هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_هشتاد از طرفی ما به سرنخ هایی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_یک
داخل لابی هتل نورالعباس به چهره ها نگاه کردم. دکتر افشین عزتی و نسترن رفته بودند بالا.. من فقط میدونستم یک خانوم اینجا عامل ما هست. اما نمیدونستم کیه.. نمیتونستم صبر کنم ببینم معجزه رخ میده یا نه تا اون عامل و بشناسم. از طرفی بخاطر موقعیت حساس پرونده اصلا اجازه نداشتیم عکس رد و بدل کنیم. حتی از طریق ایمیل ها و خط های امن.
داخل ذهنم چهره یاسر رو سرچ کردم.. با همون چهره ای که درون ذهنم بود باید مطابقت میدادم با چهره اون چندتا خانوم تا ببینم چه وجه اشتراکی میتونم پیدا کنم و بفهمم خواهرِ یاسر کیه.
«برای شناسایی یاسر و خواهرش رجوع شود به قسمت ۱۷۷ مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم... وسطای اون قسمت...
نمیدونم چرا با اینکه در ایران تاکید کردم به حاج هادی که عکس عامل و ببینم گفت صبر کن بهت نشون میدم اما...
حاج هادی عکس این زن و بهم نشون نداده بود. این حرفی که الان میزنم و یادتون باشه. بازم میگم، نمیدونم چرا حاج هادی این و نشونم نداد. در ایمیل هم من نمیتونستم چیزی تقاضا کنم، پس نمیشد بنابرملاحظات امنیتی و اطلاعاتی کاری کرد.
از چهارتا زنی که بعنوان پذیرش کننده بودند دونفرشون و گذاشتم کنار و خطشون زدم چون به کارم نمی اومدن. دوتا دیگه رو برای خودم نگه داشتم تا ببینم به کدومشون باید وصل بشم. به صلاح هم نبود از نیروی کمکی استفاده کنم بگم بیا خواهرت و بهم بشناسون. بین دوتا زنی که کاندیدا کرده بودم برای شناسایی، یکیشون ترکیب صورتش بخصوص چشم ها و گونه هاش حدود ۲۰ درصد به نیروی کمکی «یاسر» و پدر شهیدش که از قبل میشناختمش میخورد.
باید تصمیم میگرفتم. توی دلم چندثانیه ای رو به حضرت علی توسل کردم تا در حقم پدری کنه! یه بسم الله گفتم و رفتم سمت یکی از اون دوتا خانوم، وَ درخواست اتاق کردم. مدارکم و گرفت و یه اتاق بهم معرفی کرد.. بعدش تصمیم گرفتم برم سمت همون زن که احتمال میدادم عامل ما هست.. همینکه رسیدم بهش حرکت کرد رفت سمت آسانسور.. منم فورا رفتم دنبالش.
یه هویی با حالت غضب برگشت نگام کرد. منم خشکم زد و دیگه نتونستم چیزی بگم. ترسیدم بخواد داد و بیداد راه بندازه بگه این به من نظر داشته، اونوقت مگه میشد دهن اون عراقیایی که داخل هتل بودن و بست؟ نه والله!
فرصت کمی داشتم تا بفهمم خودش هست یا نه. باید دست میزاشتم روی شاهرگش و یه کار روانی انجام میدادم روی این زن... تصمیم گرفتم براش فیلم بازی کنم و خودم و زدم به حالت ناراحتی و بغض کردن.. گفتم:
+وصلى الله على الحاج أحمد العبیدی؟ «خدا حاج احمدالعبیدی رو مورد رحمت قراربده.»
با تعجب بهم خیره شد... دوباره عبارت بالارو تکرار کردم...کمی با دستاش وَر رفت... بعد از چندثانیه گفت:
_ ماذا قلت كرر مرة أخرى !! «تو کی هستی؟ دوباره تکرار کن چی گفتی!»
باخودم گفتم خدایا این حاج هادی چرا گند زد به همه چیز.. با اینکه بهش گفتم عکس دختره رو نشونم بده، اما آخرش دست ما رو خالی گذاشت و فرستادمون عراق... اعصابم از این اتفاق به هم ریخته بود.
مجبور شدم خریت محض کنم و ناچارا اصول امنیتی رو بزارم زیر پا. چون تا اینجا اومدم جلو، دیگه نمیشد نیمه کاره رها کنم و برگردم بخوام دوساعت کد بفرستم به ایران که چه خاکی سرم کنم، وَ تهشم از ایران توپ و بندازن داخل زمین من.
دلم و زدم به دریا.. با صراحت تمام بهش گفتم:
+ هل أنت بنت الحاج أحمد العبيدي؟ «آیا تو دختر حاج احمدالعبیدی هستی؟»
نگاه غضبناکی بهم کرد و گفت:
_قل لي البطاقة؟ «کارت و بگو! چیکار داری؟»
گفتم:
+انا عاکف مِنَ الایران. «من عاکف هستم از ایران.»
دیدم چیزی نمیگه.. احساس کردم چشم یه عده دنبال منه و دارن من و این خانوم رو ازپشت سر نگاه میکنن!! حس ششمم بهم دروغ نمیگفت و یقین داشتم.. همزمان درب آسانسور باز شد دونفر اومدن بیرون منم ساکم و که همینجوری محکم توی دستم نگه داشته بودم، طوری که جلب توجه نکنه چسبوندم به کمر اون دختره و هولش دادم داخل آسانسنور!! درب آسانسور بسته شد. دکمه طبقه دو رو زدم. فورا با حالت عصبی بهش گفتم:
+ ارتفعت الموضوعات. حرکنی الاعلی.اخبرالکود؟؟ «سوژه ها رفتند.. منو منتقل کن بالا.. حالا کدت و بگو چنده؟»
فهمید همونی که باید باشم هستم، گفت:
_ ابویاسر/ح/م/ب ۹۶۱۳/...
توی دلم گفتم خدا پدرت و بیامرزه زودتر بگو دیگه. آسانسور طبقه دوم ایستاد.. در که باز شد بهم گفت:
_ لا تخرج يمكنك العودة في ردهة الفندق ، حتى تصبح الغرف فارغة في الدقائق العشر القادمة ويمكنك الذهاب إليها...
بیرون نرو. برگرد پایین برو داخل لابی هتل، تا ۱۰ دقیقه دیگه اتاق مورد نظر خالی میشه و تو میتونی بری اونجا.
بهش گفتم:
+ تذهب لأسفل الدرج مع المصعد... تو با آسانسور برو پایین، من از پله ها میام.