#مُشکین76
فرخندهسادات گفت:
- آخه چه کار به اون بیچاره داری دختر؟
- کی جرات داشته رو من دست بلند کنه که امروز جلوی روی قوم شوهرم عماد این کار رو کرد، ها؟ اصلا به خاطر کی؟
- فریباجان تو هم مقصر بودی
آخه مرگ اون بچه چه ربطی به معصوم داشت؟
- تو ساکت شو زهرا، همهتون دستتون تو یه کاسهست عین مار چنبره زدید رو زندگی داداشهام هنوز هم طلبکارید.
علی به حمایت از زهرا گفت:
- فریبا امروز به سرت زده ها، بس کن دیگه.
- تو حال عماد رو ندیدی؟ هان با توام علی، دیدی یا ندیدی؟ من نمیتونم ببینم رنگش اینطور پریده ست. من نمیتونم ببینم ناراحته! کی باعث ناراحتیشه، ها؟
- اعمال و رفتار خودش، چرا نمیفهمی اشتباه کرده. تو میفهمی زندگی این بدبخت به چه روزی افتاده؟ نزدیک دوساله داره تو خونهی داداشت زندگی میکنه و اسمشه که سایهی سر داره و صد رحمت به زن بیوه.
فرخنده سادات میون حرف علی پرید.
- دور از جونش مادر، دور از جونش.
- تو بگو عزیز، تو که شاهد زجر هر روزهی این زنی بگو.
باز فریبا تند و گزنده گفت:
- چه زجری داداش جه زجری؟ نون شبش لنگمونده، لباس تن خودش و بچههاش وصله پینهست؟
- تو خودت رو به نفهمی زدی ها، مگه همه چی نون تو سفرهست؟
- یا همین الان بس میکنی، یا دیگه حق نداری پا بذاری تو این خونه.
حاج بابا که این حرف رو زد، فریبا گریه کنان رو به علی گفت:
- من رو ببر خونه داداش، قلم پام بشکنه اگر برگردم تو این خونه.
ساعتی از اون شلوغی و همهمه گذشته بود که عماد بچهها رو برگردوند و فرخنده سادات همراهشون وارد شد.
- معصومه جان تو بزرگی ببخش این دختر خیرهسر من رو.
اشکهام رو پاک کردم و باصدایی که خش گرفته بود از شدت بغض و گریه گفتم:
- روزی که عماد اومد من رو برگردونه قول داد که آرامش من و بچهها به هم نریزه. من به این شرط برگشتم.
گریعمشدت گرفته بود و دستم رو مقابل دهانم گرفته بودم تا هقهقم بلند نشه.
-من عماد رو نفریننکردم فرخندهسادات.
- میدونم مادر اون از بیعقلی یه چیزی گفت تو به دل نگیر.
✍🏻 #مژگان_گ
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿