eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: با تعجب جواب دادم. - سلام از صداش میشد فهمید فاطمه هست با خوشحالی گفتم: - سلام عزیزم، فاطمه خودتی؟ - اره عزیزم، خوبی؟ - ممنون بخوبیت تو خوبی؟ چیشد یادی از ما کردی! ریز خندید و گفت: - ممنون منم خوبم، والا زنگ زدم یه خبر خوب بهت بدم اما قبلش باید بهم شیرینی بدی! اگه فاطمه بود طوری که توی همون زمان کم شناختمش میدونستم تا شیرینی نگیره حرفی نمیزنه پس خندیدم و گفتم: - باشه عزیزم شیرینیت هم محفوظه، حالا خبرت رو بگو! - آفرین دختر خوب، خب خبر خوب اینه که برات کار پیدا کردم. خیلی خوشحال شدم سریع گفتم: - چه کاریه؟ کجاست؟ حقوقش چقدره؟ فاطمه خندید و گفت: - آروم تر دختر نفست نگرفت؟! توی پایگاه بسیج محمد اینا در حوزه خواهران یه نفر رو نیاز دارن منم تورو معرفی کردم حقوقشم به اندازه ای هست که بتونی زندگیت رو باهاش بچرخونی نگران اینم نباش که کسی رو نمیشناسی چون خودمم هستم همه رو باهات آشنا میکنم. اما.. گفتم: - اما چی؟! بگو دیگه جون به لبم کردی - اما باید پوشش کامل داشته باشی باید حجاب کنی - وای فاطمه من ازپس این کار برنمیام من نه میتونم درست حجاب کنم و نه علاقه ای دارم و از همه مهمتر نمیتونم چادر به اون سنگینی رو سرم کنم. - منم دوست ندارم به اجبار کار مجبور به انتخاب پوششت بشی دوست دارم اگه زمانی حجاب رو کردی کاملا دلی باشه اما دیدم دنبال کار میگردی و به حقوقش نیاز داری گفتم شاید امتحانش ضرری نداشته باشه. - اره امتحانش ضرری نداره اما من چادر ندارم بعدشم من توی چادر و روسری اونطور که بسیجیا سرشون میکنن خفه میشم فاطمه خندید و گفت: - نگران نباش دختر، بنظرت من تا الان خفه شدم؟! اونطور که فکر می‌کنی سخت نیست خیلیم راحته تا سرت نکردی نمی‌فهمی بعدشم ما انواع مختلف چادر رو داریم که وابسته به سلیقه خودت میتونی انتخاب کنی اصلا بیا بریم پاساژ دوستم یه مغازه چادر فروشی داره. اما من که پول نداشتم چادر بخرم! سکوت کردم که فاطمه گفت: - نگران هزینشم نباش می‌خوام به عنوان هدیه دوستیمون برات چادر بگیرم. هروقتم نیاز به پول داشتی به خودم بگو ما دوستیم دیگه، نه؟! وقتی هم دستت باز شد و پولی دستت اومد میتونی بهم برگردونی هیچ عجله ای هم نیست. الحق که فاطمه توی دوستی چیزی کم نمیزاشت اون حتی خیلی خوب منو نمی‌شناسه اما خیلی باهام خوبه و من نمی‌دونم چطور این مهربونیش رو جبران بکنم. گفتم: - ممنون که هستی و کمکم میکنی. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: - ممنون که هستی و کمکم میکنی خندید و با شیطنت گفت: - هنوز که کاری نکردم پس زودتر بگو کی وقت داری تا پشیمون نشدم. مثل خودش خندیدم و گفتم: - فردا بعداز مدرسه خوبه؟ - ساعت چند تعطیل میشی؟ - فردا قراره فقط برم امتحان بدم و بیام ساعت شش عصر تموم میشم. - پس با محمد میایم دنبالت! - باشه پس منتظرتم، خیلی ممنونم - حتما گلم، خب دیگه کاری نداری؟ - نه عزیزم سلام برسون خداحافظ - چشم حتما، سلامت باشی خدانگهدارت از فاطمه خداحافظی کردم و رفتم سراغ سیب‌زمینی هایی که نزدیک بود بسوزه زیر گاز رو خاموش کردم و امشب هم سعی کردم با همین مقدار سیب‌زمینی سر کنم. برای فردا خیلی ذوق داشتم آخه خیلی وقت بود خرید نرفته بودم آخه منو چه به خرید پولم کجا بود؟! حالا بازم خوبه فاطمه رو دارم وگرنه معلوم نبود فردا بعداز مدرسه کار گیر بیارم یا نه، آخه دم عیدی کار گیر نمیاد! خلاصه با کلی شوق و ذوق واسه فردا چشام رو روی هم گذاشتم و به عالم خواب رفتم. (صبح روز بعد) با برخورد نور آفتاب به چشام آروم لای چشمام رو باز کردم و ساعت رو نگاه کردم! ساعت هشت بود. تصمیم گرفتم دستی به سر و روی خونه بکشم و برم دوش بگیرم. بعداز کلی تمیزکاری رفتم حمام، موهام رو باز کردم و کمی سرم رو ماساژ دادم چون موهام رو بالا بسته بودم الان سرم درد گرفته بود ازبس موهام بلنده منم مجبورم همیشه بالا ببندمشون، رفتم زیر دوش و سرحال از حمام بیرون اومدم و بازهم رفتم سراغ درس خوندن و دوره‌ی مطالب خوانده شده. انقدر خوب خوندم که مطمئن بودم بیست میگیرم. نگاهی به ساعت انداختم ساعت سه بود و دو ساعت تا شروع امتحانمون نمونده بود. گشنم بود اما چیزی نداشتیم که بخورم بخاطر همین سعی میکردم گرسنگیم رو به روی خودم نیارم! فرم مدرسه‌ام رو تنم کردم و لباسی که فاطمه بهم داده بود رو توی کیفم گذاشتم تا وقتی دیدمش بهش برگردونم. همه چیز رو آماده کرده بود و خیلی خسته بودم و تا به خودم بیام خوابم برده بود. نمی‌دونم بعداز چند ساعت چشام رو باز کردم که دیدم ای وای نیم ساعت بیشتر وقت ندارم که خودم رو به مدرسه برسونم پس با عجله کیفم رو برداشتم و به سمت مدرسه دویدم. همیشه همین کارم بود آخه کرایه تاکسی گرون بود، نفس زنان به مدرسه رسیدم و دویدم داخل تا به امتحان برسم. حیاط مدرسه خالی بود که نشون میداد همه سر کلاسن سریع خودم رو به کلاس رسوندم و در زدم و با اجازه معلم وارد شدم. همه سرشون رو برگه هاشون بود که فهمیدم امتحان شروع شده! خانم معلم گفت: - چرا دیر کردی؟ ده دقیقه از امتحان گذشته بدو بیا برگه امتحانیت رو بگیر و شروع کن تا عقب نیافتادی! رفتم جلو و برگه رو ازش گرفتم و گفتم: - دیگه تکرار نمیشه، چشم ممنونم سری تکون داد منم رفتم نشستم و به سوالات نگاهی انداختم خیلی آسون بود. سریع همه رو حل کردم شاید بیست دقیقه شایدم کمتر اما بیشتر طول نکشید برگه رو تحویل دادم و از جلوی چشمای متعجب معلم بیرون رفتم! خب تعجبم داشت آخه ده دقیقه دیر تر رسیدم اما زودتر از همه اومدم بیرون و از همه مهمتر مطمئنم بیست میگیرم. چنان با افتخار توی حیاط مدرسه قدم میزدم که هرکی نگاهم می‌کرد می‌گفت انگاری مدال طلای المپیک گرفته. توی دلم به خودم و حرکات بچه‌گانم خندیدم. داشتم راهم رو میرفتم که دستی از پشت چشام رو گرفت! با تعجب برگشتم و فاطمه رو دیدم با خوشحالی بغلش کردم و گفتم: - چقدر زود اومدی!؟ با حالت خاصی گفت: - اخه خیلی دلم برات تنگ شده بود واسه همین زودتر اومدم. گفتم: - الهی بگردم بچم دلش تنگ شده فاطمه زد زیر خنده و گفت: - کی به کی میگه بچه؟! تو خودت بچه‌ای کوچولو! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ... 🌱 سلام بر تو ای فرزند امامان هدایتگر! سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلب‌های تشنه هدایت... 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
شهادت امام محمدباقر(ع) تسلیت باد.
▪️اثری از استاد روح الامین ▪️ توضیح تصویر: امام باقر (علیه السلام)، مجالس درس و بحث را در مدینه‌ راه انداختند. کم‌کم ایرانی‌های جویای علم که از برخورد حاکمان سرخورده بودند، در این جلسات شرکت کردند. شاگردان از اصفهان و سرخس به مدینه آمدند و امام باقر (علیه السلام) در تفسیرها و توضیحات، توجه خاصی به آن ها داشتند. این شاگردان به عالمان بزرگ سرزمین‌هایشان تبدیل شدند. https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
تا محرم... نگرانم! نگرانم نکندخواب بمانم؛ نکندبغض من از شدت غم نه ببارد.. نه بکاهد.. نکنداشک نریزم؟ نکندکرب و بلا را ندهی.. حضرت ارباب؟ نکندبازبمانم؟ نکندبازنخوانم که حرم اهل حرم میروعلمدار نیامد؟ نکند پای پیاده حرمت بازبماند به دلم حسرت و آهش.. نگرانم.. نگرانم نکنددیرشودجای بمانم؛ نگرانم.. https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز هجدهم : به نیـت شهید عباس دانشگر♥️ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem