هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_هشتاد_و_نه هرکاری کردم دیگه نتو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_نود
وقتی موتور و روشن شد گازو پر کردم افتادم دنبال سوژه ها که از دستم در رفته بودن. اون چندتایی که داشتن درگیری من با سگ و میدیدن، دیدم که یکیشون از روی زمین چوب برداشت تا منو که داشتم با موتور میرفتم بزنه، گازو بیشتر کردم ، فرمون موتور و کج کردم رفتم سمتش.
وقتی از روی زمین چوب و گرفت معطل نکردم یه دونه محکم زدم به پهلوهاش و چنان خورد به درب همون خونه که فکر کنم از شدن کوبیدنش به اون در، استخوناش ترک برداشت.
رفتم بیرون از اون کوچه و یه کناری ایستادم.. یه هویی دیدم یه دوچرخه ای اومد کنارم.. خوب که نگاش کردم فهمیدم یاسر هست، همونی که نیروی کمکی من بود. یعنی پسر شهید حاج احمدالعبیدی جانشین فرمانده اطلاعات حشدالشعبی.
گفت:
«اتبع نفس المسار واذهب إليهم.**همین مسیرو برو تا بهشون برسی.»
هنگ کرده بودم که این چرا نرفته. چیزی نگفتم فورا گاز دادم رفتم.. شاید حدود 4 کیلومتری با اون موتور رفتم تا اینکه بهشون رسیدم... به خاطر شدت خون ریزی از پای سمت راستم داشتم روی موتور از حال میرفتم. آب بدنم کم شده بود. از طرفی خون ریزی شدید و سوزش پاهام بیش از حد بود. خیلی تشنم شده بود، اما نباید آب میخوردم تا یه وقت خون ریزیم بیشتر نشه. انقدر تنم بوی زباله میداد که حالم داشت به هم میخورد. بوی خون و زباله قاطی شده بود. پای پر از خونم پشت موتور یخ کرده بود و بی حس شده بود و داغون بودم.
همینطور دنبال اون سه تا ماشین رفتم تا اینکه یه جایی متوقف شدن. منم با فاصله ای حدودا 300 متری ازشون، زدم کنار جاده، موتور و خوابوندم روی زمین، رفتم پشت یه بوته مخفی شدم. هوا تقریبا روشن شده بود، اما من دیگه خسته و کوفته بودم
از فرصت استفاده کردم و درد کمرم و بیخیال شدم، چفیه دور کمرم و باز کردم بستمش به پای سمت راستم. یه چفیه روی صورتم بود که گذاشتم باقی بمونه
اوضاع وحشتناکی داشتم، اما نمیخواستم از نیروی کمکی استفاده کنم. خدا خدا میکردم از ایران برام سایه گذاشته باشن تا اینجا اما...
نکته: سایه یعنی برای هر نیروی اطلاعاتی و عملیاتی در ماموریت، به طوری که خودش متوجه نمیشه یک مامور اطلاعاتی دیگه میزارن تا هم اونو کنترل کنه وَ هم اگر سوژه از دستش در رفت اون سایه بره خلاء رو پرکنه و تعقیب کنه
برگشتم همه جارو نگاه کردم اما تا چند کیلومتریم در اون بیابون آدم نمی دیدم. اصلا انگار در اون موقعیت بوی آدمیزاد نمی اومد مسیری هم که ما داشتیم میرفتیم مسیر کربلا نبود و یه مسیر دیگه بود که نمیدونستم به کجا میخوره. چون اگر مسیر کربلا بود، باید جاده شلوغ بود
معلوم بود دارن میرن به یک جایی غیر از کربلا. حاج هادی بهم گفته بود ۱۵ درصد حق ارتباط با نیروی کمکی رو داری. منم مستاصل مونده بودم چیکار کنم. چقدر اینجا دلم عاصف و میخواست. خدا خدا میکردم که سوژه ها حرکت نکنند
فورا جی پی اس زدم موقعیتمون و پیدا کردم، بعدش موقعیتم و فرستادم برای نیروی کمکی تا خودش و بهم برسونه. شاید چیزی حدود نیم ساعت شده بود اما نیومد
دیدم سوژه ها دارن حرکت میکنند.. آروم، آروم، بلند شدم موتورو از روی زمین گرفتم سوار شدم.. وقتی سوار شدم هندل زدم اما روشن نشد.. هرچی هندل میزدم روشن نمیشد، اصلا انگار اون موتور لج کرده بود
اعصابم داشت میریخت به هم. از طرفی نیروی کمکی نرسیده بود از طرفی سایه نداشتم. از طرفی موتور روشن نمیشد از طرفی من مجروح شده بودم. از طرفی سوژه ها داشتند کم کم از نگاه من محو میشدن
حالا هرچی با پای زخمی هندل میزدم، موتور روشن نمی شد مجبور شدم ساسات موتورو دست بزنم تا این شانسم رو امتحان کنم شاید روشن بشه اما بازم هرچی هندل موتورو زدم روشن نمیشد
نکته: ساسات در موتور سیکلت به دکمه ای میگن که با بستن اون دریچه جلوی ورود هوا به کاربراتور گرفته میشه و باعث میشه گازی که وارد موتور میشه اون و قویترش کنه. این نوع کارا برای روشن شدن درهوای سرد هست یا برای موقعیت های بیابانی
با این حرکت هم نتونستم روشنش کنم از درد پا داشتم میمردم میشدم از طرفی انگشتام سر ماجرای خانومم هنوز خوب نشده بود. در همین گیر و دار دیدم یه هویی یه لندکروز کنارم ترمز دستی کشید
با اخم به داخل خودرو نگاه کردم، وقتی دقت کردم دیدم یاسر هست. فورا کیفم و برداشتم رفتم سمت ماشین و سوار شدم
وقتی نشستم داخل ماشین بهش گفتم:
+ تابع على الفور بنفس السرعة واستمر في ياسر فورا همین مسیرو با تمام سرعت ادامه بده
_ لِعَين الأخ... به روی چشم برادر
دیدم یه جعبه از زیر صندلیش گرفت داد بهم گفت:
_هناك مربع الإسعافات الأولية الطبية...جعبه پزشکی کمک های اولیه هست
+شکراً اخی یاسر.. شکرا مزیدا تشکر برادر یاسر. بی نهایت تشکر
چفیه رو از پای سمت راستم باز کردم، همینطور که خم شده بودم و مشغول باز کردن چفیه خونی از پام بودم، چشمم خورد به یه بطری آب که زیر صندلی بود.