📚 #روایت_کتاب | #صادقانه
💭 در این رمان زندگی جوانی به نام محمد روایت میشود که پدرش با نام سلیمان در قیام زیدیه شرکت میکند؛ اما هنگامی که متوجه میشود که امام باقر(ع) با قیام زیدیه مخالفت داشتهاند، دو دل میشود تا از میدان جنگ کنار بکشد یا نه!
داستان را از کتاب بخوانیم:
🔰 «سلیمان پس از قیام زید، ناگهان موسپید کرد و قامت خماند و پیر شد. ابراهیم پسر دومش در همان قیام کشته شد و همگان پنداشتند دلیل شکستن سلیمان همین است. ابراهیم برای خودش دلاوری بود و مرگش گرچه برای سلیمان جانکاه بود، اما مرد عرب را از جنگ و کشتهشدن و کشتهدادن چه باک!
🔰 مرگ در میدان جنگ همواره غرورآفرین بوده است. سلیمان اغلب بهیاد روایتهای اجداد صحرانشینش قبل اسلام میافتاد که حکایت میکردند از جنگجوترین قبایل صحرا بودند. نه، اینها نمیتوانست او را خُرد کند! بهیاد آخرین روز زندگی زید افتاد؛ ساعتهای آخر.
🔰 ساعتی کوتاه، نشسته بر زمین، به دیوار گِلی خانهای تکیه داده بودند. زید از دیدار با برادرش امام باقر(ع) گفت؛ سخنانی که سلیمان را لرزاند، سخنانی که اگر پیش از آن میشنید، هرگز با زید همراهی نمیکرد.
🔰 زید گفت: «امام(ع) از اقدام من خرسند نبود، عقیده داشت مردم به آن پایه از درک و فهم نرسیدهاند که لازمهٔ اقدام به چنین جهادی است، البته این را نیز اضافه کرد که حساب تو از مردم جداست، اگر تو برای خودت وظیفه میدانی که در مقابل حکومت ظلم قیام کنی مختاری، اما برای برپایی یک جهاد عمومی، شرایط مهیا نیست! آنگاه برادرم آهنگ صدایش تغییر کرد و گفت: « برادر عزیزم، مردمی که از تو دعوت کردند تا علیه خلیفه خروج کنی، هیچکدام آمادگی آن را ندارند تا بر حکومت غلبه کنند، هیچیک قادر نیستند در این جهاد با تو همراه شوند، در هیچکدام هیچ وفا و هیچ صفا و هیچ فداکاری وجود ندارد تا در راه حق تو را یاری کنند، برادر جانم، قیام تو برای ازبینبردن این حکومت ستمکار و ویرانکردن کاخ جور و ظلم، #بیموقع است. این قیام پیش از موعد است، نتیجهاش این است که تو را به دام میاندازند، گرفتارشان میشوی و جانت را میگیرند!»
🔰 من کلافه و بیتاب بودم، توان شنیدن سخن برادرم را نداشتم، میخواستم زودتر بیرون بروم، گفتم نمیشود، نمیتوانم ساکت بمانم! برخاستم و آمادهٔ رفتن شدم، به چهرهاش که نگاه کردم یکآن پایم از رفتن سست شد، اشک از دیدهٔ أباجعفر(ع) روان بود، گفت: «برادر عزیزم، تو را در پناه خدا قرار میدهم، از اینکه روزی مانند فردا در دروازهٔ کُناسهٔ کوفه بهدار بیاویزندت!»
🔰 سخنان زید به اینجا که رسید، از جا برخاست تا سوار اسب شود و مردانش را که منتظرش ایستاده بودند، جمع کند و بهسوی کارزار برود، اما سلیمان همچنان ماتومنگ برجا نشسته بود.
زید گفت: «برنمیخیزی؟» سلیمان گفت: «نمیتوانم!» گویی زمین با همهٔ بارَش، با همهٔ گستردگیاش بهدستوپایش آویخته بود. زید با تعجب براندازش کرد. شاید دنبال اثر زخمی جراحتی چیزی میگشت که نیافت. نمیتوانست بیش از آن معطل شود، گفت: «اینجا نمان، خطر دارد!» سلیمان به چهرهٔ سردار نگاهی انداخت و گفت: «اینجا نمیمانم!»
🔰 بعد از رفتن زید، تردیدی که بهجان سلیمان افتاده بود، میدان گرفت و هر دم عزم او را برای ادامهٔ جنگ سستتر کرد حال که فرمان امام(ع) خود را از زبان زید شنیده بود، دیگر ماندنش جایز نبود. از سویی در بحبوحهٔ جنگ، رهاکردن زید آیا جوانمردانه بود؟ تا اینجا همپای او جنگیده بود، چگونه میتوانست او را که برادر مقتدا و امام عزیزش بود، رها کند؟ بعد جواب امام(ع) را چه میداد؟
اگر از او میپرسید که چرا برادرش را در هنگامهٔ نبرد رها کرده است، چه پاسخی برایش داشت؟ آیا اکنون برای #تغییر_رأی بیموقع نیست؟ چه کند؟ چه کند؟ چه کند؟»...
#صادقانه؛ رمانی جذاب از اوضاع سیاسی و اجتماعی زمانه امام صادق(علیهالسلام)
#کتابخوانی
🚩 #هیأت_شهدای_گمنام
🆔 @Heyat1342
📚 #روایت_کتاب - بخش دوم | #صادقانه
💭 در نهایت زید ناچار به آغاز جنگ میشود و به سوی کوفه رهسپار میگردد. پیش از حمله به شهر، او میخواهد با کوفیان اتمام حجت کند؛ اما کار برای او بیش از پیش سخت شدهاست.
از کتاب بخوانیم:
🔰 سرانجام جنگ آغاز شد، اما نه در زمانی که زید برنامهریزی کرده بود. سرعت وقوع حوادث، کارها را جلو انداخت. جاسوسان به هشام بن عبدالملک خبر رساندند که زید از سران بسیاری از قبایل برای همکاری با خود بیعت گرفته است. زید لشگر مجهزی آراسته و خارج از کوفه آماده نگه داشته است، زید موافقت جعفربنمحمد(ع) را گرفته است تا خلافت را از بنیامیه بستاند، زید نقشهٔ دقیق و فوری برای فتح کوفه تهیه کرده است، زید...؛
🔰 خلیفه آشفته از خوابی که زید برایش دیده بود و بیاطلاعی یوسفبنعمر والی کوفه، برای چندمین بار به یوسف نامه نوشت و از اوضاع کوفه پرسید بیآنکه به زید اشارهای بکند و یوسف کوفه را همچون نوزادی خفته در دامان مادرش آرام توصیف کرده بود. بار آخر صبر خلیفه سرآمد و اخبار جاسوسان را به یوسف اطلاع داد و از او خواست تحقیق دقیقی انجام دهد و او را از نتیجهاش باخبر سازد. لحن کلام خلیفه تهدیدی جدی در خود داشت. یوسفبنعمر بهسرعت دستبهکار شد و سیلی از جاسوسان به اطراف خانه و دوستان و اقوام زید فرستاد تا اطلاعات درست بهدست آورند.
🔰 پس از کسب خبر، با وحشت متوجه شد تا کنون گویا در خواب بوده که اینهمه تحرکات زید را درست زیر گوش خود نشنیده است. به خلیفه پیام فرستاد و دربارهٔ زید هر چه میدانست گزارش داد و در آخر تأکید کرد که همه چیز تحت کنترل است. خلیفه دستور داد زید را هر چه سریع تر دستگیر کند و به دارالخلافه بفرستد.
در پی انجام دستور خلیفه، یوسفبنعمر صد تن از افراد جنگجو و کارآزموده را فرستاد تا زید را دستگیر کنند. اخبار رسیده توسط جاسوسان میگفت زید در کوفه بود، اما در کجای کوفه؟
🔰 زید توسط یارانش از لو رفتن قیام خبردار شد. بنابراین سعی کرد در یک خانه یا منطقه نماند. مرتب جا عوض میکرد تا جاسوسان نتوانند موقعیت دقیق او را گزارش کنند. وقتی فهمید برای دستگیریاش مشغول بازرسی خانههای یاران و شیعیان هستند، دانست دیگر جای صبر و درنگ نیست، بهسرعت نیروهایش را جمع کرد و از کوفه بیرون زد. قیامی که قرار بود اول صفر آغاز شود، بهناچار هفتروز زودتر بیستوسوم محرم سال ۱۲۱ هجری آغاز شد...
🔰 ...حال که پیروزی بعید به نظر میرسید، باید چنان میجنگید که حال خوش امویان را برآشوبد. زید شمشیر از نیام کشید و بالای سر برد. همزمان سربازان با فریاد الله اکبر شمشیرهای آخته را سوی آسمان بلند کردند. غریو هماهنگ شمشیرها برخاست، امواج زَرتاب خورشید بر شمشیرها بارید و انعکاس شکوهمند آن با درخششی طلایی در فضا رها شد. با همراهی زید، همگان سهبار تکبیر گفتند و شمشیرها را در نیام گذاشتند.
🔰 زید ابتدا آیاتی از قرآن خواند: «أنّ الله یحبُّ الذین یُقاتِلون فی سبیله صفّاً کأنّهم بنیانٌ مرصوص!» زید به لشگریانش گفت خبر رسیده است دو پیکی را که برای دعوت مردم کوفه فرستاده بود، کشتهاند. سپس پرسید: «چه کسی حاضر است به کوفه برود و دوباره مردم را به جهاد فرابخواند؟ این بار آخر است و حجت تمام میشود!»
🔰 صدها نفر آمادگی خود را برای رفتن اعلام کردند. زید نگاهی به آنان انداخت و از میانشان سعیدبنخیثم را صدا کرد و گفت: «ابنخیثم، تو صدای قوی و طنین رسایی داری! به کوفه برو و مردم را از قیام ما آگاه کن و با هر چند تن که به تو پیوستند، بازگرد!» سعید بیدرنگ حرکت کرد. هنوز ساعتی از رفتنش نگذشته بود که با عدهای بازگشت و خبرهایی از سپاه یوسفبنعمر مستقر در شهر آورد... .
🔰 ...با کوفه فاصلهای نداشتند. به دروازهٔ کوفه رسیدند، لَختی ایستادند. شهر در سکوت سنگین و عجیبی فرو رفته بود. گویی خاک مرده بر شهر پاشیده بودند. همهٔ درها و پنجرهها بسته بود. هیچکس در کوچهها دیده نمیشد. هیچ روزنی باز نبود. نه پرندهای در آسمان بود و نه حتی سگ یا گربهای در کوچهها. یکی از افرادش گفت: «چه شده؟ چه بر سر این شهر آمده؟» دیگری گفت: «هیچ، شهری مرده است!» یک نفر دیگر گفت: «یا خود را به مردن زده است!»
#صادقانه؛ رمانی جذاب از اوضاع سیاسی و اجتماعی زمانه امام صادق(ع)
🚩 #هیأت_شهدای_گمنام
🆔 @Heyat1342
📚 #روایت_کتاب - بخش سوم | #صادقانه
💭 اکنون قیام زید به مراحل آخر خود رسیده است و امید پیروزی هر لحظه کمتر و کمتر میشود...
از کتاب بخوانیم:
🔰 «سپیدهٔ روز پنجشنبه بیستوپنجم محرم سال ۱۲۱ هجری سر از افق بهدرآورد. لشگر زید، مسلح و آمادهٔ کارزار بهصف شدند. زید از مقابل لشگر عبور کرد و همه را از زیر نظر گذراند. فرماندهان و دستهها همه منظم و آماده بودند. در آن میان چشمش به سلیمان افتاد که خود را تجهیز کرده و آماده بود. او فرماندهی دستهاش را با موافقت زید به معاویهبناسحاق سپرده بود. زید دلیل این کار او را نپرسید. سلیمان نیز حرفی نزد. زید بهوضوح میدید که این سلیمان، سلیمان دیروز نیست. با خود گفت: «این مرد را چه شده است؟»
🔰 سلیمان از دیروز که از زبان زید فتوای امام را شنید و دانست که امام صادق (ع) قیام عمومی را تأیید نکرده است، دیگر دستش به شمشیر نمیرفت. بودنش نیز بیشتر از سر حس وفاداری بود تا همراهیکردن. ازدسترفتن ابراهیم برایش بیهدف و عبث مینمود و رنجش میداد.
🔰 ... جنگ بیوقفه ادامه داشت؛ چیزی از نیمهٔ روز نگذشته بود که زید خبردار شد معاویهبیناسحاق نیز کشته شده است. اندوه ازدستدادن دو فرماندهٔ سلحشور و شجاع، قلب زید را بههم فشرد. خودش نیز چندین زخم برداشته بود که گرچه مهلک نبود اما خونریزی داشت. درد ازدستدادن این دو تن بیشتر آزارش میداد. ساعتها جنگوگریز بیوقفه افراد را خسته کرد بود. از لشگر زید هرکس کشته میشد، دیگران باید جای او را پر میکردند. در حالیکه از لشگر خلیفه هر چه کم میشد، بیدرنگ با افراد تازهنفس پر میشد. زید همچنان رعدآسا و مهلک به دشمن ضربه میزد و حمله میکرد و نفس هماوردهایش را میگرفت. افراد دشمن از مقابلش میگریختند. کمتر کسی زهره داشت با او بجنگد.
🔰 ... با غروب آفتاب، آتش جنگ فروکش کرد. میان لشگر عباس همهمهای گنگ درگرفتهبود. عدهای میگفتند با چشم خود کشتهشدن زید را دیدهاند. عدهای میگفتند تیر خورده است اما زخمی کاری ندارد و سرپاست. عدهای میگفتند کسی که تیر خورده زید نبوده است. خبر به یوسف نیز رسید یوسف عدهای را مأمور کرد تا صحت و سقم خبر را دریابند. قرار شد با استفاده از تاریکی شب، جاسوسانی به میان لشگر زید فرستاده شود.
🔰 زید هنوز زنده بود، اما نمیدانست که با مرگ فاصلهٔ چندانی ندارد. چهرهاش از خون پوشیده شده بود. او را به خانهٔ یکی از یارانش به نام حرّانبنابیکریمه بردند و در بستری خواباندند. چند نفر پی طبیب رفتند. طبیب که مردی میانسال و خوشرو بود، بر بالین زید آمد. وقتی وضع تیری را که در پیشانی سردار فرو رفته بود بررسی کرد، چهرهاش در هم رفت. با ناامیدی به اطرافیان نگاهی انداخت.
🔰 زید بیهوش بود. گاهی لحظهای بههوش میآمد و دوباره بیهوش میشد. با اشارهٔ طبیب، اطرافیان در اتاقی دیگر جمع شدند و بهشور نشستند. طبیب به آنها گفت: «بی فوت وقت به شما میگویم که تیر در بدترین نقطهٔ ممکن فرو رفته است، امکان خارجکردن آن بدون آسیبدیدن سردار وجود ندارد. اگر هم بتوانم با جراحی تیر را خارج کنم، بعید میدانم سردار زنده بماند، اکنون هر کاری بگویید همان را انجام میدهم!» دوستان زید هر یک چیزی گفتند، اما هیچیک نمیخواست فرمانی دهد که در صورت اجرا و شهادت زید، مقصر قلمداد شود.
🔰 ... طبیب دستبهکار شد و تیر را از پیشانی زیدبنعلی بیرون آورد. با درآوردن تیر، همان دم جان از تن زید بیرون رفت و روحش از قفس تن آزاد شد. ساعتی از نیمهشب گذشته بود و شب میرفت که خود را به آغوش فلق بسپارد. یاران زید گریان و غمزده کنار بستر او نشسته بودند. اکنون مسئلهٔ آنها این بود که با جنازهٔ زید چه کنند. میدانستند که اگر به دست دشمن بیفتد، مُثلهاش میکنند.»
#صادقانه؛ رمانی جذاب از اوضاع سیاسی و اجتماعی زمانه امام صادق(ع) 👇
🚩 #هیأت_شهدای_گمنام
🆔 @Heyat1342