هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_چهل_و_نه دکتر بهش اشاره زد بره بیرون که
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_پنجاه
بعد از تماس با مهدیس روی صندلی داخل بالکن نشستم و داشتم به مشکلات زندگیم فکر میکردم که با صدای گوشی کاریم به خودم اومدم. نگاه به شماره کردم دیدم عاصف عبدالزهرا هست. جواب دادم:
+جانم عاصف.
_آقا عاکف سلام.
+سلام. میشنوم. بگو.
_نمیاید سوار پراید سفید بشیم و بریم یه دوری بزنیم؟
منظورش این بود امشب نمیای خونه امن.. گفتم:
+نه. حواست به همه چیز باشه. چندساعت دیگه اول وقت اداری میام سمتتون. جواب استعلام چی شد؟
_اجازه بدید همدیگرو دیدیم صحبت کنیم.
+آره یا نه.
_آره. درسته. حرف شما درست بود. اما موارد دیگه ای هم هست که باید بدونید.
+باشه. صبح میام سمتتون.
_حاجی؟
+جانم.
_چرا گرفته ای.. انگار ناراحتی. صدات یه جوریه !
+چیزی نیست. خسته ام. کاری نداری؟
_نه یاعلی.
قطع کردم، همینطور که نشسته بودم و به شهر نگاه میکردم، دیگه نفهمیدم چطور خوابم برد.. حدود ساعت ۳ و نیم صبح باصدای یه بوق مهیب از جام پریدم. صدای بوق یه کامیون بود.
وقتی بیدار شدم دیدم تموم بدنم بخاطر نداشتن پتو و بادهای سردی که بهم خورد درد میکنه. به زور بلند شدم، برگشتم رفتم توی اتاق خواب خوابیدم. کمی خوابیدم تا اینکه با آلارم گوشیم برای نماز بیدار شدم و دیگه نخوابیدم. نمازم و خوندم صبحونه و داروهای همسرم و بهش دادم، تا اینکه ساعت حدود ۶ و نیم صبح بود که مهدیس به بهانه کلاس داشتن از خونه جیم شد اومد پیش خواهرش. چون نباید پدر و مادرش میفهمیدند. برای همین میگم جیم شد.. وقتی اومد رنگ و روی فاطمه رو دید هنگ کرد.
من دیگه خونه نموندم. رفتم سمت ۴۴۱۲. وقتی وارد خونه امن شدم ، سعی کردم ناراحت نباشم. به عاصف که طبقه اول پیش بچه ها بود گفتم:
«بیا بریم بالا.. یه کار فوری باهات دارم.»
رفتیم بالا، سنسنور و زد رفتیم داخل اتاق.. نشستم روی مبل... عاصف پشتم ایستاد و خم شد صورتش و آورد دم گوشم، گفت:
_چرا انقدر گرفته ای؟ چیزی شده انقدر دمقی؟
+حوصله ندارم... لطفا سوال نپرس!
_باشه.
+جواب استعلام و بهم بده ببینم چیکار کردی !
رفت نامه جواب استعلام و گرفت آورد گفت:
_اینم استعلام.
برگه استعلام و نگاه کردم دیدم به به، چقدر پر و پیمون هم هست. به عاصف گفتم:
+خب توضیح بده ببینم !
_عرضم به حضورتون که نسترن توسلی، اصالتش ایرانی و متولد اراک هست، اما با خانوادش بخاطر وضعیت شغلی پدرش در سال ۶۷ که اون موقع نسترن خردسال بوده میرن سمت بحرین.. به دلیل ارتباط پدرش با تجار عرب مدتی ساکن بحرین میشن.. پدر نسترن یعنی آقای عبدالله توسلی کسی بوده که در بین برخی تجار حاشیه خلیج فارس که وصل به دستگاه سلطنتی بحرین بودند، نفوذ و ارتباط گسترده ای داشته
+مادرش چی؟ چیکارس؟ زنده هست یا مرده؟
_مادرش ایرانیه وَ خانه دار ! الان هم زنده هست
+خب داشتی از پدرش میگفتی !
_نسترن در دهه هفتاد به همراه خانوادش از بحرین میرم عربستان و ساکن اون کشور میشن
+کجا؟
_سمت مناطق شیعه نشین قطیف اما بعد از چندسال مجددا مهاجرت میکنند به یک کشور دیگه. اما اینبار مقصد کشور عربی نبوده، بلکه انگلیس بوده!
+قصه جالب شد
_چون گفتی ماموری از طرف من پیگیری کنی، با اجازه شما و هماهنگی های لازم با حاج هادی دیشب با دو تا از بچه های برون مرزی واحد ضدجاسوسی خودمون جلسه گذاشتم وَ سیر تا پیاز حضورش در انگلیس و مشخص کردیم
+خب تعریف کن ببینم چیه
_عرضم به حضورتون که خانوم نسترن توسلی در دهه هفتاد یعنی اواخر ۷۹ به عضویت موسسه ای در انگلیس درمیاد به اسم « ولوم WLUML».
+عجب!! اونجا چیکار میکرد؟
_اون موسسه دفتر مرکزیش در لندن هست که در پوشش وَ قالب اقدامات بشر دوستانه و گرفتن حق زنان، کارهای دیگه ای انجام میده. بعضی اقدامات نظیر تربیت نیرو برای براندازی ، اقدامات ضد امنیتی، وَ همچنین جاسوسی در ایران رو به طور نامحسوس انجام میده. البته اینم بگم هدف اصلیشون دین زدایی از زنان جامعه مسلمان بخصوص ایران هست که تموم اقداماتشون در پوشش های مختلف هست که نهایتا روی اهداف ضدامنیتی و جاسوسی متمرکز شدند
+خب. ادامه بده
_خانوم هما هودفر از موسسین و از اعضای هیات مدیره موسسه ولوم هست که طی سال های اخیر در ایران به جرم جاسوسی توسط تیمی از همکاران ما تحت رصد و کنترل اطلاعاتی قرار میگیره وَ وقتی که محرز میشه جاسوس هست دستگیر میشه و بعد از مدتی که تخلیه اطلاعاتی میشه، بخاطر وخامت حالش وَ به دلیل اینکه که خونش نیفته گردن جمهوری اسلامی تا به بهانه فشارهای حقوق بشری به ایران فشار وارد نشه، با عفو رهبری آزاد میشه و بعد هم دیپورتش میکنن به خارج از ایران
+خب. میدونم. اطلاعات تازه تر بهم بده
_نسترن توسلی آموزش های فراوانی در اون موسسه میبینه اما از همه مهمتر اینه که ایشون ارتباط تنگاتنگی با جریان شیرازی ها در قم و تهران و اصفهان داره. حتی با برخی چهره های مذهبی هم به شدت مَچ هست . فعلا همین
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_پنجاه بعد از تماس با مهدیس روی صندلی داخ
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یک
گفتم:
+تموم شد؟
_بله تموم شد!
+بسیار عالی.
بلند شدم رفتم پشت میزم، گفتم:
+یه زحمت بکش برای 3200 یه نیروی کمکی بزار. بهش 48 استراحت بدید. برای حدید هم همینطور.
_کی و جایگزین کنیم؟
+مرتضی رو بفرست جای حدید تا عزتی رو زیر چتر خودش بگیره؛ با خانوم کوثری هم هماهنگ کن بره جایگزین 3200 بشه. حاج هادی دو روز قبل موافقت کرده کوثری در مواقع ضروری جایگزین 3200 بشه.
_چشم.
عاصف بلند شد بره، تا دم درب اتاق رفت مجددا برگشت نگام کرد گفت:
_عاکف، چیزی شده؟ خیلی به هم ریخته ای !
+نه عزیزم.. شما برو اون کاری که بهت گفتم رو انجام بده. ضمنا خودت کوثری رو توجیه کن.
_باشه حاجی.
عاصف که رفت از فرصت استفاده کردم زنگ زدم به گوشی خواهر خانومم. جواب داد:
_سلام آقا محسن. خوبید؟
+سلام مهدیس. ممنونم. چخبر؟ فاطمه چطوره؟
_راستش از وقتی که اومدم و شما هم رفتی، همچنان خوابه! منم نشستم دارم مطالعه میکنم. بهم نمیگی چیشده؟
+چی بگم والله.. داستانش مفصله.. بزار سرفرصت باهات صحبت میکنم.. فقط تورو خدا حواست بهش باشه.
_چشم. خیالت جمع.. ببین آقا محسن، میگمااا. بینتون حرفی شده؟
+چی داری میگی مهدیس.. بین من و خواهرت حرفی هم بشه اولا به تو چه ! ثانیا، من و فاطمه مشکلی نداریم که.
_باز من یه چیزی گفتم، تو شروع کردی. بیا بزن من و !
+کاری نداری؟
_خداحافظ.
قطع کردم و گوشی و انداختم روی میز. تلفن اتاقم زنگ خورد. جواب دادم:
+بله.
_آقاعاکف سلام.
+سلام طاها. چیشده؟
_از اداره نامه محرمانه اومده براتون. ضمنا کارتبالتونم چک کنید.
+نامه رو بیار بالا.
تا بچه ها نامه رو بیارن، سیستم و روشن کردم بعدش رفتم سنسور و زدم در اتاقم و باز کردم.. دیدم طاها نامه رو آورده.. داد بهم و رفت. در و بستم اومدم پشت سیستم نشستم.
نامه رو که باز کردم دیدم از بخش برون مرزی ضدجاسوسی هست. متن نامه انقدر مهم بود که سرم دود کرد. اجازه ندارم متن نامه رو بنویسم. اما خودتون بعدا متوجه میشید.
روز به روز داشت ارتباط عزتی با نسترنِ مرموز قصه ما بیشتر میشد. من همزمان، هم درگیر بیماری همسرم بودم، وَ هم درگیر این پرونده و کارشناسی یه پرونده دیگه.
اون روز به سختی کار کردم، چون همش ذهنم درگیر همسرم بود. فردای اون روز با خانومم رفتیم سمت بیمارستان تریتا پروفسور سمیعی.. نتونستیم ببینیمش.. چون پرفوسور سمیعی اون روزها در ایران نبود. از طرفی ما نباید معطل سمیعی میشدیم و باید در همون بیمارستان کسانی که مورد تایید پروفسور بودن خانومم و معالجه میکردند.
یکی از دکترها جواب اسکن و دید اما گفت محض اطمینان در همین بیمارستان تریتا چون تجهیزاتش پیشرفته تر هست یک بار دیگه اسکن و ام ار آی کنید.
فاطمه رو بردم برای اسکن از سرش. وقتی این قسمت از کارا تموم شد، گفتند کمی طول میکشه جواب بدیم، چون سرشون شلوغ بوده اون روز.. منم از فرصت استفاده کردم بردمش دریاچه چیتگر کمی بگردیم.. یکساعتی رو گشتیم، مجدد برگشتیم سمت بیمارستان برای گرفتن جواب.. جواب و که گرفتیم رفتیم پیش یکی از متخصصین.
فاطمه تا اون لحظه نمیدونست داخل سرش لخته خون هست.. دکتر گفت:
«خانوم شما در سرتون لخته خون وجود داره.»
وقتی این و گفت فاطمه چشماش گرد شد. به دکتر اشاره زدم ادامه نده. بلند شدم از اون دستگاهی که داخل اتاق دکتر بوده یه لیوان آب برای فاطمه آوردم.. دکتر که فهمید هوا پسه گفت:
البته چیز خاصی نیست با چندتا قرص و دارو از بین میره. نگران نباش دخترم. براتون دارو مینویسم، حتما از همین امشب شروع کنید به خوردن داروها !
دکتر اسم دارو رو نوشت اومدیم بیرون به فاطمه گفتم:
+بیا سوییچ و بگیر، برو داخل ماشین بشین من میام
_کجا میخوای بری؟
+برم سرویس بهداشتی زود میام
قشنگ که خیالم جمع شد فاطمه رفت، دوتا پا داشتم چهارتا دیگه قرض کردم بدو بدو رفتم سمت اتاق دکتر منشی هماهنگ کرد رفتم داخل وقتی وارد اتاق شدم بهم گفت:
_بفرمایید بنشینید
وقتی نشستم ادامه داد به صحبتاش گفت:
_من با اشاره شما دیگه ادامه ندادم
+ممنونم دکتر. میشه بهم بگید موضوع از چه قراره؟
_شما اسم و فامیلیتون چیه؟ چون من فقط اسم بیمارو میدونم اما اسم شمارو نمیدونم میخوام باهم راحت صحبت کنیم !
+من اسمم محسن هست فامیلیم سلیمانی
_ببینید آقای محسن سلیمانی، لخته خونی که در مغز همسر شما هست، متاسفانه فعالیت مغز و کند کرده و خون رسانی به مغز خانوم فاطمه زهرا محمدی به شدت ضعيفه. دلیل ضعف و بیهوشی ایشون برای اینه. من با این که یک پزشک امروزی هستم اما به طب اسلامی اعتقاد دارم و میتونم به شما بگم از طریق زالو درمانی اقدام کنید، اما آقای سلیمانی راستش میخوام بهتون بگم که بیخود وقتتون و تلف نکنید. نه برای اومدن به اینجا ! نه برای رفتن به سمت طب اسلامی و سنتی !
+یعنی چی؟
_میخوام باهاتون رک صحبت کنم اجازه هست؟
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_پنجاه_و_یک گفتم: +تموم شد؟ _بله تموم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم
گفتم:
+بله. حتما.
_آقای سلیمانی، لخت خون های زیادی که در مغز خانومتون هست کار ما رو با مشکل روبرو میکنه. راستش من بعضی از مریضارو میفرستم سمت یکی از پزشکان طب سنتی وَ ایشون با زالودرمانی خون های لخته شده سربیمار و طی یک بازه زمانی نسبتا طولانی بیرون میکشه. من بیمارانی رو سراغ دارم که به سرشون ضربه وارد شد و به کما رفتن اما به لطف خدا مجددا احیا شدن، اما به دلیل اینکه در سرشون لخته خون بوده گاهی مثل همسر شما بیهوش میشدند یا خودشون و بین مرگ و زندگی میدیدند. راستش از طریق زالو درمانی خوب شدن. چون من کمتر مریضی رو میفرستم زیر تیغ جراحی. خودم مسلمونم، اعتقادمم به طب اسلامی بیشتره تا طب امرزی.
+درسته.
_میخوام بهتون بگم، مشکل همسرتون نه با عمل حل میشه، نه با زالو درمانی که لخته خون سرش و بکشیم بیرون. درصد زنده موندن همسر شما زیر تیغ جراحی بنده یا هرکسی دیگه، زیر 5 درصد هست. بزار این چندوقت و راحت زندگی کنه. متاسفم که دارم اینطور میگم. از همه مهمتر این که مغز همسرتون اسیر تومور هم شده.
+وای بر من.. دکتر چی میگی شما !
_متاسفم !!
+ توموورررر !!!؟؟؟؟
_بله.. تومور !
+مگه میشه همزمان!
_اندازه این تومور میگه خیلی وقت نیست که ایجاد شده، شاید چیزی حدود 5 ماه. یه سوال.
+بفرمایید.
_همسرتون در پنج ماه اخیر وضعیتشون چطور بوده؟ فراموشی یا تندخویی داشتند؟
+بله.. همسرم به شدت حافظه قوی داشتند اما این چندماه اخیر شاید ده ها بار پیش اومد خیلی از مسائل و فراموش میکرد. من برام عجیب بود. تندخو شدنش هم زیاد شده بود. چندشب قبل به شدت بحثمون شد به خاطر رفتارهای تندش. از طرفی خواب های ایشون بالای 9 ساعت شده!
_تموم این مواردی که گفتید علائم اون تومور و ضربه ای که به سرش وارد شده هست. اما سوال مهمتر، دلیل ضربه به سر همسرتون چیه؟ خدایی نکرده تصادف کردند؟ یا کار شما بوده؟ ببخشید اینطور پرسیدم.
+بخدا من به سرش ضربه ای وارد نکردم. تا به حال اصلا دستم روی همسرم بلند نشده.
_خداروشکر... ببینید، من اسکن رو مورد بررسی قرار دادم، متاسفانه بابت یک ضربه ای که من نمیدونم برای چه بازه ی زمانی هست، جمجمه ی سر خانوم فاطمه زهرا محمدی که همسر شما هستند یه تَرَکِ ریز داره. دلیل جمع شدن لخته های خون فقط میتونه اون باشه.
+دکتر من الآن باید چه خاکی به سرم کنم!؟
نگاهی بهم کرد گفت:
_آقای سلیمانی، بهتون گفتم که، متاسفانه راهی نداره.. این تومور کارو زده خراب کرده.. اگر فقط اون ترک و خون های لخته شده بود، میشد براش فکری کرد، اما این توده ای که ایجاد شده دست مارو بسته.. به شدت این توده داره رشد میکنه.
خیلی ناراحت بودم و غصه میخوردم.. گفتم:
+ببخشید من چطور میتونم پروفسور سمیعی رو ببینم ؟
_ایشون ایران نیست. احتمالا تا 7 ماه آینده هم به ایران تشریف نمیارن. درحال حاضر در اِمریکا هستند. البته عذرمیخوام اینطور میگم، شما آزادید هر تصمیمی بگیرید، اما بنده یکی از شاگردان پروفسور هستم که با دستور مستقیم ایشون در این بیمارستان مشغول فعالیتم. شک نکنید خدمت ایشون هم ببرید همین حرفارو به شما میزنند.
کلافه شده بودم. نمیدونستم باید چیکار کنم... دیدم فاطمه داره به گوشیم زنگ میزنه.. جواب ندادم. پیام داد:
«کجایی پس؟ اعصابم به هم ریخته دیگه توی ماشین از بس تنها نشستم.»
نوشتم:
«دارم میام فدات شم.»
با ناراحتی و سردرگمی به دکتر گفتم:
+پس الآن این داروهایی که نوشتید چی؟ همش الکیه؟
_نه اصلا الکی نیست؟ اون داروها بیمارتون و آروم میکنه. حواستون باشه نباید عصبی بشه. نباید غصه بخوره. سعی کنید کنارش باشید.
خیلی سختم بود این سوال و بپرسم.. اما تموم نفسم و داخل سینم جمع کردم. گفتم:
+دکتر! نهایتش چندماه دیگه؟
دکتر سرش و انداخت پایین و با ناراحتی گفت:
_ اگر شیمی درمانیش و مرتب و دقیق انجام بدید، شاید تا شش ماه الی 9 ماه دیگه زنده باشه. شایدهم معجزه ای رخ بده خوب بشه.
وقتی اینطور گفت دنیا روی سرم خراب شد. دلم نمیخواست دیگه چیزی بشنوم! مجبور شدم از دکتر خداحافظی کنم. اومدم بیرون رفتم پایین سوار ماشینم شدم. سعی کردم جلوی فاطمه زهرا ناراحت نباشم. استارت ماشین و زدم برگشتیم سمت خونمون.
بین راه با خانومم شوخی میکردم، اما زیاد توجه نمیکرد. وقتی رسیدیم خونه زنگ زدم خواهرش مهدیس اومد پایین فاطمه رو برد بالا. بهش سپردم خونمون بمونه. چیزی هم به خانوادش نگه. همین الان که دارم مینویسم، وقتی یاد اون روزها که می افتم بغض خفم میکنه. خیلی سخته با چشمت ذره ذره آب شدن همسرت و ببینی!
یک هفته از این اتفاقات گذشته بود که قرار شد بهزاد و دختر حاج کاظم مریم خانوم برن گروه خون.فاطمه با این خبرها خیلی خوشحال بود اما من به زور میخندیدم تا کسی دردم و نفهمه
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم گفتم: +بله. حتما. _آقای سل
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
یه روز خونه امن 4412 بودم که از دفتر حاج هادی زنگ زدند که باید برم اداره میخواد من و ببینه! از 4412 رفتم سمت اداره. مسئول دفتر حاجی زنگ زد بهش... گفت:
«حاج آقا سلام.. معاونتون آقا عاکف اومدن. بیان داخل؟ بله بله.. چشم. حتما.. آها. برن اونجا؟ آها چشم.. پس بمونن اینجا.»
نفهمیدم چی دارن میگن. هی بمونن اینجا برن اونجا میگفتن.. منم بخاطر بیماری فاطمه حوصله نداشتم و اعصابم به هم ریخته بود. گوشی رو از دست مسئول دفتر حاج هادی کشیدم گفتم:
+سلام حاج هادی. عاکفم. فرمودید بیام اداره. ظاهرا باهام کاری داشتید.
_سلام.. از دوربین دیدمت.
نگاه به دیوار کردم دیدم گند زدم. از بس ذهنم مشغول بود دیگه یادم رفته بود که بالای سرم دوربین هست. با عصیانیت گفت:
«گوشی رو از دست کسی نکش. بده بهش.»
گوشی رو ندادم دستش.. انداختم روی میز مسئول دفترش، گفتم:
«بگیر ببین چیکارت داره.»
اونم چپ چپ نگام کرد، بعد گوشی رو گرفت و شروع کرد به صحبت کردن. منم رفتم نشستم. بعد از یک دقیقه که صحبتاشون تموم شد قطع کرد... گفت:
_ حاج آقا گفتن برید دفتر حاج کاظم.. حاج کاظم منتظرتونه. چنددقیقه دیگه حاج هادی تشریف میارن اونجا.
+مسخرمون کردید؟ باز چه بازی ای رو دارید شروع میکنید؟
چیزی نگفت، منم بلند شدم رفتم سمت دفتر حاج کاظم.. مسئول دفترش هماهنگ کرد، حاجی در و بازکرد. رفتم داخل دفترش، تا منو دید گفت:
_سلام. چطوری عاکف. فاطمه زهرا خانوم خوبه؟
+ممنونم. خوبم... اونم خوبه... میشه بگید اینجا چخبره؟
_باز چیشده؟
+چی بگم والله. بگذریم.
رفتم نشستم یه گوشه ای.. اعصابم به هم ریخته بود.. حاجی یه لیوان عرق بهار نارنج و با آب لیمو قاطی کرد آورد داد بهم گفت:
_بخور.. برات خوبه.. اعصابت و آروم میکنه تا آتو دست کسی ندی !
این حرف و که زد دوزاریم افتاد که یه چیزی شده. اومد نشست روبروم گفت:
_هادی داره میاد اینجا. یک کلمه حرف نمیزنی. الانم رفتار زشتت با مسئول دفترش و بهم گزارش کرده.. دلیل نمیشه تو از مسئول دفترش بالاتری و معاون هادی هستی هر حرکتی کنی. اینجا چاله میدون نیست. چند ساله اومدی داخل این سیستم و این تشکیلات! از روز اول تا حالا دارم اینو بهت میگم.. صدبار گفتم بازم میگم که پسر جان کله شق بازی در نیار.. آقاجان کله شق بازی در نیار.. اینجا میزنن دهنت و سرویس میکنن! اینجا رحم به صغیر و کبیر تو و دیگران نمیکنن. حتی منم که محرم اسرارتم یه روز میبینی مجبور میشم بزنم دهن مهنت و صاف کنم. کار اطلاعاتی پدر مادر نمیشناسه آقای عاکف. آدم باش یه کم.. تو جوان تحصیلکرده ای هستی، باید بفهمی این مسائل و !! اما نمیدونم چرا دلت میخواد همش گرد و خاک کنی.
از بس بی حوصله بودم هیچ جوابی ندادم.. بعد از چند دقیقه مسئول دفتر حاج کاظم زنگ زد به حاجی یه چیزی گفت.. حاجی هم قطع کرد رفت اثر انگشت زد درب اتاقش باز شد.. همونطور که روی صندلی نشسته بودم برگشتم به عقب نگاه کردم دیدم حاج هادی وارد شده و خیلی سنگین و عصبانی سلام علیک کرد بعدش نشست. حاج کاظم و حاج هادی کمی باهم صحبت کردن، بعد هردوتا من و نگاه کردن. حاج هادی گفت:
_معلومه چته !؟
کمی مکث کردم، همینطور که سرم پایین بود گفتم:
+ببخشید حاج آقا. حق با شماست. من تند رفتم با مسئول دفترتون.
_بار آخرت باشه میای گوشی رو از دست مسئول دفترم میکشی. دلیل نمیشه معاون من هستی و بالاتر از اونی، پس این یعنی هر کاری دلت خواست انجام بدی !
+من هرکاری که دلم خواست انجام ندادم حاج آقا.. خیلی چیزا دلم میخواست انجام بدم طی این سال ها اما جلوی خودم و گرفتم
_جمع کن دهنت و بچه !!! اگر پشت تلفن چیزی بارت نکردم و حرمتت و نگه داشتم برای این بود که خواستم آبروت حفظ بشه وگرنه چاک دهنم باز بشه هر چی از دهنم در بیاد بهت میگم و بارت میکنم
خیلی مودبانه و آروم گفتم:
+باورم نمیشه این ادبیات شما باشه حاج آقا هادی
_به وقتش باورت میشه
فقط نگاش کردم دلم میخواست با این حرفی که زد بلند شم خِرخِرَش و به دندون بکشم حاج کاظم بهم اشاره زد حرف نزن. حاج هادی گفت:
_جلوی کاظم دارم بهت میگم کاظم تورو بعد از شهادت معاونت قبلیم معرفی کرد من روی حرفش نه نیاوردم اوایل خوب پیش رفتی، اما الان یک هفتس تموم گزارشاتت نصفه و نیمه میرسه دستم. من باید از منابع دیگه گزارشات تکمیلی پرونده رو دریافت کنم؟
صداش و برد بالاتر گفت:
_طی این یک هفته دکتر افشین عزتی سه مرتبه با نسترن توسلی دیدار داشته، اما یه دونه از این سه تا دیدارو به من گزارش ندادی. چرا؟ چه غلطی داری میکنی؟ تو مگه معاون من نیستی؟ تو مگه مسئول و کارشناس این پرونده نیستی؟ تو مگه داخل کمیته سه نفره برای تصمیم گیری کلان و اصلی نیستی؟ آقاجان جواب بده
سرم پایین بود و فقط به صحبتاش گوش میدادم. همینطورکه سرم پایین بود یه هویی تسبیحش و پرت کرد به سمتم خورد به پیشونیم.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم یه روز خونه امن 4412 بودم که
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهار
اما همچنان سرم پایین بود.. ادامه داد گفت:
_ دِ لامصب با تو هستم جواب بده! آبروی من داره سر این پرونده میره. تموم گزارشاتِت نصفه و نیمه هست.. امروز رئیس جلوی کاظم هرچی از دهنش در اومده بارِ من کرده.
چیزی نگفتم، خم شدم از روی زمین تسبیح رو گرفتم بعدش بلند شدم دو دستی دادم بهش، آروم گفتم:
+بفرمایید حاج آقا. خدمت شما !
مجددا سرجای خودم نشستم.. اون بنده خدا همچنان داشت می تاخت ! ادامه داد گفت:
_ اگر من مدیر کل بخش ضدجاسوسی هستم و تو معاون من، پس چه کسی باید به من گزارش بده؟ چرا من باید گزارش های مربوط به دکتر عزتی رو از افراد دیگه در ۴۴۱۲ دریافت کنم؟ مگه تو نمیفهمی سلسله مراتب و !؟؟ پای یه دونه از گزارش های این سه تا دیدار امضای تو نبوده. همه رو از افراد دیگه ای که در ۴۴۱۲ بودن دریافت کردم. جواب بده آقای محترم؟ چرا ساکت نشستی؟
+ببخشید حاج آقا.. شما درست میفرمایید! حق با شماست.
_زِکی !! همین؟ ببخشید حاج آقا؟ حق با شماست؟ با همین یه کلمه همه چیز تموم شد رفت؟ کجارو ببخشم؟؟ چی رو ببخشم؟ نه عزیزم. از این خبرا نیست.
حاج کاظم گفت:
«هادی جان ای کاش این کارو نمیکردی. وقتی به من داری میگی، دیگه نباید برای حفاظت نامه میزدی. وقتی اونجا فرستادی همه میفهمن. میره لای پرونده این بنده خدا. منم بخوام اعمال قدرت و نفوذ کنم میگن چون آشنای هم هستند، دارن لاپوشونی میکنن. رییس هم بدش میاد که بخواد کسی از داخل تشکیلات این حرف و بزنه.. درصورتی که من با عاکف شدید ترین رفتارو دارم. اما بابت این کوتاهی ها زودی به حفاظت نامه نزنید. اول بگذارید بین خودمون بررسی کنیم شاید حل بشه! اگر حل نشد اونوقت نامه بزنید حفاظت اطلاعات سیستم.»
حاج هادی گفت:
«کاظم من نمیتونم ببینم داره کم کاری صورت میگیره. فردا پس فردا به حاج آقای (...) رییس تشکیلات، تو که معاونش هستی هم نمیتونی جواب بدی.. اون آدمی هست که مو رو از ماست میکشه بیرون. بهتره من و تو خودمون رو پا سوز این آقا نکنیم.»
صداش و برد بالاتر، با انگشتر عقیقش چندتا زد روی شیشه میز گفت:
«آقای عاکف خان، اگر نمیتونی کار کنی، استعفا بده برو بیرون. من معاون خنگ نمیخوام. امنیت این مردم و امنیت ملی این کشور دست ما هست! نمیخوام خون جوونای این مملکت بیفته گردن من و زیر مجموعم. یک هفته س گزارش که نمیدی هیچ، هربار با خونه امن ۴۴۱۲ ارتباط میگیرم میگن اونجا نیستی! کجا غیبت میزنه؟ هان؟»
حاج کاظم بهم گفت:
_عاکف. چرا چیزی نمیگی؟ چرا لال شدی؟
+حق دارید. من اشتباه کردم.. به نظرم بهتره استعفا بدم. چون به درد مجموعتون نمیخورم.. ببخشید که این چندوقت باعث زحمت شدم.
حاج هادی با تندی گفت:
« بله آقا.. حتما استعفا بده.. برو ۳ ماه قرنطینه بمون تا مراحل اداریت انجام بشه بعدشم بسلامت. شما باید از کلِ این مجموعه بری.»
بعد روش و کرد سمت حاج کاظم گفت:
«عه عه عه. تورو خدا میبینی کاظم.. یک هفته س وسط یه پرونده مهم اطلاعاتی امنیتی که با سرویس دشمن درگیریم آقا داره تعلل میکنه.. به خدا قسم من اولین باره میبینم یه کسی اینطور رفتار کنه. پناه بر خدا از این همه حماقت.»
حاج کاظم روش و کرد سمت من گفت:
_عاکف !
همینطور که سرم پایین بود، با صدای آروم گفتم:
+حاجی چی بگم!؟ هم شما حق دارید، هم حاج آقا هادی که بزرگ منو مسئول مستقیم من هستند..
حاج هادی بازم اومد وسط بحث گفت:
«جمع کن آقاجان.. من دیگه غلط کنم آدمی مثل تورو بیارم زیر دست خودم. تو یکی ما رو به باد نده برای هفت پشتمون بسه! لطفا هندونه زیر بغلمون نزار... الانم برگه استعفات و بنویس فوری برو قرنطینه.. با حفاظت چنددقیقه قبل تماس گرفتم گفتم ایشون حق خروج نداره.»
حاج کاظم صداش و برد بالا گفت:
_عاکف.. مگه هادی به تو نمیگه؟ یا جواب بده یا استعفات و بنویس سه ماه برو قرنطینه تا مراحل اداریت تموم بشه و پرونده هایی که زیر دستت بودن بدیم به بچه های دیگه کاراش و تموم کنن. بعدشم مارو به خیر تورو بسلامت... مگه باتو نیستم.. خب حرف بزن لامصب!
به چشمای حاجی نگاه نمیکردم. همینطور که سرم پایین بود گفتم:
+من اشتباه کردم. الانم آماده ام تاوان پس بدم ! چشم، استعفام و مینویسم بعدشم آماده ی هرگونه توبیخ و رفتن به قرنطینه هم هستم. حتی شش ماه.. فقط بزارید...
به اینجا که رسیدم بغضم ترکید..مجددا گفتم:
+فقط بزارید...
دیگه نتونستم حرف بزنم.. بغض یک هفته ایم ترکید، اشکام روی صورتم جاری شد واقعا نتونستم جلوی خودم و بگیرم اونم جلوی دوتا مردی که بزرگتر از خودم بودن این بار دیگه از درون شکستم اینجا بود که از درون متلاشی شدم نتونستم خودم و کنترل کنم هرچی میخواستم تلاش کنم حرف بزنم، انگار دهنم قفل شده بود. گفتم:
+فقط بزارید
حاج کاظم بلند شد اومد سمتم گفت:
«عاکف. چیزی شده باباجان؟ چرا داری گریه میکنی؟»
بعد خطاب به حاج هادی گفت:
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهار اما همچنان سرم پایین بود..
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنج
«هادی جان میشه بعدا من و شما همدیگرو ببینیم؟ گزارشی هم که به حفاظت دادی با من. فعلا برو دفترت، سرفرصت میام سمتت!! حتما تا نیم ساعت دیگه همدیگرو می بینیم!»
بعدش بلند شد رفت اثر انگشت زد درب اتاق و برای حاج هادی باز کرد تا بره.. اونم رفت. حاجی درو بست اومد کنارم نشست، گفت:
_عاکف جان.. چیزی شده بابا. اتفاقی افتاده؟
+حاجی بزارید من برم دنبال زندگیم. بخدا خسته ام. نیاز به استراحت دارم یه مدت.
_خب با من حرف بزن. بگو چیشده! تو که کارت و دوست داشتی! فاطمه چیزی گفته مگه؟
+اون بنده خدا کاری نداره که.. فقط گاهی مثل همه زن ها میگه بیشتر پیشم باش.. همین.
_من تا الان اشکت و ندیدم. در طول این همه سال کار امنیتی اولین باره که میبینم تو بخوای جلوی یکی بشکنی.. اونم جلوی همکارت.. پس یه چیزیت شده.. برای فاطمه اتفاقی افتاده؟
+حاج کاظم.
_جانم.. بگو
+بزارید من استعفا بدم برم. یا اینکه پرونده رو از دست من بگیرید.. یا اینکه بزارید با همین فرمون برم جلو، ولی به حاج هادی سفارش کن پاپیچ من نشه! قول میدم دیگه اشتباهات این یک هفته رو تکرار نکنم. من می دونم هادی برام سایه گذاشته. خیلی جاها احساس میکنم یه چشم دنبالمه.. دو بار یکی از بچه هارو دیدم اما به روی خودم نیاوردم. هادی هم میدونه من این یک هفته رو کجاها بودم!
_عاکف اینارو ولش کن.. این طبیعت کار ما هست. اما الان بهم بگو اینکه گفتی فقط بزارید... اما یه هویی بغض کردی و دیگه نتونستی جلوی خودت و بگیری چی میخواستی بگی.. ما بزاریم تو چیکار کنی؟ به من بگو.. تو رو خاک پدر شهیدت قسم که برام از برادر عزیزتر بود و تو یادگارشی، وَ همیشه برای من عطر پدرت علی رو داشتی و داری به من بگو! قول میدم بین خودمون بمونه. به من اطمنیان کن پسرجان.
نفسم و دادم بیرون. خیلی خسته بودم، هم روحی، هم جسمی.. گفتم:
+باشه برای بعد. الان نمیخوام باکسی حرف بزنم.
_عاکف، مریم و بهزاد رفتند گروه خون. خداروشکر همه چیز ردیف شده.. نزار خوشحالی این روزهای من که تو با فاطمه زهرا هم در اون شریکید و باعث و بانیش هستید، به کاممون تلخ بشه. خواهشا بگو چیشده.
بلند شدم گفتم:
+دورت بگردم حاجی جان! باشه برای بعد. اصرار نکن!
حاجی دید اصرارش فایده نداره گفت:
_هادی تاکید کرده از اداره نمیتونی بیرون بری. میخوای چیکار کنی؟
+اگر میشه باهاش صحبت کن کوتاه بیاد. من یه خرده گرفتارم این روزا !
_نگفتی! برای فاطمه اتفاقی افتاده؟
+شما ردیف کن من برم بیرون از اداره تا پرونده رو باهمون قدرت قبلی پیش ببرم.
_بمون چنددقیقه !
زنگ زد دفتر حاج هادی.. 10 دقیقه باهاش صحبت کرد. هی میگفت:
«هادی جان آروم باش.. من دارم بهت میگم که ازت خواهش میکنم. من دارم کُپن خرج میکنم.. تو کوتاه بیا.. بزار این مورد و که داریم میریم جلو حل بشه بعدش حتما باهاش برخورد میکنیم. اصلا من خودم شخصا باهاش برخورد میکنم. به جان تو من باهاش برخورد میکنم. میدونم تو گزارشت و دادی، اما نگران نباش. باباجان یه لحظه گوش کن.. تو گزارشت و نمیخواد اصلا پس بگیری.. بزار بمونه اونجا. اما زنگ بزن دم در تا بچه های حفاظت اذیتش نکنند.. هادی ببخشید دارم به صراحت بهت میگم اما من بالاتر از تو هستم، دارم خودم و خرج میکنم. پس بهت دستور میدم که این کارو برام انجام بده. باشه قبول..نه نه.. اصلا فکر این چیزارو هم نکن.. من درستش میکنم.. باور کن حلش میکنم برادر من! حله..»
خلاصه بعد از ده دقیقه بحث و ... حاج هادی قبول کرد پرونده دستم باشه و بتونم از اداره خروج کنم. با حاجی خداحافظی کردم بعدش از اتاقش زدم بیرون.
وقتی اومدم بیرون دیگه نرفتم سمت دفتر خودم. اصلا حوصله نداشتم بهزاد رو با این حال ببینم تا بهش تبریک بگم. از طرفی هم تا دوباره ورق برنگشته بود باید میزدم بیرون.. فورا از اداره خروج کردم رفتم سمت 4412 !!
نزدیک خونه که شدم ریموت درب و زدم با ماشین رفتم داخل پارکینگ خونه. طاها اومده بود پایین.. از ماشین که پیاده شدم کیفم و گرفتم باهم رفتیم بالا. طاها چندتا گزارش مهم و در حین راه رفتن بهم داد. دیگه طبقه اول نایستادم و مستقیم رفتم دفترم، سنسور و زدم وارد شدم دیدم عاصف پشت سیستمش نشسته داره به کاراش میرسه.. سلام علیکی کردیم نشستم.
به عاصف گفتم:
+چه خبر؟
_راستش عاکف جان، حاج هادی خیلی این روزا زنگ میزنه اینجا. قبلا سابقه نداشت.
+چطور !
_قبلا که زنگ میزد، مستقیما سراغت و نمیگرفت.. اما الان زنگ میزنه میگه عاکف کجاست! راستش ذهنم مشغول شده، اتفاقی افتاده که ما خبر نداریم؟
+نمیدونم. شاید کاری داره. خلاصه منم که همیشه اینجا نیستم.. گاهی بیرون میرم، گاهی کارهای بچه ها رو چک میکنم از نزدیک.
_متوجه ام. اما خواستم فقط بهت بگم که درجریان باشی.
همینطور که نشسته بودم مشغول فکر کردن بودم...
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنج «هادی جان میشه بعدا من و شما
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_شش
به همسرم فکر میکردم. به اتفاقات داخل ستاد که بین من و حاج هادی پیش اومد، به بی احترامی که بهم کرد، به پرونده عزتی که یه کلافش برون مرزی بود و طرحی هم که من ارائه داده بودم در سطح بین الملل بود و... !
وای خدا بهش فکر میکردم داشتم دیوانه میشدم.. طرحی رو درون کمیته سه نفره بررسی کردیم که تهش حاج کاظم حاج هادی رو دور زد و مستقیم برد پیش رییس کل ، اونم موافقت کرد.. یک طرف بازی مستقیما خود من بودم. باید میرفتم به یکی از کشورها برای اجرای پروژه. از طرفی مریضی خانومم، اینکه دکتر گفته بود خانومت نهایتا 6 ماه الی 9 ماه دیگه دوام میاره و... روزهای عجیبی بود و خیلی کلافه بودم.
در همین فکرها بودم که عاصف گفت:
_عاکف یه خبر مهم برات دارم.
+چی هست؟!
_عزتی قراره بره کربلا.
بُهت زده نگاش کردم، گفتم :
+چی ؟!!!!!
_چرا وحشت کردی؟
+وحشت نکردم دیوانه.. میگم چی گفتی؟
_میگم عزتی قراره بره کربلا.
+زمان؟
_طبق شنودی که داشتیم برای حدود سه ماه دیگه ! یعنی ایام اربعین.
+با کی میخواد بره؟
_نمیدونم. اما نسترن پاسش و گرفته ! حدید و 3200 هم چون بیسیمت خاموش بوده با خط امن خبرارو به من میدادن !
+خبر برای چه ساعتیه؟
_همین امروز حدود دوساعت قبل !
+ بگو بچه ها فایل مکالمه رو بفرستن روی سیستم من !
عاصف زنگ زد طبقه پایین به خانوم افشار گفت فایل آخرین شنود مکالمات عزتی رو بفرستند روی سیستم من.
سیستمم و روشن کردم. رمز ورود و زدم وارد شدم.. هدفون و گذاشتم گوشم فایل و پلی کردم. حالم داشت از عزتی و حرفاش به هم میخورد.. از طرفی چقدر این نسترن زرنگ و جَلَب بود. سرم داشت دود میکرد. کلی برای افشین عزتی عشوه می اومد. اما جوری وانمود نمیکرد که عزتی درموردش خیال کنه هرزه تشریف داره. به هیچ عنوان با عزتی، رو بازی نمیکرد وَ خیلی زیرکانه با برنامه ای که براش تعریف شده بود میرفت جلو تا عزتی رو روز به روز بیشتر از گذشته تشنه ی خودش کنه... کاری که دقیقا شِگِرد سرویس های امنیتی دشمن هست وَ از طریق زن ها به اهداف خودشون میرسن. قابل توجه مسئولین سست کمربند...
فورا گزارش این شنود و نوشتم، به همراه یک نسخه ی کپی از فایل رو گذاشتم داخل پاکت نسوز وَ با چسب های امنیتی و مخصوص و رعایت مسائل حفاظتی پلمپ کردم دادم دست عاصف عبدالزهراء تا ببره برای حاج هادی !!
قبل از اینکه عاصف گزارش و اون فایل و ببره، با یه خط امن زنگ زدم اداره ... مسئول دفتر حاج هادی جواب داد:
_سلام علیکم.. بفرمایید!
+آقا مهدی سلام.. چطوری اخوی.. عاکفم..
_درخدمتم..
+بابت امروز عذر میخوام تند رفتم.. اعصابم به هم ریخته بود. حلال کن داداش.
_نه حاج آقا این چه حرفیه.. منم فراموشش کردم. شما هم خسته بودی قطعا. الان امری داشتید تماس گرفتید؟
+بله.. حاج هادی هست !
_بله هستند.. وصلتون کنم؟
+اگر ممکنه.
_بزارید یه هماهنگی کنم.. چندلحظه پشت خط بمونید !
پشت خط موندم و آهنگ انتظارو که صدای زیارت عاشورا بود گوش کردم.. بعد از چندثانیه وصل شد:
_زود بگو کار دارم.
+سلام حاج آقا. یه گزارش درمورد دکترعزتی داریم که مهمه. به همراه یه فایل صوتی که مهمتر هست !
_بفرست بیاد اداره. تا یکساعت دیگه دستم باید برسه.. چون بعدش دارم میرم شورای عالی امنیت ملی جلسه دارم.
+چشم. میدمش دست آقاعاصف بیارن خدمتتون.
_خوبه..ممنونم..
+حاج آقا بابت امروز ببخشید که با آقا مهدی بد رفتار کردم. اما داخل اتاق حاج کاظم واقعا چیزی نگفتم که بخواید با من اونطور رفتار کنید.
_آقای عاکف خان، ادامه نده... من و از کوره در نبر ! بار اول و آخرت باشه. دیگه حق اشتباه نداری. این بار هم بخاطر کاظم گذشت کردم. تمام... اون گزارش و اون فایلتم بفرست بیاد اداره منتظرم.
+چشم.
خواستیم خداحافظی کنیم که یه کنایه بدی بهم زد و جیگرم و سوزوند. گفت:
_مرد گریه نمیکنه. خداحافظ.
چیزی نگفتم..قطع کردم. اما از درون پاشیدم. کسی نمیدونست چرا من نتونستم بغضم رو نگه دارم و اشکم در اومد. تنها نقطه ضعف من فاطمه بود. فاطمه ای که داشت جلوی چشمم آب میشد.
گوشی رو قطع کردم عاصف گفت:
_عاکف! حالت خوبه؟
+نمیدونم عاصف.
_چرا یه هویی رنگت عوض شده؟
+عاصف تو سیدی. سرنمازات دعام کن. به مادرت حضرت زهرا متوسل شو تا مشکلات منم حل بشه.
_چشم. ولی ظاهرا بازم اداره گرد و خاک کردی؟ درسته؟
+نه بخدا. شاید یه کم تند رفتم اما امروز فقط نشستم تا حاج هادی هرچی از دهنش در میاد بارم کنه.
_عجب! برای چی؟ چیزی شده؟
+بگذریم. بگیر اینارو ببر بده بهش باز داد و بیداد راه نندازه.
عاصف هم دیگه چیزی نگفت.. نامه و نسخه کپی فایل شنود و گرفت برد اداره.
#عاکف_سلیمانی
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_پنجاه_و_شش به همسرم فکر میکردم. به اتفا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفت
شب ساعت ۱۰ بود دیدم حاج کاظم زنگ زد به موبایل شخصیم.. جواب دادم:
+سلام.. جانم حاجی.
_سلام جوان. خوبی؟
+شکر.
_کجایی؟
+سرکارم.. اما اداره نیستم!
_میتونی حرف بزنی؟
+قطع کنید خودم بهتون زنگ میزنم.
بلند شدم از اتاقم زدم بیرون رفتم پشت بوم خونه امن شماره حاج کاظم و گرفتم زنگ زدم بهش... وقتی جواب داد گفتم:
+سلام مجدد... جانم حاجی.. چیکارم داشتی؟
_بهتری؟
نفسی کشیدم و گفتم:
+ههههعیییی.. بگذریم.
_همچنان نمیخوای بهم بگی.
+همچنان نمیخوام بهت بگم.
_باشه. اصرار نمیکنم. خواستم بگم امشب بهزاد و خانوادش اینجا بودن. چقدر جای تو با فاطمه خالی بود.. چندبار حتی صحبتتون شد.
نمیدونم چرا تا اسم خانومم می اومد به هم میریختم. گفتم:
+ممنونم حاجی. نظر لطف شماست. ببخشید تورو خدا نتونستیم بیایم.
_تاریخ عقد و مشخص کردیم امشب.. البته قرار هست چندماهی محرم باشن تا رفت و آمد کنن و همدیگرو بیشتر بشناسن، اونوقت اگر مشکلی نبود، بعد از محرم و صفر عقد رسمی کنند.
+ ان شاءالله خوشبخت بشن.
_این هفته میخوایم بهزاد و خانوادش و به طور رسمی دعوت کنیم شام بیان خونمون. قرار هست حاج آقای محمدی که نفسش حق هست بین این دوتا جوون صیغه محرمیت جاری کنه ! دلم میخواد تو و فاطمه زهرا خانوم حضور داشته باشید. درسته داداشای فاطمه هستن، اما من یه پسرم شهید شده، میخوام حداقل جای برادر شهید دختر منو، همچنین جای خالی پدر بهزاد رو تو پر کنی!
آروم گفتم:
+چشم حاج آقا.. هرچی دستور بدید من مطیعم. نوکر شما و خانوادتونم هستم.
_فدای پسرم بشم. مزاحمت نمیشم.. برو به کارت برس.. یاعلی.
+چشم. یاعلی.
قطع کردم رفتم پایین کلتم و گرفتم وسیله هام و جمع کردم از خونه امن زدم بیرون. توی مسیر از یه داروخانه شبانه روزی داروهای خانومم و گرفتم رفتم سمت منزل.
وقتی رسیدم جلوی در پارکینگ اصلا دلم نمیخواست برم بالا و همسرم و در اون وضعیت ببینم، چون داشت روز به روز ضعیف تر میشد. اما باید میرفتم. با آسانسور رفتم بالا.. وقتی رسیدم جلوی درب واحدمون سوره قل هوالله احد رو به توصیه استاد اخلاقم سه مرتبه خوندم تا بلا از خونه و اهل خونه دور بشه.. کلید و انداختم در و باز کردم وارد خونه شدم دیدم فاطمه با خواهرش مهدیس نشستن.. سلام علیکی کردم و رفتم کنار خانومم نشستم باهاش شوخی کردم سر به سرش گذاشتم تا حالش بهتر بشه. از طرفی وقتی با خواهرش مهدیس بحث میکردم و سر به سرش میزاشتم فاطمه میخندید و خوشش می اومد. اونشب مهدیس رفت زودتر خوابید.. با فاطمه نشسته بودیم داشتیم تلویزیون میدیدم سر صحبت و باز کردم بهش گفتم:
+فاطمه جان.. این یکسال اخیر به سرت ضربه شدید خورده؟
کمی فکر کرد.. نمیتونست زیاد صحبت کنه چون بی حال بود. گفت:
_آره.. سر همون جریان ربایش من توسط عطا و دوستانش.. «رجوع شود به #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_دوم» !
فاطمه ادامه داد گفت:
_اون پسره با اون زنه هردوتاشون به سرم چندبار ضربه زدند. یکبار هم اون پسره محکم هولم داد سرم خورد به دیوار !! بعدش چشام سیاهی رفت افتادم !!
وقتی اینارو گفت اعصابم به هم ریخت و پر از خشم و نفرت شدم از عطای نامرد... فاطمه گفت:
_چیزی شده محسن جان !!
+نه عزیزم.. خواستم بدونم دلیل سردردهای تو یه وقت اون نباشه!
_محسن! دکتر چی گفته بود؟
وقتی این و گفت دست و پام شل شد. یادحرفای دکتر افتادم که میگفت همسرت نهایتش تا چندماه دیگه زنده می مونه. چون لخته های خون داره مغزش و پرمیکنه و جمجمش ترک داره وَ از همه بدتر درگیر یک توده هم شده سرش. همه ی اینا داخل سر یه زن جوان که سنش به ۲۸ هم نمیرسید جمع شده بود ! خودم و کنترل کردم.. گفتم:
+چیز خاصی نگفت.. داروهایی هم که از داروخانه گرفتم گفتن برای درمان میگرن های عصبی هست.
بعد برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم:
+راستی بهزاد و مریم رفتند گروه خون. همه چیز ردیف شده.
خوشحال شد گفت:
_وای جدی؟؟ چقدر خووووب.
+آره... تو هم کم زحمت نکشیدی برای رسیدن این دوتا به هم! راستی فردا شب چندشنبه هست؟
_پنجشنبه!
+عه. جدی؟ حاجی دعوتمون کرده برای فرداشب خونشون.. گفت آخر هفته بیاید بافاطمه خونمون. بهزاد وخانوادش هم دعوتن.. برای اینکه پسر_دختر همدیگرو بیشتر بشناسن و بیرون میرن محرم باشن، میخوان صیغه محرمیت بینشون جاری کنن تا اگر ان شاءالله مشکلی نبود، چند ماه دیگه عقد بشن.. برای بعد از محرم و صفر میشه.
_ای جانم... عزیزم... مریم چقدر الآن خوشحاله.
داروهای فاطمه رو دادم بهش خورد بعدش رفت خوابید. منم نشستم به آینده فکر کردم.. باورش برام سخت بود.. یه قرآن گرفتم تا برای سلامتی امام زمان قرآن بخونم که سلامتی همسرم و بهش برگردونه.
همینطور که داشتم قرآن میخوندم از فرط خستگی و دو روز فشار کاری و استرس زندگی و... خوابم برد.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفت شب ساعت ۱۰ بود دیدم حاج کاظم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_وپنجاه_و_هشت
وقتی صبح برای نماز بیدار شدم اول به همسرم رسیدم و داروها رو بهش دادم خورد و بعدش خوابید. خیالم که جمع شد، وضو گرفتم نمازم و خوندم رفتم سمت ۴۴۱۲.
ساعت شش و نیم صبح بود که رسیدم ۴۴۱۲.. با همکارا سلام و احوال پرسی کردم بعدش رفتم طبقه سوم داخل دفترکارم دیدم عاصف روی مبل خوابیده... وقتی احساس کرد یکی وارد اتاق شده فورا بلند شد..
سلام علیکی کردیم و نشستم پشت میزم. به عاصف گفتم:
+اگر خسته ای بگیر بخواب.. برقارو خاموش میکنم استراحت کن.. من توی تاریکی هم میتونم به کارام برسم.
_نه.. دوساعت خوابیدم بسه.
عاصف رفت دست و صورتش و شست اومد...گفتم:
+منوچهر با اون برهان بسیط افغانی رو مجددا بازجویی کردی؟
_عاکف جان، اینا چیزی برای گفتن ندارن. همه حرفاشون تکراریه.. تا الان ۱۰ نوبت اینارو بازجویی کردیم. بگیریم پروندشون و تکمیل کنیم بفرستیمشون دادگاه. جاسوس که نیستن..کارشون قاچاق هست.
+گزارش بازجویی رو نوشتی؟
_همه رو نوشتم.. دیشب رفتم سراغ هردوتاشون. واقعا دیگه چیزی برای گفتن ندارن. همون حرفای همیشگی رو زدن و هرکدوم تا الان حدود ۲۰ ساعت بازجویی شدن یعنی طی ۱۰ مرحله هر بار به مدت ۲ ساعت.
+باشه. میگم همین امروز بیان اسماعیل عظیمی و برهان بسیط و منوچهر و از ۴۴۱۲ ببرنشون. با اداره رایزنی کردم برهان و بگیریم زیر پرو بال خودمون تا برامون سمت پایگاه های آمریکا در افغانستان جاسوسی کنه! البته باید قبلش دونفری رو قرار بدیم تا عقیدش و عوش کنن و باورهای دینیش و زیاد کنند، اونوقت میتونیم ازش استفاده کنیم. این آدم با اینکه دوره های چریکی ندیده ولی یه پا چریک و منطقه شناسه.
داشتم همینطور برای عاصف صحبت میکردم و توضیح میدادم چیکار باید کنیم که گوشی کاریم زنگ خورد... جواب دادم:
+سلام. بفرمایید!
_سلام آقا عاکف. مهدی هستم. مسئول دفتر حاج آقا هادی.
+درخدمتم. بفرمایید.
_حاج آقا هادی گفتند بهتون خبر بدم تا یکساعت دیگه برای یه جلسه مهم با خودشون باشید اداره.
+باشه. میام.. یاعلی.
تماس که قطع شد از عاصف خداحافظی کردم رفتم سمت اداره.
یک ساعت بعد دفتر مدیر کل بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضد تروریسم.
+سلام حاج آقا.
_سلام بفرما بشین.
رفتم نشستم، اما باهام حرف نمیزد.. داشت کاراش و میرسید. منم سرم پایین بود و داشتم به اتفاقات روز قبل که حاج هادی اون رفتارو کرد فکر میکردم. به همسرم فکر میکردم، به اینکه الان حاج هادی چی میخواد بگه فکر میکردم. آماده هر نوع موشکی از سمت مدیر بودم تا بزنه من و بِچِزونه. چون حاج کاظم هم در این جمع نبود برای همین هادی بی ملاحظه تر از دیروز میتونست باهام رفتار کنه. سرفه ای کرد و یه لیوان آبمیوه خورد بعد بلند شد از پشت میزش اومد پشت سرم ایستاد. دوتا زد روی شونه هام بعد اومد روبروم نشست.
توی دلم گفتم «عاکف آماده شو که میخواد تورو ببنده به دری بری.»
وقتی نشست روبروم گفت:
_چطوری بچه ننه.
چیزی نگفتم و اهمیت ندادم. سرم و انداختم پایین، با گوشه لبم لبخند تلخی زدم. اما حاج هادی مگه ول کن بود؟ نه!! همچنان مشغول کنایه زدن بود. گفت:
_نمیشنوی؟
+درخدمتم حاج آقا. میشنوم.
_پس جواب بده ! دیروز چت بود؟
+مهم نیست. موضوع شخصی بود. یکساعت قبل به من گفتن بیام اینجا برای جلسه با شما. اگر امری دارید درخدمتم.
_پس نمیگی دیروز چت بود. عیبی نداره. آوردمت اینجا بهت بگم ممنون از گزارش دیشبت. ضمنا، طبق این خبر جدید برنامت برای دکتر عزتی چیه؟
+میخواد بره کربلا.. این نسترن بدجور مخ دکتر و زده.. به نظرم بزاریم کاراشون و انجام بدن، ما هم طبق برنامه پیش میریم. پیش بینی ما این بود به جای دیگه میرن، وَ کربلا رفتنشون دور از انتظار بود !
_خودت میتونی کنترل کنی؟
+بله... نمیزارم اتفاقی بیفته که باعث شکست بشه
_ بسیارعالی. ببین عاکف خان، در مسائل اطلاعاتی_امنیتی باید نیروی مقابل رو واقع بینانه ارزیابی کنیم. اینا رو میگم چون طرح شما خطرات خودش و داره
+بله. درسته !
_ به هر حال حاج کاظم آقا با رییس تشکیلات لابی کردند و با طرحت موافقت شد. اما بنده همچنان دست به عصا دارم میرم جلو ! ببین برادرم، اینطور نیست که حریف پخمه باشه طرف مقابل هم شگردهای خودش رو برای ضربه زدن به ما داره ! اما خب، طبیعتا هرچه قوی باشه، ما به حول و قوه الهی میتونیم شکستش بدیم. همونطور که تا حالا این کارو کردیم
+بله، قطعا همینطوره !
_من میخوام این ماموریت و شما تمام و کمال انجام بدید. اتفاقات اخیر رو هم فعلا نادیده میگیرم، اما به وقتش باید رسیدگی بشه. چون نامه رو دادم به حفاظت، برای همین نمیشه دوباره پس گرفت
من همینطور که سرم پایین بود، اون خندید و بازم با کنایه گفت:
_امیدوارم که مثل دیروز به گریه نیفتی!
آروم سرم و آوردم بالا، چشمای خستم رو ریز کردم، نگاهی بهش انداختم، گفتم:
+امر دیگه ای دارید؟
_نه، میتونی بری
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_وپنجاه_و_هشت وقتی صبح برای نماز بیدار شدم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_وپنجاه_و_نه
خداحافظی کردم و از دفترش اومدم بیرون رفتم سمت دفتر خودم.
در فکر این بودم که یه جا باید به حاج هادی بفهمونم انقدر چرت و پرت نگه ! اون یه جا کجا میتونست باشه فقط خدا میدونست.
نزدیک اتاقم بودم که بهزاد و دیدم خیلی خوشحاله. وقتی دیدمش روبوسی کردیم و بهش تبریک گفتم. چون در راهروی اداره گفتگو دونفره و چندنفره ممنوع بود باهم رفتیم اتاق من... وارد که شدیم بهزاد گفت:
_آقا عاکف، شما برای مهمونی منزل حاج کاظم با خانومتون تشریف میارید دیگه؟ درسته؟
+ببینم خدا چی میخواد. فعلا که درگیر کار هستم. تو امشب اینجا شیفتی! درسته؟
سرش و از شرم آورد پایین گفت:
_ آقا عاکف شرمندتونم..دلم میخواست بمونم اما دنبالتون بودم ببینم اگر میشه یه امشب و بزارید...
حرفش و قطع کردم دستم و بردم زیر چونش، سرش و دادم بالا گفتم:
+بهزاد جان، نگران هیچچی نباش. تو شرمنده هیچ کسی نیستی، چه برسه بخوای شرمنده من باشی. سوالمم برای این بود که میخواستم بگم اگر امشب شیفتی، برو برگه مرخصیت و پر کن بیار تا امضا بزنم بری سراغ کارات.. یا خودم جات و پر میکنم یا یکی از بچه ها رو میکارم سر جات.
_حاجی خیلی آقایی. خدا خیرت بده. راستش امشب من شیفتم. ولی اگر ممکنه یه حالی بهمون بدید.
+ برو برگت و بیار خودم سه روز برات مینویسم امضا میکنم برو پی عشق و زندگیت. ضمنا، توی کارتابل پرسنلی هم خودت ثبت کن. چون ممکنه من یادم بره.
_چشم
دیدم برگش و از جیبش در آورد داد بهم. خندم گرفت. گفتم:
+آماده داشتیا کلک.
بهزاد خوشحال شد و خندید... گفت:
_حاجی دلم برای خندتون تنگ شده بود. این دو هفته خیییلی کم دیدمتون، وقتی هم که خونه امن ۴۴۱۲ شما رو میدیدم ناراحت بودید.
همینطور که مشغول زدن امضای برگه مرخصی برای بهزاد بودم داشتم به حرفاش گوش می دادم. گفتم:
+چیزی نیست. دعام کن.. یه خرده گرفتاریم زیاد شده.
_چشم. من که همیشه دعاگوی شما و همسرتون که برام خواهری کرد هستم. مادرمم همیشه دعاتون میکنه.
لبخندی زدم گفتم:
+خدا پدرت و رحمت کنه. بیا عزیزم. اینم برگه مرخصیت. برو با خیال راحت از زندگیت لذت ببر و سه روز این سمتی نیا.
همدیگر و بغل کردیم و از دفتر خارج شد.. رفتم پای تخته تموم داشته هام و تا اینجای کار بابت پرونده دکتر عزتی بررسی کردم.
اون روز بعد از جلسه با حاج هادی که خلاصش رو براتون نوشتم، دیگه برنگشتم ۴۴۱۲. موندم اداره کارام و رسیدم. یکی از برنامه هایی که باید هر دو هفته انجام میدادم، بخصوص ما که عملیاتی بودیم، اونم حضور در سالن تیراندازی وَ تست های ورزشی بود که تا الآن بهش اشاره نکردم.
غروب ساعت ۶ بود که داخل سالن تیر اندازی اداره مشغول تمرین بودم... نیم ساعتی از تیراندازی کردنم به سمت سیبل و هدف میگذشت که دیدم یه دستی از پشت میزنه روی شونه م. برنگشتم به سمت صاحب اون دست، چون یه گلوله مونده بود، ترجیح دادم شلیک کنم...
یه گلوله رو شلیک کردم، بعدش سلاح رو چک کردم، خشاب و در آوردم، کلت و گذاشتم روی میز، عینک و از چشمم، وَ هدفون مخصوص تیراندازی رو از گوشم گرفتم گذاشتم روی میز.
برگشتم نگاه کردم دیدم مسئول آموزش هست... گفت:
_چرا دستت میلرزه.. قبلا ۱۰۰ میزدی.. الان ۷۰ میزنی.. حالت خوبه؟ تب و لرز داری؟
گفتم:
+نه چیزی نیست.. یه کم با این اسلحه راحت نیستم.
_از تو بعیده این حرفا آقا عاکف.
دکمه رو زد سیبل و آورد نزدیک میز... گفت:
_نگاه کن کجا میزدی؟ باور کن یه چیزیت شده.. تو که همیشه ۱۰۰ میزدی این ۷۰ زدنت عجیبه.
+چی بگم والله.
_با این اوضاع اصلا به صلاح نیست وسط عملیات درگیری مسلحانه داشته باشی.. بخصوص جای شلوغ. حتما حواست باشه چی گفتم برادر من! ببین دلیلش چیه، بعد بگیر حلش کن. بیا گوشیتم بگیر داره چپ و راست زنگ میخوره. جا گذاشتی روی میز من!
انقدر حواسم پرت بود که موبایلم و جاگذاشته بودم... یه اتفاق کاملا خطرناک بود که ممکن بود با اون گوشی کاری، هر سوءاستفاده ای توسط یک نفوذی بشه! گوشی رو ازش گرفتم دیدم شماره عاصف هست. جواب دادم:
+جانم عاصف.
_عاکف جان کجایی؟ من دهنم سرویس شد انقدربهت زنگ زدم. الان نیم ساعته دارم میگیرمت. الانم اومدم اداره اما نیستی !!
+سالن تیراندازی هستم. بیا اینجا !
_میتونی بیای کنار پارکینگ شماره 3 ؟ کار واجبی دارم
رفتم داخل حیاط اداره عاصف و دیدم گفتم:
+سلام. چیشده؟
_سلام حاجی. خبر مهمی دارم اونم اینکه امروز در ۲ مرحله از بانک دبی به مبلغ دویست میلون تومان به حساب همسر عزتی واریز شد
+همسر دکتر عزتی؟ چرا اون؟
_طرف خیلی زرنگه شماره حساب شخصیش و نداده که یه وقت برای خودش داستان نشه
+زود تصمیم نگیر. شاید یه معامله شخصی باشه ! نمیشه به این زودی گفت کار سرویس حریف هست !
_طرف جاسوس هست افشین پروندش روز به روز داره خراب تر میشه
+الان اومدی اینارو به من یاد بدی؟
_نه. یه خبر بد برات دارم
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_وپنجاه_و_نه خداحافظی کردم و از دفترش اومدم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت
وقتی عاصف گفت یه خبر بد برات دارم، بهش گفتم:
+چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
_امروز دکترافشین عزتی با نسترن دیدار داشته و قرار شده چندروز برای تفریح برن کیش. از ادارشون هم یک هفته مرخصی گرفته.
+عاصف حواستون باشه این زنه خیلی خطرناکه. احساس میکنم فراتر از این داره کار میکنه.
_میدونم. حواسم هست.
+کیش رفتن پیشنهاد کی بوده؟
_ نسترن.
+عزتی داره بدجور بازی میخوره.
_یعنی نمیدونه داره چه غلطی میکنه؟
+نمیخوام فعلا درموردش چیزی بگم. به زودی همه چیز مشخص میشه. نفسای آخر این پرونده هست. حرف دیگه ای یا کار دیگه ای هم داری؟
_نه، فقط خواستم گزارش بدم. اینارو هم نوشتم آوردم ببرم بدم دفتر حاج هادی.
+بده امضا بزنم یه دفعه ببر. ضمنا، 4412 زیاد این روزها کار خاصی نداریم.. طاها اونجا داره خاک میخوره.. بهش بگو بیاد سه روز به جای بهزاد شیفت بمونه. چون داره متاهل میشه فرستادمش مرخصی.
_به به. مبارک باشه.
بعد خندید گفت:
_میگم عاکف، بهزاد و دختر حاجی رو بفرستیم کیش هم تفریح کنن، هم کار رهگیری عزتی رو انجام بدن.
+ به جای گفتن این خزعبلات ازدواج کن. چهار روز با یکی نامزد بودی همه چیزو بهم زدی رفتی ! ما خوشحال بودیم که تو داری سر و سامون میگیری و آدم میشی اما... !!!
_داداش مجردی خیلی خوبه!
+حرف مفت نزن!!
برگه گزارشارو که امضا زدم دادم بهش گفتم:
+بیا اینم امضا زدم بگیر.
_تو چرا انقدر بی حوصله ای این روزا !! به زور میخندی ! به زور حرف میزنی !؟ چیزی شده خدایی نکرده؟ قدیما بیشتر با ما میپریدی؟
+کاری نداری؟
_باشه جواب نده، اما یادت باشه.
چیزی نگفتم ازش جدا شدم رفتم سمت دفترم، اونم رفت دنبال کارهای دیگه.
وقتی وارد دفتر شدم، دیدم گوشی شخصیم داره زنگ میخوره. گوشی رو از کشو آوردم بیرون دیدم شماره خانومم هست. فورا جواب دادم:
+سلام. جانم. امر کن فاطمه جان.
_سلام.. خوبی. خسته نباشی. اداره ای؟
+بلی.
_امشب چیکار کنیم؟
+دوست داری بریم؟
_من آره.. اما تو چی؟ میتونی بیای؟ مشکلی نداری؟
+نه مشکلی ندارم. کارام و رسیدم.. میام دنبالت باهم میریم.
_تو دیگه نمیخواد با این ترافیکی که هست این همه راه و بیای دنبالمون. من و مهدیس با ماشین من میریم خونه عمو کاظم. تو هم از اونطرف خودت و برسون. ضمنا، مادرت دعوت هست اما نمیاد. رفته خونه خواهرت حسنا چون خواهرزادت مریض شده.
+ان شاء الله خیره... میگم فاطمه، حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟
_آره عزیزم خوبم.. خیالت جمع. داروهامم خوردم.
+خاطرم جمع باشه؟
_ خاطرت جمعِ جمع باشه!
+بسیار عالی.. پس تا دو ساعت دیگه توی مهمونی میبینمت.. کاری نداری؟
_محسن؟
+جانم ؟
_تو چرا انقدر ناراحتی؟ محل کارت اتفاقی افتاده؟
+نه فدات شم. چیزی نشده.. یه کم خسته ام فقط.. این روزا کارم زیاد شده.
_باشه. پس مواظب خودت باش. هر سه ساعت خوردن یه لیوان عرقیات کاسنی و آویشن هم فراموش نشه.
+چشم.
قطع کردم. سرم و تکیه دادم به صندلی با خودم گفتم «ببین عاکف کارت به کجا رسیده که باید به دوستانت و همکارانت و مقامات بالاتر بگی چیزیم نیست، به فاطمه بایدبگی چیزیم نیست کارم زیاده. به همه باید یه چیزی بگی تا از جواب درست دادن طفره بری. نه راه پس داری نه راه پیش. شدی اون آدمی که به در و دیوار میزنه فرار کنه تا کسی ندونه دردش چیه!
بعد یاد 3 بیت شعری افتادم که امام حسین شب عاشورا، شب آخر عمر شریفش زمزمه کرده بود. ماجرای اون شعر این بود که امام سجاد فرمودند در شب عاشورا داخل خيمه نشسته بودم. عمه ام زينب عليهاالسلام کنارم بود و از من پرستاري ميكرد. در همين موقع پدرم توی خميه ی مخصوصش بود وَ غلام آزاد شده ی ابوذر غفاری هم درهمونجا مشغول اصلاح و تميز كردن شمشير پدرم امام حسین بود.
پدرم شعری رو خوندن:
يا دَهر اُفِ لَكَ مِن خَليل
كَم لَكَ بِالاِشراقِ وَالأَصيل
من صاحب أو طالب قتيل
و الدهر لا يقنع بالبديل
و انما الأمر الي الجليل
و كل حي سالك سبيل
اي روزگار! اف باد بر توباد از دوستي، (كه تو بد دوستي هستي)؛ چه بسيار هستند كه هنگام طلوع و غروب آفتاب.
از ياران يا خواهان حق را كشته اي، (يعني چه بسياري از ياران خود را كشته اي)؛ و روزگار به عوض و بدل قانع نمي شود.
بازگشت همه ي كارها به سوي خداوند جليل است؛ و هر موجود زنده اي راه مرگ و آخرت را طي خواهد نمود.
زیر لب این و خوندم با خودم گفتم: « ای روزگار اف بر تو که پدرم و ازم گرفتی. بهترین رفیقام و ازم گرفتی و شهید شدند. حالا داری همسرم و ازم میگیری...»
بلند شدم وسیله هام و جمع کردم تا آماده بشم برم، گوشی شخصیم زنگ خورد. نگاه کردم دیدم حاج کاظم پیامک داده:
«عاصفم با خودت بیار. چون در جریان این ازدواج هست بیارش تا همه باهم باشیم و خوش بگذره.»
رفتم پارکینگ اداره زنگ زدم به عاصف. گفتم:
+کجایی؟
_کارم تموم شد، میخوام برم سمت پراید سفید.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت وقتی عاصف گفت یه خبر بد برات دارم، ب
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_یک
گفتم:
+بیا داخل پارکینگ منتظرتم.
چنددقیقه بعد اومد. درو باز کرد نشست داخل ماشین گفت:
_جانم حاجی، چیزی شده گفتی بیام؟
+حاج کاظم پیام داده گفته تورو با خودم ببرم خونشون.
_من باید برم 4412.
+فعلا که کاری نداری اونجا !
_میدونم، ولی...
+خب همه چیز تحت کنترل هست. به عماد بگو همه چیزارو زیر نظر داشته باشه، اگر خبری شد بهمون بگه. بچه ها دارن شنود میکنن، مرتضی هم که رفته جای حدید برای کنترل عزتی.. عزتی هم که الان خونشه.. خانوم کوثری هم که رفته جای 3200 برای رهگیری نسترن، که الان خونش هست. بیا بریم اونجا بعد برگرد 4412.
_باشه.. پس من عماد و با اجازه شما میزارم فعلا سرتیم بشه.. بهش پیام بدم؟
+بده.
ماشینم و روشن کردم، رفتیم سمت خونه حاج کاظم. وقتی رسیدیم فاطمه و مهدیس رسیده بودند. همه جمعشون جمع بود. پسرها و نوه ها و عروس حاجی همه اونجا بودند. از طرف بهزاد هم، برادر و خواهر و مادر و دامادش بودند. عکس بزرگی هم از پسر شهید حاجی که بدنش بعد از حدود 10 سال برنگشته بود، زینت بخش اون مهمونی بود.
عاصف رفت پیش حاجی نشست منم رفتم کنار خانومم نشستم. همه مشغول بگو بخند بودند، فاطمه و مهدیس و مریم و خواهر بهزاد و عروسای حاجی همه باهم میگفتن میخندیدن.
حاجی هم با پسراش و هر از گاهی هم با بهزاد میگفت میخندید. اما من ظاهرم آروم، ولی دلم آشوب بود. حاج کاظم دو بار بهم اشاره زد که چته؟ اما ظاهرم و حفظ میکردم میخندیدم تا شک نکنه.
حاج کاظم یه هویی وسط جمع گفت:
_بیا اینجا پیش من بشین کارت دارم.. انقدر زن ذلیل نباش و کنار خانومت نشین... بیا توی جمع مردا !
همه خندیدن. منم ناچاراً بلند شدم رفتم سمتش. انقدر سر و صدا بود و همه میگفتن میخندیدن که صدا به صدا نمیرسید. نوه های حاجی هم که دیگه ماشالله خونه رو گذاشته بودن روی سرشون. یکساعتی گذشته بود که حاج آقا محمدی که از دوستان حاجی و امام جماعت اون محل بودند، برای جاری کردن صیغه محرمیت بین زوجین تشریف آوردند.
وقتی رسید نشست کنار حاج کاظم. یه اسکان چای خورد بعدش با بهزاد و حاج کاظم کمی شوخی کرد.
تقریبا دیگه همه ساکت شده بودند و آماده و چشم انتظار بودند تا صیغه محرمیت رو برای بهزاد و مریم خانوم جاری کنه تا چندماهی باهم محرم باشن که همدیگرو بشناسن، بعدش ان شاءالله عقد رسمی بشن.
قرار بود طی این چند ماه هیچکسی جز خانواده های پسر و دختر یعنی همون کسانی که در این مراسم بودن با خبر نشن، که طی این چندماه مشخص بشه میتونن باهم زندگی کنند یا نه.
همه ساکت شدند، بعد از دقایقی حاج آقا محمدی صیغه محرمیت و جاری کرد و همه کف زدند. عاصف عبدالزهرا یه هویی دیالوگ معروف عرضم به حضورتون رو به کار برد گفت:
_عرضم به حضورتون که...
بعدش سه چهارتا سوت بلبلی زد.. همه زدند زیر خنده. فاطمه از این رفتار عاصف همیشه میخندید.. این عبارت عرضم به حضورت تیکه کلام همیشگی عاصف بود!
حاج کاظم هم میدونست عاصف چقدر شوخ و طنز هست بهم گفته بود همراه خودم بیارمش.
عاصف شروع کرد سر به سر بهزاد گذاشت و اذیتش کرد... یه هویی خطاب به جمع گفت:
_خب شام چیه؟ فککنم بوی کله پاچه داره میاد... درسته؟
بهزاد نزدیک بود بالا بیاره.. اما جلوی خودش و گرفت. خودمم یه لحظه خندم گرفت.
دیدم بهزاد از بس به خودش میپیچه، اشک توی چشماش جمع شده.. عاصف گفت:
« آقا بهزاد، گریه میکنی؟ هنوز چیزی نشده داداش!! اشک ها در راه است داداش.»
بعد از کلی صحبت و خندیدن، حاج آقا محمدی یه هدیه به بهزاد و همسرش مریم داد، براشون دعایی کرد و از جمع خداحافظی کرد..
وقتی داشت میرفت حاج کاظم بهم گفت:
« با بهزاد و عاصف برید بدرقه حاج آقا ! »
با بهزاد و عاصف رفتیم تا بیرون از خونه و حاجی محمدی رو بدرقش کردیم.
وقتی رفت اومدیم داخل حیاط به بهزاد گفتم:
+بهزاد جان چند لحظه بمون اینجا میخوام با تو صحبت کنم.
_درخدمتم آقا عاکف..بفرمایید.
+ببین داداش. چیزایی که بهت میخوام بگم نصیحت نیست.. یه صحبت دوستانس که تو خودت خیلی خوب اینارو میدونی و پیش تو صحبت کردن از این چیزا، زیره به کرمون بردن محسوب میشه.
_نه اختیار دارید. شما برادر منی آقا عاکف.
+ببین عزیزم، این چندماه که محرمید سعی کن کسی نفهمه. حاجی خیلی روی این موضوع حساسه. هرچند شما زن و شوهرید از الان، وَ به کسی مربوط نمیشه، اما خب کاره دیگه ! یه وقت میبینید نمیتونید باهم بسازید و تفاهم ندارید، اونوقت برای تو شاید آب از آب تکون نخوره، اما برای دختر حاجی بد میشه! خلاصه باید عُرف رو در نظر گرفت.
_بله درسته حق باشماست.
+مطلب بعدی اینکه، به پدر خانومت احترام کن، و از همه مهمتر اینکه هر مشکلی داری بیا به خودم بگو کمکت میکنم. حالا اگر خدا خواست بعد از چند ماه که عقد رسمی شدید، ممکنه یه وقت مثل تموم زن و شوهرها بینتون بحث و جدلی پیش بیاد.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_یک گفتم: +بیا داخل پارکینگ منتظ
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
ادامه دادم گفتم:
+همیشه سعی کن مشکلات زندگیت و بین خودت و خانومت داخل خونه حلش کنی. نگذار خانوادت یا خانواده خانومت با خبر بشن.
_چشم.
عاصف یه هویی گفت:
«ببین بهزاد جان، من با خبر شدم عیبی نداره.. اما دیگران باخبر نشن.. منظور آقا عاکف اینه.»
بهزاد خندید گفت:
«امان از دست شما آقا عاصف.»
نگاه به عاصف کردم، خودش و جمع کرد.. همینطور که مشغول صحبت بودیم یه هویی از داخل خونه صدای جیغ اومد. اول خیال کردم برای همسایه های حاج کاظم اتفاقی افتاده. اما یه هویی دیدم خواهر خانومم «مهدیس» سرش و از پنجره آورد بیرون داد زد:
+بیاید بالا، فاطمه زهرا حالش بد شد.
بِدو بِدو با عاصف و بهزاد رفتیم بالا.
دیدم خانومم افتاده روی زمین و تشنج کرده داره میلرزه.. فورا گفتم دورش و خلوت کنن. خانومم مثل یک ساختمونی که درگیر زلزله 10 ریشتری شده داشت میلرزید.
زینب خانوم همسر حاج کاظم زن های جمع رو هدایت کرد داخل اتاق.. عاصف فورا با 115 تماس گرفت.. دیدم فاطمه همینطور داره میلرزه..
محکم دوتا زدم به صورتش.. دیدم بی فایده هست و اصلا تاثیری هم نداره وَ از شوک بیرون نمیاد. یه هو دیدم زبانش و آورده بیرون داره با دندوناش گاز میگیره. فورا باید جلوی اینکارش و میگرفتم. دندوناش قفل شده بود روی زبانش.
به هر زوری بود فکش و کشیدم دهنش و باز کردم سه تا انگشت دست راستم و فرو کردم داخل دهنش تا زبانش و گاز نگیره.
دلیل این کارم این بود که از شدت فشار تشنجی که بهش دست داده بود وَ داشت زبانش و گاز میگرفت ممکن بود هرلحظه برای همیشه زبانش و قطع کنه. کسی که بخاطر ضربه به سرش تشنج کرده باشه، یا اونی که این صحنه رو دیده باشه، حرف منو خوب درک میکنه... بگذریم..
به هر قیمتی بود سه تا انگشت دست راستم و گذاشتم بین دندان های خانومم تا زبانش رو قطع نکنه. از شدت درد داشتم احساس زنده به گور شدن میکردم...
ترسیدم انگشتام قطع بشه.. اما مقاومت کردم.. خانومم همینطور میلرزید.. هر چی میخواستم مقاومت کنم اما نمیشد.. واقعا لحظه ی سختی بود، مثل حالا که دارم مینویسم و یادآور روزهای تلخ زندگیم هست.
نفسم و داخل سینم جمع کردم، از شدت درد دهنم و بستم، صدام و توی سینم جمع کردم. اما دیگه نمیشد طاقت بیارم.. از درد یه نعره زدم.
«آییییییییییییی خداااااااا».
همینطور که دستم داخل دهان همسرم بود، عاصف کمک کرد فاطمه رو به روی شانه راست خوابوندیم، تا کف دهانش خارج بشه.
نکته : لطفا بعضیا در این طور مواقع بدنبال محرمیت و نامحرمیت نباشن، چون بحث جان یک انسان در میان بود وَ عاصف برای همین اومد کمک کرد...بگذریم.
مهدیس پاهای خانومم و گرفته بود بین دستاش قفل کرده بود، چون اگر این کارو نمیکرد فاطمه از دستمون در میرفت و نمیشد کنترلش کرد. چون کسی که این حالت بهش دست میده ممکن هست بخاطر وسیله هایی که پیرامونش وجود داره با شدت دست و پا زدن به خودش آسیب بزنه.
خانومم همچنان مشغول لرزیدن بود.. داشتم از درد میمُردم.. توی دلم متوسل شدم به امام زمان.. اما نمیتونستم فقط با دلم صداش بزنم.
از شدت درد داد میزدم:
«یا صاحب الزمان.. کمکم کن! آقاااااا ! یا صاحب الزمان به دادمون برس.»
خانومم خیلی به امام رضا علاقه داشت. درهمون لحظه به دلم افتاد توسلی هم کنم به امام رضا.
دیگه داشتم از درد می افتادم کنار خانومم.
توی دلم گفتم:
« یا علی بن موسی الرضا. تورو جان جوادت به دادمون برس. فاطمه داره از بین میره! انگشتم داره قطع میشه.. دیگه نمیتونم دردو تحمل کنم، تو رو جان مادر پهلو شکستت کمک کن...»
یه هویی دیدم خانومم یه لرزش وحشتناکی کرد، بعد بدنش از لرزش ایستاد.. چهرش عین گچ سفید شده بود. دیدم بدنش آروم شده. ترسیدم نکنه تموم کرده باشه. آروم انگشتام و از دهنش کشیدم بیرون دیدم پر خون شده انگشتام.. از درد داشتم میمردم، از شدت فشاری که بین دندان های خانومم به دستم وارد شده بود، دیدم انگشتام مچاله شدند. فوری صورت فاطمه رو با همون دستای خونی برگردوندم تا خون و کف از دهنش خالی بشه.
بعد دستامو با گاز استریلی که داخل جعبه کمک های اولیه خونه حاجی بود بستم تا اورژانس برسه. قلب و نبض خانومم و چک کردم دیدم میزنه.. خداروشکر کردم. خیالم از این جهت جمع شد. از شدت درد داشتم می افتادم، اما خودم و کنترل کردم.
اورژانس اومد.. یکی از عواملش اومد سراغ من انگشتم و بررسی کرد و فوری بهم دارو تزریق کرد تا از پا نیفتم. خانومم و منتقل کردن به داخل آمبولانس تا ببرنش بیمارستان. حاج کاظم و عاصف و بهزاد همراه من اومدن تا با ماشین من پشت سر آمبولانس بریم. دختر حاجی هم کنار خانومم بود داخل آمبولانس.
حدود یکساعت بعد / یکی از بیمارستانهای تهران
#عاکف_سلیمانی
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_دو ادامه دادم گفتم: +همیشه سعی کن
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_سه
بعد از اینکه وارد بیمارستان شدیم، سه ساعتی رو تحت نظر بودم و دائم بهم سرم و مسکن میزدن. شاید درد جسمم و آروم میکردن، اما درد روحم و نه!! چون دلم با فاطمه بود...
عاصف اومد سمتم، دیدم خیلی به هم ریختس، بهش گفتم:
+عاصف جان، تو برو 4412. به صلاح نیست بیشتر از دو ساعت کسی رو جای خودت بزاری. الآنم چندساعت شده.
_عاکف من دلم با تو و فاطمه خانوم هست !
+گفتم برو ! نیازی نیست !
کوه آتشفشان بودم.. باید در موقعیت من بودید تا درک میکردید داره بهم چی میگذره! دنبال یه فرصت بودم تا اون کاری که در ذهنم بود انجامش بدم و برای همیشه به سرانجام برسونم. این یک سال اخیر کینه بدی رو از یکی داشتم.. ازش دوتا کینه به دلم مونده بود، یه کینه کاری وَ دیگری کینه شخصی.
اون آدم هیچ کسی نبود به جز...
در همین فکر بودم که حاج کاظم اومد داخل اتاقم، عاصف و بهزاد و فرستاد بیرون. درب اتاق و محکم بست، با صدای آروم ولی پر از عصبانیت بهم گفت:
_عاکف؟
همینطور که داشتم از درد انگشت دستم هرچندلحظه به خودم میپیچیدم، و با پانسمانش وَر میرفتم گفتم:
+بله حاج آقا.
_موضوع چیه؟
+یعنی چی موضوع چیه حاجی؟
این بار صداشو برد بالا گفت:
_من خَرم یا تو! مگه با تو نیستم؟
+استغفرالله. دور از جون حاجی !! آخه این چه حرفیه! چرا داری به خودت توهین میکنی !
_بار دوم هست که حال فاطمه زهرا داره طی این دو هفته اخیر بد میشه ! دفعه قبل هم خونه ما بودید اینطور شد. الآنم همینطور ! بهت گفتم موضوع چیه؟ چرا یک هفته هست که سر و وضعت شده این !؟ چرا وقتی میای اداره لباسات نامرتبه؟ چرا این دو هفته انقدر لاغر شدی؟ چرا شبیه آدمای افسرده رفتار میکنی؟ چرا دیروز بغضت جلوی من و هادی ترکید؟ دلیلش فاطمه بود؟ آره؟ باتو هستم عاکف !! چیزی شده که من بی خبرم؟
جوابی ندادم. حاجی هم دید جوابی ازم نمیتونه بگیره، یه دونه محکم با مشتش زد روی یخچال کنار تختم گفت:
_ دِ لا مصب با تو هستم. جون بکن حرف بزن لعنتی ! جواب این همه چراهای من و بده.
+آخه چرا داری بهم گیر میدی حاجی؟ خب دست از سرم بر دار. بزار تنها باشم و به درد خودم بمیرم! اینکه شما بدونی یا ندونی دردی از من دوا نمیکنه و کاری رو پیش نمیبره!
حاج کاظم از عدم پاسخگویی من به سوالاتش کلافه شده بود..گفت:
+پسرجان، تورو به روح پدر شهیدت بهم بگو موضوع چیه!
با این قسم دیگه نمیتونستم مقاومت کنم. سرم و انداختم پایین، حدود 30 ثانیه مکث کردم، گفتم:
+چی بگم حاج آقا. فاطمه زهرا.....
_فاطمه زهرا ! چی؟ حرف بزن عاکف ! بهم بگو.
نفسم و دادم بیرون، چندثانیه ای به زمین خیره شدم، بعد سرم و آوردم بالا دیدم حاجی چشماش و درشت کرده منتظر شنیدن حرفای منه. سرش و تکانی داد و بهم اشاره زد یعنی «ادامش و بگو».
گفتم:
+متاسفانه مغز فاطمه پر شده از لخته های خون. طبق آزمایشی که داده و اسکنی هم که از سرش گرفته شده، ظاهرا داخل سرش تومور بدخیم هم وجود داره. از طرفی وقتی گروگان تیم عطابود، چندبار به سرش ضربه وارد شده، برای همین جمجمش ترک خیلی ریزی برداشته !
حاجی دوتا دستاش و گذاشت روی صورتش، گفت:
_واااای خدای من ! پسر تو چی میگی !
+حالا میشه ولم کنید؟
مکث کوتاهی کرد گفت:
_دکترا چی گفتند؟
+گفتند تا چندماهِ دیگه بیشتر زنده نمیمونه.
_چیییی؟؟؟!!!
+متاسفانه توموری که داخل سرش قرار داره، جزء تومورهای بدخیم هست. لخته های خونی هم که بابت اون ضربه ها به سرش داخل مغزش جمع شده خیلی زیاده. همه جارو پر کرده ! دلیل تشنجش اینه. دلیل بیهوش شدناش اینه ! دکتر گفته بزار راحت باشه و عملش نکن.
_چرا عمل نشه؟
+چون دکتر گفته زنده موندنش زیر تیغ جراحی زیر 5 درصده.
_خدای من ! باورم نمیشه ! الآن باید چیکار کنیم؟
+ازت یه خواهشی دارم.
_بگو پسرم. میشنوم!
+باید پدر و مادر فاطمه و خانوادش و درجریان بزاریم. خانواده منم باید بدونن. فعلا فقط مهدیس میدونه و شما !! من نمیتونم، وَ جراتشم ندارم که بخوام به صورت پدرخانومم و مادر خانومم نگاه کنم ! همینطوریشم اونا منو باعث و بانیِ خیلی از مشکلات فاطمه میدونن !!
_عاکف من...
تا گفت من، گفتم:
+حاجی، بخدا من روم نمیشه. طاقت دیدن اشکای مادر فاطمه و مادر خودم و ندارم. این فقط کار خودته.
حاج کاظم مکث کرد، اما راهی نداشت جز اینکه بپذیره. واقعا گفتنش به یه پدرو مادر سخت بود گفت:
_باشه. بزار ببینم چیکار میتونم کنم
+حواستم باشه! نباید بفهمن فاطمه سرش ضربه خورده. از همه مهمتر اینه که هیچکسی نمیدونه من امنیتی هستم خانواده فاطمه از پدر و مادرش تا کل فک و فامیلاش مثل خانواده من خیال میکنن کارمند وزارت نفت هستم از خانواده من فقط مادرم شرایط کاری منو میدونه باید خودت زحمت بکشی و بابت مریضی فاطمه همین امشب یه جلسه بزاری خونمون یا خونه مادرم، که پدرومادر فاطمه هم باشن و در جریان این مسئله قرار بگیرن
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_سه بعد از اینکه وارد بیمارستان شدی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهار
حاج کاظم سرش و انداخت پایین.. خیلی ناراحت بود..گفت:
_باشه. یه کاریش میکنم! فقط عاکف، مادرت !!! به مادرت باید چی بگم!؟
+خودمم موندم. اون و فاطمه خیلی به هم وابسته اند ! اصلا بنظرم همین امشب کار و تموم کنید. فقط بازم تاکید میکنم، در رابطه با قضیه گروگان گیری و ضربه به سر فاطمه نباید کسی چیزی بفهمه! حتی مادرم که درجریان موضوع گروگان گیری هست و خودشم هدف این موضوع قرار گرفت، اونم نمیدونه فاطمه سرش ضربه خورده. خودمم همین دیروز فهمیدم !
_هووووففففففففف. خدا. دارم دیوانه میشم. آخه این چه بلای خانمان سوزیه که افتاده به جان زندگیت!
+نمیدونم.. راضی هستم به رضای خدا.
حاجی دیگه چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون. منم از روی تخت اومدم پایین کفشم و پوشیدم رفتم بیرون، دیدم حاج کاظم رفته داخل راهرو نشسته و داره فکر میکنه. رفتم سمت خواهر خانومم مهدیس و مریم خانوم دختر حاجی !! مهدیس و مریم هردو داشتند گریه میکردند. خواستم برم پیش فاطمه تا ببینم کارش به کجا رسیده که موبایل کاریم زنگ خورد! به صفحه گوشی نگاه کردم شماره حاج هادی بود. جواب دادم:
+سلام. جانم بفرمایید !
_سلام. من داخل پراید سفیدم !! «خونه امن 4412».
+درخدمتم. چیزی شده؟
_کجایی؟
+جایی دنبال کارام هستم.
_خیلی بیخود !!
از تعجب سکوت کردم.. بعد از چندثانیه بهش گفتم:
+ببخشید حاج هادی منظورتون از این حرف ها چیه؟
_یعنی اینکه شما حق نداری وسط ماموریت بری دنبال کارهای مسخرت.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.. حاج کاظم داشت نگام میکرد.. برگشتم سمت همون اتاقی که بطور موقت بستری بودم. وارد اتاق شدم محکم درو پشت سرم بستم.. چندثانیه بعد حاج کاظم اومد داخل اتاق.. بهم اشاره زد چی شده؟؟ اما چیزی نگفتم.. مشغول حرف زدن با حاج هادی شدم..
گفتم:
+حاج آقا من همه کارام و کردم، تیم بنده هم مشغول کار هستند. همه چیز تحت کنترل و رصد بنده هست.
صداش و پشت تلفن برد بالا گفت:
_شما بیخود میکنی میزنی میری !
+حاج آقا من کاری نداشتم، تایم استراحتم بود.
_میگم شما بیخود کردی رفتی! اینجا بچه ها کلی کار دارند!
+اون بچه ها با من هماهنگن.. هیچ مشکلی هم وجود نداشت. هممون داریم کارمون و درست انجام میدیم.
_عجب!!!
+تشریف داشته باشید دارم میام.
قطع کردم... حاج کاظم دید خیلی شاکی هستم، گفت: «چیشده؟ کی بود پشت خط؟»
+من میرم 4412.. باید امشب تکلیف خودم و حاج هادی رو مشخص کنم.
حاج کاظم جلوم و گرفت. اما به هر شکلی بود از اتاق زدم بیرون. به عاصف که هنوز نرفته بود گفتم بیا بریم 4412..
عاصف اومد و رفتیم پایین نشست پشت فرمون. همین که عاصف ماشین و گذاشت روی دنده و ماشین حرکت کرد دیدم حاج کاظم یه هویی اومد جلوی ماشین. عاصف فورا زد روی ترمز.
حاجی گفت: منم میام
هرچی اصرار کردیم که نیازی نیست، اما قبول نکرد. اومد سوار شد باهم رفتیم ۴۴۱۲ وقتی رسیدیم ریموت و زدم عاصف مارو برد داخل خونه امن
پیاده شدم بلافاصله با عجله رفتم بالا وقتی وارد طبقه اول شدم دیدم حاج هادی داره با بچه ها حرف میزنه در و جوری باز کرده بودم که همه وحشت کردند همین که حاج هادی منو دید خیره شد به دستم که باند و پانسمان پیچی شده بود گفت:
_اینجا طَویله نیست که اینطور در و باز میکنی
سکوت کردم چیزی نگفتم ادامه داد گفت:
_چیه!! چرا نگاه میکنی؟ نکنه طلبکاری؟ چرا باز سکوت کردی؟ نکنه میخوای بغض کنی اشک بریزی؟ هان؟ حداقل جلوی همکارات خجالت بکش!!
وقتی اینطور گفت دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. چون اون نمی فهمید من در چه وضعیتی هستم، یا شاید هم میدونست اما خودش و زده بود به اون راه !!! بگذریم !
با این حرفی که زد، رفتم جلوش ایستادم، دوتا با کف دست چپم که سالم بود زدم به سینش، به چشماش زل زدم گفتم:
+آقای حاج هادی، اگر تا الان حرفی نزدم، فقط و فقط خواستم حرمت چندتا تار موی سپیدت و نگه دارم
با خشم و نفرت کمی صدامو بردم بالاتر گفتم:
+اگر تا الان در مقابل طعنه و کنایه های شما سکوت کردم، برای این بود رییس بخشی هستید که من معاونش هستم وَ تحت امر شما هستم ! اگر تا الان سکوت کردم، دلیلش این بود نخواستم درگیر حاشیه بشم خواستم عین آدم کار کنم
صدام و بردم بالاتر، طوری که سرش داد میکشیدم و حرف میزدم طوری که رگ گردنم زده بود بیرون. طوری که شر شر عرق میریختم حرف میزدم. طوری که چشمام داشت از حدقه میزد بیرون گفتم:
+آقای حاج هادی، اگر تا الآن حرف نزدم خواستم حرمت نگه دارم، اما به ولایت مرتضی علی وَ به خاک پدر شهیدم قسم میخورم، یک بار دیگه، تکرار میکنم، فقط یکبار دیگه همچین چرتی رو بگی، اسم بغض و اشک یا اینکه اسم همسرم و بیاری، نگاه نمیکنم چه مقامی داری! نگاه نمیکنم کی هستی! نگاه نمیکنم چه جایگاهی داری! نگاه نمیکنم کی جلوم ایستاده! به جان خانومم که همه زندگیمه یه گلوله خرج صورتت میکنم فهمییدددیییی؟
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_چهار حاج کاظم سرش و انداخت پایین..
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنج
4412 کلا غرق سکوت شده بود.. کسی جرات نمیکرد بیاد جلو ! حاج هادی خشکش زده بود و فقط نگام میکرد و از جاش تکان نمیخورد !
حاج کاظم و عاصف عبدالزهراء که انگار عمدا نیومده بودن داخل و پشت در مونده بودن، آروم دری که نیم لنگ مونده بود رو باز کردن وارد شدند. حاج کاظم آروم گفت:
«ببند دهنت و عاکف! تمومش کن.»
حاج هادی که غرق سکوت شده بود، با دستش من و زد کنار، چندقدمی رفت جلوتر به سمت حاج کاظم... گفت:
«به به.. به به.. دست مریزاد ! بارک الله ! پس باهمید.. نه بزار بگه ! بزار بگه آقا کاظم ! ایشون دست پرورده خودته ! تحمیل شده خودته ! بزار حرفش و بزنه. همه شاهد بودند که منه مدیرکل بخش ضدجاسوسی رو تهدید به قتل کرد. بزار این پسره ی بچه ننه درسش و خوب پس بده!!»
حاج کاظم گفت:
«هادی تمومش کن این حرفای مزخرف و !!»
به حاج هادی گفتم:
+آقای حاج هادی، یه بار دیگه بگی بچه ننه، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
حاج کاظم صداش و برد بالا گفت: «عاکف !! مگه به تو نمیگم حرف نزن ؟!! خب لال شو دیگه.»
حاج هادی برگشت به سمتم، دو طرف یقه هامو گرفت جمع کرد، همزمان همینطور که با انگشتش گلوم و فشار میداد، با اخم به صورتم نگاه کرد... گفت:
_چه غلطی میکنی !! تهدید میکنی من و که هر چی دیدم از چشم خودم دیدم؟ چی رو میبینم؟؟ اینکه گریه میکنی رو میبینم؟
+لا اله الا الله. آقا هادی تمومش کن.. من سن پسرت و دارم. یه چیزی میگم برات گرون تموم میشه هاااا.
_مثلا چی میگی؟ هان بچه ننه !!؟ مثل دیروز که فهمیدی نامه گندکاریت و نیومدنات به 4412 رو دادم دست حفاظت؟ هان؟ حرف بزن! چه غلطی میکنی؟ مثل همون لحظه ای که گفتم استعفا بده برو قرنطینه تا تکلیف پرونده هایی که زیر دستت دارن هدایت میشن وضعیتشون مشخص بشه بمون اونجا، مثل دیروز گریه میکنی؟ خب زر بزن بگو چی کار میکنی؟
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت ، قطعا شما دعوای دوتا اطلاعاتی رو ندیدید. وقتی باهم دعوا بیفتن کسی جلودارشون نیست و فقط گندای هم و آتوهایی که از هم دارن و داد میزنن تا اون یکی رو از سیستم حذف کنن. حاج هادی به زعم خودش از من آتو داشت، اما من ازش چیزی نداشتم. ولی یه رگ غیرت و دریدگی داشتم که باهمون حاج هادی رو خفش میکردم، چون رسیده بودم به جایی که دیگه برام کسی مهم نبود.
همینطور که حاج هادی با دستاش یقه م و گرفته بود و گردنم و فشار میداد، صداشو برد بالا، فریاد زد:
_ززززرررررررر بزن بچه ؟ من و میخوای با اسلحه بزنی؟
یه دونه محکم با ساعد دستم زدم به زیر دست حاج هادی تا پنجه های زُمُختش و از یقم جدا کنه بعد هولش دادم عقب!! خواستم روش اسلحه بکشم اما پشیمون شدم... حاج کاظم صداشو برد بالا فریاد زد گفت:
«هادی چندبار بهت اخطار دادم، گفتم تمومش کن. این پسره در وضعیتی نیست که داری باهاش کلنجار میری و مچ میندازی !! جلوی این همه نیرو خوب نیست !! تو با من مشکل داری...!»
وقتی حاج کاظم به حاج هادی گفت «تو با من مشکل داری» یه هویی ساکت شد و دیگه چیزی نگفت.. با این جمله ی حاجی انگار یک نفر با پتک زد به فرق سرم !! دهنم باز مونده بود از این حرف حاج کاظم.
حالا دوزاریم افتاده بود که چخبره !! احساس گوشت قربونی بودن میکردم. هم خودم، هم زندگیم. حس بدی داشتم، حس اینکه دارم قربانی دعواهای اطلاعاتی میشم. نمیدونم حسم درست بود یا نه.
حاج کاظم بعد از حدود 15 ثانیه سکوت، مجددا صداشو برد بالا گفت:
_هادی! این جوون اگر جلوی منو تو اشک ریخت و شکست و خرد شد! دلیلش قرنطینه نبود مومن!! دلیلش درد دلش بود!! دلیلش حجب و حیاش بود که شکست، اما مشکلش رو به ما نگفت! دلیلش همسرش بود که الان گوشه بیمارستان افتاده! دلیلش ضربه ای هست که به سر همسرش خورده! دلیل اون ضربه هم اینه که سر پرونده قبلی بخاطر تحت فشار قرار دادن سیستم ما برای گرفتن پی ان دی، تیم جاسوسی تروریستی حریف همسر عاکف و گروگان گرفته! دلیلش امنیت ملی کشورررررر ماست. دِ بفهم لامصب.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_پنج 4412 کلا غرق سکوت شده بود.. کس
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_شش
حاج کاظم خیلی عصبی بود.. اومد دست حاج هادی رو گرفت رفتن روی پله های طبقه اول داخل راهرو ایستادند. صدای حاج کاظم با این که آروم بود، ولی از بس پر از خشم بود، هرچی هم که آروم حرف میزد بازم صداش به گوشمون میرسید! میگفت:
_بازم میخوای دلیلش و بدونی که چرا گریه کرد؟؟ چون باید کنار همسرش می موند تا بهش رسیدگی کنه! بغضش برای همسرش بود! بغضش از روی بچه ننه بودنش نبود! این جوون حاصل عمر یک شهید و دست پروده و تربیت شده یک شیرزنی هست که برای سرزمینش و مردمش یل تربیت کرده !! آره تو راست میگی، عاکف دست پروده منم هست! عاکف یادگار تنها رفیق شهیدمه که برام از برادر عزیزتر بود!! وَ تا جایی که مقررات اجازه بده پشتشم و هیچ ابایی هم از گفتن چنین حرفی ندارم. این و همه میدونن! اما تو چی؟؟ چرا داری حالا عقده گشایی میکنی؟ تو با من مشکل داری، بیا سر من خالی کن!! اما چون قدرتش و نداری عاکف بی گناه و داری آماج حملاتت قرار میدی بی معرفت! باطرح های اون مخالفت میکنی! مسخرش میکنی! آفرین باغیرت ! آفرین مومن. خوب خودت و نشون دادی! فکر نمیکردم انقدر عقده ای باشی..
حاجی ادامه داد گفت:
«هادی دست از سر این جوون بردار ! پا پیچش نشو ! اون وقتی گفت میزنمت، پشت بندش سه تا قسم سنگین خورد، پس یعنی واقعا تورو میزنه ! هادی با تو هستم... به چشمای من نگاه کن.. دست از سرش بردار..تحریکش نکن. اون الآن خودش و تَه خط میبینه !!»
سر درد شدیدی بهم دست داد... چشام سیاهی رفت، اما خودم و کنترل کردم تا یک وقت نیفتم... فورا نشستم روی صندلی...سعی کردم تمرکز کنم حرفای حاجی رو بشنوم... می شنیدم که میگفت:
«هیچ کسی نمیدونه جز من! اما دارم به تو میگم لامصب.. این بنده خدا همسرش تاچندماه دیگه بیشتر زنده نیست. انقدر چوب لای چرخش نکن، بزار کارشو کنه.. پرونده در مسیر خودش داره هدایت میشه و هیچ مشکلی نداره! هادی تو با من مشکل داری، پس خیال نکن که نمیفهمم چرا داری این طور رفتار میکنی. خیال کردی خرم؟ تسویه درون سازمانی راه ننداز هادی! ما منافق نیستیم ! تو منافق نیستی! عاکف منافق نیست!! راه و رسم سازمان منافقین و نرو ! مرد مومن. بترس از خدا.»
«حاج هادی ساکت بود، منم دیگه نشنیدم چیزی بگه.. از بس حرص خورده بودم وَ فشار عصبی بهم وارد شده بود تموم سر و گردنم درد میکرد ! تصمیم گرفتم برم اتاق کارم در طبقه سوم.»
#عاکف_سلیمانی
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_شش حاج کاظم خیلی عصبی بود.. اومد د
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_هفت
سنسنور و زدم وارد اتاقم شدم.. عاصفم از پشت سرم اومد داخل و اصلا حرفی نمیزد. معلوم بود در شوک به سر میبره.. رفتم روی مبل دراز کشیدم چشم بند زدم به چشام، عاصف هم برقارو خاموش کرد تا استراحت کنم ! نیم ساعتی چشامو بستم تا آرامش بگیرم. اما درد انگشتام داشت کلافم میکرد.
با صدای درب اتاق از حالت چرت اومدم بیرون. عاصف رفت سنسورو زد در باز شد.. گفت « بفرمایید داخل حاج آقا ! »
با این جمله فوری چشم بندو از چشام کشیدم پایین، از روی مبل یه کم سرم و آوردم بالا دیدم حاج کاظم هست.. بلافاصله بلند شدم. اومد جلو بهم گفت:
_استراحت کن پسرم.. بگیر بخواب خسته ای !
حاجی دید نمیخوابم، اومد نشست روبروم ! عاصف چراغارو روشن کرد.. حاجی به عاصف گفت:
«در و ببند»
عاصف در و بست اومد کنار حاج کاظم نشست.. به حاجی گفتم:
+رفت؟
_آره، رفت. مرتیکه خیال کرد میتونه هر کاری که دلش میخواد انجام بده!
+یه سوال بپرسم؟
تا این جمله سوالی رو عنوان کردم حاج کاظم گفت:
_می دونم چی میخوای بگی، اما الان وقت این حرفا نیست.. الان باید فاطمه رو نجات بدیم! همزمان باید حواسمون به پرونده باشه.
در همین حین تلفن اتاق زنگ خورد. هر سه تامون به تلفن روی میز نگاه کردیم، عاصف بلند شد رفت گوشی رو گرفت..گفت:
«سلام..بله..جانم! چطوری آرمین.. جانم بگو.. خب ! آها آره.. آخ ببخشید.. باشه، باشه.. چشم داداش. چشم.. حتما اونو درست میکنم.. جدی میگی؟ کِی؟ همین الان؟؟ خب خب ! آره بفرست الان میبینم.. باشه داداش. یاعلی.»
عاصف گوشی رو گذاشت، گفتم:
+چیشده؟ آرمین چی میگه؟
_ میگه عزتی و نسترن با هم رفتن کافی شاپ !
+خب
_حدید چنددقیقه قبل با خودکار دوربین دار که داخل جیبش بوده فیلم و آنلاین فرستاده روی سیستم اینجا. آرمین گفته یه نسخش و الآن فرستادند روی سیستم من و شما.. گفتن ببینید.
+سیستم من و روشن کن..
عاصف سیستم من و روشن کرد، رفتم رمز و زدم برگشتم اومدم نشستم. چون حاج کاظم هم بود عاصف مانیتور بزرگ اتاق و که روی دیوار نصب بود ON کرد، فیلم و از سیستم فرستاد روی مانیتورینگ بزرگ اتاقم.. چراغارو خاموش کرد تا بتونیم قشنگ ببینیم.
عزتی سرش یه کلاه مشکی بود. به چشماش عینک زده بود. یه تی شرت آستین کوتاه مشکی هم تنش بود.. نسترن توسلی هم آرایش غلیظی کرده بود، عینک زده بود، چادر قجری روی سرش بود، کفش های پاشنه بلند و... !! حالا این ها زیاد مهم نبود! مهمتر از همه چیزی بود که شاید باورتون نشه، اونم اینکه دستشون در دست هم دیگه بود و رفتن داخل کافی شاپ نشستن!! عزتی لبه کلاهش و جوری داده بود پایین تا کسی از آشنایانش اون و با نسترن نبینه و نشناسه! اما غافل از اینکه در تور امنیتی افسران اطلاعاتی و سربازان گمنام حضرت ولیعصر عج الله تعالی فرجه الشریف بود.
وسط بررسی لحظه به لحظه ی اون فیلم بودیم که یه چیزی نظرم رو جلب کرد! رفتم سمت میز سیستمم که عاصف اون لحظه برای نشون دادن فیلم پشتش نشسته بود.
عاصف رفت کنار، فورا فیلم و استپ زدم برگشتم روی صحنه ای که برام شک ایجاد کرده بود.
حاجی گفت:
_چرا استپ زدی؟ چیزی شده؟
+یه لحظه صبر کن حاجی.. الان بهت میگم.
زوم کردم روی کیف نسترن توسلی که روی دوشش بود.
بازم زوم کردم.. بازم زوم کردم.. تا جایی که میشد و کیفیت تصویر اجازه میداد زوم کردم. به عاصف و حاج کاظم گفتم:
+نگاه کنید.. روی کیفش لنز دوربین بسیار ریزی نصب شده.
حاج کاظم بلند شد رفت جلوی مانیتور خیره شد به تصویر، گفت:
_عه عه.. آره.. آفرین.. دقیقا مشخصه که لنز دوربین نصب شده.
+نسترن خیلی زرنگه.. احتمالا میخواد با این مسائل عزتی رو تحت فشار قرار بده وَ ازش بیشتر جاسوسی کنه و اگر به خواسته هاش تن نده، با تهدید کردن نسبت به داشتن همین فیلم ها و فیلم های خصوصی دیگه ای که به احتمال قوی ازش داره به خواستش میرسه !
_وضعیت اتاق عزتی چطوره !
+همه چیز تحت کنترلمونه.
_حواست باشه عاکف. میدونم توقع بی جایی هست و نشدنی.. اما لطفا تمرکزت روی پرونده باشه تا امنیت هسته ای و ملی کشور آسیب نبینه! فاطمه رو بسپر به خدا و اهلبیت. من و حاج خانوم پیگیر کارا میشیم از این به بعد. تو پرونده دستته.. به هیچ عنوان حاج آقای ( ....... ) قبول نمیکنه که تا این جای پرونده رو تو بردی جلو، حالا که آخر کار هست بده دست یکی دیگه. گزارش امروز و اتفاقات امروز در این خونه رو هم مینویسم میبرم میدم به حاج آقا. باید پیش دستی کنیم. اما تو حواست باشه که به هیچ عنوان به هادی نزدیک نشی تا این پرونده تموم بشه. فقط در جلسات باید با هادی_رو در رو بشی. گزارش هایی هم که مینویسی عاصف میرسونه دستش. با هادی هم صحبت کردم یه مدت باهم ارتباط نداشته باشید. گفتم فکر معاون باشه برای خودش.. این پرونده رو سریعتر تمومش کنید.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_هفت سنسنور و زدم وارد اتاقم شدم..
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشت
گفتم:
حاجی جان دست من که نیست! طرف میخواد بره کربلا. ما هم برای اون مرحله نهایی که میخوایم کار کنیم باید درحال حاضر صبر کنیم.
_میدونم چی میگی، منظورم اینه حواست باشه خللی ایجاد نشه.
درهمین حین صدای در اتاق اومد عاصف رفت درو بازکرد دیدم خانوم افشار هست. نگاه کردم به صورتش، مضطرب بود انگار. رفتم سمتش گفتم:
+چی شده؟
_چطور بگم...
حاج کاظم گفت:
«حرفت و بزن خانوم»
خانوم افشار گفت:
«ارتباط ما با داریوش در افغانستان به طور کامل قطع شده»
با کف دستم یه دونه محکم زدم به پیشونیم گفتم: «واااای»
گفتم:
+باید چیکار کنیم؟
_هرکاری میکنیم نمیتونیم ارتباط بگیریم.
+فورا برو پایین با یه خط امن برون مرزی منو وصل کن به صابر. برو منتظرم.
خانوم افشار رفت پایین، چنددقیقه بعد تلفن زنگ خورد. گوشی رو گرفتم خانوم افشار بود پشت خط ! گفت: «وضعیت سفیده! ارتباط برقرار شده و میتونیدصحبت کنید.»
رفتم روی خط صابر:
+صابر جان سلام.
_سلام آقاعاکف.
+اصلا فرصت حرف اضافی نداریم. برو در موقعیت داریوش.
_چشم.
+ببین وضعیتش چطوره. با یه بهانه ای برو سمت خونش.
_چشم.
حدود دوساعت بعد صابر از افغانستان آیه ی قرآن رو کد کرد فرستاد: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون»
وقتی این و خوندم خشکم زد. چطور ممکن بود داریوش شهید بشه. چطور ممکن بود لو بره! یعنی کار ملک جاسم بود که فهمیده بود، یا نیروهای طالبان یا...
خیلی ناراحت شدم. حاجی و عاصف بیشتر ازمن! اون روز قرار بود داریوش اون موقعیت و ترک کنه چون گفته بود احساس خطر میکنه. برای همین تصمیم ما در ایران بر این شدکه فوری از اون منطقه خارجش کنیم.
خیلی روزهای سخت و بدی بود. میخواستم به حاج هادی گزارش کنم اما حاج کاظم خودش تلفن و برداشت زنگ زد بهش این خبرو داد! قرار شد وزارت خارجه بابت تحویل گرفتن بدن مطهر شهیدمون در افغانستان پیگیر بشه. از طرفی ما به عواملمون در نیروهای طالبان اطلاع دادیم که کار اونا هست یا نه که نیروهای طالبان به شدت تکذیب کردند. تهدیدشون کردیم اگر کار اونا باشه عواقب سخت و پشیمان کننده ای در انتظارشون هست. بررسیهای اولیه به شدت این فرضیه رو رد میکرد که بخواد کار طالبان باشه.
قرار شده بود اون موضوع موقتا در سطح وزارت خارجه فقط برای برگرداندن بدن مطهر شهید محمد ایزدی (بانام مستعار داریوش) پیگیری بشه.
حاج کاظم بعد از این جلسه تصمیم گرفت فورا برگرده بیمارستان تا خیال منو جمع کنه! یکی از بچه ها حاج کاظم و رسوند. عاصف هم موند 4412، منم مجددا آخر شب برگشتم بیمارستان. وقتی رسیدم، مهدیس، حاجی، مریم خانوم و بهزاد هم اونجا بودند.
حاج کاظم و دخترش و تازه دامادش و فرستادم برن. من با مهدیس موندیم. به مهدیس دلداری دادم که چیزی نیست و ان شاءالله فاطمه خوب میشه. اما همینطور اشک میریخت. فاطمه تحت شدیدترین مراقبت های ویژه بود. بعد از سه روز منتقلش کردن بیمارستان تریتا پرفسور سمیعی و تحت مراقبت قرار گرفت. خلاصه بعد از چند روز حاج کاظم موفق شد مادرم، وَ همچنین پدرومادر فاطمه رو یکجا جمع کنه و باهاشون صحبت کنه. خدا میدونه وقتی اومدن بیمارستان تریتا من از خجالت داشتم می مُردم. روم نمیشد به صورتشون نگاه کنم. یعنی هیچچی نداشتم به پدرخانومم و مادر خانومم بگم. از مادرم که دیگه نگم براتون.
يه شب که داخل بیمارستان تریتا بودم تصمیم گرفتم برم عقده دلمو یه جایی خالی کنم. چطوری؟ میگم براتون
ساعت ۳ بامداد بود، آمار اینکه عطا «رجوع شود به مستند داستانی امنیتی عاکف سری دوم در خیمه گاه ولایت» در کدام خونه امن و چه موقعیتی نگه داری میشده رو داشتم عطا اعدام نشده بود البته موقتا چون باید از طریق اون بعضی از شبکه های دیگه رو شناسایی میکردیم. وقتی رسیدم جلوی درب خونه امن، کد و دادم وارد شدم من به خاطر مسئولیتم و چون در رده ی معاونت بخش ضدجاسوسی بودم از خیلی رمزهای ورود به خونه ها مطلع بودم برای همین از این فرصت استفاده کردم. شما میتونید اسمش و بزارید سوء استفاده. عیبی نداره
بگذریم
موقع وارد شدن، حفاظت اونشب ازم پرسید:
_آقا عاکف چیزی شده اومدید اینجا؟
+کاریت نباشه! عطا کجاست؟
_طبقه آخر. درش قفله
+برو بازش کن
رفتیم بالا در و بازش کرد از اون اتفاقات مدت ها بود که میگذشت، منم عطارو مدت ها بازجوییش کردم، اما یه هویی از من گرفتنش وَ حدود شش ماه بود که دیگه بازجویی نمیکردم اون و! اما کجا هست و در چه خونه امنی نگه داری میشده رو خبر داشتم وقتی وارد شدم صحنه ای رو که نباید میدیدم، دیدم
عطا با ریش های بلند، چشمای وحشتاک و درشت شده، صورت خسته و.. که معلوم بود تحت شکنجه روانی بدی قرار گرفته چون وقتی عطا رو اون لحظه دیدمش، صورتش رنگ آدمیزاد نداشت معلوم بود همش در تاریکی نگه داشته میشده یا تحت شکنجه های روانی زیادی قرار گرفته!
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_هشت گفتم: حاجی جان دست من که نیست
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_شصت_و_نه
اما آیا این همه ی چیزی بود که دیدم؟ نه !
در که باز شد عطا رو دیدم، فوری رفتم داخل اتاق.. تا دستم و آوردم بالا خواستم یه چک نثار صورتش کنم، یه هویی یک صدایی به گوشم رسید.
«دستت و بیار پایین.»
دستام همینطور بالا موند.. دوباره صاحب همون صدا گفت:
«مگه با تو نیستم.. گفتم دستت و بیار پایین»
دستم و آوردم پایین. طبیعتا صدا، صدای عطا نبود که روبروی من_روی تخت نشسته بود.. برنَگشتم به سمت صاحب صدا.. اما خوب میشناختمش.. شاید باورتون نشه، اما اون شخص کسی نبود جز حاج کاظم.. دستم و آوردم پایین، ادامه داد گفت:
«حدس میزدم بیای سراغش. فورا از این اتاق بیا بیرون.»
اینبار برگشتم نگاه کردم.. با سرعت رفتم سمت در.. حاجی که بیرون در ایستاده بود، زرنگی کردم درو بستم. فورا میز فلزی بازجویی رو از وسط اتاق کشیدم آوردم گذاشتم پشت در قرار دادم.. حاجی هی به اون بنده خدا که ازبچه های حفاظت بود میگفت: « عجله کن در و باز کن. » اونم میگفت: «حاجی یه لحظه!! باید سنسور بزنم بعدشم باید کد بدم قفل و باز کنم.. صبر کنید.»
از فرصت استفاده کردم رفتم سمت عطا.. خودم و ته خط میدیدم. چون باید هر لحظه منتظر مرگ فاطمه می بودم.. فاطمه فقط همسرم نبود. بلکه همه ی زندگیه من بود. پس این زندگی بدون فاطمه برای من یه زندگی نمیشد و معنایی نداشت و جهنم میشد! تموم عواقبشم از زندان، حبس، انفصال از خدمت و اخراج از سیستم و قرنطینه طولانی مدت و... رو پیش بینی کرده بودم..
رفتم یقه ی عطارو گرفتم، وحشت زده بود.. گرفتمش با دستم کشیدم سمت راست اتاق، محکم هولش دادم زدمش به دیوار.. چشمم افتاد به یه سطل آشغالی که داخل اتاق بود. سطل زباله رو از روی زمین بلند کردم محکم زدم به سرش.. پانسمان دستم باز شده بود و از انگشتام داشت خون می چکید.. درد دستم داشت بیچارم میکرد، اما درد دلم، درد روحم، زخمی که عطا به زندگیم زده بود، بیشتر بود.
چشمم افتاد به یه تلویزیون. عطا رو از روی زمین بلندش کردم با مشت زدم به صورتش، بعد سرش و کوبیدم به تلویزیون، افتاد زمین.. چپ و راست بهش لگد میزدم.. داد میزدم بهش می گفتم:
+ کثافت. تو و خود خواهی های تو باعث شد زنم به این روز بیفته آشغااااال !! زنده به گورت میکنم امشب. مثل سگ میکشمت.. امشب با هم میریم جهنم.. تا ته جهنم باهات میام عطا !!!
از صورتش خون داشت میومد.. نفس نفس میزد..گفت:
_عاکف، من واقعا نمیدونم چی میگی... نزن.. آی خداااا.. تنم درد میکنه.. نزن عاکف.. صبر کن ببینم چی میگی. تورو به روح پدر شهیدت صبر کن.
مجددا از روی زمین بلندش کردم و محکم کوبیدمش به دیوار.. با دستم فشارش میدادم به دیوار تا از بیحالی نیفته روی زمین.. بهش گفتم:
+خفه شو آشغال.. اسم پدرم و نیار... تو نون و نمک مارو خوردی.. اما منو زن و زندگیم و به این روز انداختی!! بی ناموس.
عطا همینطور نفس نفس میزد.. میگفت:
«تورو خدا نزن.. وایسا عاکفففف.. آیییییی... درد دارم... تورو خداااا یکی بیاد کمک کنننهههه این داره منو میکشه... یکی بیاد این و بگیررررره»
یه دونه محکم با مشت زدم به شکمش..
تموم این کتک زدن های عطا که شما دارید در چند خط میخونید، شاید در تایم بسیار کوتاه 40 ثانیه ای اتفاق افتاد.. یعنی چیزی کمتر از 1 دقیقه !! دستم از درد وَ جراحی که شده بود میلرزید.. اما من موقعی که این حالت بهم دست میده درد و بی حسی نمیفهمم چیه!
عطا افتاد روی زمین.. مجددا بلندش کردم تا عقده ی اصلی دلمو خالی کنم و سرش و بکوبونم به دیوار تا انتقام همسرم و بگیرم، اما در همین حین درب اتاق باز شد، سه نفر از بچه های حفاظت از خونه امن که داخل ساختمون بودند اومدن داخل، دوتاشون منو از پشت گرفتن، یکی هم رفت سراغ عطا !
همینطور نفس نفس میزدم گفتم: «ولمممم کنیددددددد. با شما هستم.. ولم کنیییید.»
به عطا گفتم:
«عطا میکشمت.. عطا من زِندَت نمیزارم.. وای به حالت اگر فاطمه زهرا بره زیر خاک. عطا وای به حالت.. به جان مادرم، به خاک پدرم، اگر من دوباره ببینمت دستم بهت برسه میکشمت.. همه رو میکشم. تورو هم میکشم. عطااااا من میکشمت. لعنتی من میکشمت. جای این زخمی که زدی به زندگیم و باز گذاشتم تا همیشه برام تازه باشه و انتقام خانومم و ازت بگیرم.»
حاج کاظم اومد روبروم ایستاد، یکی محکم زد به صورتم. انصافا دردم اومد.
یادمه یه متهم و زده بود طرف بیهوش شد. بعد از اینکه یه دونه سیلی زد بهم، یکی هم با پشت دستش زد به لب و دهنم که پاره شد خون اومد. رفت سومی رو بزنه چشام و بستم. منتظر موندم تا بزنه، اما این کارو نکرد. بعد از چندثانیه چشام و باز کردم ببینم چرا نمیزنه، دیدم انگار بغض کرده. فقط یک کلمه به بچه های حفاظت گفت:«ببریدش.»
#عاکف_سلیمانی
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_شصت_و_نه اما آیا این همه ی چیزی بود که د
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_هفتاد
منو بردن پایین داخل یه اتاقی، چنددقیقه بعد حاج کاظم وارد شد. یعنی به حدی عصبی بود که صورتش قرمز شده بود. معلوم بود کلی حرص خورده. باعصبانیت گفت:
_معلومه چیکار میکنی؟ با اجازه کی اومدی اینجا؟ به چه حقی وارد خونه امن شدی؟ با چه حقی به متهم زیر دستت حمله میکنی؟ هان؟ با تو هستم عاکف؟
چیزی نگفتم. ادامه داد گفت:
_مگه با تو نیستم؟ کر شدی؟ بیش از یک دهه تحت نظر من کار کردی، کجا بهت این غلط کردنای اضافی رو یاد دادم؟ کجا سیستم بهت اینارو یاد داد؟ کجا تشکیلات به تو یاد داد از اعتمادش میتونی سوء استفاده کنی وَ چون رمز ورود داری بیای بزنی یکی رو لت و پارش کنی؟ حرف بزن !! چرا لال شدی؟
صدا م و بردم بالا گفتم:
+ حاج کاظم، آقا، عمو، ارباب، رییس، فدات شم، من دارم از درد زنم می میرم. میفهمید چی میگید؟ باعث و بانی تموم این سیاهی های زندگیه من در این یکسال همین عطای آشغاله !
_تو از کجا میدونی عطا هست!!
با این حرف حاجی هنگ کردم. یعنی دیگه کی میتونست غیر از عطا باعث و بانی این اتفاقات باشه؟
حاجی ادامه داد گفت:
_بار آخرت باشه همچین غلطی میکنی.
+ خودت و بزار جای من ! بعدش ببینم چیکار میکنی. وقتی ببینی ناموست داره جلوی چشمات پرپر میشه، میخوام بدونم ببینم بلدی ساکت باشی؟ حاج کاظم بلدی؟ با شما هستم! بلدی؟ وقتی زنت چندوقت دست یه مشت نامحرم اسیر باشه بزننش اونوقت میتونی حرص نخوری؟ تو که دیدی فاطمه اسیر دست اینا شده بود. همین عطا و تیمش بودند که این بلا رو سر زندگیم آوردند. از کجا برات بگم؟ بگو تا بگم.
_گندکاری امشبت و خودم گزارش میدم به مقام بالاتر. تا الان هرچی در مقابل کله شقی های تو سکوت کردم بسه. بابا به همون خدای بالاسر که شاهده، پدر شهیدت هم کله شق بود در مسائل اطلاعاتی زمان جنگ! اما مثل تو یاغی و قالتاق نبود! چرا تشکیلات و با چاله میدون اشتباه گرفتی عاکف؟
+من با چاله میدون اشتباه نگرفتم. میدونم چی به چیه! اما موقعی که ببینم زنم و زندگیم داره بخاطر کم کاری های امنیتی مقامات بالاتر از خودم به این روز می افته ساکت نمیشینم!
_کسی کم کاری نکرد. شلوغش نکن.
+چرا، کم کاری شده که الان وضع من اینه.
خیلی بحث کردیم... دیگه داشتم بخاطر خون ریزی زیاد از حال میرفتم که دکتر فورا اومد بالا سرم. درمانم کردند و به خاطر درد شدیدی که داشتم با رضایت حاج کاظم بهم مرفین تزریق کردند و تا صبح خوابیدم. اونشب تا صبح ساعت ۹ صبح در بازداشت موقت خانگی بودم تا اینکه حاج کاظم دستور داد منو آزاد کنند برگردم ۴۴۱۲.
حاجی گزارشم و نوشت داد به رییس تشکیلات! قرار شد تا انتهای این پرونده موقتا با من کاری نداشته باشند تا بعد از پرونده دهنم و صاف کنند.
بعد از یک هفته خانومم وضعیتش بهتر شدو به بخش عمومی منتقل شد. کمی سرحال تر بود.
۱۲ روز در بیمارستان تریتا بستری بود تا اینکه مرخص شد، برگشتیم خونه. روزها مادرم و مادر فاطمه پیشش بودند و پدرشم بهش سر میزد و پیگیر داروها و... بود، منم شب ها یک درمیون میرفتم خونه، موقعی هم که نبودم مهدیس می موند پیش فاطمه. دیگه همه از وضعیت فاطمه زهرا خبر داشتند، حتی خودشم بخاطر شیمی درمانی تاحدود زیادی فهمیده بود.
۱۴ روز مانده به اربعین سید و سالار شهیدان.
اون سال قرار نبود برم کربلا. برای رهگیری هم در کمیته سه نفره تصمیم بر این شده بود که عاصف و بفرستیم. یادمه اون سال خیلی دل فاطمه میخواست باهم دیگه بریم زیارت امام حسین. از یک سال قبلترش هم برنامه ریزی کرده بودیم اربعین اون سال و پیاده بریم کربلا. هرکسی منو می دید یا وقتی زنگ میزد، میگفت:
«آقا عاکف ، اگر میری کربلا، به ما بگو تا با هم بیایم.» منم میگفتم نه قرار نیست امسال برم.
اما...
خاطرم هست یه شب حدود ساعت ۱۱ بود که کنار خانومم بودم و ازش مراقبت میکردم، از فرط خستگی چشام باز نمیشد. بین خواب و بیداری بودم و همینطور که نشسته بودم، گوشی کاریم زنگ خورد...نگاه به شماره کردم عاصف بود.. از اتاق فاطمه خارج شدم... جواب دادم:
+سلام. جانم عاصف.
_حاجی سلام. آبجی فاطمه حالش خوبه؟
+شکر. چی شده زنگ زدی؟!
_سوژه مون داره بارو بَندیلشو میبنده بره زیارت.
+چقدر زود؟
_الله اعلم.
+کِی حرکت میکنه؟
_فردا صبح ساعت ۸ !
+با کی؟
_خب معلومه دیگه! با عشقش حضرت نسترن.
+عجب.. پس با هم میرن!! خیل خب.. من صبح زود میام سمت تو. کاری نداری؟
_نه. یاعلی. شب بخیر.
همین که قطع کردم پشت بندش یکی دیگه زنگ زد..جواب دادم:
+سلام. بفرمایید
_سلام آقا عاکف..خوبی آقاجان؟
خشکم زده بود از این لحن.. حاج هادی پشت خط بود.. کمی جا خوردم چرا این وقت شب زنگ زد.. لحنش هم نسبت به هفته های قبل مودبانه تر شده بود. گفتم:
+ممنونم.. چیزی شده حاج آقا؟
_باید بیای اداره.
+چشم. تا کِی؟
_الان ۲۳:۰۵ دقیقه هست.. تا ۱۲ و نیم بیای خوبه.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_هفتاد منو بردن پایین داخل یه اتاقی، چندد
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یک
بعدش خندید، گفت:
_راستش خانوادم امشب خونه نیستن، منم امشب موندم اداره!
توی دلم گفتم بی نمک، متنفرم ازت. بهش گفتم:
+بله ان شاءالله خیره! میرسم خدمتتون.
_میبینمت یاعلی.
+یاعلی.
رفتم آماده شدم لباسام و پوشیدم، خواستم به خواهر خانومم مهدیس زنگ بزنم تا بیاد پیش فاطمه که صدای دریافت پیامک گوشی شخصیم اومد!
گوشی رو چک کردم دیدم مادرم پیام داد:
«سلام پسرم! خوبی مادرجان؟ خواهرت از لبنان برگشته. داریم میایم اونجا. بیداری؟»
فورا زنگ زدم بهش. گفتم:
+سلام مادرم، خوبی دورت بگردم؟
_سلام.خوبی محسن جان. شام خوردی؟
+آره قربونت برم. الآن چه وقت شام خوردن هست! سرشب یه چیزی خوردم.
_میخوای با خواهرت حرف بزنی؟
+نه. فقط اگر قراره بیاید اینجا زودتر بیاید، چون برام کاری پیش اومده و باید برم اداره.
_باشه مادر، برادرت صائب داره مارو میاره.
+بسیارعالی، منتظرم.
نیم ساعت بعد رسیدند. درب خونه رو باز کردم رفتم جلوی ورودی ایستادم. مادرم و خواهرم با آسانسور اومدن بالا. درب آسانسور که باز شد، تا خواهرم منو دید گریه افتاد!
بهش گفتم:
+هیسسسس. میترا ساکت باش لطفا !!
به مادرم اشاره زدم بره داخل. خواهرمو بیرون نگه داشتم بغلش کردم تا آروم شد. بهش گفتم:
+میترا حق نداری جلوی فاطمه ناراحت باشی. توی خونه من فقط میگی میخندی. اگر اومدی اینجا اشک بریزی برگرد برو لبنان سر خونه زندگیت و کار و تحصیلت! من حوصله ندارم اینجا ببینم کسی داره جلوی فاطمه ناراحتی میکنه.
همینطور داشت آروم آروم گریه میکرد، با هق هق و خیلی آروم طوری که صدا داخل خونه نره، گفت:
_داداش چقدر شکسته شدی؟ چرا انقدر لاغر شدی؟ چرا ریشات اینطور شده؟ چرا پلکات افتاده؟ الهی خواهرت برات بمیره. چرا مصیبتای زندگی تو تموم نمیشه؟ حالا هم که نوبت خانومت شده.
+بیا برو داخل میترا. هرکسی یه سرنوشتی داره. منم راضی هستم به رضای خدا. امام حسین داخل گودال هم به خدا اعتراض نکرد، با اینکه بچه ها و یارانش جلوی چشماش پر پر شدند و میدونست قراره ناموسش تا چنددقیقه بعد برن اسارت، اما تسلیم اراده الهی بود. منم که در مقابل بلاهایی که سر امام حسین و خانوادش اومد عددی نیستم و ذره ای مصیبت ندیدم. شاید سرنوشت منم اینه که باید این روزا رو ببینم. حالا اشکات و پاک کن و برو داخل پیش فاطمه. برو قربونت برم.
درو باز کردم رفت داخل... خودمم رفتم کیف و اسلحمو از داخل اتاق کارم گرفتم بعدش درو قفل کردم، اومدم دستای مادرم و بوسیدم و از خواهرم خداحافظی کردم رفتم پارکینگ سوار ماشینم شدم از خونه زدم بیرون. فورا رفتم سمت ۴۴۱۲ یه سری گزارشات و اسناد و مدارک رو برای ارائه در جلسه گرفتم، بعدش بلافاصله عازم شدم سمت اداره.
بعد از ۴۵ دقیقه رسیدم اداره، وارد محوطه که شدم از دور دیدم یکی داره زیر چراغا قدم میزنه. دقت کردم دیدم حاج هادی هست. زدم کنار پیاده شدم. سلام علیکی کردیم گفت:
_چطوری عاکف جان.
+ممنونم. داشتید قدم میزدید مزاحم شدم؟
_نه. اتفاقا منتظرت بودم بیای تا بریم بالا برای جلسه.
+چشم. درخدمتم.
ماشین و بردم گذاشتم پارکینگ، بعدش اومدم سمتش، با هم رفتیم وارد ساختمون شدیم. از اتاق کنترل عبور کردم وسائلم چک شد. گیت باز شد رفتم بالا. حاج هادی هم با اینکه داخل اداره بود اما چون از ساختمون اصلی خارج شد و اومد داخل حیاط مجددا برای برگشت به ساختمون اصلی وارد اتاق کنترل شد. چیزی نداشت، اونم خیلی فوری تایید شد اومد باهم رفتیم بالا. داخل آسانسور بودیم که دیدم یه هویی بغلم کرد. هنگ کردم، توی دلم گفتم خدایا این فازش چیه؟
حاج هادی گفت:
_منو حلال کن. من بهت جفا کردم. بعد از اتفاقات اخیر در این چندهفته، شب و روز عذاب وجدان دارم.
رسیدیم به طبقه مورد نظر.. درب آسانسور باز شد و رفتیم بیرون دستمو گرفت گفت:
_من با کاظم مشکل قدیمی داشتم. اون با من مشکل نداشت، وَ همیشه کمکم میکرد. میتونست خیلی جاها زیر پام و خالی کنه اما نکرد. من تلافی اون مشکلی که با اون داشتم سر تو خالی میکردم.
فقط نگاه میکردم بهش... ادامه داد گفت:
_من ماجرای همسرت و نمیدونستم. خیلی خجالت کشیدم. این چندوقت دنبال این بودم ازت عذرخواهی کنم.. قرار بود بفرستمت قرنطینه.. حتی کار به جایی رسید که حاج آقای ( .... ) منو خواست و با کاظم سه بار جلسه گذاشت که منم بودم. اونم فهمید من مقصرم و زود عصبی میشم، بهم گفت دیگه ادامه نده ! اما تو بعد از ماه ها سکوت واکنش نشون دادی که اونم بخاطر همسرت بود. بهت حق میدم. منو ببخش که نتونستم روی نفسم پا بزارم.
خیلی مودبانه و آروم سرم و آوردم بالا آهی کشیدم، چیزی به جز همین یک کلمه نگفتم:
«خدا ببخشه. بنده خدا کاره ای نیست. بریم جلسه حاجی.»
وارد اتاق مسئول دفتر حاج آقای (....) رییس تشکیلات شدیم.. هماهنگ کرد، از داخل درب و باز کردند با حاج هادی وارد شدیم.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_هفتاد_و_یک بعدش خندید، گفت: _راستش خانو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_دو
دیدم رئیس و حاج کاظم نشستند و منتظر ما هستند. سلام علیک گرمی کردیم بعدش پشت میز جلسه رفتیم. نفری یک فنجان چای سبز میل کردیم، رییس تشکیلات نگاهی به جمع کرد گفت:
«بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه شما سه همکار محترم، بنده جلسه رو آغاز میکنم. اول از همه خیلی خوشحالم که شما سه نفر با اتفاقاتی که اخیرا پیش اومد و شبیه یک تسویه درون سازمانی بود بازم کنارهم حضور پیدا کردید وَ دارید به مسیر اصلی ادامه میدید. اما روی سخنم با برادر هادی و آقای عاکف خان سلیمانی هست. چون حاج کاظم که اشتباهی نداشتند الحمدلله وَ عزیز ما هستند.حرفام و جلوی خودتون به صراحت میگم. آقا عاکف شما در لیست توبیخ و بعدشم اخراج از سازمان قرار دارید. اما خب با وساطت حاج کاظم فعلا اجازه دادم این پرونده رو ادامه بدید شاید مورد عفو قرار بگیرید.»
گفتم:
« ممنونم از شما !!»
نگاهی بهم کرد، ادامه داد گفت:
«بخاطر این رفتارهای غیرحرفه ای مجازات سنگینی درانتظارت بود که در طول تاریخ سازمان شاید این اتفاق پیش نیومده بود. اول توبیخی و بعدش هم قرنطینه اداری و حبس طولانی مدت. اما آقا هادی بزرگی کردند و کوتاه اومدن. من حاج هادی عزیز و تحسین میکنم که کوتاه اومدن.»
حاج هادی خیلی خوشحال بود انگار، چون خودش و پیروز این اتفاقات میدید، وَ منو شکست خورده این میدان. اما من خیلی زرنگتر از این حرفا بودم، برای همین احساس من بهم میگفت که این حرفا و رفتارها یک سناریو هست.
براتون عجیبه مگه نه؟ کارهای اطلاعاتی همینه. همه چیزش عجیبه.
ممکن بود در این پروژه یا سناریو من هر لحظه شکست قطعی رو بخورم، وَ برای همیشه نیست و نابود بشم، ممکن بود جون سالم از این ماجرا به در ببرم. حاج کاظم هم که اصلا چیزی نمیگفت. حالا شما بعدا میفهمید کار ما به کجاها کشید وَ چه اتفاقاتی پیش اومد... رییس تشکیلات به من گفت:
«آقاعاکف، شما خیلی بیخود کردید که مسئول خودتون رو تهدید کردید که با اسلحه میزنید. اینجا ایران هست. تگزاس نیست. این قانون های بزن_بزن_میزنم_میزنم_ برای جنگل آمازون هست. نمیتونید کار کنید بفرمایید بیرون. این بار فقط به دلیلِ ، تاکید میکنم، فقط به دلیل خدماتی که شما به این مملکت داشتید و بخاطر اصرارهای فروان حاج کاظم از اشتباهاتت چشم پوشی کردم.»
من اصلا یک کلمه حرف نزدم.. بهترین کار این بود سکوت کنم. بعد ادامه داد گفت:
«خب بریم سر اصل مطلب. آقا هادی بفرمایید. برای پرونده افشین عزتی چیکار کردید؟»
حاج هادی نیم ساعتی رو توضیح داد و رییس هم قانع شد که دیگه حالا من بهش نمیپردازم. نوبت من شد. رییس تشکیلات گفت:
_آقا عاکف بفرمایید چیکاره ایم؟ با این توضیحاتی که آقا هادی دادند ما میدونیم چی به چیه! حالا شماهم اقدامات و رصدهای عملیاتی و میدانی خودت و تیمت رو در تهران و خارج از تهران که داشتید بیان کن ببینیم میخوای چیکار کنی؟
گفتم:
+بنام خدا. به محضر سه بزرگوار باید عرض کنم طبق بررسی ها و بَرآوُردهای اطلاعاتی که داشتیم یک سر این قضیه مشترکا به سرویس های جاسوسی آمریکا و اسراییل برمیگرده.
حاج آقای (...) رییس تشکیلات گفت:
_خبر هست یا یک تحلیل قوی؟
+این یک خبر هست.
_دلیلت؟
+زمانی که ملک جاسم از کشور خروج میکنه چند روزی در قندهار افغانستان در یک خانه ای مستقر میشه. عامل ما در موقعیت مورد نظر تمامیه ورودی و خروجی های اون خونه رو 24 ساعته زیر نظر داشته.
_خب!
+بعد از چند روز دوتا ماشین شاسی بلند که شیشه هاش کاملا دودی بوده در اون محله حاضر میشن وَ به منزل ورود میکنند. گزارشی که نیروی ما در موقعیت مورد نظر در قندهار افغانستان داده حاکی از این هست که حدودا بعد از نیم ساعت همه میان بیرون وَ ملک جاسم رو با خودوری پلاک نظامی منتقل میکنن به یکی از پایگاه های آمریکایی.
_چطور مطمئنید که از اون خونه منتقل شده؟ ممکنه برای اطمینان خاطر خودشون تمام جوانب حفاظتی و امنیتی رو مدنظر قرار داده باشن و از ضد رهگیری برای منحرف کردن کسی که احتمال میدادن اینارو زیر نظر داره استفاده کرده باشن.
+فرمایش شما درسته. اما عامل ما در افغانستان ورودی و خروجی خونه رو طی اون روزها کنترل کرده بود و فقط همون یک در وجود داشت. از طرفی موقعی که خودرو میاد بدنبال سوژه ما، سه نفر وارد اون خونه میشن، اما چهار نفر برمیگردند.
_بسیارعالی. اما یک سوال.
+بفرمایید.
_شما آیا بعد از خروج سوژه از اون منزل، مکان استقرارش و زیر نظر گرفتید؟
+بله. تا 48 ساعت.
_به چه شکلی؟
+نیروی ما از دوربین ریزی که در یک جایی نصب کرده بود، تموم اون 48 ساعت و ضبط کرده و از طریق یک واسطه ای که از بچه های ما بوده فرستاده به ایران.
_خب، ادامه بده!
+بعد از خروج سوژه از منزل، آقای داریوش که نیروی ما هست بدنبال خودروهایی که برای بردن ملک جاسم اومده بودند حرکت میکنه.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_هفتاد_و_دو دیدم رئیس و حاج کاظم نشستند و
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سه
گغتم:
+موقعیت پایانی که عامل ما در مورد ملک جاسم گزارش داده، یکی از پایگاه های نظامی آمریکا هست.
_بسیار عالی.. وضعیت نیروی ما چطور هست.
سرم و انداختم پایین، گفت:
_چیزی شده؟
سرم از شرمندگی و حسرت پایین بود، گفتم:
+من خیال کردم حاج آقا هادی یا اینکه حاج کاظم آقا خدمت حضرتعالی گزارش این موضوع رو دادند.
سرم و آوردم بالا دیدم داره به هر سه تامون نگاه میکنه. حاج کاظم گفت:
«عاکف جان، حاج آقا همین چندساعت قبل ازماموریت استانی برگشتن..من خودم صبر کردم تا بیاد بعدا بهشون گزارش بدم.»
بعد روش و کرد سمت رییس گفت:
«من الآن توضیح میدم براتون.. حقیقتش اینه متاسفانه نیروی ما در افغانستان به طرز مشکوکی به شهادت رسیده.. ما بعد از دریافت خبر، عاملمون و که فرزند یکی از فرمانده هان فاطمیون مستقر در سوریه هست، فرستادیم سمت موقعیت مدنظر. اما متاسفانه بعد از دوساعت برامون آیه ی مربوط به شهادت رو بعنوان رمز فرستادند. از طریق یکی از اون چندنفری که در طالبان هستند و برای ماهم کار میکنند پیگیر شدیم که آیا کار اونا هست یا نه ، که به شدت تکذیب کردند.»
حاج هادی گفت:
«احتمال دومی هم وجود داره که ممکنه بلایی که ملک جاسم سر عقیق آورد، سر داریوش هم آورده باشه. یعنی متوجه حضور اون نیرو شده باشه.»
گفتم:
+غیر ممکنه. داریوش به هیچ عنوان به سوژه نزدیک نشد. آدمی مثل داریوش که در اسرائیل کار اطلاعاتی کرده، به این راحتی گاف نمیده. داریوش فقط از داخل خونه، اون خونه ای که ملک جاسم بوده رو کنترل میکرده. محاله که بخواد آدمی با تجریه داریوش که سال ها کارهای اطلاعاتی در سطح بین الملل کرده، از یه ملک جاسم ضربه بخوره. به نظرم قضیه فراتر از ایناست.
حاج هادی چپ چپ نگام کرد، تعجب کردم.. روش و کرد سمت رییس گفت:
«القصه، ما فعلا در سطح وزارت خارجه داریم پیگیری میکنیم، قرار هست سرفرصت به این موضوع بپردازیم.»
رییس گفت:
_خب این بحث رو موقتا تمام کنیم، اما در دستور کار باشه که به زودی سرفرصت بهش بپردازیم، تا ببینیم علتش چی بوده.
رییس به من گفت:
_خب آقای عاکف خان، دلیل شما برای اینکه میگید موضوع این پرونده، یک اقدام مشترک بین سرویس اطلاعاتی آمریکا و اسراییل علیه ما هست بر چه اساسی هست ؟
+ملک جاسم مدت ها پیش در یکی از مقرهای مخفی اسراییل آموزش های اطلاعاتی و نظامی دیده.
گزارش مربوط به رگ و ریشه ملک جاسم و آموزش ها و مدت زمانی که در تل آویو بوده و... همه رو از لای پرونده کشیدم بیرون و بلافاصله دادم به حاج آقای (......) رییس تشکیلاتمون.
همینطور که داشت میخوند گفتم:
+اجازه هست ادامه بدم.
کاغذارو گذاشت روی میز گفت:
_بله. خواهش میکنم... بفرمایید.
+یک موضوع مهمی هم وجود داره که بنده و کارگروهی که تحت امر حقیر در ۴۴۱۲ هستند فقط در حد تحلیل روی اون حساب کردیم، وَ ۵۰_۵۰ هست که ممکنه این پرونده یک سرش به ام آی سیکس انگلیس یا از همه قوی تر به سرویس اطلاعاتی عربستان سعودی برگرده.
وقتی گفتم چشمای هر سه نفر گرد شد. هم حاج آقای (......) رییس تشکیلات، وَ هم حاج کاظم معاونِ کلِ تشکیلات، وَ هم چشمای حاج هادی که مدیرکل بخش ضدجاسوسی بود.
حاج کاظم گفت:
«بر چه اساسی این و میگی؟»
رییس کل بهم نگاه کرد گفت:
«یعنی میخوای بگی این یک پروژه مشترک بین آمریکا و اسراییل به اضافه همکاری یکی از دوکشور عربستان یا انگلیس هست؟»
حاج هادی گفت:
«جناب عاکف، این فرضیه درست نیست. نمیشه به صِرف وجود چند فرضیه و چند تحلیل، بخوایم اینطور فکر کنیم.»
نگاهی به هر سه تاشون کردم گفتم:
+مطلبی که گفتم در حال حاضر میتونه یک تحلیل ۵۰_۵۰ باشه، اما طبق اسناد و شواهدی که به دست آوردیم؛ به زودی یک گزینه ۱۰۰ درصدی هست.
حاج کاظم گفت:
«عاکف، یک افسر اطلاعاتی آینده نگری میکنه اما پیش بینی 100 درصدی نمیکنه. چون ممکنه درست از آب در نیاد.»
گفتم:
+نسترن توسلی، در عربستان رشد کرده. در انگلیس در یکی از موسسات که خانوم هما هودفر یکی از اعضای هیات مدیره اون هست آموزش دیده. اون موسسه در پوشش مطالعات روی بعضی کشورهای منطقه غرب آسیا فعالیت های ضدامنیتی و براندازی علیه ایران انجام میده.
رییس چشماش و تیز کرد و معلوم بود داره بادقت گوش میده گفت:
_میشه اون چیزی که توی دلت هست و صادقانه بگی؟ همونی که گفتی الآن ۵۰_۵۰ هست وَ در ادامه گفتی بزودی گزینه ۱۰۰ درصدی میشه، میخوام اون و بگی؟
تاملی کردم گفتم:
+بنظرم این سفر کربلای دکتر افشین عزتی وَ خانوم نسترن توسلی فقط یک پوشش هست برای یک جهش وَ پرش بزرگ که برای اون من برنامه ریزی کردم،فقط امیدوارم موافقت کنيد که ضربه ای کمرشکن به CiA آمریکا وَ موساد اسرائیل بزنیم.
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_هفتاد_و_سه گغتم: +موقعیت پایانی که عام
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهار
وقتی گفتم سفر کربلای دکتر عزتی و نسترن یک پوشش هست، حاج آقای «....» و حاج کاظم و حاج هادی با کمی تعجب به هم دیگه نگاه کردند، طوری که انگار این حرف من براشون غیرقابل منتظره بود! حاج هادی گفت:
_اگر اینطور باشه باید اقدامات پیشگیرانه رو انجام بدیم. پس با این اتفاق، طرح قبلی شما رو که رییس تایید کرده بدرد این موضوع نمیخوره، درسته؟
حاج آقای«....» گفت:
_آقای عاکف سلیمانی، یه فکری بکنید برای این قضیه. کوچکترین اشتباه یعنی شکست پروژه!
+خیالتون جمع باشه. من فکر همه جا رو کردم. نمیزارم فریب بدن مارو !
حاج کاظم گفت:
_پس عاکف جان، طبق این خبرها و تحلیل های تو یعنی داره یک بازی پیچیده و خطرناکی آغاز میشه! شما بعنوان مسئول و کارشناس این پرونده باید خیلی حواست باشه تا از کسانی که اون طرف میز نشستند ضربه نخوری.
+حواسم هست. فقط لطفا دست منو باز بزارید تا بتونم از اختیارات بیشتری استفاده کنم. ممکنه یکی دو ماهی رو جنجال رسانه ای داشته باشیم. چون احتمالا در کربلا خیلی از ورق ها برمیگرده.
حاج آقای«....» گفت:
«یا ابالفضل، باز شروع شد. خدا بخیر کنه جنجال رسانه ای رو ! همین الآنشم سر قتل فائزه ملکی این چندهفته ای که گذشت از همه جا تحت فشاریم که این خانوم دوتابعیتی چرا در ایران کشته شده. هم وزارت خارجه ول کن نیست، هم جاهای دیگه.»
گفتم:
«نگران نباشید. به لطف خدا اتفاقی خاصی نمی افته.»
حاج آقای«....» به حاج هادی گفت:
«شما مدیرکل بخش ضدجاسوسی هستی، چیزی نمیخوای بگی؟»
حاج هادی به رییس گفت:
«من یک سوال از برادرمون عاکف دارم.»
گفتم:
«بفرمایید»
روش و کرد سمت من گفت:
«برادر عاکف، اگر ممکنه ماحَصَل این پرونده تا به اینجا رو که شما همه ی اُموراتِش رو در دست داشتی در یک کلمه بگو تا بدونیم چی به چیه.»
سرم و انداختم پایین، کمی مکث کردم، مجددا سرمو آوردم بالا نگاهی به جمع انداختم، نفسی چاق کردم و به حاج هادی گفتم:
+در یک کلمه نمیگنجه. اما برای شما در یک کلمه میگم، اونم اینکه یک جنگ اطلاعاتیِ غربی_عبری_عربی علیه کشور ایران شروع شده.
حاج آقای«....» گفت:
«برای ما بیشتر توضیح بده. تو و تیمت چه چیزهایی رو رصد کردید که این و میگی؟»
گفتم:
«باید عرض کنم یک مثلت شومی تحت عنوان ناتوی اطلاعاتی که غربی_عِبری_عربی هست علیه ایران به راه افتاده وَ ایران درگیر یک جنگ اطلاعاتی تمام عیاری شده که شدت این جنگ در آینده بیش از این خواهد شد. این جنگ سه ضلع داره که تا این لحظه آمریکا در راس این ضلع هست و اسراییل هم ضلع دیگر اون و تشکیل میده. همچنین یک ضلع دیگری هم وجود داره که شکل دهنده اون ضلع، کشور عربستان سعودی هست! وَ طبق تجربه وَ پرونده هایی که در این سال های اخیر به دستم رسیده معتقدم کشورهای عربی حاشیه خلیح فارس رو زیر چتر خودش قرار داده تا به ما ضربه بزنن. درحال حاضر این سه تا کشور چنین مثلثی رو تشکیل دادند. اما کارهایی که دارند انجام میدن بر این اساس هست که آمریکا فضای اطلاعاتی و مهره هارو پیش میبره، آل سعود دلارهای حاصل از فروش نفتش و خرج این موارد میکنه، موساد هم ضربه آخرو میزنه وَ کارهایی از قبیل خرابکاری و ترور و ربایش و دیگر موارد و انجام میده.»
حاج آقای«....» نفس عمیقی کشید و صورت خسته شو با دست مالید گفت:
_وَ حرف عاکف و من تکمیل میکنم، اونم اینکه انگلیس هَندِل کننده ی مخفی این سه ضلع هست که گاهی اوقات هم عربستان جاش و میده به اون. البته نه برای خرج دلار، بلکه برای عرض اندام کردن علیه ایران. اونم با فسادهای اخلاقی و مهمونی گرفتن سفارتش در تهران و نزدیک شدن به بعضی مهره های کلیدی ایرانی که قبله آمالشون غرب هست.»
رییس ادامه داد گفت:
_آقا عاکف، این حرف من و به یاد داشته باش! غیر از این سه کشوری که نام بردی، ممکنه کشورهای دیگری هم در این پازل قرار بگیرند! تجربه سال های اخیر من اینطور نشون داده که اون ها همه باهم متحد شدن. اخیرا از بخش های مختلفی به من اسناد و مدارکی دادند که قطر، اردن، امارات، و... دارند علیه ما فعالیت های مهم اطلاعاتی میکنند. اینکه شما گفتی کشورهایی که در حاشیه حوزه خلیج فارس هستند یعنی همین کشورها، وَ به تمام این کشورها ترکیه رو هم اضافه کن که سخت داره علیه ما فعالیت میکنه. تمام این ها در کنار فشارهای اقتصادی علیه حکومت ایران و ملت ایران برای این هست که ما رو جلوی آمریکا به زانو در بیارن.
گفتم:
+بله دقیقا. البته اینم بگم که ما با کشورهایی مثل ترکیه و قطر و اردن و چندکشور دیگه همکاری های اطلاعاتی داریم. اما همین قطر که با ما همکاری میکنه دنبال ضربه زدن به ما هست! اونم با هدایت و پشتیبانی وَ چتری که عربستان علیه ما باز کرده وَ این هارو زیر اون قرار داده.