eitaa logo
هیات متوسلین به حضرت اباالفضل ع روستای باغملک
120 دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
27.1هزار ویدیو
487 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی کانال جهاد تبیین) قسمت نهم تا رو زمین دراز کش افتادم متوجه شدم چن تا گلوله از رو سرم رد شد تنها پناه گاه من حالا، ناهمواری سی سانتی متری مقابلم بود.. نفسام به شماره افتاده بود... کمی جلو تر از من یه نفر شهید شده بود و می شد کشته شده های داعشو دید... نمی‌دونم چرا تو فیلما وقتی یه نفر داره می میره قبل مرگش نیم ساعت حرف می زنه ... وقتی گلوله به کسی برخورد می‌کرد چن ثانیه بیش تر طول نمی کشید تا اون آدم بیوفته رو زمین و وقتی بهش نگه می کردی انگار این آدم هرگز زنده نبوده و جزئی از اجسام بی جانه... هنگ کرده بودم تا اینکه یه نفر خودشو تو فاصله ی 3 _4 متری سمت چپم انداخت... میلاد بود.. سیلی از گلوله ها به سمتمون شلیک می شد..، اسلحه رو کمی بالا تر گرفتم و به سمت جلو شلیک کردم تا بتونم سرمو بالا تر بگیرم و ببینم چه خبره... دیدم چند برابر نیرو های داعش که دیده بودیم مثل مور و ملخ ریختن جلومون... سرمو چسبوندم به زمین تا گلوله ها بهم نخورن که یهو عطسم گرفت، کمی نفسمو حبس کردم ولی دست آخر نتونستم جلو عطسمو بگیرم و کلی گرد و خاک رفت تو گلوم _ میلاد... سرشو چرخوند سمتم و گفت چیه؟ _ تو دست و بالت آب داری _ آره قمقمه ی آبشو گرفت پرت کرد سمتم و تو اون فاصله ای که آب داشت به سمتم میومد یه گلوله بهش خورد و وسط من و میلاد نقش زمین شد... رو خاک خزیدم و سریع خودمو رسوندم به آب و دوباره برگشتم تا همون یه ذره آبی که نریخته هم حروم نشه... آبو خوردم و قمقمه رو انداختم یه ور و سمت چپمو دیدم یا خدا مهمون ناخونده داشتیم، یه عقرب داشت میومد سمتم اگه بلند می شدم حتما گلوله بهم می‌خورد و اگه بلند نمی‌شدم ممکن بود نیشم بزنه... سر لوله ی تفنگمو گرفتم کنارش و سوار تفنگم شد و از خودم رد کردم انداختم جلوتر از خودم داشتم فکر می کردم که فقط میشه همون جا تا آروم شدن اوضاع وایساد و حتی نمی‌شد عقب نشینی کرد که یهو صدای فرماندهو شنیدم اولش صدای نا مفهومی بود ولی یواش یواش طوری که متوجه می‌شدم فرمانده داره نزدیکم می شه صدا بیشتر می شد... _ 50 متر دیگه جلو.... 50 متر دیگه جلو
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت دهم چشمامو بستم، نفسمو تو سینه حبس کردم، تفنگمو برداشتم و سریع زیگ زاگی حرکت کردم و بیس متر جلو تر خودمو انداختم پایین نگاه سمت پشت کردم و دیدم بعضیا دارن میان و یه سریا سر جاشون قفل شدن.. شهادتینمو گفتم... من تو یه قدمی تموم شدن عمرم بودم و هر کدوم از اون گلوله‌ها می‌تونست منو مجروح یا حتی شهید کنه... نفسمو گرفتم و سریع‌تر حرکت کردم... من حدود 50 متر جلو رفته بودم اما یه نگاه سمت جلوم کردم و دیدم جلو‌تر حدود بیس‌متریم یه دیواره که می‌تونم پشتش پناه بگیرم داشتم می‌رفتم جلوتر که دو تا از بچه‌ها هم خودشونو به من رسوندن. تکیه دادم به دیوار و رو به‌روم بچه‌های خودی بودن... تا حالا انقدر نفس کشیدن برام سخت نشده بود... آروم از سوراخ دیوار جلوتر رو نگاه کردم و دیدم یه داعشی داره از اون ساختمون به سمت بچه ها شلیک می‌کنه من یه فرصت بیشتر نداشتم و اگه تیرم به هدف نمی‌خورد قطعا جاشو عوض می‌کرد تا تو تیررس من نباشه، برا همین ریسک نکردم و جامو با بغل دستیم عوض کردم و از سمت راست دیوار سریع خودمو به پشت ساختمون رسوندم. نمی دونستم داعشیه منو دیده یا نه.. از پله‌ها آروم بالا می رفتم، طوری که متوجه ورود من به ساختمون نشه. از طرفی گلوم می‌سوخت هر لحظه ممکن بود بازم بیوفتم به عطسه... طبقه‌ی سوم که رسیدم صدای گلوله خیلی نزدیک بود. دیدمش و سریع یه گلوله بهش زدم که به شکمش خورد و داشت جابه‌جا می‌شد که یکی دیگه هم زدم و از دیوار خراب شده افتاد زمین... رفتم سمت دیوار و از گوشه ی دیوار به پایین یه نگاهی انداختم به پهلو افتاده بود و می‌شد صورتشو دید... ریش سیاه و بلندی داشت که از نیمه به بعد قرمز رنگ بود... بچه ها یواش یواش ریختن تو ساختمونا و خیابونا... زمان خیلی کند پیش می‌رفت و هیجان و دلهره‌ای که تو اولین عملیات داشتم باعث شده بود که خیلی احساس خستگی کنم... ساختمون به ساختمون درگیری بود تا اینکه فرمانده دستور داد همه جمع شن یه سمت، تا تو کمین دشمن نیوفتن... ما اونجا بودیم تا زمان بخریم و حواسشونو از جنوب حلب پرت کنیم و دو گروه دیگه جاده رو بگیرن... اما هنوز یه قسمت مهمی از قسمت ما مونده بود که دست داعش بود و ما فرصت زیادی برا آزاد سازیش نداشتیم ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت یازدهم با کمک خدا تا قبل غروب تونسته بودبم عملیاتو تموم کنیم و دو گروه دیگه هم موفق بودن... بچه‌ها جمع شدن و فرمانده شروع کرد به صحبت _ دوستان خدا قوت می‌گم بهتون... گل کاشتین، و بچه‌ها تو جنوب حلب تونستن از محاصره خارج بشن... می‌دونم خسته ابد و روز سختی داشتین... اما ماموریت جدیدی بهمون سپرده شده که اونم باید به حول و قوه‌ی الهی انجام بدیم. اونم نگه داشتن این منطقه اس و دیگه پیشروی نداریم... البته می‌دونم یه تعداد مجروح داشتیم و به خاطر همین گفتن تا چند دیقه‌ی دیگه نیروی کمکی و مهمات بهمون می‌رسه... یا علی، بفرمایید استراحت کنین *** با تاربک شدن هوا صدای تیراندازی که تو طول روز بود و خبر از درگیری‌ها تو مناطق اطراف می‌داد، کم شد. نفهمیدم کی خوابم گرفت که با شنیدن صدای پدرام از خواب پا شدم... _‌ها؟ _ پاشو فرمانده گفته همه جمع شن بلند شدم و نشستم. یاد روزایی افتادم که تا لنگ ظهر می‌خوابیدم و کسی کاری به کارم نداشت، چه برسه بین خاک و خول بگیرم بخوابم ولی به هر حال اوضاع جوری بود که همه می‌دونستن باید با سختیا کنار بیان. لباسمو مرتب کردم و ایستادم. شب سردی بود... حرفای فرماندهو نصف و نیمه شنیدم ولی فهمیدم بچه‌های نیرو هوایی، متوجه خودرو‌های ضد گلوله‌ی انتحاری داعش شدن و احتمالا می‌خواستن از اونا استفاده کنن تا ازمون تلفات بگیرن و مجبور بشیم بکشیم عقب. داشتم فکر می‌کردم لابد می‌خواد نوبتی با یه آرپی‌جی کیشیک وایسیم.... _ شما باید دور تا دور جایی که هستیم رو خندق بکنید... درست شنیدم تو ادامه ی اون روز سخت تو اوج خستگی و نیاز به یه خواب چند روزه باید بیل و کلنگ دست می‌گرفتیم و زمینو می‌کندیم... از دور ماشین سیاهی رو با دوربین می‌دیدم که داشت می‌اومد سمتمون، با سرعتی می‌اومد که چند دقیقه ای طول نمی‌کشید که می‌رسید بهمون. تا رسید به چاله ای که کنده بودیم با کله رفت پایین... دیدن اون صحنه کل خستگی دیروزو از تنم در اورد و میشد فهمید همه ی بچه‌هام مثل من ذوق زده شدن... 5 تا خودروی انتحاری فرستادن و وقتی دیدن خبری از عقب نشینی ما نیست یه بالگرد فرستادن که اوضاعو بررسی کنه که بچه‌ها بهش شلیک کردن و برگشت... **** داشتیم تو اطراف گشت می‌زدیم که پدرام متوجه یه صداهایی تو ساختمون شد و رفت داخل تا ببینه چه خبره؟! حوصله نداشتم برم اما یهو دلم شور افتاد و منم رفتم تو ساختمون، آروم بی سر و صدا بالا رفتم ... سر پدرام به سمت پنجره بود و یه داعشی تفنگشو تکیه داده بود به سر پدرام! داعشی: تفنگتو بنداز زمین و دستاتم بذار رو سرت من اگه جای پدرام بودم زبونم بند اومده بود ولی پدرام با صدای صاف و بدون‌لرز گفت : یه سلامی ‌یه علیکی! نمی‌دونستم اگه من شلیک کنم داعشی تو اون چند ثانیه تعادلشو از دست می‌ده و شلیک نمی‌کنه یا نه ناچار منم تفنگمو تکیه دادم رو سر داعشیه که جا خورد _ خودت اسلحتو بنداز زمین حدس نمی‌زدم داعشیه همچین حماقتی بکنه و شلیک کنه ولی با صدایی که شنیدم تموم تن و بدنم به لرزه در اومد ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت سیزدهم رفتم نشستم پیشش _ حالت خوبه؟ _ اییی می‌گذره _ گرفته ای؟ _ بی خیال _ دل تنگی ها...؟ هیچ حرفی نمی‌زد... سنگ ریزه ی کنار دستشو برداشت و انداخت دور تر... _ شاعر می‌گه اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده بدان عاشق شدست و گریه کرده... _ کو درخت؟ _ شاعر منظورش گوشه نشینی بوده داداش... نگفتی... قضیه خاطر خواهیه... _ تقریبا... _ دختره رو بهت ندادن هان؟ _ دادن و الآن زنمه و می‌خواد ازم جدا بشه _ واسه چی؟ دستاشو گذاشت رو سرش _ واسه ی همه ی نبودنام... واسه ماموریتای چن ماهه... واسه همه ترسایی که داره و وحشت روزی که یکی زنگ بزنه و بگه شهید شدم.. _ خب اینکه ناراحتی نداره... بشین باهاش حرف بزن و اوضاعو براش توضیح بده... منطقی که باهاش حرف بزنی اونم میفهمه... _ نه اتفاقا حق داره... اون تو یه زندگی مشترکه و تنهاست بگم بسوز و بساز؟ تو صداش غم عجیبی بود.. _ می‌گم درسته اوضاع بده... ولی خب داوطلبای زیادیم هستن... ادامه ی حرفمو نزدم،. _ یه بار تو یه عملیاتی که داشتیم ساختمونا رو پاک سازی می‌کردیم یه دختر ده دوازده ساله دیدم، تا منو دید افتاد به گریه .. دست و پاهاش بسته بود، بهش گفتم عمو چی شده... اون قدری گریه می‌کرد که نمی‌تونست حرف بزنه کمی‌که آروم شد بهم گفت یه شیخ داعشی که پنجاه شصت سال سن داشت، اونو اسیر گرفته بود و می‌خواست به زور باهاش ازدواج کنه و بهش خبر رسیده بود که شهر به دست نیروهای طرفدار اسد افتاده نمی‌دونست خبر دروغه یا نه برا همین دختره رو بست تا فرار نکنه و خودش رفت تا ببینه چه خبره... دو روز بی آب و غذا تو یه خونه مونده بود... اگه برگردم عذاب وجدان بی تفاوتی آرومم نمی‌ذاره... من نمی‌تونم برم بشینم تو خونه و منتظر باشم این حرومیا عراق و سوریه رو بگیرن و نزدیک مرز با اینا بجنگم تا این ور مرز زن و بچه ها بترسن که نکنه داعشیا فقط یه روز برسن به شهرا و روستا ها و قاتل جون و مال و آبروشون بشن و بلند بلند بخندم و بی تفاوت باشم نسبت به همه چی... بعدش اسممو بذارم مرد ... چون دیگه نیستم _ محمد جان خب داوطلبا هستن.. جاتو پر می‌کنن. _ مگه اونا زن و بچه ندارن... خون من رنگین تره مگه... نمی‌تونم، وظیفه ی من موندنه زبونم بند اومده بود... جوابی برا حال دلش نداشتم.. محمد حق داشت .. تصمیم گزفتم فکری کنم و به راهی جلو پاش بذارم.. *** ظرف غذا مو برداشتم، قیمه بود.. بچه ها داشتن حرف می‌زدن ولی من فکرم درگیر محمد بود. حالا که محمد نمی‌تونه برگرده ایران باید خانمشو بیاره و یه جای نزدیک خونه بگیره اما دیدم اینم نمیشه چون اینجا هیچ جا امن نیست حتی خود دمشق... جنگ داخلی هیچ خونه ای رو امن نمی‌ذاره فرمانده راست می‌گفت : جنگ فقط کشتن و کشته شدن نیست... ما تو این جنگ باید از همه چی دل میکندیم تا بمونیم و جلوی این غده ی سرطانی بایستیم ... ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت چهاردهم نغمه (این قسمت از زبون نغمه تعریف میشه) زنگ در به صدا در اومد و داداشم امیر علی که 7 سالشه درو باز کرد امیرعلی: نفیسه اس با مامانم رفتیم جلو در و باهاش سلام علیک کردیم چن تا کیسه تو دستش بود نفیسه: دیروز با مامانم رفته بودیم خرید، دلمون نمیومد برا نغمه جون چیزی نخریم... البته مامان گفتن که خود نغمه بیاد و بپسنده ولی حدس زدیم قبول نکنین واسه همین با فروشنده‌ها حرف زدیم واسه تعویض کیسه ی اول یه شال بلند تک رنگ طوسی بود با یه روسری کرم رنگ که طرح قشنگی داشت ... تو کیسه‌ی دومم یه پیراهن صورتی و نهایتا یه بسته شکلات لواشکی که با دیدنش دهنم آب افتاد _ مامانم بعد تعارفات زیاد رفت آشپز خونه تا چایی بذاره تا مامانم رفت آشپزخونه نفیسه اشاره کرد که بریم اتاق و وسایلا رو برداشتم و باهاش رفتم... درو پشت سر من بست. _ به بهانه‌ی اینا اومدم نظرتو بپرسم همون طور که جلو آینه داشتم روسری رو سرم می‌کردم تا ببینم چطوریه گفتم: خب هنوز برا تصمیم‌گیری زوده باید با شناخت بیشتری تصمیم بگیرم... (من قبل از بحث خواستگاری امیدو می‌شناختم و می‌دونستم پسر خیلی خوب و موجهیه، اما هیچ وفت حدس نمی‌زدم که مساله‌ی ازدواج ما دو تا مطرح بشه، جواب من مثبت بود ولی دوست نداشتم فردا روزی بهم بگن تو چقدر هول بودی) _ تو رو خدا داداشمو رد نکنی به خدا انقدر پسر خوبیه حتی یه بار تو خونه صداشو بالا نبرده، دستش تنگ هست ولی کاری و زرنگه.. بعدش طبق معمول پا شد اتاقمو وارسی کرد... می‌دونستم می‌ره سمت کتابا و یهو یاد نامه افتادم و بلند شدم تا کتابو قبل از اینکه نفیسه برداره یه جای دیگه بذارم بلند شدم کتابو یواشکی برداشتم چشماش سمت دیگه ای بود و کتابو که برداشتم برگشت سمت من .. _ عه کتاب جدید خریدی قلبم داشت از جا کنده می‌شد _‌ها... آره _ ببینمش... رمانه؟ جلدشو سمتش گرفتم که گفت: بده نگاش کنم گرفتم پشتم و گفتم حالا بعدا می‌خونیش سالی یه بار میای خونمون اونم بشینی کتاب بخونی؟ _ نه فقط یه نگاهی بهش میندازم... تو همین حین مامانم در زد و اومد تو _ دخترا براتون شیرینی آوردم _ ممنون زن دایی.... نغمه کتابو بده قول می‌دم سریع فقط یه نگاه بهش بندازم مامانم بهم نگاه کرد و اشاره کرد که کتابو بهش بدم _ باشه می‌دم بهت فقط بذار اول شیرینیا رو بخوریم بعدش مامانم رفت بیرون آروم پشت کردم بهش و داشتم پاکتو جابه جا می‌کردم که نفیسه دید... کلی به خودم بد و بیراه گفتم تو دلم... یه پاکتو نتونستم از نفیسه قایم کنم، این شوهر کردنم این وسط چیه _ خیلی کارت بده _ می‌دونم... چن بار خواستم ترک کنم ولی نمی‌شه... خب حالا چی هست... _ یه امانته نبابد کسی باز کندش _ برا کیه؟... یه کم فکر کرد،.... _ نکنه واسه امید باشه... هیچی نگفتم که خودش زود تر جواب خودشو داد _ نه بابا امید اهل این قرتی بازیا نیست کتابو گذاشتم جلوش که کنارش زد _ فوضولیم نمی‌ذاره دیگه کاری کنم... نغمه ما از بچگی صمیمی‌ترین دوستای هم بودیم چرا بهم نمی‌گی چیه؟ _ نمی‌تونم بگم... _ باشه فقط بگو برا امید هست یا نه که اگه نباشه برام مهم نیست... داشتم فکر می‌کردم که می‌تونم دروغ مصلحتی بگم یا نه که از دیر جواب دادنم به شک افتاد ولی چیزی نپرسید ... _ گفتم که امانته کتابو برداشت و شروع کرد به خوندن و اگه میبردم بیرون ممکن بود مامانم ببینه که بدتر می‌شد.. یواشکی انداختم تو کیفم که زیپش باز بود بعد آروم نزدیک کیف نشستم تا از حملات احتمالی نفیسه جلوگیری کنم... _ می‌گم نغمه... گفتی امانت داده کسی بهت ... مگه برا خودت ننوشته پس امانت بودنش چیه. _ نه برا من نیست فقط باید نگهش دارم...( اینکه تو اون پاکت چیه یه ماهه که معمای خودمم بود) ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت پانزدهم _ نفیسه من خیلی فکر کردم من می گم اون آدم این پاکتو طوری درست کرده که با باز شدنش متلاشی بشه و طرف ببینه من امانت دار خوبیم یا نه _ بذار پاکتو ببینم تا نظرمو بگم _ باشه ولی اگه بازش کنی نه من نه تو.. دستم نمی زنی فقط یه نگاه پاکتو گذاشتم وسط هر دومون رو میز... (من خیلی بیشتر از نفیسه کنجکاو بودم تا بدونم امید چی تو پاکت گذاشته و چرا سپرده به من) _ نه من می گم امید اهل این جور کارا نیست فکر نکنم برا شناخت تو بهت بده _ حالا کی گفت پاکتو آقا امید داده _ خب حالاااا.. پاکتو بگیر سمت نور لامپ ببین توش چیزی هست _ دیدم فقط کاغذه نفیسه یه نگاهی به چسباش انداخت و گفت یه طوری بازَ می کنم که اصلا آب از آب تکون نخوره _ پاکتو برداشتم... لازم نکرده... گفتم که امانته... خودش که نیست خداش که هست... مامانم صدام کرد. که برم چاییا رو بگیرم نامه رو گذاشتم تو کشوی کمد و کلید زدم و رفتم بیرون... مامانم سینی چای رو گذاشت رو میز... _ نغمه ببین دیروز سیر له کنو کجا گذاشتی یه کم گشتم و مامانم گفت تو چایی ها رو ببر الان سرد شده، من خودم می گردم.. رفتم سمت اتاق که دیدم نفیسه رنگ به رو نداره... _ چیزی شده _ نه.. نه باید برم خونه... _ نگران شدم.. داشت می رفت سمت در که برگشت و نشست... نغمه من اون پاکتو وا کردم... _ اینکه قفل بود.. چرا آخه مگه نگفتم امانته _ کلیدای این کمدا بهم می خوره یه کم پیچوندم باز شد... تازه به تو امانت سپرده به من که نه، نغمه نفسم بالا نمیاد این چیزا چی بودن که امید نوشته _ دستاش می لرزید... _ می خواستم ازش بپرسم ولی مطمئن بودم اینکار درستی نیست ولی خودش ادامه داد _ شبیه یه وصیت نامه بود و کلی سفارشات معنوی و این جور چیزا ولی از همه عجیب ترش این بود که یه جا اینطوری نوشته بود.. در میدان مبارزه ی حق و باطل قدم گذاشته و... اینا....قطر چه ربطی به حق و باطل داره.؟؟؟ هر دومون چند دقیقه سکوت کردیم و یه نگاهی بهم انداختبم ... تو چشماش می دیدم که اونم مثل من متوجه شده... _ یعنی.... آقا امید الآن... _ تو عراق و سوریس نه قطر یه کم فکر کردم و بلند شدم اولین کاری که برا مدیریت بحران باید انجام می دادم سفت کردن چسبای پاکت بود ، طوری که امید متوجه باز شدنش نشه بعدش رفتم روبه روی نفیسه نشستم تا یه جلسه ی توجیهی مختصر و مفید براش بذارم _ ببین تو که حدس می زنی آقا امید برا چی این قضیه رو پنهون کرده دیگه نه؟ _ آره... مامانم.. _ خب.، خوبه.. و اینکه می دونی اگه مام پسر بودیم ممکن بودیم بریم برا دفاع از حرم دیگه مگه نه.؟ _ نه.. _نه؟ _نه منظورم از نه اینکه ربطی به پسر بودن یا نبودنمون نداره من بالاخره یه راهی پیدا می کنم برم.... خب.. _ خب اینکه هر عقل سلیمی می گه ما باید راز دارش باشیم و درکش کنیم ... و اینکه اگه قضیه از سمت من و تو درز پیدا کنه ، حداقل ترین اتفاق بدی که میوفته منتفی شدن ازدواج من و امیده... تو که خودت موافق این ازدواجی... _ باشه _ نفیسه باشه دیگه؟ یه باشه ی واقعی.. _ اره واقعی ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت شانزدهم داشتم انتخاب واحد می‌کردم که تو اعلان‌ها دیدم نفیسه یه پیام فرستاده _ سلام نغمه جون خوبی؟ امید داره بر می‌گرده، پس فردا می‌رسه آبادان _ به سلامتی... فقط حواست باشه‌ها.. دیگه سفارش نکنم _ نه بابا به کسی چیزی نگفتم ولی به خود امید می‌گم البته اینم می‌گم که تو مقصر نیستی _ مگه قول نداده بودی؟؟ _ آخه مجبورم.. منم باید با خودش ببره _ تو رو ببره که همه عملیتا رو لو می‌دی _ نه سر از کار دشمن در میارم _ نفیسه حتی یه درصدم امکان نداره امید تو رو ببره... چون خانما نمی‌رن فقط این وسط منو خراب می‌کنی _ نه خیر تو جبهه کلی کارا هست که خانما می‌تونن انجام بدن، آشپزی، نمی‌دونم دوختن لباسای پاره پورشون.. _ قطعا آشپز مرد دارن _ خب باشه ما می‌ریم براشون غذا می‌پزیم آشپز مردم می‌بینه بیکار شده می‌ره می‌جنگه.. نمی‌تونستم قانعش کنم و مطمئن بودم می‌گه، اما دو تا دلیل باعث شده بود که به این نتیجه برسم که منم باید موقع گفتن قضیه اونجا باشم، اولا می‌خواستم واکنش امید رو تو حالت عصبانیت ببینم و دوما نفیسه قضیه رو طوری تعریف نکنه که گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده بشم.. البته می‌دونستم مامانم نمی‌ذاره تو اون موقعیت خواستگاری و اینا برم خونشون واسه همین با نفیسه هماهنگ کردم که قبل کلاس زبان که با هم می‌رفتیم پیش مامانم اصرار کنه که برم باهاش ریاضی کار کنم، البته یه روز به امید بیچاره فرصت دادیم استراحت کنه تا بعد بگیم رازشو فهمیدیم، *** _ این فرمولایی که برات نوشتمو حتما باید حفظ کنی و الا نمی‌تونی مسائلو حل کنی... _ حالا بذار برا بعد _ نمی‌شه به مامانم گفتم بهت ریاضی یاد می‌دم حداقل باید یکی از این فرمولا رو یاد بگیری... بین اتاق امید و اتاق نفیسه یه پنجره بود که از سمت اتاق نفیسه باز می‌شد، یه پرده ی زخیم و قهوه ای رنگ از سمت اتاق امید کشیده شده بود _ نفیسه می‌گم این پرده‌ی اتاق امید خیلی داغونه لاقل روشن ترشو انتخاب می‌کردین _ امید گاهی پشت به پنجره میشینه و منم از سمت اتاقم یواشکی چتاشو می‌خونم و یه بار که دید رفت اینو گرفت تا نبینم _ می‌گم اگه با داداشت ازدواج کردم هر وقت خواستی بیای خونمون خبر بده که تدابیر امنیتی اتخاذ کنم... _ اون وقت منم مجبور می‌شم با یکی از برادران اطلاعاتی ازدواج کنم تا کمک دستم باشه.. یه کم بگو بخند کردیم و بعدش بهش گفتم من می‌خوام واکنش امیدو تو لحظه ی عصبانیتش ببینم ولی فکر کردم شاید پیش من نقش بازی کنه واسه همین تو برو به عمه بگو که امید آقا وقتی اومد بهش نگه من خونتونم و وقتی رفت اتاقش تو هم برو و قضیه رو یواش یواش بهش بگو منم تو اتاق تو گوش وایمیستم... البته نفیسه مطمئن بود که امید داد و هوار راه نمیندازه ولی گفت به خاطر تو باشه هر دومون خندمون گرفته بود.. امید اومد ولی از شانس ما نمی‌رفت تو اتاقش و دست آخر نفیسه رو فرستادم که بفرستتش اتاق *** امید: خب چی کارم داشتی بگو _ بشین یه دیقه.... راستش من اون پاکتو دیدم... _ کدوم پاکت؟ _ همونی که داده بودی به نغمه... _ یا ابالفضل... کیا می‌دونن؟... از نغمه انتظار نداشتم _ هیشکی فقط ما دو تا... تقصیر نغمه نیست یه بار که رفته بودم خونشون پاکتو دیدم و وقتی رفت برام چایی بیاره بازش کردم و خوندم... صدای آروم دستای امیدو شنیدم که به سرش زد، حالا چه خاکی باید تو سرم بریزم... تو اتاق می‌چرخید و می‌گفت من می‌دونم... من می‌دونم تو حتما همه جارو پر می‌کنی وقتی مطمئن شدم دیگه اوج عصبانیتش در همین حده رفتم در زدم نفیسه درو باز کرد و با دیدن هم باز دوباره خندمون گرفت ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت هفدهم امید با دیدنم جا خورد... _سلام.... کی اومدین ؟ _ سلام... دو ساعتی میشه اتاق نفیسه بودم..، رسیدن به خیر، درو بستم.. _ ممنون خوش اومدین _ خب چرا پاکتو یه جای بهتری نذاشتین _ تو کمد بود و کلید داشت، حواسم نبود که کلیداش بهم می‌خوره _ هووووف از دست تو نفیسه... نفیسه رفت جلو امید چهار زانو نشست.. ببین حالا کاریه که شده منو هم باید ببری! امید سرشو تکون داد و ادامه داد: _ دختر اصلا می‌دونی سوریه چطوریه؟ خیلی از مردم خودشونم خونه زندگیشونو جمع کردن دارن فرار می‌کنن تو بیای اونجا چی کار؟ _ آشپزی... ظرفاتونو میشورم خندم گرفت _ تو ظرف یکبار مصرف می‌خورن حتما... _ خب دیگا رو میشورم _ نمیشه حرفشم نزن نفیسه بغضش گرفته بود _ نغمه شاهد باش ابن ضد خانماست و از اوناییه که مثل عهد بوق فکر می‌کنه خانما ضعیف و ضعیفه‌ان _ من کی گفتم تو ضعیفه‌ای؟ _ خب واسه چی نمی‌بریم؟ _ نفیسه جان، الهی قوربونت بشم. تو یه بار مامان خودت که بهت اخم کنه تا دو روز آبغوره می‌گیری از بس روحیت حساسه ... من که داداشتم ببرمت بین یه مشت داعشی خدا نشناس که چی بشه... لا اله الا الله.... نغمه خانم شما یه چیزی بهش بگو _ خب نفیسه جان، راست می‌گه _ همین؟ خندم گرفت، چی بگم خب .... تصمیمم این بود که تو مسائل بین خواهر و برادر دخالت نکنم... چون آخرش باهم آشتی می‌کردن و آدم بده من میشدم. نفیسه: تو همه ی اینا رو می‌گی چون اگه منم باهات بیام مامان و بابا شک می‌کنن که قطر نمی‌ری... یه طوری صحبت نکن انگار خودت بین داعشیا بزرگ شدی... آخرشم آب پاکی رو ریخت رو دست امید و بهش گفت یا منم میبری یا به بابا میگم تا نذاره خودتم بری! نمی‌دونستم تدبیر امید تو این حالت چیه... که یهو گفت: من الآن فکرم کار نمی‌کنه بریم ناهار بخوریم بعد ناهار یه فکری واست می‌کنم... *** با نفیسه داشتیم ظرفا رو میشستیم... _ می‌گم نفیسه خوبیت نداره جلو عمه سه تایی بریم اتاق، خب مامانت که نمی‌دونه قضیه چیه همون می‌ریم اتاق تو از تو پنجره حرف می‌زنیم _ باشه ظرفا رو آب کشیدم و چادر گل گلیمو سرم کردم و دوتایی رفتیم اتاق نفیسه... نفیسه هم قبل داخل شدن به اتاق به امید اشاره کرد که بره اتاقش و اومد و پنجره رو باز کردیم... *** نفیسه: خب؟ امید: باشه قبوله.. چاره ی دیگه ای ندارم یه روزه میبرمت و بر می‌گردونمت فقط اگه دیدی اوضاع بده باید بی‌حرف و حدیث برگردی اگه خوشت اومد که اجازه داری بمونی. از حرفی که زد شوکه شدم.. امکان نداشت به این آسونیا باشه... _ مامان و بابا چی؟ _ تو کاریت نباشه ... فقط باید قسم بخورید نغمه خانمم باید قسم بخوره برا احتیاط _باشه به خدا هر چی بگی قبوله _ نه اینطوری نمیشه.... من می‌گم شما هم تکرار کنید به خداوند متعال سوگند یاد می‌کنم... که اگر امید... ما را به مناطق عملیاتی ببرد... و شرایط لازم... برای حضور ما نباشد... برای همیشه... این راز را... پنهان کنیم... و به هیچ طریقی... برای هیچ کس... فاش نکنیم... در غیر این صورت ان‌شاء‌الله... هر روز نیم سانت... دماغمان بزرگ تر شود.. و قدمان 5 سانت کوتاه تر... ( داشتم فکر می‌کردم اگه دماغم ابن همه رشد می‌کرد چن وقت دیگه من فقط دماغ می‌شدم ) و هم چنین در مواقع لزوم از او برای رفتن حمایت کنیم... خداوندا... تو خود. شاهد باش... خودشم قسم خورد که اگه بخوایم اونجا نگهمون داره... _البته گفته باشما ممکنه موقعی که شما میاین عملیاتی نباشه تازه شرکت کردن یا نکردنتون تو عملیاتم دست من نیس دست فرماندهه _ می‌دونیم... ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت هیجدهم مامانم صدام کرد..عمت زنگ زد و گفت فردا نفیسه و امید می رن بیرون گفت اگه میشه تو رم بفرستم...بهش گفتم بهت می گم اگه وقت داشتی بری...ولی نمی خواد بری _ عه مامان خوبه که هم حرفامونو می زنیم هم یکم رفتاراشو زیر نظر می گیرم _ نمی خواد تنهایی خوبیت نداره... هر حرفی داشتین تو خونه می زنین حالم گرفته شد... _ پس مامان زنگ بزن جواب منفی بده بهشون _ واسه چی؟ _ وقتی اونقدری نمی تونی بهش اعتماد کنی که یه روز اونم با خواهرش، نه تنهایی بذاری بریم بیرون چطور توقع دارین یه عمر با این آدم غیر قابل اعتماد زندگی کنم.؟؟ _ بدم نمی گی، امیر علیم میاد باهات .. باشه، زنگ بزن بپرس ببین ناهار واستون بذارم یا نه... مثل موشک بلند شدم و به نفیسه زنگ زدم و گفتش ناهار و امید گفته با منه... صبح ساعت پنج امید و نفیسه دم در خونمون بودن با نفیسه پشت نشسته بودیم و امیر علیم جلو... امید استارت می زد و نمی گرفت... _ ابن رخش مام گاهی بازی در میاره نفیسه : رستم اگه می دونست به این گاری می خوای بگی رخش که رخششو روزی سه بار حلق آویز می کرد... جملش تموم نشده، ماشین استارت خورد و حرکت کردیم.. کاملا مطمئن بودم موضوع چیزی غیر از سوریه و عراقه نفیسه :امید می گم ما‌شینو می خوای کجا بذاری _ با خودمون می بریم _پس عراقه.. _ سوال نپرسین لطفا چون محرمانس جلو یه فروشگاه نگه داشت گفت پیاده شین نفیسه و امیر علی داشتن چیپس و پفک انتخاب می کردن که دیدم امید داره دور تر از ما با گوشی حرف می زنه ، می خواستم برم و بپرسم کجا داریم می ریم که یهو شنیدم گفت : اسلحه رم آماده کن بچه ها رو دارم با خودم میارم... پشتش بهم بود و قبل از اینکه متوجهم بشه برگشتم.. ترس برم داشت... ولی هنوزم حدس می زدم که عراق نیست تو محدوده ی خرمشهر ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد و گفت پیاده شین پیاده شدیم و وایسادیم _ دوستان ما الآن تو یکی از مناطق عملیاتی تو جنگ ایران و عراق هستیم نفیسه : زرنگی... قرارمون مناطق عملیاتی بود اونم سوریه و عراق، اینجا که ایرانه تازشم فعلا که عملیاتی نیست اینجا قبلا بوده ... _ ما اسمی از سوریه و عراق نیوردیم... البته منم گفته بودم که ممکنه عملیاتی نباشه و شما دو تا قبول کردین... عجب رکبی زد بهمون.. بعدش بردمون سمت رود کارون و بعد چن جای دیگه رو هم نشونمون داد نفیسه رو کارد می زدی خونش در نمی اومد ولی به من خیلی خوش می گذشت ناهار یه جا خوردیم و بعد از ناهار نفیسه دست امیر علی رو گرفت و گفت ما همین دور و برا می چرخیم تا شما حرفاتونو بزنین امید : خیلی دور نشید، تو دید باشین چون این اطرافو نمیشناسین گم نشین یه وقت به امیر علیم سپردم فقط با نفیسه باشه یه کم در مورد آیندمون حرف زدیم و بعدش هر دومون تو سکوت بودیم... امید خیلی خوب حرف می زد و آدم از شنیدن حرفاش خسته نمی شد.. رفتار و تصمیماتش تو موافع مختلف آدم رو مجذوب خودش می کرد و با تمام وجود خوش حال بودم که قراره همسرم بشه امید : نغمه خانم من باید برگردم... تا آخر همین هفته روم نشد بگم پس ازدواجمون چی _ پس مادرتون چی؟ _ بهش می گم شغل نون و آب داری تو قطر پیدا کردم... من و بابام قبلا هم سفرای طولانی داشتیم و به نبودمون عادت داره. البته از دروغ گفتن به پدر و مادرم عذاب وجدان دارم ولی راه دیگه ای نبود. _ میفهمم _ از اینکه بعد ازدواجمون قراره خیلی وقتا نباشم ناراحتین؟ _ نه... خودمم اگه میشد میومدم اما می دونم نمیشه، وقتی صبوری حداقل ترین کاریه که از دستم بر میاد واسه چی دریغ کنم، سخته ولی من فکر می کنم میشه با وجود همین سختیا و دل تنگیا خوشبخت بود.. من فقط همسرتون. نمیشم و دوست دارم اگه خدا بخواد هم سنگر بشیم _ می دونین بعضی از خانما اولش همین حرفا رو می زنن و بعدش جا می زنن؟ _ خودتون جا زدن ندیدین؟؟بین مردا تو جنگ؟ خندیذ و گفت : چرا یه جاهایی آدم واقعا قفل میشه و دست و.پاهاش میلرزه.... البته نه همه _ وقتی خودتونم دیدین همه تو یه شرایط واکنش یکسانی ندارن پس این مدل نتیجه گیری در مورد خانما یه جور متهم کردنه _ نه بابا منظورم.. قبل از اینکه جملش تموم بشه گفتم : میفهمم که نگرانین که کم بیارم هیچ کسی از فردا و تصمیمات فرداش خبر نداره ولی این در مورد همه ی زندگی ها هست... منم مثل شما تو این زندگی قراره تمام عشق و احساس و بهترین روزای جوونیمو خرج کنم پس اولین کسی که از هم پاشیدنش خدایی نکرده ضربه می بینه خودمم _ من هر کا ری می کنم تا شما تو زندگی مشترکمون احساس خوشبختی کنین.. بعدش بچه ها رو صدا زد ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت بیستم فاصله‌ی رسیدن من با شروع عملیات جدید به یه روز نکشید و گفتن همه جمع شید طبقه پایین... با صف ایستاده بودیم که فرمانده با یه مرد قد کوتاه که موی بلندی داشت و از پشت بسته بود اومد بین ما و شروع کرد به قدم زدن مرد همراهش یه جلیقه‌ی طوسی رنگ با یه پیرهن نارنجی پوشیده بود و کاملا مشخص بود که اصلا نظامی نیست... بین نفرات می‌چرخید و گاهی می‌ایستاد و با فرمانده به گوشی نگاه می‌کردن و همین طور میچ‌رخید و سمت پشت بودن که شنیدم که به یکی از بچه ها گفت: تو! از صدای کفشاشون می‌شد فهمید داره نزدیک‌تر می‌شه و رسید به من. با دستش چونمو گرفت و راست و چپ کرد و باز با فرمانده به گوشی نگاه کردن و دوباره به صورت من، مرد به نشونه‌ی تایید سرشو به پایین تکون داد و فرمانده گفت: تو... و از من رد شدن و بقیه رم نگاه کردن ولی دیگه به کسی تو نگفت. فرمانده: کسایی که انتخاب کردم با من بیان و ما رو برد اتاق یکی از فرمانده ها... فرماندهمون رفت و بهمون گفت منتظر بمونین... هر ده دقیقه چند نفر بهمون اضافه می‌شدن و نمی‌شناختمشون و از یگان‌های دیگه بودن... متوجه شدم که همگی یه شباهت‌هایی بهم داریم. شمردم و چهل نفر شدیم و بعدش فرمانده با دو نفر درجه دار اومد داخل و بعدش رفت. اون دو نفر باهم کمی حرف زدن و بعد پنج دقیقه یکیشون گفت: از این جمع کیا به لهجه‌ی سوری مسلطن از حدود چهل نفر سی نفر دستاشونو بلند کردن... قبلا متوجه شده بودم که اکثریت عرب هستیم. _ خب اون تعدادی که بلدن بمونن و بقیه برن.. خب از این تعداد کیا تو ۶ ماه اول حضورشون تو جنگه ١۵ نفر دست بلند کردیم. _ اینا بمونن و بقیه برن _ همگی تو یه ردیف به دیوار تکیه بدین... کمی تو اتاق راه رفت _ به هر کدوم یه ورق و یه خودکار بده اون یکی به هر کدوممون یه کاغذ و خودکار داد و رفت و نشست. _ فرض کنید هر کدوم از شما رو به یه عملیاتی فرستادم و تو شهری که در تصرف دشمنه هستین. فقط اون قدری زمان دارین که بتونین یکی از اینکارا رو انجام بدین و بعدش برگردین، شما تو کاغذ باید یکیشو بنویسین ١_ از بین بردن تنها مرکز درمانی شهر ٢_ بمب گذاری در محل اجتماع فرماندهان دشمن ٣_ برداشتن اسناد و اطلاعات مهم و محرمانه ی دشمن ۴_ حمله به مرکز نگهداری از تسلیحات دشمن شروع کردیم به نوشتن حمله به مرکز نگهداری تسلیحات توسط یه نفر که یه کار استشهادیه و فرمانده گفته باید برگردین .. از بین بردن بیمارستانم که به غیر نظامیا هم آسیب می‌زنه... بمب گذاریم تجهیزات و تخصص می‌خواد با شرایط خیلی خاص برگه‌ها رو ازمون گرفت و گفت اون دو نفری که نوشتن برداشتن اسناد و مدارک بیان جلو و بقیه برن. رفتیم جلوتر.. باز یه کمی تو اتاق چرخید _ فرض کنید شما رو به یه ماموریتی فرستادم و قراره اون اسناد رو برای من بیارید... شما اسناد رو به دست آوردید و تو اون عملیات یه نفر رو می‌بینین که 3 بار جونتونو نجات داده و بین شما دو نفر فقط یه نفر باید برگرده، چی کار می‌کنین؟ سرشو گرفت سمت کنار دستیم و اون اینطوری جواب داد: اسناد رو تحویلش می‌دم و می‌سپرم تا اون بیاره. رو کرد سمت من... من اسناد رو با خودم میارم _ برای چی به دوستت نمی‌سپاری بیاره؟ _فرماندهی که رو به روی من ایستاده از بین صدها نیرو چهل نفر رو انتخاب کرد و از بین اونا 30 نفر و از بین اونا 15 نفر و از بین همون 15 نفر دو نفر رو انتخاب کرد، پس براش مهمه که کی این عملیاتو انجام بده. _ پس غیرت و شرافتت چی می‌شه اون جون تو رو نجات داده؟ _ شاید با انجام این عملیات جون هزاران نفر دیگه نجات پیدا کنه. _ تو بمون و به سمت بغل دستیم گفت تو می‌تونی بری.. ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت بیست و هفتم بعد از ظهر پزشک اومد و گوشی رو بهش نشون دادم و مدلشم که بلد بودم بهش گفتم ... اومد سمت راستم وایساد و داشت ضربان قلبمو چک می‌کرد اروم بهش گفتم: امشب تنها فرصت تخلیه‌ی اطلاعاتی گوشی هستش... ما نمی تونیم زیاد اینجا بمونیم، موندن من اینجا برا خودیا خطرناکه، هر چقدر من بیشتر اینجا بمونم احتمال لو رفتن اونا بیشتره ... بازرسیتون که نکردن اون بیرون؟ _ نه به جز من همه رو بازرسی می‌کنن و منم چون جونتو نجات دادم کاری باهام ندارن... کلا اوضاع بیمارستان خیلی امنیتیه... _ نگران بچه‌هام... _ نگران چی؟ از یه هفته قبل براشون کارت پزشکا رو درست کردیم.. تو حواست به خودت باشه. ابو خلیل اومد اتاق. _ حالش چطوره؟ _ خوشبختانه اوضاعش خوبه... خودش اصرار داره زودتر ترخیص بشه اما بهتره که چند روزی تحت کنترل بمونه به هر حال اگه تصمیمتون به رفتن بودم تا 24 ساعت آینده باید بمونه تا مطمئن شم خطر رفع شده. دکتر رفت بیرون. _ ابو خلیل... اومد نزدیک تر... _ ما باید فردا از اینجا بریم. تا الآن به گوش همه رسیده که من اینجام، به صلاح نیس که بمونیم... _ چشم امیر... مقدمات رفتنتونو آماده می‌کنم. البته ما اسم شما رو نگفتیم، می‌دونن که شخص مهمی اینجاست ولی نمی دونن شمایید. _ در هر صورت برای فردا آماده باش... خودمو به تنگی نفس زدم که ماسکو برداشت و گذاشت جلو دهنم. .. قبل غروب، میز شام اومد تو اتاقم و ابو خلیل هم اومد تو. _ یه نفر مواظب بوده که غذا سالم باشه و خود آشپز از این غذا خورده _ آفرین.. خودت شخصا برو و مواظب اوضاع بیمارستان و رفت و آمدا باش که رفت بیرون. همه جای میزو نگاه کردم... زیر برنج... کشوی میز اما گوشی توش نبود... غذا رو خوردم و یه نفر اومد برا بردن ظرفا... گوشی رو گذاشتم رو میز تا راحت تر جابه جایی رو انجام بده که تو یه چشم به هم زدن گوشیا رو جابه جا کرد. طبق آموزشایی که بهمون داده بودن می‌دونستم چون ردیابی میشه بهترین محل برا تخلیه‌ی اطلاعات طبقه‌ی پایین یا بالای همین اتاق بود و ابوهاجر اصلیم تو همین بیمارستان اسیر شده بود و میشد بدون نیاز به هیچ کار اضافی، قفل موبایل رو باز کنن. بعد از تخلیه‌ی اطلاعاتی موبایل اصلی باید بهم بر میگشت تا بتونم از رو شماره های ثبت شده تماس هامو بشناسم و الا حتما لو میرفتم پس اونا یه شب فرصت داشتن برا تخلیه‌ی اطلاعات که زمان کمی نبود... *** موندنمون اونجا خطرناک بود... چون علاوه بر من ابوهاجر اصلی و یه تیم از نیروهای خودی تو بیمارستان بودن و هر لحظه امکان داشت لو برن. به محض اینکه موبایل اصلی با تغلبی جابه جا شد و اثر انگشتو تغییر دادم و یه چرخی تو موبایل ابو هاجر زدم به ابو خلیل گفتم که باید بریم... دستمو گرفت و بلندم کرد و چن تا اسپری برای تنگی نفسم تو کیسه تو دستش بود. کش اسلحه رو انداختم رو دوشم و باهاش راه افتادم. ده نفر جلو تر از من و ده یازده نفر دیگه پشت سرم راه افتادن و به طبقه‌ی پایین که رسیدیم دایره مانند شدن و سمت راست و چپم راه افتادن.. آروم به ابو خلیل گفتم: اینجوری که بدتر انگشت نما میشیم... _ فدات بشم امیر.. اگه کسی صدمه‌ای بهتون می‌زد من چی جواب خلیفه رو می دادم؟ احساس می‌کردم خودمو راحت‌تر از اونی که فکر می کردم پیش نزدیکای ابوهاجر جا کردم البته دوره‌ی تفلید صدایی که تو این مدتم داشتم خیلی بهم کمک می‌کرد. ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت بیست و هشتم عقب نشسته بودم.. می‌دونستم که خونه ابوهاجر تو یه محله‌ی نظامی تو رقه‌اس و حدس زدم که می‌رفتیم اونجا. _ ابو خلیل.. بهتره زن و بچم با این وضعیت منو نبینن نزدیک خونم که رسیدیم تو پیاده شو و اونا رو به بهانه ی مشکلات امنیتی ببر یه جای امن.. _ چطوره چند روزی رو مهمان ما باشید؟ _ نه کار واجبی تو خونه دارم ابو خلیل زودتر از من جلوی یه خونه‌ای که دیوارای بلندی داشت پیاده شد و بیس دقیقه‌ی بعد یه خانم و دو تا بچه از خونه اومدن بیرون و یادم افتاد کلید ندارم و زنگ زدم بهش و گفتم درو کامل نبند و بعدشم فعلا برو تا زنگ بزنم و خبرت کنم درو باز کردم و اولش سعی کردم عادی رفتار کنم و زیر چشمی بررسی کنم تا ببینم تو خونش دوربین داره یا نه... که نداشت، البته کاملا متوجه بودم که تو یه محله‌ی نظامی بودم و هر اتفاقی می‌افتاد همه مثل مور و ملخ می‌ریختن... از امنیت خونه که مطمئن شدم بلند شدم و شروع کردم به گشتن، یه لپ تاپ که به نظر نمی‌اومد برا خود ابوهاجر باشه تو یکی از اتاقا بود پاشنه ی کفشمو چرخوندمو و یواس‌بی رو که توش جا ساز شده بود رو دراوردم و گذاشتم رو میز و ویندوز قرمز رو روش نصب کردم... یواس‌بی رو انداختم توشو و یه رمز وارد کردم و پیام فرستادم که تو خون هستم با کدی که از رو ساعت جهانی ساخته بودم. بعدش همه جا رو گشتم و فقط یه کاغذ از تو سطل آشغال پیدا کردم که به نظر میومد ابوهاجر نوشته بود. اما چیز عجیبی که بود این بود که تو اون کاغذ شکلی شبیه به طرح انگشترم روش بود و فقط زمانی دیده میشد که سمت نور باشه... کاغذو گرفتم جلوی لامپو انگشترمو از پشت گذاشتم رو شکل و دقیقا هم اندازه بود و با نیم ساعت کلنجار رفتن متوجه شدم انگشتر من در حقیقت یه نوع مهر هست اما یه مساله حل نشده برام مونده بود... اینکه فعالیت بعدی ابو هاجر چی بود... تو کشو چن تا نقشه بود... یه نقشه مخصوص ترکیب جمعیتی، یه نقشه طبیعی استان‌ها بود و نقشه‌ای که با خودم آورده بودمش و 15 تا نقطه رو با قرمز علامت گذاشته بود... یه پیام فرستادم و پرسیدم که ابو هاجر تا چن وقت پیش کجاها رفته و با مقایسه ی اون مناطق با علامت و ترتیب زمان سفرای ابو هاجر فهمیدم باید برم سمت غرب استان حمص که نزدیک قبایل شیعه نشین سوریه هست. زنگ زدم و به ابو خلیل گفتم فردا دو ساعت قبل از طلوع آفتاب راه می‌افتیم و فقط با یه ماشین بیا و بهترین‌ها رو بیار.. بلافاصله که حرفم تموم شد گفت طبق دستورتون مهاجرین رو تو بهترین منطقه‌ی رقه اسکان دادیم.... _ با اهالی محل چی کار کردین؟ _ بعضیا فرار کرده بودن و خونه‌هاشون خالی مونده بود و بقیه رو جابه جا کردیم.. مهاجرین کسایی بودن که از کشورای دیگه به داعش ملحق شده بودن و متوجه شدم داعش برای اسکان اونا مردم رو از خونه هاشون آواره می‌کنه شروع کردم به جمع آوری یه سری اطلاعات در مورد منطقه ی غرب حمص... *** راننده معلوم بود مسیرو خوب می‌شناخت و ما رو مستقیم برد همون جایی که تو نقشه بود. به منطقه که رسیدیم چن نفر به استقبالمون اومدن و رفتیم داخل یه چادر بزرگ سفید، یکی از اون‌ها لباس روحانیون مردم سوریه رو پوشیده بود و اومد سمتم... شیخ : اهلا و سهلا.. چه موقع خوبی اومدین امیر... از قبایل اطراف اومدن برای بیعت. سر ظهر نماز ظهر رو به من اقتدا کردن چون من رابط خلیفه بودم و جایگاهم به مراتب از روحانیون، بالاتر بود. بعد از نماز ظهر به شیخ اشاره کردم که سخنرانی کنه.. و بلند شد. _ مردم خداوند میفرماید که ای مردم با جان و مال خودتون در راه خدا جهاد کنید و بدانید که آنچه که نزد خداست برای شما بهتر است... شریعت رسول خدا از یاد ها رفته... مردم از کشورهای مختلف با هم هم پیمان شدند که شریعت پیامبرمون رو احیا کنیم... اولین قدم ما نابودی علویان هست... من خودم بارها به قبایل علوی سفر کردم و دیدم که اون‌ها الکل می‌خورند و روابط نامشروع دارند... از مهاجرین عبرت بگیرید و با مال و جان خودتون به جهاد برید... تا سرزمین‌های اسلامی رو از وجود کفار و مشرکین پاک کنیم.... ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت بیست و نهم با خودم داشتم فکر می‌کردم این پیرمرد حتی اگه بارها به قبایل شیعه نشین سفر کرده باشه و واقعا دیده باشه که علویان اونجا الکل مصرف می‌کنن بازم نمی‌تونه شاهد روآبط نامشروع اونا بوده باشه چون در بین تمام مردم چنین مسائلی قبیحه و حتی بدترین زن‌ها و مردها هم پنهانش می‌کنن و امکان نداره اون قدر علنی باشه که یه نفر متوجه شیوعش ببن مردم باشه... من نمیتونستم بین مردم از علویان دفاع کنم چون قطعا لو می‌رفتم... البته تو نگاه مردمم چیزی به اسم تایید دیده نمی‌شد. مردم حتی جرات سوال پرسیدن نداشتن بعد از سخنرانی شیخ مردم به صف ایستادند تا بیعت کنن و من جملاتی رو می‌گفتم و اونا تکرار می‌کردند و نهایتا بهشون تبریک می‌گفتم که از برگزیدگان خدا برای احیای شریعت پیامبرمون هستند و با خلیفه‌ی بر حق ایشون ابوبکر قریشی حسینی بیعت می کنن... بالاخره بخش مهم رسید و من ابو خلیل می‌خواستیم بریم سمت اتاق عملیات از شیخ دعوت کردم که با ما به اتاق عملیات بیاد... تجهیزات اتاق عملیاتشون از بروز ترین و بهترین تجهیزات بود و نقشه تو یه مانیتور هوشمند بود. یه نفر ایستاده بود کنار نقشه و بقیه رو صندلی‌ها نشسته بودند تا من وارد شدم بکی از همراهام گفت‌: ایشون ابوهاجر مسئول هماهنگی و ارتباط بین شخص خلیفه قریشی و مجاهدین هستند و بقیه به احترامم بلند شدند. _ بشینین... بلند که همه بشنون گفتم: شیخ شما سفرهای زیادی به قبایل علوی داشتین بهتره شما اول نظرات خودتون رو در مورد مسیرها و مناطق مختلف بدین... و خودم پشت همه تو صندلی بلندی که بود نشستم. رنگش پرید و رفت سمت مانیتور و یه نگاهی به سمت راست مانیتور کرد و یه چیزایی زمزمه کرد که داعشی که از اول کنار مانیتور بود گفت: شیخ اون مناطق سمت چپ تصویره و همه ی جمع بهش خندیدن... _ با صدای بلند گفتم اشکالی نداره شاید به این نقشه ها وارد نیست... شیخ اگه تمایل دارین نقشه ی کاغذی بیاریم... شیخ اومد نزدیکم: بچه هام فدات بشن امیر... من پیرمرد با زانو درد و کمر دردم کجا می تونم برم... شما جوان هستید و خدا بهتون عنایت کرده که در سنین جوانی به مراتب بلندی برسید... من سال‌های زیادی رو گذروندم و مو سفید کردم و می‌دونم برای حکومت به مردم باید اون‌ها رو ترسوند.. ما هر چالشی رو که اونا باهاش مواجه هستند رو یه تهدید نشون می‌دیم.... بالاخره جواب سوالی رو که ماه‌ها بود ذهنمو مشغول می‌کرد رو داد... همیشه سوال داشتم که داعش چرا فیلم جنایت‌های خودشو منتشر می‌کنه، چون فکر می‌کنن باید مردم بترسن که بشه بهشون حکومت کرد. بهش اشاره کردم که رو صندلی که سمت راست جلوتر از من بود بشینه.. صورتش گرفته بود و می دونستم تحقیر شده.. تمام جزئیاتی که فرمانده عملیات داشت توضیح می‌داد رو حفظ کردم و نهایتا پرسیدم که تجهیزات کافی دارن یا نه که گفت: به اندازه‌ی کافی هست و هیچ کمبودی نیست.. و یه آماریم از همکاری قبایل گرفتم تا بعدا گزارش بدم. بعد از شرح عملیات شیخ رو کرد به من و ازم دعوت کرد که بریم بازار برده فروشا... خندم گرفت، شیخ تحقیر شده بود و اینطوری می‌خواست بهم بگه هر چند من دروغ‌گوام تو هم یه مرد بوالهوسی بیش نیستی... ولی پیشنهادش خیلی کار منو راه می‌نداخت من باید زن و بچه ی ابوهاجرو دور نگه می‌داشتم و چه بهانه‌ای بهتر از عروس جدید عمارتم ....! و قبول کردم ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت سی‌ام حدود نیم ساعت با ماشین رفتیم تا رسیدیم به یه آبادی، شیخ جلو تر از ما میرفت تا راهو نشون بده.. به یه مسجد رسیدیم و دور تا دور دیواراش مردا نشسته بودن.... شیخ قسمت بالا تر مسجد یه جایی رو برا من و همراهام باز کرد و نشستیم. یکی بلند شد و به همه گفت : امروز روز تقسیم غنایمه.. روز "ما ملکَت أیمانُکم" هستش. یه نفر که تو ردیف سمت راست من نشسته بود گفت: هر کی اسیر داره من خریدارم... یه نفر از روبه‌روش گفت: من اسیر دارم... قیمت اونا با توجه به سن و سال... زیبایی و ازدواج قبلیش داشتن یا نداشتنش متفاوته... زن و بچه‌ی مردم درست مثل یه کالای معمولی فروخته میشدن. *** تحمل فضای اونجا برام سنگین بود... اسرا از مسیحیانی بودن که هرگز جنگ و درگیری با مردم اطراف نداشتند و خیلی از اونا موقع فرار اسیر شده بودن... می‌خواستم بیشتر از وضعیت اسرا بدونم و برای همین به شیخ گفتم که منو تا محل نگهداری از اسرا همراهی کنه و با ابو خلیل رفتیم... فروشنده برای خریداران، رو بند یک به یک اسرا رو باز می‌کرد و خریدارا به دقت صورت همه رو می‌دیدن تا کنیز خودشون رو انتخاب کنن... وقتی بهشون رسیدیم اولین کنیز رو انتخاب کردم و به ابو خلیل گفتم که پولشو بپردازه اما شیخ با اصرار پول کنیز رو پرداخت و بهم هدیه داد! شیخ: نباید انقدر زود انتخاب می‌کردین، دختران جوان و زیبای زیادی بین اون‌هاست... خود انتخاب کردن بین این همه زیبا رو، لذت خودشو داره... بهش لبخند زدم و گفتم: متاسفانه من وقت سیاحت بین کنیزان رو ندارم و باید به امور برسم... ازش متنفر بودم ولی نمی‌تونستم کاری بکنم باید سریع برمی‌گشتیم خونه تا سریع گزارش بدم *** درو باز کردم و به خانمی که به عنوان کنیزم با ما اومده بود گفتم بره داخل... یه نگاهی به ماشین و همراهای داعشیم کرد و یه نگاه به من و رفت داخل... رفتم سمت ابوخلیل... _ زن و بچه هام جای امنی هستند؟ _ بله امیر با یه لبخندی گفتم... فعلا یه مدتی رو بذار همون جا بمونه تا با عروس جدیدم تنها باشم با یه لبخند شیطنت آمیزی گفت: چشم امیر... دست راستمو بالا بردم و به علامت خداحافظی کمی ثابت نگه داشتم و رفتم داخل. ..‌‌.ایستاده بود _ برو اتاق... تو جاش ثابت موند و با اینکه حتی چشماشم دیده نمی‌شد می‌تونستم خیلی راحت متوجه ترسش بشم... نمی‌تونستم بهش بگم من داعشی نیستم و نگران نباشه، می‌خواستم بفرستمش اتاق. رفتم جلو تر و گفتم: ضعیفه فعلا حوصلتو ندارم... برو اتاق... صدای گریه شو شنیدم و رفت به اتاق و درو از پشت قفل کردم. سریع گزارش رو فرستادم و رفتم آشپزخونه و غذا پختم... کسی چه می‌دونست که ممکنه اون اسیر با سمی، چیزی قاتل جونم یا بهتره بگم جون ابوهاجر باشه یا نباشه، بهتر بود خودم غذا بپزم در اتاقو زدم و یه دیقه بعد وا کردم و غذا و آبی که رو سینی گذاشته بودم رو جلو در گذاشتم و بازم قفل کردم... بلند که بشنوه گفتم: اگه کار واجبی داشتی در بزن! اینطوری هم خیالم راحت بود که مزاحمم نمی‌شه و هم اون خیالش راحت بود. رفتم سمت نقشه و محل جدیدی که باید میرفتم تو استان حلب بود که تو یکی دیگه از نقشه‌ها دیدم که مرکزی برای استخدام و جذب و آموزش افراد بود.. و با علامت مرکز آموزشی نشون داده شده بود. رفتم درو وا کردم و ظرفای غذا رو از خانمه گرفتم و گفتم ممکنه چن ساعتی رو بخوابم و بهتره هر کار واجبی که داره قبل خوابم انجام بده و خودمم رفتم ظرفا رو بشورم... ظرفا رو که شستم دیدم از گوشه‌ی در اتاق داره نگام می کنه. بی توجه بهش رفتم و وضو گرفتم و شروع کردم به نماز خوندن... وسط نماز خوندنم اومد جلوم وایساد و تف کرد رو صورتم و بی‌توجه بهش به نماز خوندنم ادامه دادم... ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت ٣١ البته تقریبا حواسم بهش بود که نره چاقویی چیزی برداره، بعد از تموم شدن نمازم گفتم حیف که نمی‌خوام دستمو به خون یه ضعیفه آلوده کنم.. تو باید خدا رو شاکر باشی که من انتخابت کردم .. وقتش که برسه خودت متوجه میشی که چه حماقتی کردی. نشست کنارم و با گریه شروع کرد به حرف زدن _ فکر می کنی مسلمونی؟... شماها حتی انسان هم نیستین... من تاریخ خوندم دینی که به خاطرش سر می‌بُرین، بچه‌ها رو یتیم می‌کنین و مردم رو آواره می‌کنین هیچ شباهتی به دین پیامبر نداره.... شماها هر جا از دین که به نفعتونه رو بلند فریاد می‌زنین و هر جایی که چهره‌ی خبیثتون رو بر ملا می‌کنه رو انکار می‌کنین... مشکوک می زد، به نظر نمیومد مسیحی باشه خواستم ازش سوال بپرسم تا ببینم جاسوسه یا نه؟! خندیدم... _ ضعیفه ما کجا اشتباه کردیم؟ _ اسیرا کسایی بودند که در میدان جنگ شکست خورده بودند، اونم جنگ‌هایی که همگی برای دفاع بود... حتی اون اسیرا هم حق و حقوقی داشتن .... گناه ماها چی بود که تو سوریه به دنیا اومدیم؟ ... هر زنی با هر دین و مذهبی که داره، تو این کشور سیاه بخته... اگه ایزدی و مسیحی باشه، میشه اسیر... اگه علوی باشه کشته می‌شه و اگه از اهل سنت باشه مجبوره بین مرگ و جهاد نکاح یکی رو انتخاب کنه... _ خب این سنت خداست که کفار به کفر خودشون دچار بشن. _ فکر می‌کنی زنان داعشی خوشبخت میشن؟... یه روز همسر و فرزندانشون با یه جلیقه‌ی انتحاری تیکه تیکه میشن یا تو جنگ‌ها می‌میرن. _ تو مسیحی هستی یا ایزدی؟ _ من مسلمانم... اما ترجیح دادم به جای اینکه اسم ظلمی که بهم میشه جهاد نکاح باشه که ساخته‌ی شما داعشیاست و سابقه‌ای تو دین اسلام نداشته، اسمش اسارت و اجبار باشه.. من نمی‌تونستم بگم حق داری... _ دهنتو ببند کافر و برگرد به اتاقت، تو لیاقت نداری که تو جهاد من شریک بشی... می خواستم بدونه که در امنیته _ جهاد؟.. جهاد؟... خیلی از دخترایی که تو بازار برده ها فروخته میشن دخترایی هستند که به سن بلوغ نرسیدن و ... می دونی تا حالا چن نفر خودکشی کردن.؟؟ تو اسلام نپوشوندن صورت اشکالی نداره اما طبق قانون داعش حتی چشمای یه زن هم نباید دیده بشه، تو اسلام زن حق آموزش و تحصیل داره و تو دین داعشی زن حق تحصیل نداره... شما دین داعشی رو به اسم اسلام دارید اجرا می‌کنید و احکام جدید خودتون رو دارید... _ انگار سرت به تنت زیادی کرده _ آره... کسی که همه‌ی خونواده‌شو از دست داده دلیلی برا ادامه دادن نداره... _ خانوادت به هلاکت رسیدن؟ _ همه به جز برادر کوچیک ترم... اونم یکی از فامیلامون که قبل از ما حرکت کرده بود برای فرار اونو با خودش برد... حدود دو هزار نفر از کسایی که فرار می‌کردن دستگیر شدن همه‌ی مردا محکوم به اعدام شدن و همه ی زنا به اسارت گرفته شدن و از خانواده‌ی ما فقط من زنده موندم و برادر ۶ سالم، فامیلمون اونو نگه نمی داره و نگرانشم. برو تو اتاق... درو از پشت قفل کردم. راست می گفت، تو حکومت داعش زن فقط یه معنی داشت، باروری و تداوم نسل داعش... تصمیم گرفتم بفهمم کی حکم اعدام دسته جمعی مردم رو صادر کرده و کی اجراش کرده.. و به ابو خلیل سپردم که برام پیداشون کنه.. *** اسم برادر و فامیلشونو ازش گرفتم تا اگه خبری ازش گرفتم بهش بگم و دو تا محافظ برا خونم گذاشتم، چون نمی تونستم اون زنو تو اتاق حبس کنم و معلوم نبود که کی برگردم و اون باید می‌تونست به آشپزخونه دسترسی داشته باشه و از طرفی می‌ترسیدم فرار کنه لپ تاپ یا چیزای دیگه رو ببره با خودش. البته هیچ زنی طبق قوانین داعش حق نداشت به تنهایی بره بیرون و اگه تنها می‌دیدنش مجازات می‌شد .. تصمیم داشتم تو اولین فرصت و وقتی که مطمئن شدم راست می‌گه و جاسوس نیست بفرستمش دمشق... ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت ٣٢ بعد از ظهر بود و راه افتادیم سمت حلب. تو یه ایست بازرسی ماشین ما متوقف شد راننده مجوز عبور رو بهشون نشون داد و مامور بازرسی بهمون گفت: فی امان الله... . اما به راننده گفتم که راه نیوفته تا ببینم اوضاع چطوریه... و ماشینو کمی جلوتر پارک کردیم... بعضی ماشین‌ها که یه پرچم یا نشانی از داعش داشتن بی دردسر رد میشدن و نسبت به بقیه حساسیت زیادی داشتن. از ماشین پیاده شدم و با ابو خلیل رفتیم سمت بازرسا... به ابو خلیل گفتم: تنها هویت خودتو بهشون بگو تا بذارن ازشون سوال کنیم و رفتیم نزدیک‌تر و ابوخلیل خودشو معرفی کرد. و بازرس فرآیند بازرسی رو توضیح داد که چطور گروه‌های مخالف داعش به خصوص علویان رو از سایرین شناسایی می‌کنن؟ فقط کافی بود کسی از اون‌ها نشانه‌ای از تشیع یا مخالف داعش بودن رو داشته باشه که همون جا اعدام بشه... یه خبرنگار کمی با فاصله از ما داشت گزارش تهیه می‌کرد. وقتی کارش تموم شد رفتیم سمت بازرسی که باهاش حرف می‌زد و ازش پرسیدم چی بهش گفتی؟ _ اولش بهش لزوم بازرسی‌ها رو توضیح دادم که اینا برای حفظ امنیت خود مردمه و بعدش گفتم که اسلحه داخل اتوبوس‌های مسافربری نمی‌بریم تا بچه‌ها نترسن و بعد توضیح دادم که فقط مدارک هویتی مسافرین رو چک می‌کنیم و امنیت و آرامش تو مسیر برقراره... بهش گفتم فی امان الله و برگشتیم سمت ماشین و راه افتادیم. تو مسیر داشتم متن سخنرانی احتمالیم رو مرور می‌کردم تا سوتی ندم. بالاخره رسیدیم به پادگانی که وظیفه‌ی جذب و استخدام و نهایتا آموزش نفرات داعش رو به عهده داشت. از ماشین پیاده شدیم... ما داخل پادگان نظامی داعش بودیم... مسئول پادگان که بهش ورود منو اطلاع داده بودن به استقبالمون اومد و گفت بفرمایید اتاق فرماندهی! اما چون بازدید من سرزده بود می‌خواستم قبل اینکه تغییری تو پادگان اتفاق بیوفته بازرسی رو انجام بدم و بهش گفتم بهتره بخش‌های دیگه رو ببینم تا بعد... به روی چشمی گفت و مسیر رو نشونمون داد و خودش با ما راه افتاد. اولین جایی که رفتیم تو قسمتی از حیاط بود که توش کارای ثبت نام انجام می‌شد... با دیدن کسایی که برا استخدام اومده بودن هنگ کردم... غالبا پسر بچه های 8، 9 ساله بودن. داعشیا با تفنگ اطراف ایستاده بودن تا مراقب اوضاع باشن... متن سوالمو چن بار تو ذهنم ویرایش کردمو از مسئول ثبت نام پرسیدم، چقدر خوبه که والدین این بچه ها به ما اعتماد دارن و به فکر تربیت بچه‌هاشونن... _ البته بعضی از اونا امیر... بعضی از بچه ها از خانواده های خیلی فقیر هستند، بعضیاشون حین فرار خانواده هاشون دستگیر شدن، بعضی از اونا رو به عنوان مالیات و زکات پرداخت نشده‌ی خانواده هاشون گرفتیم!! رفتیم سمت ساختمون... تو مسیر داشتم به این فکر می‌کردم که دیگه اون متن سخنرانی که آماده کرده بودم به دردم نمی‌خوره... من همیشه حاضر جواب بودم و تو حرف زدن کم نمی آوردم اما واقعا هیچ حرفی برای سخنرانی بین بچه‌های هشت نه ساله‌ای که داشتن عضو داعش می‌شدن نداشتم... وارد ساختمون شدیم... محیطش شبیه پادگان نبود بیشتر شبیه مدرسه بود و بچه‌ها تو اتاقای مختلف نشسته بودن... وارد یکی از اتاقا شدیم و یه مرد جوونی که از داعشیا بود داشت بهشون آموزش می‌داد و انتهای کلاس پشت سر بچه ها مثل اونا رو موکت نشستم و بهش گفتم ادامه بده... اون داعشی داشت تفکر، احکام و اهداف داعشی رو به بچه‌ها آموزش می‌داد. بزرگترین آرزوی اونا کشتن و نابودی تمام علویان به ویژه ایران بود... مسئول پادگان ازم پرسید که می‌خوام به زمین بازی پشت ساختمون برم یا نه... بالاخره یه چیزی تو این پادگان سر جای خودش بود اونم زمین بازی پشت ساختمون.... _ بریم وارد قسمت پشت ساختمون که یه زمین خاکی بود و دو تا دروازه ی کوچیک داشت شدیم... بچه ها داشتن فوتبال بازی می کردن اما توپ فوتبالشون سر یه انسان بود... قلبم داشت از جا کنده می‌شد به مسئول پادگان گفتم اون سر کیه؟ با یه لبخند چندش آور جواب داد _ سر یکی از اعضای حسینیون آذربایجانه. ابو خلیل با هیجان بچه ها رو تشویق می‌کرد و دست می‌زد براشون. دلم برا اون شهید می‌سوخت... اما بیشتر از اون شهید دلم برا بچه ها می‌سوخت که معصومیت خودشونو از دست داده بودن. داعش از هر کسی تو سوریه با ارزش‌ترین چیزی رو که داشت ازش می‌گرفت، از زن‌ها آبروشونو و از بچه ها معصومیتشونو از مردها ثروتشونو... تو دلم احساس خاصی داشتم کمی ترس از اون چیزی که قرار بود برای من اتفاق بیوفته و از طرفی قوت قلب برای ضرورت حضورم... چه اهمیتی داشت که اون طرف سوریه و عراق مردم بدونن ما چه خطری رو ازشون دور می‌کنیم یا نه... مهم این بود که من داشتم تحت نظارت خدای خودم جونمو می‌دادم تا از انسانیت و ارزش‌های انسانی و همچنین امنیت و آرامش سرزمینم دفاع کنم.
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت ٣٣ اونجا در حقیقت یه کارخانه‌ی ساخت جنایتکار بود...رفتیم سمت اتاق فرماندهی که تو ساختمون بود... یه بچه جلوی اتاق وایساده بود... مسئول پادگان به یکی از داعشیا گفت: فعلا ببرش، بعدا در موردش تصمیم می گیرم. _صبر کن... _ اون کیه؟ برا چی از بقیه جداش کردین... _ اون بچه کنار یه مردی دستگیر شده که داشت فرار می‌کرد و اعدام شد... اسمش خالد عزیز هست... اسمش آشنا میومد... چرا از بقیه جداش کردین؟ _ اون عقب مانده‌ی ذهنیه... به تازگی متوجه شدیم... یادم افتاد اسم برادر کنیزی که تو خونه بودم خالد عزیز بود... کاغذو از تو جیبم درآوردم... اسم مردی که با خودش قرار بود ببره ابومصطفی عمر بود. _ برو ببین می تونی بفهمی مردی که کنارش دستگیر شده اسمش چی بوده... مسئول به سه تا از همراهاش اشاره کرد که برن و اسناد رو بگردن نیم ساعتی طول کشید که بالاخره بهم گفتن اسمش ابو مصطفی عمر بوده... بهشون گفتم این بچه فرزند خونده‌ی منه و با خودم میبرمش... در حقیقت اون خانم اشتباه متوجه شده بود که فامیلش موفق شده فرار کنه... نهایتا تو جلسه‌ای که با مسئول داشتیم برای اینکه مسئولیت خودمو به عنوان مسئول ارتباط و هماهنگی انجام بدم، توصیه‌هایی کردم بهشون و اونام از یه سری کمبودهاشون گفتن *** تو راه بر گشت سعی کردم مسائل غرب حمص رو تو ذهنم تحلیل کنم تا راحت تر بتونم اون چیزی رو که دیدم فراموش کنم گاهی به خالد نگاه می‌کردم که داد می‌کشید و بی‌دلیل می‌خندید و گریه می‌کرد. درو باز کردم... و خالد رو فرستادم داخل... خانومه تا خالدو دید دوید سمتشو بغلش کرد... حالم بد بود گفتم سریع برن اتاق... اشک چشامو نمی‌تونستم کنترل کنم... اون شهید حتما عزیز یه خانواده ای بوده... بیس دیقه‌ی بعد خودمو جمع و جور کردم که صدای در اتاقو شنیدم.. در اتاقشونو باز کردم و خودم رفتم اتاق خودم که خانمه اومد سمتم... _ من نمی دونم تو کی هستی و چی کاره ای... اما خوب می دونم از اینا نیستی... انگار یه پارچ آب سرد ریختن رو سرم... داد زدم سرش و گفتم اگه کاری نداری برو اتاق... اون از روی این تشخیص داده بود که بهش احترام می‌ذاشتم و تصمیم گرفتم کمی با تندی باهاش رفتار کنم! _ باشه... باشه... فقط من می خواستم بهت بگم به خاطر لطفی که در حقم کردی می‌تونم کمکت کنم برادرش از لای در نگام کرد... اما اون درست مثل بچه‌های معمولی بود... داشتم گیج میشدم، _ اون بچه مگه عقب مونده نیست؟ _ نه.. اون خیلی باهوشه و از ٣ سالگیش متوجه شدیم با بقیه‌ی بچه ها فرق داره، اون خودشو به عقب موندگی زده تا ولش کنن بره.... _ ضعیفه من بهت لطف کردم اما یادت نرفته که.. تو کنیز منی و در اختیار من، هر لحظه که اراده کنم مرگ و زندگیت دست منه... من جای تو بودم زبونمو تو حلقم جمع می‌کردم تا حکم مرگمو صادر نکنه... یه نگاه مقتدرانه‌ای کردم و گفتم‌: حالا گمشو... و رفت. داشتم فکر می‌کردم اگه جای مسئول استخدام وزارت اطلاعات بودم همه‌ی افراد کادرمو از بین خانما انتخاب می‌کردم ... یعنی تو دور دست‌ترین نقطه‌ی جهان یه پشه هم رد بشه اینا آمارشو درمیارن! یه نیم ساعت دیگه بازم در زدن... نمی‌خواستم زیاد آزادانه تو خونه بچرخن ولی این درو بستن و باز کردنم داشت کلافم می کرد... _ میشه اتو رو بدی لباسای برادرمو اتو بزنم؟ _ باشه.... رفتم و به کم گشتم و اتو رو پیدا نکردم؛ _ از اتو بیشتر زنم استفاده میکنه. نمی دونم کجاس.. فراموشش کن.. _ اتاق بغلی تو کمده.. تو برا پیدا کردن هر چیزی کلی می گردی.. باید یه فکری برا خارج کردن این آدم از خونم می‌کردم قبل اینکه برام دردسر بشه. _ می دونی یه گاو صندوق تو این اتاق جا سازی شده؟ ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت ٣۴ نفسم بند اومد ولی سعی کردم اعتماد به نفسمو از دست ندم... _ بودن یا نبودن یه گاو صندوق تو اتاق به شما مربوط نیست... کی بهت اجازه داده خونه رو بگردی؟ چیزی نگفت یه کم فکر کردمو و تمرکزمو جمع کردم رفتم سمت اتاق بغلی و یه بار دیگه کل اتاقو کامل گشتم و وقتی مطمئن شدم چیزی نیست کنیز و برادرشو فرستادم اونجا ... مثل همیشه درو قفل کردم، از پشت در گفت : توی کمد اولی از سمت راست یه جای مخفی داره، سمت دیوار.. شکلش شبیه یه دیوار معمولیه اما دیوار نیست اگه دقت کنی جلو تر از دیوار بقیه‌ی قسمتاس... کف دستتو بذار روشو سمت چپ هل بده _ ساکت شو.. _رفتم تو اتاقی که قبلا اونا بودن و اون قسمت دیوار مانند رو که هل دادم سمت چپ، یه گاو صندوق بزرگ اون پشت بود... رفتم وجود گاو صندوقو گزارش دادم و قرار شد تا 24 ساعت آینده یه نفرو برا باز کردن گاو صندوق بفرستن.... پیشنهاد دادم که برا آسون بودن رفت و آمد طرف، من راننده ی خودمو بفرستم و قبول کردن... پرسیدم که با اون زن و برادرش چی کار کنم که گفتن موقع برگشت کسی که میفرستن اونو بفرستم تا برسوننش دمشق... چون اون بو برده بود و برا امنیت خودش بد بود که بمونه و اگه من لو می رفتم اونم ممکن بود به عنوان هم دستم مجازات بشه... از طرفی تا پایان عملیات باید تحت کنترل می موند تا چیزی لو نره رفتم تو اتاق و باهاش صحبت کردم و طوری که بهم یاد داده بودن، بدون هبچ توضیحی گفتم که مجبوره بره دمشق... کمی ساکت موند و بعد از چند دیقه گفت :تو منو از بردگی نجات دادی و سرنوشت برادرمو تغییر دادی.. من دقیقا متوجهم که اصلا از اول منو برا چی اوردی... پس به حضور من تو این خونه نیاز داری... همین که برادرمو دور کنی کافیه و من اینجا می مونم _ قراره کنیز دیگه ای بیارم.. موندن تو اینجا خطرناکه. _ از کجا می دونی خانم دیگه ای که پاشو می ذاره تو این خونه چشمشو رو تفاوت های تو با داعشیا ببنده؟؟؟ من جایی نمی رم... فقط در عوض می خوام قول بدی بعد تموم شدن کارت منو اینجا نذاری... یه نیم ساعت باهاش حرف زدم تا متوجه بشه حتی هیچ تضمینی برا زنده موندن خودمم نیست اما مرغش یه پا داشت هرچند که واقعا موندنش به نفع ما بود ولی خب نمی خواستم جونش به خطر بیوفته، چون من اونو به این خونه اورده بودم حرفاشو انتقال دادم و قرار شد بمونه ولی تو خونه دوربین نصب بشه تا از امنیت من و عدم خروج اون خانم از خونه و عدم هر گونه ارتباطی با فرد دیگه ای، مواقعی که من نیستم مطمئن بشن *** درو باز کردمو به راننده دستی تکون دادم که بره و یه مردی که سیبیلاشو زده بود و ریشاشو قرمز رنگ کرده بود اومد نزدیکمو و به فارسی گفت : بههههه چاکر داش امید... _ هیسسسس بیا تو.. بردمش سمت گاو صندوق و بعد یه ساعت کلنجار رفتن در گاو صندوقو باز کرد و شروع کردیم به عکس گرفتن از اسنادی که توش بود... جابه جایی اون اسناد به مراتب خطرناک تر از موندن اون مرد تو خونه بود... همون طور که داشت عکس می گرفت منم محتوای اسناد رو نگاه می کردم... یه نامه ار ابو بکر البغدادی به ابو هاجر با مضمون اینکه یه پیغامی به کنسولگری عربستان بفرسته و تفاضای ارسال نفرات کنه، تو یه برگه ی دیگه نماینده ی عربستان ضمن اینکه به البغدادی برای پیروزی هاش تبریک می گفت، اعلام آمادگی کرده بود که ٧٠٠ نفر از کسایی رو که از ملیت های مختلف به علل مختلف از جمله قتل، و تجاوز به عنف و جرایم دیگه به اعدام محکوم شده بودن رو در اولین فرصت به بو کمال میفرسته درسته.. انجام جنایت های داعش از عهده ی هر انسانی بر نمیاد و کسایی که داعشو اداره می کردن هم این موضوعو می دونستن.. پس از افرادی استفاده می کردند که سابقه ای از ارتکاب جنایت داشتن البته شایعات زیادی از استفاده ی داعشیا از قرصای روان گردان بین مردم پخش بود که نمی دونستم تا چه حد درسته ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت ٣۵ علاوه بر اون نامه‌های متعددی بودن که حاوی زمان قرار ملاقات با مقام سیاست خارجه‌ی آمریکا در مورد فروش نفت سوریه به آمریکا بود. این تموم ماجرا نبود... ابوهاجر در حقیقت فعالیت و رایزنی‌های زیادی با اشخاص مختلف برای جذب نیروی انسانی داشت... برخی از اسناد نشون می‌داد داعش تبادل اطلاعاتی زیادی با موساد داره و عمده حمایت‌های مالی، آموزشی و اطلاعاتی اون در منطقه از ٣ دولت عربستان، قطر و اسرائیل بود. تو چند تا از نامه‌ها که بین داعش و نماینده‌ی عربستان بود، نماینده‌ی عربستان متعهد شده بود که تعداد کافی از مبلغین مذهب سلفی به سوریه و عراق ارسال کنه تا بتوننن افکار عمومی مردم رو نسبت به داعش و حکومتش مثبت نگه دارن. اسامی تمام والیان استان‌ها معاونین‌شون و تمام مسئولین سیاسی داعش بین اسناد و نامه ها بود. البته فرصت کافی برا خوندن تموم اونها نبود و فقط سعی می‌کردیم سریع‌تر عکس بگیریم. دوربین چن جای خونه نصب شد و مستقیم تصاویر به مرکز فرماندهی ارسال میشد. اسنادی که تو گاو صندوق ابو هاجر پیدا کرده بودیم اون قدر مهم بودن که اگه بعد از ارسال اون عکس‌ها همون جا شهید می‌شدیم ارزش این همه تلاش و برنامه ریزی رو داشت... اما به نظر میومد اون اسناد درهای تازه‌ای رو قرار بود به روی ما باز کنن تا بتونیم تو عملیات نفوذ ضربه‌ی سختی به داعش وارد کنیم. تمام شب رو بیدار بودیم و داشتیم اسناد رو بررسی می‌کردیم! نهایتا 50 تا از مهم‌ترین اسنادی رو که پیدا کرده بودیم رو تفکیک کردیم و تو لباسش جاسازی کردیم و قبل از طلوع آفتاب با خالد فرستادم که بره... تقریبا با بررسی شباهت های نامه ها متوجه شده بودیم که چطوری می‌شه با ابوبکر البغدادی ارتباط گرفت... ١٢ ساعت بعد بهم مأموریت داده شد که نامه‌ای رو به ابوبکر البغدادی با مهر خودم بنویسم و بفرستم براش. از ابتدای تأسیس داعش مهره‌ی اصلی داعش در عراق ابوبکر البغدادی و مهره‌ی اصلی داعش در سوریه ابومحمد جولانی بود. محتوای نامه‌ای که قرار بود به البغدادی بفرستم گزارشی از دیدارهای محرمانه‌ی ابومحمد جولانی با افرادی بود که با رهبریت البغدادی در سوریه مخالف بودن. ابومحمد جولانی بنیان گذار گروه تروریستی جبهة النصره که شاخه‌ای از القاعده به شمار میومد، بود. در بخشی از نامه بدون اشاره‌ی مستقیم به جولانی نوشته شده بود که در بین نفرات این گروه نفرت پراکنی‌های زیادی از مجاهدین داعشی وجود داره. قرار بود چن نامه با محتوای مشابه با فاصله ی زمانی بفرستم. می‌دونستم این نامه‌ها برای ایجاد اختلاف بین رهبران داعش‌ه. البته من اون قدری اطلاعات نداشتم که بدونم حذف جولانی از پیکره‌ی داعش تا چه اندازه می‌تونست به سود جبهه‌ی مقاومت تموم بشه من فقط یه مجری بودم..‌ ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت ٣۶ من باید دوباره به حلب سفر می‌کردم اما این بار قرار بود با والی حلب ملاقات کنم تا با استفاده از نفوذ و قدرتی که بین داعش داشتم بتونم به یه روش مناسبی به نیروهای خودی کمک کنم. قرار بود تو حلب والی رو تحریک به پیشروی در قسمتی از مناطق جنگی کنم تا اون‌ها به کمین نیروهای خودی بیفتن. می‌دونستم نباید اون خانم تو خونه بمونه و براش خطرناکه اما خب ابوخلیل موقع خریدش با من بود و بعید بود که در صورت لو رفتنم به اون هم مشکوک بشن. داعش ابتدا خودشو از اهل سنت معرفی کرده بود اما به تدریج اعلام کرد که همه با هر دین و مذهبی به هر نحوی که داعش رو نپذیرن و تحت حکومت اون در نیان کافر به حساب میان و مرتد هستند. نیمه شب حرکت کردیم و قبل طلوع آفتاب به حلب رسیده بودیم به راننده گفتم به سمت استانداری قدیم حلب حرکت کنه که با تسلط داعش محل فرماندهی این گروه شده بود. با سه تا ماشین رفته بودم که ابهت خودم به عنوان یکی از مهره های اصلی داعش رو نشون بدم. نزدیک استانداری ایست بازرسی های زیادی بود و منطقه تحت تدابیر شدید امنیتی بود با بی‌سیم حضور منو گزارش دادن و ماشین ما رو بازرسی نکردن. بر عکس سفرهای قبلیم به عنوان ابوهاجر، تصمیم گرفتم مستقیم به دیدار والی برم. رئیس دفتر والی سریع رفت و حضور منو گزارش کرد و وارد اتاق والی شدم و به همراهام گفتم که بیرون اتاق یه جایی منتظر بمونن. _ بهم خوش آمد گفت. می‌خواستم طوری رفتار کنم که جرإت نه گفتن نداشته باشه. بهم تعارف کرد که رو صندلی ریاست بشینم و منم از خدا خواسته رفتم و رو صندلی نشستم طبق اطلاعاتی که رضا بهم داده بود والی حلب بسیار آدم جاه طلبی بود، برای همین می‌دونستم چطور باهاش حرف بزنم. با لحن مقتدرانه که کمی صمیمیت رو چاشنیش کرده بودم گفتم: _ابو یاسر... گزارش کارات به رقه و بو کمال رسیده... موفقیت های زیادی داشتی و وقتشه که جایگزین والی رقه بشی. رقه از مهم‌ترین مناطق داعش تو سوریه بود و به پایتخت داعش معروف بود. البته با بررسی اسنادی که پیدا کرده بودیم متوجه شده بودیم که مقر اصلی فرماندهی داعش بو کماله، اما ولایت رقه برا شخصی مثل ابویاسر خیلی وسوسه کننده بود. اومد و دستمو بوسید...تو چشماش طمع و اشتیاقشو می‌شد دید. _ جان نثارم امیر _ این تازه اول ماجراست تو راه نرفته‌ی زیادی داری ابو یاسر... اما باید تو این راه سخت کار کنی، هر چقدر داعش با عظمت تر و گسترده تر باشه جایگاه تو هم بالا تر می ره. _ قسم می‌خورم.. قسم می‌خورم که تا جان در بدنم هست به داعش و اهدافش متعهد باشم دستمو گذاشتم رو دستش. _ابو یاسر... به من فرمانی رسیده که جزء آخرین مأموریت‌های تو، تو حلبه و باید انجامش بدی.. بلند شو و از روی دیوار نقشه‌ی حلبو بیار... نقشه رو گذاشت روی میز بلند شدم و با دقت منطقه‌ای که بهم سپرده شده بود رو مشخص کردم. _ ٣ روز مهلت داری که به کمک فرمانده عملیاتی منطقه، این ناحیه رو تصاحب کنی... برای صادرات امن تر نفت به این منطقه نیاز داریم.... البته عملیات باید کاملا محرمانه صورت بگیره و احدی نباید از محتوای فرمان با خبر بشه. _ قبل از غروب آفتاب دستورشو صادر می‌کنم _ ابو یاسر.... موفقیت یا عدم موفقیت تو تاثیر خیلی زیادی برای موقعیتت تو رقه داره... سعی کن حتما انجامش بدی... می‌دونستم که لو رفتن عملیات محرمانه‌ی غرب حمص، شکست آتی تو شمال حلب و چن تا عملیات احتمالی آینده به احتمال زیاد منجر به لو رفتن من بشه اما من تو موقعیتی نبودم که به خودم فکر کنم ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت ٣٧ نغمه (قسمتی که از زبون نغمه تعریف میشه) جلو در خونه‌ی عمه بودم، مردم با لباس مشکی جلو در ایستاده بودن و به من نگاه می‌کردن.... در نیمه باز بود.. حلش دادم و رفتم تو، صدای گریه و شیون از تو خونه میومد. ترس تمام وجودمو گرفته بود... رفتم داخل، رو دیوارا پارچه ی سبز زده بودن... همه دور تا دور یه تابوت نشسته بودن... رفتم نزدیک تر... بابام، مامانم، نفیسه، و عمه و شوهر عمه کنار تابوت نشسته بودن و گریه می کردن... روی تابوت پرچم ایران بود.. از برآمدگی هاش می شد تشخیص داد سر پیکر کدوم سمته... رفتم و نزدیک سمت شونه ها و سرش نشستم... دستمو کشبدم رو پرچم و گرفتمش... دستام می لرزید و توان زیادی نداشتن... با همون دست بی جونم پارچه رو گرفتم و از رو سرش کشیدم، دیدم امیده.... نفسم بالا نمیومد... قلبم از جاش کنده می‌شد... واقعا امید بود... _ امید.... امید... همه داشتن گریه می کردن... صورتش سفید و رنگ پریده شده بود.. زخم رو گونه ی راستش قلبمو می سوزوند. صدام در نمیومد با صدای گرفته زمزمه کردم _ بی‌معرفت مگه قرار نبود با هم به همه چیز برسیم... مگه قرار نبود پشت و پناه هم باشیم.... می دونی ثانیه ها رو برا برگشتنت میشمردم؟؟. می دونی چقدر منتظرت بودم که برگردی؟... به خیالت رفتی و راحت شدی... هان؟ بی معرفت من دوست داشتم... چرا نفهمیدی؟؟؟ چرا نموندی؟... این بود رسمش؟ مامانم اومد بالا سرم... نغمه جان پاشو.. _ نمی‌خوام بلند شم مامان... نمی خوام، با التماس گفتم بذار برا بار آخر یه دل سیر نگاش کنم .... مامان دیگه کی میشه دیدش. _ بلند شو مامان... داری خواب می‌بینی _ خوابه؟ خوابه؟ _ آره بیدار شو! با پاشیده شدن آب رو صورتم از جا پریدم و افتادم به نفس نفس زدن _ خدا رو شکر... خدا رو شکر که خواب بود... _ ان‌شاء الله که خیره... پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن. هنوز چشام خیس بود و فهمیدم تو خواب داشتم گریه می‌کردم البته نه به اندازه‌ی خوابی که دیدم...اما یادآوری چیزی که دیدم باعث شد بازم گریم بگیره _ هیچی نیست عزیزم.. خواب دیدی... *** با نفیسه داشتیم می‌رفتیم کتاب فروشی؛ _ نغمه خیلی نگران امیدم، قبل رفتنش می ‌فت دعا کن برنگردم شفاعتت می‌کنم، اما من دوست ندارم الآن شهید بشه. من خیلی بیشتر از نفیسه نگران بودم، اما باید یه چیزی می‌گفتم روحیش عوض بشه _ الکی می‌گه... اون داداشتو که من می‌شناسم شهیدم بشه بهمون می‌گه من نمی‌تونم تو درگاه خدا پارتی بازی کنم، خودتون سعی کنین لنگون لنگون خودتونو برسونین بهشت خندش گرفت... _ آره... راست می گی... نغمه یه سوالی بپرسم راستشو می‌گی؟... الآن نظرت در مورد امید عوض نشده؟ گاهی خودمو می‌ذارم جای تو می گم شاید بترسی که امید چیزیش بشه بعد ازدواجتون.... _ الآن به عنوان خواهر شوهر احتمالی آیندم می‌پرسی یا به عنوان دوستم؟ _ دوستت _ از وقتی فهمیدم امید عضو سپاه قدسه و مدافع حرمه دید خیلی بهتری نسبت به قبل ازش دارم.. نه اینکه فکر کنی چون خودم مذهبیم واسه این می گما... حتی اگه خودمم مذهبی نبودم بازم هیچ عیبی برام نداشت که با همسرم که داره برا امنیت کشورم و مسلمونا و آدمای بی گناه کار می کنه، تو شرایط متفاوتی زندگی کنیم ... مامانم می‌گه برا اینکه بدونی خواستگارت برا ازدواج مناسب هست یا نه ببین می‌خوای پسر خودت شبیهش بشه یا نه... نفیسه اون روزی که مامانم این حرفو زد نفهمیدم چی می‌گه ولی امروز میفهمم منظورشو. _ اگه شهید بشه چی؟ _ خب سختیای خودشو داره، تنهایی و دل تنگی و هزار جور سختی دیگه داره ولی نداشتنش یه سختی داره که مجبورت می کنه چشمتو رو همه چیز ببندی.. که نمی گم چون بعدا اگه ما قسمت هم شدیم برام خواهر شوهر بازی در میاری _ بگو... من به نفیسه نگفتم ولی جواب من حسرت نداشتنش بود ... فکرشو بکن کسی که این همه نکات مثبت تو وجودش داره رو رها می‌کنی تا از دستش ندی بعد میشه شریک زندگی یکی دیگه، خیلی برام سخت بود که امیدو کنار یه دختر دیگه ببینم... این از دست دادن خیلی عذابش بیشتره.. اون شهادته از دست دادن نیست، چون این دنیا آخرش نیست... ولی این از دست دادنه یه از دست دادن واقعیه... ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت ٣٨ امید (ادامه‌ی داستان از زبون امید) منطقه ی بعدی که قرار بود برم بو کمال بود، مقر فرماندهی داعش ترجیح دادم برگردم خونه و اطلاعات بیشتری در موردش به دست بیارم... چون حساس ترین ماموریت من بودو کوچک ترین اشتباهی می تونست آخرین اشتباه من باشه.. خسته و کوفته افتاده بودم رو مبل... ابوهاجر بودنم خیلی سخت بود، همش باید این ور و اون ور بودم اما خاک تو سرش که بدو بدو هاش به جا اینکه ثمره ی خوبی داشته باشه فقط برا نابودی و از بین بردن بود... نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم سینی غذا رو میز بود... غذا های سوریه‌ای غالبا تند بودن... شروع کردم به خوردن که ابو خلیل زنگ زد _ السلام علیکم امیر... یکی از مجاهدین اطلاع داده که نیروهاشون قراره یه عملیاتی رو شرق دمشق شروع کنن. _ از کجا فهمیده؟ _ برادرش تو ارتش سوریه خدمت می کنه.، انگار متوجه بوده که این مجاهدم قراره تو اون عملیات باشه و احتمال کشته شدنش بود. برا همین دلش می‌سوزه و زنگ می‌زنه که فردا تو عملیات نباش و الا کشته میشی. _ چرا به تو زنگ زده... باید به فرمانده عملیاتی منطقه می‌گفت _ قبلا همسایه بودیم و منو می‌شناسه _ باشه... دیگه؟ _ مامور اجرای اعدام‌هایی که گفته بودین رو پیدا کردم. موسی شعیب اسم جهادیشه _ بگو هر جا هست بیاد رقه، می خوام به خاطر ایمانی که از خودش نشون داده ازش تقدیر کنم _ به روی چشم امیر گوشی رو قطع کردم و لو رفتن عملیات شرق دمشق رو گزارش دادم. این چهره‌ی واقعی جنگ داخلیه... دیده بودم که از ۴ فرزند یک خانواده دو سرباز برای ارتش خدمت می‌کردن و ٢ پسر عضو داعش بود اونا باهم تو جنگ بودن و این مبارزه شکست همه‌ی اونا بود و برا همین سعی می‌کردن از هم مراقبت کنن. قدرتی که داعش رو به وجود آورد و خواست تفکر داعش تو منطقه حاکم بشه براش هیچ اهمیتی نداشت که برادر و با برادر به جون هم میندازه و هزاران نفر از مردم بی گناه قربانی می‌شن.. *** یه معرفی‌نامه نوشتم و مهر زدم به اسم موسی شعیب و دادم به ابو خلیل و بهش گفتم که اینو بده به موسی شعیب که ببره پیش والی حلب، ابو یاسر تا کنار دست فرمانده عملیاتی باشه... بهش بگو امیر به خاطر ایمانی که از خودت نشون دادی ازت راضیه و می‌خواد آموزش ببینی تا تو رو به مقام بهتری تو داعش برسونه. اسارت اون مرد نمی‌تونست تقاص کشته شدن صدها نفر از مردم بی گناه سوریه باشه اما حداقل‌ترین کاری بود که از دستم بر میومد... اسمشو با قضیه‌ی اعدام‌ها به فرماندهی گزارش دادم. ابوخلیل یه برگه بهم داد و گفت که سند مالکیت کنیزیه که خریدم... این اسناد تو دادگاه های داعش تنظیم می‌شد. فردا باید می‌رفتیم بوکمال و هیجان خیلی زیادی برای این سفر داشتم. ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت ٣٩ آماده شدم که برم به بو کمال... جلیقه مو پوشیدم یه دستی به ریشام کشیدم تا حجیم تر دیده بشه و اسپری تنفسی رو برداشتم راه افتادم بر عکس همیشه یه کم دلم شور می زد به ایست بازرسی بو کمال رسیدیم... با بقیه ی شهرا فرق داشت. قوانین خاص خودشو داشت. فقط افراد بالای ۵٠ سال حق داشتن از شهر خارج بشن، جو امنیتی خیلی سنگینی داشت... تو دوره ی آموزشی بهم گفته بودن که باید فرض رو بر این بگیری که تمام اهالی جاسوس هستن...این جمله رو به خاطر این گفته بودن که جاسوس‌های زیادی تو شهر بود تا داعشیا امنیت رو بتونن کنترل کنن. البته چون ما عضو داعش بودیم رفت و آمد ما بدون در نظر گرفتن بومی نبودن و سن و سالمون، آزاد بود. وارد شهر شدیم... می‌خواستم برم و اول به اسرا سر بزنم نزدیک میدون ساعت شدیم... به راننده گفتم یه جا نگه داره میدون ساعت جایی بود که داعش تقریبا هر روز اونجا اعدام داشت و شاید تا به اون لحظه حدودا ١٠٠٠ نفر رو سر بریده بودن... البته اعدام های داعش فقط به سر بریدن خلاصه نمی شد و اعدام از طریق انداختن از ارتفاع، سنگسار، آتش زدن و... رایج بود مردم دور میدون جمع شده بودن و یه داعشی داشت رجز خوانی می‌کرد که به راننده گفتم حرکت کنه به خیابون خیاط ها رسیدیم، بوکمال یه خیابونی داشت که فقط توش لباس‌های اعضای داعش و اسرا رو آماده می‌کردن، لباس های اسرا نارنجی بودن تا اسرا شب‌ها بهتر دیده بشن. به راننده گفتم بره سمت زندان. رئیس زندان جلوتر از من راه می‌رفت و راهو نشون می‌داد. اتاق زندانی‌ها تو تاریکی مطلق بود و اتاق‌هایی مخصوص شکنجه تو یه قسمتی از زندان برای بازجویی اسرا، وجود داشت، تو یه موقعیت مناسب و زمانی که رئیس زندان رفت تا بگه برام چای بیارن مخفیانه از اسامی اسرا عکس گرفتم. من واقعا نمی‌دونستم چرا فیلمای اعدام‌های داعش فتوشاپ بودن با وجود اینکه داعش اعدام‌های زیادی داشت... تو دوره‌ی آموزشیم در مورد بوکمال گفته بودن که داعش موقع اعدام دسته جمعی جاده‌ها رو مسدود می‌کنه و نزدیک یه چاهی که اون اطراف هست اعدام‌های خودشو انجام می ده و حوادث میدون ساعت که تن و بدنمو می‌لرزوند، اگه اعدام می‌کنه چرا فیلماش ساختگیه... سوالی بود که خیلی ذهنمو مشغول کرده بود اگه اعدام نمی‌کنه پس این همه جنایت که دیده بودم چی‌ان؟ گفتم بریم به زیر زمین به یه اتاق بزرگ که بر خلاف تمام قسمت‌های زندان بهداشتی‌تر بود رسیدیم، با خودم فکر کردم اینجا شاید درمانگاه زندانه ولی عجیب بود که با وجود اون همه از جنایت‌های داعش برای زندانی‌ها چنین مرکز درمانی خوبی داشته باشه... محیط اونجا بیشتر شبیه بیمارستان بود و حدود سه تخت با فاصله از هم قرار داشتن معاون زندان اومد و به رئیس زندان گفت: همه چی آمادس و پزشکا منتظرن رو کردم سمت رئیس زندان _ بگو قضیه چیه؟ به تته پته افتاد _ فدای شما بشم امیر... اینجا خرج زیادی داره و ما اگه بخوایم سرمایه‌ی حکومتو صرف این رافضیا کنیم که ارزش چندانی نداره... برا همین تصمیم گرفتیم اعدامشون رو به شکل فتوشاپ اعلام کنیم و اعضای بدنشونو بفروشیم... دود از سرم بلند شد یه آماری ازش گرفتم و تو یه نامه به خلیفه تعداد فروش اعضا و اسرا رو بیشتر نوشتم و اشاره کردم که ضمن بازتاب فرامین خلیفه متوجه شدم رئیس زندان برای منافع شخصی خودش آمار فروش اعضا رو بسیار کم تر از میزان واقعی اعلام می‌کنه. ماموریت من از طرف فرماندهی به دست اوردن یه نقشه‌ی کامل و جدید از بو‌کمال بود و برای این ماموریت باید حداقل یه روز اونجااقامت داشتم. شب نقشه‌ها رو از امیرِ بوکمال گرفتم و گفتم که فردا صبح بر می‌گردم رقه. با جوابی که داد از تصمیمم برا برگشتن به رقه منصرف شدم. _ فردا خلیفه خودشون شخصا امامت نماز جمعه رو به عهده دارن و سخنرانیم دارن... بهتره بمونید ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 ضمن پوزش بابت تأخیر ایجاد شده توجه شما رو به سه قسمت پایانی داستانمون جلب می‌کنم: (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت ۴٨ راضی کردن بابام به اون آسونیایی که فکر می‌کردم نبود با اینکه خیلی منطقی‌تر از مامانم با مسائل مختلف برخورد می کرد، البته شاید برا خیلی از پدر و مادرا سخت باشه که بچه‌ی نازپروردشون بیوفته تو مشکلات و غم و دلتنگی ... اما نهایتا از آخرین گزینه‌ی روی میزم یعنی اشک چشام استفاده کردم و بابامم گفت مخالفتی نداره و به انتخاب من راضیه. *** روز ها رو برا برگشتن امید می‌شمردم و مشتاق شروع زندگی باهاش بودم اما یه چیزی همش عذابم می‌داد و اونم کابوس وحشتناک تابوتی بود که مرد رویاهای من، توش آروم گرفته بود و سهم منو ازش محدود به یه غم ابدی می‌کرد ... تصویر اون خواب هیچ لحظه‌ای از ذهنم پاک نمی‌شد و من بودم و یه احساس ابر و بادی از بیم و امید... سهم من از امید چی بود؟ لباس سیاه روزی که اونو به خاک بسپارم و تموم آرزوهامو در کنارش دفن کنم یا لباس سفید قشنگی که تو روز به هم رسیدنمون بپوشم و شادی و خوشی که از صمیم قلبم دارمو به رُخ سرنوشتم بکشم. این سوالا دائم تو ذهن من بود و فقط یه جواب داشت و بس... امید شهید میشه یا نه؟ من وارد زندگی با امید نشده بودم ولی میفهمیدم که دیدن تمام زیبایی‌هایی که تو وجود امید بود منو هم مشتاق می‌کرد که دنبال همین معنویت ها و زیبایی ها باشم... *** داشتم مطالب کنفرانس هفته‌ی آیندمو آماده می کردم... بدی تحقیق از اینترنت اینه که اولش صد خط مقدمه می‌چینه و باید یه ساعت بشینی و همه رو بخونی تا اون لالوها یه خط از مطلبی که دنبالشی رو پیدا کنی. متوجه شدم مامانم داره با گوشی حرف می‌زنه... بی توجه به مکالمش داشتم ادامه‌ی مطلبو نکته برداری می‌کردم که با شنیدن عبارت «یا حضرت عباس» از مامانم از جام بلند شدم. در اتاقو باز کردم و رفتم کنار مامانم که هنوز داشت پشت تلفن حرف می زد. رنگش پریده بود... ترس تمام وجودمو پر کرده بود... خدایا یعنی برا امید اتفاقی افتاده؟ ادامه... ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت۴٩ _ مامان چی شده؟ با دستش اشاره کرد که فعلا دارم حرف می زنم... دو دیقه حرف زدنش طول کشید که تو اون دو دیقه مُردم و زنده شدم. _ نترسی مامان... بابات بود، گفتش که انگار امید زخمی شده.. دنیا رو سرم خراب شد... می‌دونستم همه‌ی خبرای شهادتو همین طوری می‌دن، اولش می‌گن زخمی شده بعدش یواش یواش شهادتو می گن حس سردی تو سرم داشتم.. اشک چشام سرازیر می شد.. _ مامان تو رو خدا فقط زخمی شده؟ صورتش رنگ پریده و صداش لرزون بود با لحنی که توش یه شک عمیق مشخص بود گفت : آره... لابد زندس که می‌گه زخمی شده با همون لرزش صدا و ترسی که تو صورتش بود ادامه داد: پاشو بپوش می ریم خونه ی عمت... حواست باشه چیزی نفهمن... ما فقط می ریم که حواسمون بهشون باشه... اشک چشام بند نمیومد... دلم داشت آتیش می‌گرفت آماده شدم. وسط گریه‌ها و نگرانی‌هام سعی می‌کردم خودمو امیدوار نگه دارم... امید نمی‌تونست شهید بشه... مامانم تا صورتمو دید گفت: ما داریم می ریم مراقب نفیسه و عمت باشیم. اینطوری ببیننت که بنده خداها پس میوفتن. برو صورتتو بشور و دیگم گریه نکن... نمی تونستم اشکمو بند بیارم... اومد و بغلم کرد _ هنوز که چیزی معلوم نیست... بسپار به خدا، هر چی صلاحه به زور خودمو جمع و جور کردم و رفتیم خونه ی عمه اینا... *** کمی دورتر از عمه نشستم، عمه کمی نگران به نظر میومد... _ عمه جون حالتون خوبه.؟ _ والا از صبح یه دل شوره‌ی عجیبی افتاده به دلم... صورتمو پشت مامانم قایم کردم تا عمه متوجه قطره اشکی که دزدکی و بی‌اجازه از چشام سرازیر بود، نشه نمی تونستم آروم باشم و جلو گریه مو بگیرم برا همین سرمو برگردوندم و تو یه چشم به هم زدن از کنار مامان و عمم بلند شدم و خودمو رسوندم به سینک و صورتمو شستم و کمی آب خوردم تا عادی به نظر بیام. رفتم نشستم پیش نفیسه و یه کم سرگرم صحبت شدیم که صدای زنگ موبایل نفیسه که رو میز به شارژر وصل بودو شنیدیم متنش هماهنگی زیادی با حال خرابم داشت. با تو ام ای رفته از دست... هر کجا باشم غمت هست... کاش روز رفتن تو... گریه چشمم را نمی‌بست _ باباس گوشی رو برداشت و منم خودمو رسوندم بهش تا متوجه بشم حرفاشونو _ الو سلام بابا خوبی؟... آره.. مامان اینجاس.. نه حالش خوبه... باشه گوشی رو برد سمت عمه. _ مامان بابا کارت داره قلبم داشت از جاش کنده میشد... عمه گوشی رو برداشت و با خوشحالی جواب داد... سلام قوربونت برم... الهی دورت بگردم مادر... چرا زنگ نمی زدی... فدات بشم عزیزم... با شنیدن این جملات ناغافل بغضم ترکید و مامانمم هم زمان با من گریه کرد. اون حتما امید بود بعد از تموم شدن تماس متوجه شدیم که امید بیمارستان اهوازه و خودش زنگ زده تا با رسیدن خبر گلوله خوردنش عمه خیالش از زنده بودنش راحت باشه ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛