مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز هجدهم : به نیـت شهید عباس دانشگر♥️ #محرم #چلهزیارتعاشو
🥀 زندگینامه شهید عباس دانشگر
عباس دانشگر فرزند مؤمن هیجدهم اردیبهشت سال 1372در شهرستان سمنان در خانوادهای متدین به دنیا آمد. او در همان کودکی شجاع و نترس بود پدرش او را به همراه خود به مسجد می برد حضور او در مسجد و بسیج باعث شد که رفتار و گفتارش با اخلاق اسلامی زینت داده شود. او در همان ابتدا با احکام اولیه و قرآن و تعالیم دینی آشنا شد.
او در پنجم مهرماه 1390 وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد. بعد از سپری کردن دوره آموزش افسری بهخاطر فعالیتهای فرهنگی او در دانشگاه مورد توجه سردار اباذری جانشین فرماندهی دانشگاه قرار گرفت و در دفتر جانشین فرماندهی دانشگاه مشغول به کار شد. او با استفاده از فضای معنوی دانشگاه و با مطالعه توانست بنیه اعتقادی و اخلاقی خود را روزبهروز کاملتر کند. در این مسیر سردار اباذری معلمی دلسوز برای او بود. از دست نوشتههای مناجات او با خداوند متعال برمیآید که در او تحول عظیمی رخ داده بود و پیوسته خود را در محضر خدا میدید و از اعمال روزانه خودش حساب میکشید.
او در این دوران سهبار در پیادهروی اربعین حسینی در کربلا شرکت کرد و چندین بار برای تعالی روح خود به قم و مشهد مقدس مسافرت کرد.
او در بیست و سوم بهمن سال 1394 دختر عموی خود را به همسری برگزید و صیغه موقت خوانده شد. چند صباحی از دوران نامزدی نمیگذشت که عزم سفر به سوریه کرد. سردار اباذری به او گفت شما تازه صاحب همسر شدی، ولی او با اصرار زیاد داوطلبانه در اول اردیبهشت سال 1395 عازم سوریه شد. دوستانش به او گفتند شما چگونه در مدت دو ماه نامزدی میخواهی به سوریه بروی او گفت میترسم زمینگیر شوم و توفیق از من سلب شود. او اعتقاد داشت حضور در جبهه مقاومت واجب عینی است و باید از حرمین شریفین با تمام توان دفاع کنیم.
روزهای پایانی مأموریت او بود مدت 50 روز در محورهای متعدد درگیری حاضر میشد و در سختترین شرایط در نزدیکی دشمن دلاورانه میجنگید. او در بیستم خرداد 1395 در حالی که 23 بهار از سن او میگذشت در منطقه خلصه در حومه جنوبی استان حلب سوریه با موشک تاو آمریکایی به شهادت رسید.
وصیت نامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
آخر من کجا و شهدا کجا خجالت میکشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم من ریزه خوار سفره ی آنان هم نیستم, شهید شهادت را به چنگ می آورد راه درازی را طی میکند تا به آن مقام می رسد اما من چه! سیاهی گناه چهره ام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده, حرکت جوهره ی اصلی انسان است و گناه زنجیر, من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است, سکونم مرا بیچاره کرده. در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی دست و پایم را اسیر خود کرده, انسان کر میشود, کور میشود, نفهم میشود, گنگ میشود و باز هم زندگی میکند .بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم. درد را, انسان بی هوش نمیکشد, انسان خواب نمیفهمد, درد را, انسان با هوش و بیدار میفهمد. راستی! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شده ام؟ نکند بی هوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد ؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟
خدایا تو هوشیارمان کن, تو مرا بیدار کن, صدای العطش میشنوم صدای حرم می آید گوش عالم کر است. خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد. مرضی بالاتر از این چرا درمانی برایش جستجو نمیکنیم, روحمان از بین رفته سرگرم بازیچه دنیاییم.
الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ ما هستیم, مرده ام تو مرا دوباره حیات ببخش, خوابم تو بیدارم کن. خدایا! به حرمت پای خسته ی رقیه (س) به حرمت نگاه خسته ی زینب (س) به حرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر(عج) به ما حرکت بده.
شهید عباس دانشگر
1395/2/2
#شهیدانه
#زندگینامه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
📸گزارش تصویری از:
💪مرحله دوم مسابقات شهرستانی کمیته جهت یابی در پارک شهربانو
🪐افتخار آفرینان:
🌼دختر گلم زهرا ملکیان
🌺دختر گلم محدثه کرمانی
🌹دختر گلم کوثر ولی پناه
🌸دختر گلم مسافرچی
🌻دختر گلم یکتا خداداده
🌈حلقه دختران غدیر
💎پایگاه خواهران مهدیه
🔸مسجد امام جواد (ع)
#تشکل_بسیج_خواهران_مهدیه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
#گزارش_تصویری
گروه دخترانه نگین کوهستان
🔸کلاس والیبال
🔸 بازی تنیس
🔸 دورهمی دوستانه
پنج شنبه ۲ تیر
#تشکل_مقاومت_بسیج_شهیده_آزران
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
رنگ های طبیعی برای تزیین غذا 👌
بنفش کلم + آبلیمو= صورتی
بنفش کلم + بکینگ پودر= آبی
رنگ آبی + زرد زعفران= سبز
رنگ آبی + صورتی= بنفش پررنگ
صورتی + زرد زعفران= نارنجی
══◄••❀••►═══
#خلاقیت
╚❀ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خالی کن
ذهنت را
از افکار منفی
از احساسات پوچ
و اطرفت را از آدمهای بلاتکلیف
بگذار کمی هم برای خودت باشی
برای خودت نفس بکشی و برای خودت زندگی کنی
#دلنوشته
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
❤️🧡💛💚💙💜
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت11
فاطمه خندید و گفت:
- کی به کی میگه بچه تو خودت بچه ای کوچولو!
- بنظرم بحث کردن با تو فایده نداره، بچه هم خودتی
فاطمه بازم خندید و گفت:
- قهر نکن خانوم کوچولو باشه، بیا بریم تا دیر نشده
- باشه بریم
باهم به سمت ماشین آقا محمد رفتیم فاطمه جلو نشست منم سلامی کردم و عقب نشستم اونم به سر تکون دادن اکتفا کرد و حرکت کرد!
واقعا دلیل این حجم از خشک بودنش رو نمیفهمم؟!
با صدای فاطمه افکار مزاحم رو کنار گذاشتم:
- نیلا امتحان رو چکار کردی؟ خوب بود؟
با ذوق مثل دختر بچه های کلاس اولی گفتم:
- وای اره عالی بود مطمئنم بیست میگیرم دیروز خیلی خوب درس خوندنم اما با اینکه دیر هم رسیدم و ده دقیقه از امتحان گذشته بود زودتر از همه امتحان رو تموم کردم و بیرون اومدم.
فاطمه به ذوق بچگانهام خندید و گفت:
- من میگم بچه ای بعد تو قهر میکنی!
سنگین باش دخترم
- چشم مادرم
چشم رو جوری کشیدم که فاطمه خندش گرفت حتی محمد هم دیدیم که گوشه لبش کش اومده بود اما سعی میکرد خودش رو کنترل کنه!
فاطمه خندش رو کنترل کرد و گفت:
- محمد همینجا نگهدار.
محمد نگه داشت و ما پیاده شدیم.
نگاهی به پاساژ رو به روم انداختم چقدر باکلاس و شیک بود!
اگه به خودم بود مطمئنم حتی تا بیست سالگیم هم همچین جایی نمیومدم یا شایدم از کنارش هم رد نمیشدم.
به افکارم لبخندی زدم و از عالم هپروت بیرون اومدم..!
فاطمه با محمد خداحافظی کرد و گفت:
- اگه تا دوساعت دیگه نتونستی بیای دنبالمون تاکسی میگیریم میایم.
محمد با جدیت گفت:
- نه خودم میام دنبالتون وقتی کارتون تموم شد بیاید همینجا باهام تماس بگیر خودم رو میرسونم.
فاطمه گفت:
- اما تو الان میخوای بری پایگاه معلوم نیست کی برگردی!
محمد بازم مثل قبل با جدیت کامل گفت:
- فاطمه جان گفتم میام یعنی میام دیگه!
فاطمه هم دیگه اصراری نکرد و گفت:
- چشم آقا
محمد خندید و رفت!
تعجب کرده بودم آخه مگه اونم میخندید؟
چه چال گونه ای هم داشت!
حالا چی میشد همیشه میخندید و ما هرروز خندش رو میدیدیم؟!
با تکون دادن دستی جلوی چشمم به خودم اومدم و سری تکون دادم.
فاطمه گفت:
- کجایی دختر یک ساعته دارم صدات میزنما
گفتم:
- ببخشید
فاطمه چیزی نگفت و دستم رو گرفت و باهم از خیابون رو به روی پاساژ رد شدیم.
با دیدن چیزی که رو به روم بود چشام برقی زد!
فاطمه با دیدنم خندش گرفته بود و گفت:
- پله برقی دوست داری؟!
خندیدم و سری تکون دادم که دستم رو گرفت و به سمت پله برقی رفتیم.
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت12
از پله برقی گذشتیم و به سمت یکی از چادر فروشی ها رفتیم.
برام خیلی جالب بود این ساختمون کلا سه طبقه بزرگ بود که هر طبقه چیزی های متفاوتی میفروخت طبقه دوم کلا لوازم حجابی بود انقدر تنوع زیاد بود که دلم میخواست همه رو داشته باشم.
فاطمه وارد چادر فروشیه دوستش شد منم مثل بچه ها دستش رو گرفته بودم به دنبالش میرفتم خودم خندم گرفته بود هرکی مارو میدید فکر میکرد مادر و دختریم البته من زیادم بچه نمیزدما اما با این فرم مدرسه دیگه قطعا سنم خیلی اومده بود پایین فاطمه هم با اون چادر و حجابش مثل مادرم!
به تصوارتم لبخندی زدم و با صدای احوال پرسی فاطمه و دوستش به خودم اومدم و سلام دادم.
دوست فاطمه گفت:
- معرفی نمیکنی فاطمه؟!
فاطمه هم با مهربونی گفت:
- ایشون دوست بنده نیلا خانوم هستن
دوستش لبخندی زد و دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
- خوشبختم نیلا جان منم حلما هستم دوست فاطمه خانوم
منم دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم و گفتم:
- همچنین عزیزم منم از اشناییت خوشبختم حلما جان
بعد دوباره روش و کرد سمت فاطمه و گفت:
- چخبر؟ چیشد بعداز مدت ها سری به ما زدی!
فاطمه خندید و گفت:
- خبر که سلامتی بعدشم مگه ما دیشب تو مسجد همو ندیدیم!
بعد دوستش که الان فهمیدم اسمش حلماست با حالت بامزه ای با دستش سرش رو خاروند و گفت:
- خب حالا نمیشه جلو دوست جدیدمون آبرو داری کنی و ضایعمون نکنی!
فاطمه خندید و گفت گفت:
- تو که منو میشناسی
حلما هم خندید و گفت:
- بله بله کیه که شمارو نشناسه!
بعدش با هم زدن زیر خنده البته نه با صدای بلند خیلی محجوب و باحیا از خندشون منم خندم گرفته بود با لبخند تماشاشون میکردم این دختر چقدر خنده رو و مهربون بود!
تا همه رو مثل خودش نکنه دست بردار نیست!
حلما گفت:
- جانم درخدمتم؟! مطمئنم فقط برای احوالپرسی نیومدی
فاطمه گفت:
- اره، داشت یادم میرفتا! اومدیم اینجا تا برای نیلا چادر بخریم.
حلما با لبخند سمت من برگشت و گفت:
- چه عالی مطمئنم تو چادر از این که هستی هنوز خوشگل تر و معصوم تر میشی.
فاطمه گفت:
- حلما جان نیلا تا حالا چادر سرش نکرده و نمیتونه چادرای سنگین و روی سرش تحمل کنه بخاطر همین یه چادر ساده و سبک و در عین حال شیک میخوایم.
حلما کمی فکر کرد و گفت:
- برای نیلا بهترین گزینه چادر دانشجویی هستش از لحاظ مدل، مثل چادر ساده هستش با این تفاوت که شکافهایی در دو طرف آن برای بیرون آوردن دست به منظور حمل کیف، وسایل و... و کنترل بیشتر تهیه شده هست. مدل دانشجویی برای فعالیتهای روزمره مناسب تر است.
فاطمه با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت:
- عالیه، یکیشون رو بده تا نیلا پرو کنه راستی ما یه روسری قواره دار هم میخوایم.
حلما گفت:
- بله حتما فقط اینکه ما اینجا بیشتر چادر داریم روسری هامون ساده هستن اما رنگ بندی زیادی دارن.
فاطمه لبخند محجوبی زد و گفت:
- زیبایی در سادگیست، بعدشم نیلا هرچی سرش کنه بهش میاد من خیلی مشتاقم توی چادر ببینمش، قربونت دستت بیزحمت یکی از همون روسری هایی که گفتی بیار رنگ آبی اسمونیش بنظرم خیلی به نیلا میاد با چشماش ست میشه .
حلما رفت و از توی قفسه ها چادر و روسری آورد و گذاشت روی میز و با فاطمه منو به سمت اتاق پرو همراهی کردن منم این وسط هنگ کرده بودم و فقط نظاره گر بودم.
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت13
به خودم اومدم که دیدم توی اتاق پرو ایستادم!
در آینهی پرو به خودم نگاه کردم و شالم رو درآوردم.
چشمانی آبی همرنگ آسمان با مژه های فر و پرپشت که چشمام رو زیبا تر میکرد
دماغی عروسکی داشتم که هرکس ارزوش رو داشت به همراه لب هایی هماهنگ با چهره ام که همیشه هم سرخ بود بدون رژ!
موهامم که کلا بور بود و بلند درکل زیباییای داشتم که خیلیا حسرتش رو میخورن.
روسری رو روی سرم گذاشتم و جوری که فاطمه بهم یاد داده بود روسری رو سر کردم بهم میومد خیلی زیبا تر شده بودم.
چادر روهم سرم کردم و در آینه به خودم نگاهی انداختم.
فاطمه راست میگفت چادر سر کردن سخت نیست الان روی سرم سنگینی نمیکرد خیلیم سبک بود خیلی باهاش راحت بودم خیلیم دوستش داشتم.
با لبخند در اتاق پرو رو باز کردم و بیرون اومدم.
نگاه فاطمه و حلما روی من نشست از نگاه خیره شون معذب شده داشتم از خجالت آب میشدم حالا خوبه پسر نیستن و اینجور نگاه میکنن.
از فکرم خندم گرفت و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم که با این کار فاطمه و حلما به خودشون اومدن.
فاطمه گفت:
- حیف پسر نیستم وگرنه خودم میگرفتمت!
ابرویی بالا انداختم و باخنده گفتم:
- حالا نه اینکه منم ترشیدم که به تو جواب بله بدم.
فاطمه با حالت بامزه ای گفت:
- خیلیم دلت بخواد مگه من چمه!
منو و حلما خندیدم که حلما بجای من گفت:
- تو چت نیست!
و باز هم زد زیر خنده!
با خنده سری تکون دادم و گفتم:
- چطور شدم؟ بهم میاد؟
حلما گفت:
- بهتر از این نمیشه یه تکه ماه شدی عزیزم
در جوابش لبخندی زدم و به فاطمه نگاه کردم که گفت:
- خوشگل بودی خوشگل تر شدی
حالا بیا بریم یک مانتو شیک و یک ساق دست همرنگ روسریت بگیرم و بریم خونه تا دیر نشده.
پول چادر رو فاطمه حساب کرد و وقتی گفت که به عنوان هدیه دوستیمون داره برام خرید میکنه حلما هم پول روسری رو نگرفت و گفت این هدیه هم از طرف من!
بعداز تشکر از حلما خداحافظی کردیم و به سمت لباس فروشی رفتیم و اونجا هم خرید کردیم و اومدیم بیرون که فاطمه به محمد زنگ زد که بیاد دنبالمون و جای قبلیمون ایستادیم تا بیاد.
رو به فاطمه گفتم:
- بابت امروز خیلی ممنونم تو خیلی خوبی کاشکی زودتر باهات آشنا شده بودم و زودتر معنی زندگی رو میفهمیدم راستش من بعداز فوت پدر و مادرم اصلا نخندیدم تا وقتی با تو آشنا شدم و از اون موقع فقط دارم میخندم اونم خندهی واقعی تا حالا با هیچکس انقدر احساس راحتی نکردم.
ادامه دارد♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت14
فاطمه با لبخند بهم خیره بود و قشنگ حرفام رو گوش میداد با اتمام صحبتام منو در آغوشش کشید و دستش رو نوازش وار روی کمرم بالا و پایین میکرد
گفت:
- خیلی خوشحالم از اینکه تونستم لبخند به لبت بیارم میدونی منم خیلی تورو دوست دارم مثل خواهر نداشتم میمونی
اون روز بعداز اینکه رفتی مامانم همه چی رو راجبت بهم گفت میخوام بگم یک سری اتفاقات دست ما نیست، برامون رقم میخوره، برامون پیش میاد...
نه فقط اینا بلکه همهی اتفاقاتی که برات پیش اومده ممکنه برای هر کدوم از ما پیش بیاد.
تو نباید وسط اون همه سختی خدا رو کنار میزدی!
البته تو بچه بودی و چیزی نمیدونستی اما مطمئنم خدا با این حال خیلی دوستت داره اون روز که محمد تونست نجاتت بده و... اینا همش نشونه هست.
میخوام بهت بگم اگه خدا رو نداشتی تا اینجا دووم نمیآوردی خدا خیلی دوستت داره نیلا!
دلم میخواد دوباره نماز رو شروع کنی و باهاش صحبت کنی خدا خیلی مهربونه نیلا
با هر کلمه ای که فاطمه میگفت اشک میریختم!
چقدر این دختر برام حکم راهنما به سمت سعادت و فرشتهی نجات رو داشت!
فاطمه از منو از خودش جدا کرد و گفت:
- نبینم اشکاتو رفیق!
و بعدش با دست اشکامو پاک کرد و باز با حالت بامزه ای که من خندم بگیره گفت:
- گریه نکن زار زار میبرمت بازار میفروشمت صد هزار
نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه و زدم زیر خنده!
قیافش وقتی اینا رو میگفت دیدنی بود دقیقا مثل مامانایی که میخوان بچه شون رو آروم کنن!
- آفرین همیشه بخند، مگه نشنیدی که میگن خنده بر هر درد بی درمان دواست
سری تکون دادم که همزمان ماشینی جلومون ایستاد.
وقتی دیدیم محمده از جا بلند شدیم و به سمت ماشین رفتیم.
فاطمه طبق معمول جلو نشست و منم عقب!
همین که نشستم سلام دادم با لبخندی که ازش بعید بود جوابم رو داد!
فاطمه گفت:
- سلام خسته نباشی برادر
- درمونده نباشی خواهرم
به رابطه خواهر و برادریشون حسودیم میشد کاشکی منم برادر داشتم!
سنگینی نگاهی رو به خودم حس کردم که دیدم محمد داره از اینه روبهروی ماشین نگاهم میکنه.
معذب شدم و سرم رو زمین انداختم که به خودش اومد و نگاه از من گرفت.
بعدش دیدم فاطمه سرش رو نزدیک محمد کرد و در گوشش نمیدونم چی گفت که محمد خندید و بازم چال لپش نمایان شد.
اخ که چه چال لپ قشنگی داشت!
تا به خودم بیام دیدم به خونمون رسیدم خواستم پیاده بشم که فاطمه گفت:
- نیلا فردا صبح ساعت هشت میام دنبالت آماده باشیا
- باشه عزیزم، سلام برسون خدانگهدار
خداحافظی کردن و رفتن و باز هم من بودم و خدای خودم!
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت15
از اینکه بعداز چندسال دوباره احساس کردم خدا رو کنار خودم دارم و اسمش رو آوردم تعجب کردم فکر کنم واقعا حرفای فاطمه تأثیرش رو گذاشته!
راستش دوست داشتم الان نماز بخونم اما من بعداز اون همه سال تقریبا هیچی از نماز یادم نبود.
لباسم رو عوض کردم و چادرم رو با دقت داخل کمدم گذاشتم تا چروک نشه.
دروغ چرا؛ اما بعداز اون همه سال دوست داشتم دوباره به سمت خدا برم و باهاش حرف بزنم آخه من که توی خلوتم کسی رو جز خدا ندارم.
روی تختم دراز کشیدم، تختی که بعداز کلی سختی و کار کردن تونسته بودم بخرم.
تصمیم گرفتم کمتر به گذشته فکر کنم و چشام رو روی هم گذاشتم که نفهمیدم کی به عالم خواب رفتم.
انگار توی یک دره بودم که عمق زیادی داشت و خیلی تاریک و ترسناک بود خیلی ترسیده بودم با وحشت دور و ورم رو نگاه میکردم اما چیزی جز تاریکی نبود با گریه فریاد میزدم و پدر و مادرم رو صدا میزدم.
نمیدونم چیشد شد یکدفعه از دل تاریکی احساس کردم چیزی داره نزدیکم میشه یه حالهی سفید دورشون بود که تو دل اون سیاهی خودنمایی میکرد قیافه هاشون آشنا بود کمی که نزدیک تر شدن دیدم مامان و بابام دارن میان سمتم، با گریه اسمشون رو صدا میزدم و میدویدم سمتشون همین که خواستم بغلشون کنم محو شدن و باز همه جا تاریک شد گریم شدت گرفت و با عجز خدا رو صدا زدم.
همین که خدا رو صدا زدم روحم توی اون تاریکی آروم گرفت اما جسمم نه و همچنان داشتم گریه میکردم!
زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو گذاشتم رو زانوم و فقط صدای هق هق های من بود که سکوت اون تاریکی رو میشکست مدتی که گذشت سنگینی نگاهی رو حس کردم با وحشت سرم رو بالا آوردم که با دیدن مردی با پوشش سفید و چهره ای زیبا و نورانی تعجب کردم اما بازم اشک ریختم با خودم گفتم اینم حتما مثل مامان و بابام میره و تنهام میزاره!
اما دیدم هنوز داره نگاهم میکنه باز سرم رو بالا کردم و نگاهش کردم.
داشت لبخند میزد و منو نگاه میکرد.
دلم از بودنش و لبخندی که به لب داشت آروم گرفت بلند شدم و ایستادم که گفت:
- نیلا خانوم خدا خیلی دوستت داره منو فرستاده تا بهت نماز یاد بدم.
با تعجب گفتم:
- تو کی هستی؟ خدا چطور تورو فرستاده؟! من کجام؟ اینجا کجاست؟!
هیچی نگفت و شروع کردم به ذکر های نماز رو گفتن..!
منم با تعجب بهش نگاه میکردم و حرکاتش رو انجام میدادم و هرچی میگفت زود یاد میگرفتم و توی ذهنم هک میشد.
بعداز اینکه مطمئن شد همه رو یاد گرفتم میخواست بره که..
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem