eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
با آلارم گوشی‌ام بیدار شدم و آماده شدم. مادر همانطور که لقمه دستم می داد گفت: –قراره عصری با خاله اینابریم بیرونا. با یاد آوری این که عصری نمیروم پیش ریحانه با ناراحتی گفتم: – آره می دونم سعیده پیام داد، گفت می خواد بیاددانشگاه، دنبالم. راستی مامان، می تونم هفته ایی دو روز برم کمک آقای معصومی؟ مادر با تعجب پرسید: –خودش خواست؟ ــ نه، من می خوام، وقتی بهش گفتم اونم خوشحال شد. ــ نه عزیزم، درست نیست. اگه بچه رو می خوای ببینی بگو بیاره اینجا.یا ساعتهایی که بچه پیشه عمشه هماهنگ کن برو ببینش. یا گاهی خودت بچه رو ببر همون پارک سرکوچشون. دیگه خونشون رفتن معنی نداره. کارت اونجا تموم شده. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. مادر وقتی سکوتم را دید، ادامه داد: – می فهمم راحیلم، سخته دل کندن، ریحانه ام بچه ی تو دل بروییه، همون روزای اولی که باهم می رفتیم خونشون ازش خوشم امد. ولی خب، الان دیگه نری بهتره. چشمی گفتم و کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم. امروز با آرش کلاس نداشتم وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم، دیدم یک گوشه ایستاده وبه روبرویش نگاه می کند. با دیدن من بلند شد، نگاه سنگینش را احساس می کردم ولی سرم را بلند نکردم. پاتند کردم و خودش را به من رساند. –سلام خوبید؟ نمی دانستم الان باید جواب بدهم یانه. همین جواب سلام دادنها باعث شد الان در این شرایط قراربگیرم. جوابی ندادم و راهم را کشیدم و رفتم، "بزار بگه اجتماعی نیستم یا اداب معاشرت نمی دانم." نباید برایم مهم باشد. بین کلاسها، داخل محوطه چشم چرخاندم ولی ندیدمش. وقتی سعیده دنبالم امد.سوگندو سارا هم بامن بودند، آنهاراهم تا ایستگاه مترو رساندیم. بعد بلافاصله سعیده پرسید: –آقا خوش تیپ نبودچرا؟ نیومده بود؟ ــ ساعت اول که بود.بعد نمیدونم کجا رفت. بعد قضیه ی محوطه را برایش تعریف کردم. سعیده شروع به غر زدن کرد که چرا این کار را کردم. من جوابش را با سکوت دادم. وقتی رسیدیم خانه خاله و مادر و اسرا منتظرنشسته بودند. خاله بر عکس مادرم چاق بودو قشنگی مادرم را نداشت. ولی خیلی دل مهربانی داشت. برای همین من خیلی دوستش داشتم. بعد از امام زاده و زیارت، سعیده شام مهمانمان کردو کلی به خرج افتاد. بعدهم خاله یک جعبه‌ی کادوپیچ شده راروی میزگذاشت. –راحیل جان خاله، تو فداکاری بزرگی در حق ما کردی، این هدیه فقط برای قدر دونیه وگرنه هیچ چیزی نمی تونه، وقت و عمرت رو که واسه سعیده گذاشتی جبران کنه. الهی خوشبخت بشی خاله. دعای من همیشه پشت سرته خاله. بعد از کلی تشکر و تعارف هدیه را باز کردم، یک دستبند طلا سفیدبسیار زیبا بود. با خوشحالی صورت خاله ام را بوسیدم. – خاله جان این چه کاریه، چرا خودتون رو به زحمت انداختید. سعیده هم جای من بود همین کار رو می کرد. ما باهم یه خانواده ایم. اشک در چشم های خاله جمع شد. –فرشته ی نجات سعیده شدی. الهی عاقبت بخیر بشی عزیزم. ✍