📌 ماجرای ازدواج شهید علمدار
🗞 مصاحبه نشریه اشراق اندیشه با همسر #شهید_سید_مجتبی_علمدار
📝بعد از استخاره چه گفتند؟
🍃- آنچنان بحث خاصی نبود. حالت رسمیای داشتند. اینکه پاسدار هستم و از لحاظ مادی چیزی ندارم و...
📝مراسم عقد و عروسیتان چطور برگزار شد؟
🍃- همان روز خواستگاری، گفتند که من تازه از جبهه آمدهام و پدر و مادرم هم وضع خوبی ندارند. اگر امکانش هست، رسم حزباللهیها را اجرا کن و همین عقد ساده را قبول کن که آن هم در خانه ما بود. نه طلایی و نه لباسی و...
📝مهریه شما چقدر بود؟
🍃- سیصد و پنجاه تومان با چند گرم طلا.
📝شما در زمان ازدواج دانشجو بودید یا شاغل؟
🍃 - هم دانشجو بودم هم کارمند.
📝ایشان با تحصیل و کار شما مخالفتی نداشتند؟
🍃- خیر موافق بودند. البته فقط با کار در آموزش و پرورش موافق بودند.
📝اخلاق و رفتار ایشان چگونه بود؟
🍃- خیلی جدی بود. زیاد اهل شوخی نبود. خیلی رسمی و جدی برخورد میکرد.
📝با خانواده چطور؟
🍃 - با خانواده خودش انعطاف بیشتری داشت. پدر و مادر وظیفهشان فرق میکرد تا زن و همسر. مرد خوبی بود. کلاً بد اخلاق نبود. اما اهل شوخی هم نبود.
📝خاطره خاصی از عبادت کردن شهید به خاطر دارید؟
🍃- ایشان معمولاً اردیبهشت ماه جبهه میرفتند، هر ۴۵ روز یا ۳۵ روز مأموریت داشتند. ایشان انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود. میگفت این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود درآورده و دست ایشان میکند و در همان لحظه هم شهید میشود.
🍃 ایشان وقتی به آبادان برای مأموریت میرود، این انگشتر را در حمام بالای طاقچه جا میگذارند. وقتی میخواهند به ساری بیایند، در راه یادش میافتد که انگشتر بالای طاقچه حمام جامانده است. وقتی آمد، خیلی ناراحت بود.
🍃 (من معمولاً «آقا» صدایش میکردم چون سختم بود که اسمش را صدا کنم و بگویم مجتبی، فکر میکردم خیلی سبک است، اگر اسمش را صدا بزنم. ایشان هم مرا همیشه «خانم» صدا میزدند.) گفتم: آقا! چرا اینقدر دلگیری؟ ناراحتی؟ گفت: والله انگشتر بهترین عزیزم را در آبادان جاگذاشتم. اگر بیفتد و گم شود، واقعاً برایم سنگین تمام میشود. گفت: بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم، شاید این انگشتر گم نشود. یا از آن بالا نیفتد و گم نشود و خیلی جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا خواندیم و راز و نیاز کردیم و خوابیدیم.
🍃صبح که بلند شدیم، دیدیم انگشتر روی مفاتیحالجنان است. اصلاً باورمان نمیشد این انگشتر روی مفاتیحالجنان باشد. همان انگشتری که در آبادان توی حمام جا گذاشته بود، روی مفاتیحالجنان بالای سر ما بود و هنوز حالا هم که دارم بعد از چند سال تعریف میکنم، حالتم یک جوری میشود...
📝 حالا این انگشتر کجاست؟
🍃- الآن هم آن انگشتر را دارم. میخواهم سر سفره عقد دخترم به همسرش تقدیم کنم.
#شهید_سید_مجتبی_علمدار 🌷
13.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخرین مناجاتخوانی مرحوم #موسوی_قهار در حضور رهبر معظم انقلاب
روحش شاد و یادش گرامی🌷
#انسان_در_اندیشه_امام_خامنه_ای
🔹سعادت انسان در این است که از تلاطم و اضطراب روحی در امان و آرامش روحی باشد. آسایش انسان، ناشی از آن روحیه و اخلاقی است که باید از دین استمداد بشود و سرچشمه بگیرد.
🔹مسألهی تداوم حیاتِ بعد از مرگ یکی از ارکان جهان بینی اسلامی است؛ انسان و زندگی او با مردن نابود و تمام نمیشود؛ به عبارت دیگر، دنیا و هر آنچه در آن است، مقدمهی حیات بعد از مرگ است و آنچه انسان در اینجا انجام میدهد، در واقع مقدمهچینی برای حیات ابدی است، «الدّنیا مزرعه الآخره».
🔴ذوق زدگي رسانه حامي دولت از پالس اميرناظمي، معاون وزير ارتباطات به سرویس های جاسوسی غرب و اشرار مسلح
كانال عصر ايران در اقدامي غيرحرفهاي، توئيت ١٤ روز پيش معاون وزير ارتباطات درباره تلاش اين وزارتخانه براي تهيه لايحه جلوگيري مجدد قطع اينترنت بدون مجوز مجلس را منتشر كرد؛ پيشنهادي كه در حقيقت تصميم گيري در شرايط بحران امنيتي را وارد يك روند كند كرده و بهترين هديه به سرویس های جاسوسی غرب و اشرار و منافقين است.
⏪گفتنی است بیشترین موضع گیری سیاستمداران غربی از جمله رئیس جمهور آمریکا و نخست وزیر اسرائیل و..... در آشوبهای اخیر اعتراض به قطع شبکه های اجتماعی اسرائیلی مانند تلگرام و اینستاگرام و توییتر بود . طبق اعتراف صریح رسانه های غربی ارتش آمریکا و انگلیس و اسرائیل و سعودی ها اتاق جنگ خود را در آشوبهای آبانماه در شبکه های اجتماعی برقرار کرده بودند.
دستگاه های قضائی و امنیتی باید بررسی کنند چه ارتباطی بین رفتارهای مسئولان وزارت ارتباط و اتاق جنگ ارتش های دشمنان وجود دارد که دقیقا در پازل آنها در حال عمل هستند؟
19.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کشف پیکر مطهر یکی از شهدای دوران دفاع مقدس در منطقه میمیک عراق (دوشنبه ۱۸ آذر ۹۸)
هدایت شده از هیأت شهدا
dfc48cb92827c5496287b24d1f3ac4fe.mp3
2.63M
هدایت شده از هیأت شهدا
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_چهل_و_هفتم وقتی قرار شد سنسور اتاق دکتر افشی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_چهل_و_هشتم
اگر عزتی من و میدید، میفهمید اون شب که گفتم از نیروی انتظامی هستیم همش الکی بوده... از طرفی اونجا دفتر بود، محل زندگی نبود که بخوایم بگیم اومدیم دزدی! پس میدونست یه اتفاقی افتاده که رفتیم داخل دفترش.
شخصی مثل عزتی که در چنین سطح بالایی فعالیت میکنه خیلیارو میشناسه، پس حضور یک غریبه که قبلا هم یک بار اون و دیده، طبیعتا نمیتونه عادی باشه وَ میفهمید که زیر نظر قرار داره.
برای اینکه تمرکز کنم و کمی اروم باشم مثل همیشه یه دونه سیلی زدم به صورتم تا با شوکی که به خودم وارد میکنم کمی از اون حالت هیجان بیرون بیام! به خودم گفتم «عاکف آروم باش. کنترل کن خودت و هیچچی نیست. فقط فکر کن. آرامش داشته باش.»
مخاطبان عزیز، شما ۲۰ خط میخونید، اما تموم این اتفاقات زیر سی ثانیه بود.
صدای سنسور زدن از بیرون اومد. فقط ۱۵ ثانیه ی دیگه زمان داشتم. صدای دریافت پیامک گوشیم در اومد و یه تک بوق خورد. نگاه کردم به گوشیم... عاصف بود...
متن پیام:
«کجایی لامصب. یارو پشت دربِ دفترشه.. داره میاد داخل. چرا بیرون نمیای. عاکف تورو خدا بیا بیرون! من دارم میام سمت دفترش داخل راهرو با یکی دعوا راه بندازم، تو خودت و بکشون بیرون! »
پنج ثانیه از وقتم درگیر پیامک عاصف شد که اشتباه بود... دیگه زمان نداشتم.
۱۲ ثانیه/ ۱۱ ثانیه /۱۰ ثانیه /۹ ثانیه...
با خودم میگفتم عاکف تصمیم بگیر. یا درب اتاق باز شد به عزتی حمله کن و بزن به صورتش تا تو رو نبینه، و بعدا خیال کنه یه همکار از اتاقش داشته سرقت میکرده با هرعناوینی، یا گم شو بیرون.
هرثانیه ای که میگذشت هزارجور فکر میکردم و با خودم حرف میزدم...
۷ ثانیه/۶ ثانیه /۵ ثانیه
ته دلم هی میگفتم عاکفففففف بجمب. اومد داخل.
دیگه راهی نداشتم... گوشی رو گذاشتم روی سایلنت. فورا باید تصمیم میگرفتم.. جز سرویس بهداشتی درون اتاق دکتر عزتی جای دیگه ای رو برای مخفی شدن نداشتم.. فورا رفتم سمت سرویس بهداشتی. در و باز کردم و عین یه ناجی غریق شیرجه زدم کف سرویس بهداشتی و محکم با پا درو بستم. در که بسته شد، صدای باز شدن درب ورودی اتاق و همچنین چند ثانیه بعدش صدای بسته شدنش اومد.
فورا بلند شدم پشت در ایستادم. تند تند نفس نفس میزدم. چندتا نفس عمیق کشیدم خودم و کنترل کردم. خداروشکر کمی خیالم جمع شد. حواسم بود تا یک وقت صدای نفس زدنم بیرون نره. محکم چسبیدم به درب سرویس بهداشتی. خدا خدا میکردم یک وقت نیاد داخل. طوری آروم در و قفل کردم که توی عمرم اینقدر دقت نکرده بودم که نکنه صدای قفل شدن در به گوشش برسه.
وقتی خیالم از بابت در جمع شد، نفس راحتی کشیدم و خیالم تا حدودی جمع شد، اما هنوز دلهره داشتم نکنه دکتر عزتی بخواد بیاد داخل سرویس بهداشتی. گوشیم و گرفتم به عاصف پیام زدم:
متن پیام:
« جناب احمق الدوله!!! چه خاکی باید به سر تو و خودم کنم؟ گیر کردم داخل دستشویی.. به اون دکتر بگو زنگ بزنه خدمت این مرتیکه و از دفترش به یک بهانه ای بگیره بکشه این و بیرون. »
عاصف پیام داد:
« اوکی. »
زیر لب گفتم اوکی و زهر مار.
نفهمیدم عزتی داره درون اتاقش چیکار میکنه. چند دقیقه گذشت، صدای تلفن دفترش به صدا در اومد. صحبتاش و تا جایی که شنیدم و صدا میرسید براتون مینویسم:
« سلام. بفرمایید.. به به. چطورید آقای دکتر. خوب هستید ان شاءالله. چه میکنید با زحمتای ما؟ از وقتی معاون شدید دیگه مارو تحویل نمیگیرید.. چرا میدونم.. سرتون واقعا شلوغه.. بهتون حق میدم.. بله من وقت دارم. آها. بله بله. بله قربان.. چرا که نه.. شما عزیزید.. چشم چشم. همین الان رسیدم. اتفاقا در بخش ۱۳ بودم. بله وضعیت خوبه. اما بعضی سانتریفیوژها دارن از کار می افتن.. بله عرض کرده بودم در اون جلسه که باید عوضشون کنیم. بعضیا قطعاتش مشکل دارن که اصلا صلاح نیست سانتریفیوژی که مشکل پیدا میکنه بخوایم قطعاتش و تعمیر کنیم و دوباره استفاده کنیم.. به نظرم باید جمع بشن و اقدام به نصب جدیدترها کنیم... بله.. درسته.. آها بله.. بنظرم به درد نمیخورن. حتما.. چرا که نه.. الان میرسم خدمتتون. چشم چشم.. خدانگهدارتون. »
خیالم جمع شد. خدا خدا میکردم شکمش و کلیه هاش بد کار نکنن یا واجب نشه بیاد سرویس. خداروشکر نیومد. نفس راحتی کشیدم. سه چهار دقیقه بعد عاصف پیام داد:
« بیا بیرون. دارم از دوربین میبینمش. مجددا رفته بخش ۱۳. معاون ریاست سازمان هم داره میره اونجا.»
قفل در سرویس بهداشتی رو باز کردم و زدم بیرون. مونده بود همون درب اصلی اتاق افشین عزتی که این همه دردسر کشیدم. همون دری که من و اسیر کرده بود و از درون باز نشده بود. مجددا سنسور و زدم اما باز هم درب اتاق باز نشد. نفهمیدم مشکلش چیه. دو سه بار زدم، بازم موفق نشدم. به عاصف پیام دادم:
« چقدر وقت دارم »
« نمیدونم. اما تلاش کن زوتر بیای.. داری چیکار میکنی پس؟ نیازه بیام؟»