🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت12
از پله برقی گذشتیم و به سمت یکی از چادر فروشی ها رفتیم.
برام خیلی جالب بود این ساختمون کلا سه طبقه بزرگ بود که هر طبقه چیزی های متفاوتی میفروخت طبقه دوم کلا لوازم حجابی بود انقدر تنوع زیاد بود که دلم میخواست همه رو داشته باشم.
فاطمه وارد چادر فروشیه دوستش شد منم مثل بچه ها دستش رو گرفته بودم به دنبالش میرفتم خودم خندم گرفته بود هرکی مارو میدید فکر میکرد مادر و دختریم البته من زیادم بچه نمیزدما اما با این فرم مدرسه دیگه قطعا سنم خیلی اومده بود پایین فاطمه هم با اون چادر و حجابش مثل مادرم!
به تصوارتم لبخندی زدم و با صدای احوال پرسی فاطمه و دوستش به خودم اومدم و سلام دادم.
دوست فاطمه گفت:
- معرفی نمیکنی فاطمه؟!
فاطمه هم با مهربونی گفت:
- ایشون دوست بنده نیلا خانوم هستن
دوستش لبخندی زد و دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
- خوشبختم نیلا جان منم حلما هستم دوست فاطمه خانوم
منم دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم و گفتم:
- همچنین عزیزم منم از اشناییت خوشبختم حلما جان
بعد دوباره روش و کرد سمت فاطمه و گفت:
- چخبر؟ چیشد بعداز مدت ها سری به ما زدی!
فاطمه خندید و گفت:
- خبر که سلامتی بعدشم مگه ما دیشب تو مسجد همو ندیدیم!
بعد دوستش که الان فهمیدم اسمش حلماست با حالت بامزه ای با دستش سرش رو خاروند و گفت:
- خب حالا نمیشه جلو دوست جدیدمون آبرو داری کنی و ضایعمون نکنی!
فاطمه خندید و گفت گفت:
- تو که منو میشناسی
حلما هم خندید و گفت:
- بله بله کیه که شمارو نشناسه!
بعدش با هم زدن زیر خنده البته نه با صدای بلند خیلی محجوب و باحیا از خندشون منم خندم گرفته بود با لبخند تماشاشون میکردم این دختر چقدر خنده رو و مهربون بود!
تا همه رو مثل خودش نکنه دست بردار نیست!
حلما گفت:
- جانم درخدمتم؟! مطمئنم فقط برای احوالپرسی نیومدی
فاطمه گفت:
- اره، داشت یادم میرفتا! اومدیم اینجا تا برای نیلا چادر بخریم.
حلما با لبخند سمت من برگشت و گفت:
- چه عالی مطمئنم تو چادر از این که هستی هنوز خوشگل تر و معصوم تر میشی.
فاطمه گفت:
- حلما جان نیلا تا حالا چادر سرش نکرده و نمیتونه چادرای سنگین و روی سرش تحمل کنه بخاطر همین یه چادر ساده و سبک و در عین حال شیک میخوایم.
حلما کمی فکر کرد و گفت:
- برای نیلا بهترین گزینه چادر دانشجویی هستش از لحاظ مدل، مثل چادر ساده هستش با این تفاوت که شکافهایی در دو طرف آن برای بیرون آوردن دست به منظور حمل کیف، وسایل و... و کنترل بیشتر تهیه شده هست. مدل دانشجویی برای فعالیتهای روزمره مناسب تر است.
فاطمه با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت:
- عالیه، یکیشون رو بده تا نیلا پرو کنه راستی ما یه روسری قواره دار هم میخوایم.
حلما گفت:
- بله حتما فقط اینکه ما اینجا بیشتر چادر داریم روسری هامون ساده هستن اما رنگ بندی زیادی دارن.
فاطمه لبخند محجوبی زد و گفت:
- زیبایی در سادگیست، بعدشم نیلا هرچی سرش کنه بهش میاد من خیلی مشتاقم توی چادر ببینمش، قربونت دستت بیزحمت یکی از همون روسری هایی که گفتی بیار رنگ آبی اسمونیش بنظرم خیلی به نیلا میاد با چشماش ست میشه .
حلما رفت و از توی قفسه ها چادر و روسری آورد و گذاشت روی میز و با فاطمه منو به سمت اتاق پرو همراهی کردن منم این وسط هنگ کرده بودم و فقط نظاره گر بودم.
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت13
به خودم اومدم که دیدم توی اتاق پرو ایستادم!
در آینهی پرو به خودم نگاه کردم و شالم رو درآوردم.
چشمانی آبی همرنگ آسمان با مژه های فر و پرپشت که چشمام رو زیبا تر میکرد
دماغی عروسکی داشتم که هرکس ارزوش رو داشت به همراه لب هایی هماهنگ با چهره ام که همیشه هم سرخ بود بدون رژ!
موهامم که کلا بور بود و بلند درکل زیباییای داشتم که خیلیا حسرتش رو میخورن.
روسری رو روی سرم گذاشتم و جوری که فاطمه بهم یاد داده بود روسری رو سر کردم بهم میومد خیلی زیبا تر شده بودم.
چادر روهم سرم کردم و در آینه به خودم نگاهی انداختم.
فاطمه راست میگفت چادر سر کردن سخت نیست الان روی سرم سنگینی نمیکرد خیلیم سبک بود خیلی باهاش راحت بودم خیلیم دوستش داشتم.
با لبخند در اتاق پرو رو باز کردم و بیرون اومدم.
نگاه فاطمه و حلما روی من نشست از نگاه خیره شون معذب شده داشتم از خجالت آب میشدم حالا خوبه پسر نیستن و اینجور نگاه میکنن.
از فکرم خندم گرفت و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم که با این کار فاطمه و حلما به خودشون اومدن.
فاطمه گفت:
- حیف پسر نیستم وگرنه خودم میگرفتمت!
ابرویی بالا انداختم و باخنده گفتم:
- حالا نه اینکه منم ترشیدم که به تو جواب بله بدم.
فاطمه با حالت بامزه ای گفت:
- خیلیم دلت بخواد مگه من چمه!
منو و حلما خندیدم که حلما بجای من گفت:
- تو چت نیست!
و باز هم زد زیر خنده!
با خنده سری تکون دادم و گفتم:
- چطور شدم؟ بهم میاد؟
حلما گفت:
- بهتر از این نمیشه یه تکه ماه شدی عزیزم
در جوابش لبخندی زدم و به فاطمه نگاه کردم که گفت:
- خوشگل بودی خوشگل تر شدی
حالا بیا بریم یک مانتو شیک و یک ساق دست همرنگ روسریت بگیرم و بریم خونه تا دیر نشده.
پول چادر رو فاطمه حساب کرد و وقتی گفت که به عنوان هدیه دوستیمون داره برام خرید میکنه حلما هم پول روسری رو نگرفت و گفت این هدیه هم از طرف من!
بعداز تشکر از حلما خداحافظی کردیم و به سمت لباس فروشی رفتیم و اونجا هم خرید کردیم و اومدیم بیرون که فاطمه به محمد زنگ زد که بیاد دنبالمون و جای قبلیمون ایستادیم تا بیاد.
رو به فاطمه گفتم:
- بابت امروز خیلی ممنونم تو خیلی خوبی کاشکی زودتر باهات آشنا شده بودم و زودتر معنی زندگی رو میفهمیدم راستش من بعداز فوت پدر و مادرم اصلا نخندیدم تا وقتی با تو آشنا شدم و از اون موقع فقط دارم میخندم اونم خندهی واقعی تا حالا با هیچکس انقدر احساس راحتی نکردم.
ادامه دارد♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت14
فاطمه با لبخند بهم خیره بود و قشنگ حرفام رو گوش میداد با اتمام صحبتام منو در آغوشش کشید و دستش رو نوازش وار روی کمرم بالا و پایین میکرد
گفت:
- خیلی خوشحالم از اینکه تونستم لبخند به لبت بیارم میدونی منم خیلی تورو دوست دارم مثل خواهر نداشتم میمونی
اون روز بعداز اینکه رفتی مامانم همه چی رو راجبت بهم گفت میخوام بگم یک سری اتفاقات دست ما نیست، برامون رقم میخوره، برامون پیش میاد...
نه فقط اینا بلکه همهی اتفاقاتی که برات پیش اومده ممکنه برای هر کدوم از ما پیش بیاد.
تو نباید وسط اون همه سختی خدا رو کنار میزدی!
البته تو بچه بودی و چیزی نمیدونستی اما مطمئنم خدا با این حال خیلی دوستت داره اون روز که محمد تونست نجاتت بده و... اینا همش نشونه هست.
میخوام بهت بگم اگه خدا رو نداشتی تا اینجا دووم نمیآوردی خدا خیلی دوستت داره نیلا!
دلم میخواد دوباره نماز رو شروع کنی و باهاش صحبت کنی خدا خیلی مهربونه نیلا
با هر کلمه ای که فاطمه میگفت اشک میریختم!
چقدر این دختر برام حکم راهنما به سمت سعادت و فرشتهی نجات رو داشت!
فاطمه از منو از خودش جدا کرد و گفت:
- نبینم اشکاتو رفیق!
و بعدش با دست اشکامو پاک کرد و باز با حالت بامزه ای که من خندم بگیره گفت:
- گریه نکن زار زار میبرمت بازار میفروشمت صد هزار
نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه و زدم زیر خنده!
قیافش وقتی اینا رو میگفت دیدنی بود دقیقا مثل مامانایی که میخوان بچه شون رو آروم کنن!
- آفرین همیشه بخند، مگه نشنیدی که میگن خنده بر هر درد بی درمان دواست
سری تکون دادم که همزمان ماشینی جلومون ایستاد.
وقتی دیدیم محمده از جا بلند شدیم و به سمت ماشین رفتیم.
فاطمه طبق معمول جلو نشست و منم عقب!
همین که نشستم سلام دادم با لبخندی که ازش بعید بود جوابم رو داد!
فاطمه گفت:
- سلام خسته نباشی برادر
- درمونده نباشی خواهرم
به رابطه خواهر و برادریشون حسودیم میشد کاشکی منم برادر داشتم!
سنگینی نگاهی رو به خودم حس کردم که دیدم محمد داره از اینه روبهروی ماشین نگاهم میکنه.
معذب شدم و سرم رو زمین انداختم که به خودش اومد و نگاه از من گرفت.
بعدش دیدم فاطمه سرش رو نزدیک محمد کرد و در گوشش نمیدونم چی گفت که محمد خندید و بازم چال لپش نمایان شد.
اخ که چه چال لپ قشنگی داشت!
تا به خودم بیام دیدم به خونمون رسیدم خواستم پیاده بشم که فاطمه گفت:
- نیلا فردا صبح ساعت هشت میام دنبالت آماده باشیا
- باشه عزیزم، سلام برسون خدانگهدار
خداحافظی کردن و رفتن و باز هم من بودم و خدای خودم!
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت15
از اینکه بعداز چندسال دوباره احساس کردم خدا رو کنار خودم دارم و اسمش رو آوردم تعجب کردم فکر کنم واقعا حرفای فاطمه تأثیرش رو گذاشته!
راستش دوست داشتم الان نماز بخونم اما من بعداز اون همه سال تقریبا هیچی از نماز یادم نبود.
لباسم رو عوض کردم و چادرم رو با دقت داخل کمدم گذاشتم تا چروک نشه.
دروغ چرا؛ اما بعداز اون همه سال دوست داشتم دوباره به سمت خدا برم و باهاش حرف بزنم آخه من که توی خلوتم کسی رو جز خدا ندارم.
روی تختم دراز کشیدم، تختی که بعداز کلی سختی و کار کردن تونسته بودم بخرم.
تصمیم گرفتم کمتر به گذشته فکر کنم و چشام رو روی هم گذاشتم که نفهمیدم کی به عالم خواب رفتم.
انگار توی یک دره بودم که عمق زیادی داشت و خیلی تاریک و ترسناک بود خیلی ترسیده بودم با وحشت دور و ورم رو نگاه میکردم اما چیزی جز تاریکی نبود با گریه فریاد میزدم و پدر و مادرم رو صدا میزدم.
نمیدونم چیشد شد یکدفعه از دل تاریکی احساس کردم چیزی داره نزدیکم میشه یه حالهی سفید دورشون بود که تو دل اون سیاهی خودنمایی میکرد قیافه هاشون آشنا بود کمی که نزدیک تر شدن دیدم مامان و بابام دارن میان سمتم، با گریه اسمشون رو صدا میزدم و میدویدم سمتشون همین که خواستم بغلشون کنم محو شدن و باز همه جا تاریک شد گریم شدت گرفت و با عجز خدا رو صدا زدم.
همین که خدا رو صدا زدم روحم توی اون تاریکی آروم گرفت اما جسمم نه و همچنان داشتم گریه میکردم!
زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو گذاشتم رو زانوم و فقط صدای هق هق های من بود که سکوت اون تاریکی رو میشکست مدتی که گذشت سنگینی نگاهی رو حس کردم با وحشت سرم رو بالا آوردم که با دیدن مردی با پوشش سفید و چهره ای زیبا و نورانی تعجب کردم اما بازم اشک ریختم با خودم گفتم اینم حتما مثل مامان و بابام میره و تنهام میزاره!
اما دیدم هنوز داره نگاهم میکنه باز سرم رو بالا کردم و نگاهش کردم.
داشت لبخند میزد و منو نگاه میکرد.
دلم از بودنش و لبخندی که به لب داشت آروم گرفت بلند شدم و ایستادم که گفت:
- نیلا خانوم خدا خیلی دوستت داره منو فرستاده تا بهت نماز یاد بدم.
با تعجب گفتم:
- تو کی هستی؟ خدا چطور تورو فرستاده؟! من کجام؟ اینجا کجاست؟!
هیچی نگفت و شروع کردم به ذکر های نماز رو گفتن..!
منم با تعجب بهش نگاه میکردم و حرکاتش رو انجام میدادم و هرچی میگفت زود یاد میگرفتم و توی ذهنم هک میشد.
بعداز اینکه مطمئن شد همه رو یاد گرفتم میخواست بره که..
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#سلام_فرمانده🤚
چه روز خوبِ قشنگی است
روزی که بازآیید...
چه لحظهی نابِ معطری است
لحظه ای که ببینیمتان...
چه حس بیبدیلی است
پایان فراق...
آغاز زیستن
در دولت مرتضاییِ شما...
چقدر بیتابم...
بیقرار...
مشتاق...
چقدر تنهایم...
سردرگریبان...
دلتنگ...
خدا کند که بیایید
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
خانه تاریخی ملاباشی ،
#اصفهان
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
▪️روز نوزدهم : به نیـت شهید مجید قربانخانی♥️
#محرم
#چلهزیارتعاشورا
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز نوزدهم : به نیـت شهید مجید قربانخانی♥️ #محرم #چلهزیارت
🥀 زندگینامه شهید مجید قربانخانی
شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنتهایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد.
لقبهایی است که در فضای مجازی به مجید دادهاند مجید سوزوکی که به دلیل شباهت نام شهید قربانخانی با مجید فیلم اخراجیها رویش گذاشتهاند. اما مجید بربری، داییهای پدرش نانوایی بربری دارند، مجید عصرها که از سرکار برمیگشت، پشت دخل بربری فروشی میرفت و نان دست مردم میداد. یکی میگفت مجید دو تا نان بده، آن یکی میگفت مجید چهار تا هم به من بده. سه تا هم به من و. . . همین طور شد که در محله نامش را مجید بربری گذاشتند. وگرنه کار و بار مجید چیز دیگری بود.
مجید یک نیسان داشت که با آن کار میکرد و روزیاش را در میآورد. پشت دخل نان بربری هم تنها به این دلیل میرفت تا اگر مستمندی را میشناسد، نان مجانی به دستش بدهد. آقا مجید از آن دست بچههای جنوب شهری لوطی مسلکی بود که دست خیرش زبانزد است. مجید بچه زبر و زرنگی بود و درآمد خوبی داشت. غیر از نیسان، یک زانتیا هم برای سواری خودش داشت. اما عجیب دست و دلباز بود و اگر مستمندی را میدید، هرچه داشت به او میبخشید. فکر هم نمیکرد که شاید یک ساعت بعد خودش به آن پول نیاز پیدا کند. گاهی طی یک روز کلی با نیسانش کار میکرد، اما روز بعد پول بنزینش را از من میگرفت! ته توی کارش را که درمی آوردی میفهمیدی کل درآمد روز قبلش را بخشیده است. واقعاً دل بزرگی داشت، تکه کلامش این بود که «خدا بزرگ است میرساند.»
و اما ماجرای خالکوبیاش که این خالکوبی نهایتاً مربوط به پنج ماه قبل از شهادتش بود. و میگفت دوستانم اصرار کردند و من هم جوگیر شدم. بعد حتماً پاکش میکنم. مجید ۲۵ سالش بود که شهید شد. بزرگ شده یک محله جنوب شهری که نوسان زیادی را در دوران جوانی تجربه میکرد. آن خالکوبی هم یک احساس زودگذر بود.
و امروز مجید به حر مدافعان حرم شهرت پیدا کرده است.
پیکر مطهر "حر مدافعان حرم"، شهید مجید قربانخانی بعد از گذشت سه سال از شهادتش به وطن بازگشت. هویت شهید مجید قربانخانی که بیش از 3 سال پیش در خان طومان به شهادت رسید توسط گروه های تفحص شهدا کشف و توسط آزمایش دی ان ای شناسایی شد.
مراسم وداع با پیکر مطهر این شهید در روز پنجشنبه(5 اردیبهشت) ساعت 15 در معراج شهدای تهران برگزار شد.
تاریخ شهادت: 21 دی 1394
شهادت: خان طومان سوریه
#شهیدانه
#زندگینامه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem