#مُشکین78
عماد بیاختیار به سمتم برگشت و نگاهش پر از تشویش و ترحم بود.
بیقرار و مستاصل از دکتر پرسید:
- یعنی... یعنی چی آقای دکتر؟
- ببینید علایمی که خانم شما داره کاملا علایم بسته شدن موضعی مویرگ سر و شروع حملهی صرعه، اما نمیشه این رو با اطمینان گفت شاید که این حالت موقتی و زودگذر باشه.
به نظر میاد که روزهای سختی رو گذروندند...
آرومتر از عماد پرسید:
- عزیزی رو از دست دادن؟
عماد ناخوداگاه نگاهم کرد و اشکهام چنان هجوم آوردند که بدون پلک زدن از گوشه هر دو چشمم پایین ریخت.
- نه، ولی یه سری مشکلاتی داشتیم که باعث شده عصبی بشه.
- خیلی مراقبش باشین و سعی کنید محیط رو براش آروم نگه دارید. سرمش تا چند دقیقهی دیگه تمومه، میتونید ببریدش خونه.
دارویی رو هم براش نوشتم که به خاطر دوز بالا بهتره هفتهیی سه بار و هر بار نصفش رو مصرف کنه.
دکتر رفت و من هنوز توی فکر اون سوال بودم و توی سرم دائم صدا میکرد، عزیزی رو از دست دادن؟ و اون چه نمیدونست که من نیم وجودم رو خسارت دیده بودم.
نمیدونم چرا انگار غم تموم این چند وقت به چشمهام هجوم آورده.
سرم رو به سمت مخالف چرخونده بودم تا عماد نبینه اشکهام رو.
گرمی دستش رو روی دستم حس کردم و انگار که مغناطیس داشت دستش و موجی از آرامش رو وارد وجودم کرد.
کاش دو سال پیش بود و کاش تموم اینها خیالی بیش نبود.
متعجب بودم که چرا دیگه از تماس دستش ناخوش نبودم؟
- معصوم... روت رو برگردون و نگاهم کن .
بیحرکت موندم و باز چیزی نگفتم.
- کاش که دکتر منعم نکرده بود از اینکه نباید هیجانزده بشی و برات میگفتم از اون روزهای لعنتی.
دستم رو پس کشیدم از زیر دستش و رو برگردوندم.
- من نمیخوام هیچی بشنوم عماد
مظلومانه ادامه دادم:
- من خستهم خیلی خسته. میشه بیخیالم بشی؟
دستش رو نوازشوار روی موهام کشید و گفت:
- دوست داری بریم مسافرت هر جا تو بگی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- عادت کردی زنت رو تو بستر زایمون رها کنی و بری هواخوری؟
نگاهش دلخور شد و گفت:
- موندم این زبون چرا اینطور تلخ شد. تو که نیش و کنایه تو مرامت نبود.
- الان هم نیست، من همون معصومم. ولی تو دیگه اون عماد نیستی. چرا خودت رو گول میزنی؟ این آب خیلی وقته از این جو رفته و محاله برگرده.
- تو نمیخوای که برگرده وگرنه...
پرستار وارد شد و باعث شد و حرفش نیمه موند.
سرم رو چک کرد و گفت:
- تمومه. فقط نسخه رو از جایگاه بگیرید.
✍🏻 #مژگان_گ
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿