#قصه_کودکانه
🌸زبالههای بازیافتی
همهچیز بههمریخته بود. قوطیهای خالی کنسرو، شیشههای نوشابه، تکههای کاغذ و مقوا و روزنامه، پاکتهای شیر، اسباببازیهای شکستهی پلاستیکی و هزاران هزار وسیلهی شکسته و خرابشده که دیگر هیچ استفادهای نداشتند رویهم تلنبار شده بودند. یکتکه شیشهی قرمزرنگ هم که قبلاً یک لیوان خوشرنگ بود، وسط اینهمه زباله به اینطرف و آنطرف میافتاد. دل کوچک شیشه پر از غم بود. یاد روزهایی افتاده بود که لیوان یک دختر کوچولوی دوستداشتنی بود. دختر کوچولو فقط توی لیوان قرمزش آب میخورد. اما یک روز لیوان از دستش افتاد و شکست و مادر آن را داخل کیسهی زبالههای خشک انداخت و برای دخترش یک لیوان جدید خرید. حالا لیوان شکسته وسط بقیه زبالهها بود و نمیدانست چه اتفاقی برایش میافتد. دور و برش را نگاه کرد و دید یک بشقاب شیشهای شکستهی قرمز هم آنجاست. اما او خیلی خوشحال بود و خودش را روی زبالهها سُر میداد. بشقاب تا لیوان را دید فریاد کوچکی زد و او را صدا کرد. لیوان خودش را به بشقاب رساند و گفت: «چرا انقدر خوشحالی؟ اصلاً میدانی چه اتفاقی قرار است برای ما بیفتد؟» بشقاب گفت: «معلوم که خوشحالم! برای اینکه قرار است ما را بازیافت کنند.
یعنی قرار است ما را تغییر دهند و از ما چیزهای جدید بسازند. اینجا ماهایی را که از یک جنس هستیم جدا میکنند. مثلاً قوطیهای فلزی یا هر چیزی را که فلزی باشد، به کمک آهنرباهای بزرگ جدا میکنند، یا کاغذها و مقواها را از پلاستیکها جدا میکنند. ما هم که شیشهای هستیم از بقیه جدا میشویم. البته ما از پلاستیکها خیلی خوشبختتریم چون آنها بعد از بازیافت دیگر مثل اول درخشان و خوشرنگ نمیشوند. میدانی آدمها با این کار در مقدار زیادی انرژی صرفهجویی میکنند و دوباره از موادی که دارند استفاده میکنند. خبر بهتر اینکه من و تو باهم بازیافت میشویم چون شیشههای همرنگ را جدا میکنند و باهم بازیافت میکنند. چون شیشهها رنگشان بعد از بازیافت مثل قبلشان میماند». لیوان با شنیدن حرفهای بشقاب دیگر ناراحت نبود. چون میدانست بازهم چیز جدیدی از او ساخته میشود و قرار است جایی دیگر از او استفاده شود. و از همه مهمتر خوشحال بود که مادر دختر کوچولو او را در کیسهی زبالههای خشک انداخته تا بتواند بازیافت شود. فوری دست بشقاب را گرفت و شروع به سرخوردن کرد.
@heyat_kodak_yamahdi
#قصه_کودکانه
🌼سلام گردو کوچولو
سنگِ سفید خمیازه کشید و چشم هایش را باز کرد. درخت گردوی بالای تپه سلام کرد. سنگ ها جواب ندادند و به گردو گفتند: ساکت باش و بخواب. حالا دوباره درخت می خواهد همان حرف ها را تکرار کند.
سنگِ سفید آهسته سلام کرد و چشم هایش را روی هم گذاشت.
درختِ گردو با صدای بلند گفت: هزار بار گفتم باز هم می گویم که این سنگِ سفید، سنگ نیست.
سنگ ها همه با هم گفتند: پس چرا مثل سنگ ها فقط یک جا نشسته و هیچ کاری نمی کند.
سنگِ سفید گفت: من خودم هم احساس می کنم با سنگ ها فرق دارم ولی نمی دانم چه فرقی.
درخت گفت: تو از بس کنار سنگ ها بوده ای و با آنها حرف زده ای، مثل آنها شده ای. تو درون خودت چیزی داری که هیچ سنگی مثل آن را ندارد.
سنگ سفید گفت: من که چیزی داخل خودم نمی بینم.
درخت آه کشید و گفت: سنگ بودن جلوی چشم هایت را گرفته. تو نمی توانی آن را ببینی ولی من می بینم.
سنگ ها خوابیدند و شروع به خر و پف کردند.
سنگ سفید به درخت نگاه کرد و گفت: من همیشه به حرف سنگ ها گوش کردم ولی این بارمی خواهم به حرف تو اعتماد کنم. من هرگز از تو دروغی نشنیده ام پس این بار تصمیم گرفته ام هر کاری تو گفتی انجام بدهم.
درخت شاخه اش را روی سر سنگ کشید و گفت: خودت را به آب برسان و کنار آب بمان. دیگر با سنگ ها کاری نداشته باش. آب به تو کمک می کند.
سنگِ سفید خودش را قِل داد و به طرف آب حرکت کرد. او از یک راه پر پیچ و خم رد شد تا به چشمه رسید. سنگِ سفید مدت ها آنجا کنار چشمه ماند. کم کم از میان سنگ یک برگ سبز جوانه زد و بزرگ و بزرگ تر شد. درخت گردو از بالای تپه فریاد کشید: سلام گردو کوچولو.
@heyat_kodak_yamahdi
#قصه_کودکانه
🌼هرکی به فکر خویشه
روزی بود و روزگاری بود در مزرعه سرسبزی موش شیطان و بلایی زندگی می کرد در این مزرعه به غیر از موشی یک مرغ و یک گوسفند و یک گاو و یک مار بزرگ که شدیدا با موشی دشمن بود به همراه زن و مرد مزرعه دار زندگی می کردند.
یک روز صبح موشی که خیلی گرسنه بود، از لانه اش بیرون آمد و به دنبال غذا می گشت که مرد مزرعه دار که برای خرید به شهر رفته بود همراه با بسته ای سر رسید و همسرش را صدا کرد و بسته را به او داد.
موشی خوشحال شد و با خود گفت: حتما برای او غذا خریده از باقیمانده آن ما هم بهره ای می بریم منتظر ماند تا زن مزرعه دا ر بسته را باز کرد.
ناگهان چشمش به تله موشی که در دستان او بود افتاد و فریاد زد" ای خدای من" مار بدجنس کم بود، تله موش هم به آن اضافه شد از فردا یک لحظه هم نمی توانم بیرون بیایم.
خدا به خیر کند و به سراغ خانم مر غه رفت و گفت:مرد مزرعه دار تله موش خریده بیایید فکری بکنیم، "خانم مرغه گفت": تله موش به من کارندارد من مرغم و از تخم مرغ من استفاده می کنند.
بعد موشی به سراغ گوسفند رفت و از او کمک خواست گوسفند در جواب او گفت: آنها فقط از شیر من استفاده می کنند و تله موش به من کاری ندارد .
بعد از آن به سراغدگاو رفت او هم در جواب گفت: از من برای شخم زدن استفاده می کنند و تله موش با من کار ندارد موشی هم ناراحت به خانه اش رفت.
هوا کم کم تاریک شد و همه به خواب رفتند نزدیک نصف شب صدای تله موش بلند شد مرد مزرعه دار همراه زنش بیرون آمدندو به سراغ تله موش رفتند و با تعجب دیدند که مار در داخل تله گیر افتاد ه است.
زن مزرعه دار بی خبراز خطر، نزدیک مار ایستاده بود مارهم که خیلی عصبانی بود پای زن را نیش زد زن هم فریادی زد و به زمین افتاد مرد مزرعه دار که تازه فهمیده بود چه شده است، با بیلی که در دست داشت به سر مار زد و او را کشت، و زن را که بیهوش شده بود به اتاق برد و توسط یکی از همسایه ها طبیب را با خبرکرد.
طبیب با دیدن زن به او دارویی داد و گفت : باید استراحت کند مار سمی بوده است باید او را به بیمارستان ببرید یا حسابی از او پرستاری کنید و او را تقویت کنید.
فردای آن روز همسایه ها برای عیادت زن آمدند یکی از همسایه ها گفت: سوپ مرغ برای او خوب است مردهم به سرعت به سراغ خانم مرغه رفت و او را کشت و پرهایش را کند و از او سوپ و خوراک مفصلی درست کرد و به همسرش داد.
ولی حال او بد و بد و بدتر شد، بعد چند روز یکی دیگر از همسایه ها گفت: او باید گوشت بخورد خیلی ضعیف شده است، مرد به سراغ گوسفند رفت و او را کشت و چند روز برای همسرش کباب و غذاهای مفصل درست کرد و به او داد ولی زهر مار اثر کرد و بعد از چند ماه زن بیچاره مرد.
همه فامیل برای تسلیت به مرد مزرعه دار دور او جمع شدند، مرد هم برای پذیرایی از آنها مجبور شد گاو را هم بکشد و برای آنها غذا درست کند.
در تمام این مدّت موشی نظاره گر اتفاقاتی بود که در مزرعه می افتاد و با تعجب همه آنها را دنبال می کرد و با خود می گفت:
من به آنها گفتم ولی توجه نکردند و فقط به فکر خود بودند.
🍃از این داستان نتیجه میگیریم که خودخواهی عاقبت بدی دارد
🌼🍃🌸🍂
@heyat_kodak_yamahdi
کانال قصه های کودکانهشغل تازه ی گردن دراز _صدای اصلی_459518-mc.mp3
زمان:
حجم:
9.75M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 شغل تازه گردن دراز
🦒در یک جنگل بزرگ و سرسبز یک زرافه خوش قدوبالا به نام گردن دراز زندگی میکرد ...
👆بهتره ادامه قصه را بشنوید.
@heyat_kodak_yamahdi
#قصه_کودکانه
🐀🐥 من می توانم پرواز کنم 🐥🐀
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
گنجشک کوچولوی قصه ما توی لانه گرم و نرمش نشسته بود. برادرها و خواهرهاش همه پرواز کنان از لانه رفته بودند فقط او باقی مونده بود. بال های کوچیکش حالا دیگر پوشیده شده بود با پرهای نرم و لطیف. دلش می خواست پرواز کنه… اما هر وقت از داخل لانه به پائین درخت نگاه می کرد سرش گیج می رفت و نفسش از ترس بند می آمد. بعدش هم با خودش می گفت: ”پرواز کردن باشه برای فردا”.
یک روز که گنجشک کوچولو در لانه منتظر مادرش بود تا مثل همیشه براش غذا بیاره و در دهانش بگذاره. صدای عجیبی شنید.
از داخل لانه به پائین نگاه کرد و موش موشک رو دید که زیر برگ های خشک شده دنبال خوراکی میگشت. موش موشک دوست گنجشک کوچولو بود و همیشه ماجراهای جالبی برای گفتن داشت و باعث میشد حوصله گنجشک کوچولو کمتر سر بره.
اما موش موشک متوجه نبود که مار خطرناکی از پشت سر بی سر و صدا به او نزدیک می شد. گنجشک کوچولو وحشت کرده بود. هر چی جیک جیک میکرد از آن بالا صدایش بهموش موشک نمی رسید. دوستش در خطر بود و هیچ کاری از دست او ساخته نبود…
ولی نه… گنجشک کوچولو ناگهان فکری به ذهنش رسید. بال های کوچکش را باز کرد و تند تند تکانشان داد آهسته ایستاد و به پائین نگاه کرد. سرش گیج می رفت با خودش گفت:” من می توانم پرواز کنم، من باید پرواز کنم”.
گنجشک کوچولو این را گفت و چشمانش را بست به سمت آسمان پرید. وقتی چشمانش را باز کرد باورش نمی شد که داره پرواز می کنه، از آن بالا همه چیز کوچیکتر بود.
ناگهان یاد موش موشک افتاد. بال هایش را تند تند تکان داد و به سمت موش موشک رفت. وقتی خوب به او نزدیک شد جیک جیک کنان گفت:” فرار کن، زود باش فرار کن”.
موش موشک که حالا متوجه خطر شده بود با سرعت زیاد از آنجا دور شد و مار نتوانست او را شکار کند. گنجشک کوچولو از اینکه ترسش را کنار گذاشته و تونسته بود پرواز کنه خیلی خوشحال بود.
وقتی مادر گنجشک کوچولو به لانه برگشت او دیگر آنجا نبود. چون داشت از این شاخه به ان شاخه می پرید و پرواز می کرد.
🌸🍂🌼🍃🌸
@heyat_kodak_yamahdi
کانال قصه های کودکانهدخترک درستکار_صدای اصلی_229186-mc.mp3
زمان:
حجم:
12.25M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼دخترک درست کار
🌸ریحانه دختر درستکار و راستگویی بود. یک روز وقتی مریم و ریحانه داشتند عکسهای آلبوم را نگاه می کردند ، گلدان مادربزرگ را شکستند.
مادربزرگ متوجه شد و از ریحانه پرسید که چه کسی گلدان را شکسته است؟ ریحانه گفت؟ گلدان را مریم شکسته است ...
👆بهتر است ادامه داستان را بشنوید.
@heyat_kodak_yamahdi
عادت بد غرغرکردن - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.54M
#قصه_کودکانه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
@heyat_kodak_yamahdi
دوستی شیرو شغال - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.84M
#قصه_کودکانه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
@heyat_kodak_yamahdi
کانال قصه های کودکانهمثل حضرت زینب علیهاالسلام_صدای اصلی_92065-mc-mc.mp3
زمان:
حجم:
10.91M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🖤مثل حضرت زینب سلام الله علیه
🌼وقتی قرآن خواندن پدربزرگ و مادربزرگ تمام شد، برای بچه ها درباره حضرت زینب صحبت کرد.
پدربزرگ :گفت شبی حضرت علی (ع) در مسجد نشسته بود.
مرد فقیری پیش امام آمد و از او کمک خواست
مرد فقیر گرسنه بود او از حضرت علی خواست تا به او غذا
بدهد.
@heyat_kodak_yamahdi
@mer30tvنی نی دایناسور مهربون - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.64M
#قصه_کودکانه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما
@heyat_kodak_yamahdi
@mer30tvچشمه سحرآمیز - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
4M
#قصه_کودکانه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
@heyat_kodak_yamahdi