#روایت_از_چشم_های_من
بخش اول : گیسو
جانم برایتان بگوید که ، تازگی ها هر وقت رو به روی آیینه میایستم، چشم هایم از قد کشیدن موهایم قلبی میشود.
خب آرزوی هر دختری است گیسوان بلند داشتن تا بخاطرش دم به دقیقه ذوق کند و احساس کند جز خودش، ملکه ای روی زمین نیست؛ مخصوصا وقتی پدر تحویلش بگیرد...
┏━━━━━•••♡🍃🌺🍃━┓
#هیئت_بانوان_الزهرا
@heyatbanovan
┗━━🍃🌺🍃♡•••━━━━┛
هیئت بانوان الزهراء(س)
#روایت_از_چشم_های_من بخش اول : گیسو جانم برایتان بگوید که ، تازگی ها هر وقت رو به روی آیینه میایس
#روایت_از_چشم_های_من
بخش دوم : سفر
پدرم چند روزی است در خانه حرف از سفر میزند،
یک مسافرت طولانی...
آااااخ خدایا چقدر مسافرت را دوست دارم؛ آن هم چه سفری!؟ خانوادگی.
امّا هر از چندگاهی میگوید: 《حسابی خودتان را مهیا کنید. دست خالی راه نیوفتید ها، شاید اصلا برنگشتیم...》
با لبخندی آرام اضافه میکند:《اصلا شاید خانهمان را عوض کردیم...》
واااای خانه جدید... حتما اتاقم از اینجا قشنگ تر خواهد بود...
┏━━━━━•••♡🍃🌺🍃━┓
#هیئت_بانوان_الزهرا
@heyatbanovan
┗━━🍃🌺🍃♡•••━━━━┛
هیئت بانوان الزهراء(س)
#روایت_از_چشم_های_من بخش دوم : سفر پدرم چند روزی است در خانه حرف از سفر میزند، یک مسافرت طولانی..
#روایت_از_چشم_های_من
بخش سوم : شروع
امروز که مینویسم، راه افتاده ایم. به قول پدرم آماده یک سفر طولانی یا شاید همیشگی شده ایم.
انشاءالله خیر است؛ البته وقتی پدر بگوید حتما خیر است...
اولین مقصد مان ، یک شهر بزرگ زیارتی است، به آنجا میرویم تا سفرمان با برکت و پر رونق باشد.
برکتی فراگیر و رونقی همیشگی....
┏━━━━━•••♡🍃🌺🍃━┓
#هیئت_بانوان_الزهرا
@heyatbanovan
┗━━🍃🌺🍃♡•••━━━━┛
هیئت بانوان الزهراء(س)
#روایت_از_چشم_های_من بخش سوم : شروع امروز که مینویسم، راه افتاده ایم. به قول پدرم آماده یک سفر طو
#روایت_از_چشم_های_من
بخش چهارم : صدای خنده
چند روزی است در راه هستیم تا به آن شهر برسیم. نمیدانید چقدررر خوش میگذرد. تمام مسیر صدای خنده ما بچه ها، همه را میخنداند.
راستی یک عمو دارم که با دیدن خنده های ما، لب هایش که تا میخورد تا بخندد، انگار هلال ماه از آسمان آمده روی زمین ؛ یا شاید هم من بخاطر آن همه زیبایی، از زمین به ابرهای آسمان پناه میبرم، خصوصا وقتی روی شانه هایش مینشینم...
┏━━━━━•••♡🍃🌺🍃━┓
#هیئت_بانوان_الزهرا
@heyatbanovan
┗━━🍃🌺🍃♡•••━━━━┛
هیئت بانوان الزهراء(س)
#روایت_از_چشم_های_من بخش چهارم : صدای خنده چند روزی است در راه هستیم تا به آن شهر برسیم. نمیدانید
#روایت_از_چشم_های_من
بخش پنجم : چشمان دریایی
داشتم از عمویم برایتان میگفتم...
چه قد و بالایی، چه دریایی است در چشمانش، همه را سیراب میکند... خب بس است دیگر ، یک وقت ماه من را چشم نزنید ها، قل هوالله بخوانم فوت کنم دور سرش. چشم بد دور از چشم هایش...
┏━━━━━•••♡🍃🌺🍃━┓
#هیئت_بانوان_الزهرا
@heyatbanovan
┗━━🍃🌺🍃♡•••━━━━┛