eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
988 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐گرامیداشت شهدای کاشانی منطقه غرب کشور اردوی راهیان نور غرب 🌃 شب اول :اسکان شهرسنندج پادگان حضرت رسول ☀️روز اول:بازدید از باشگاه افسران وتپه الله اکبر پادگان شهید کاظمی (پادگان لوله) 🌃 شب دوم :اسکان درشهرسقزاردوگاه شهید روح الامین ☀️روز دوم :بازدیداز یادمانهای سیرانبند (شهدای غریب)وبوالحسن حسینیه شیعیان بانه بازدید از شهر بانه وبازاربانه 📅زمان: ۲۰تیر۱۴۰۲بمدت سه روز هزینه اردو : ۸۰۰هزارتومان جهت ثبت نام با 🗒شماره:۰۹۱۳۳۶۳۳۴۹۸(خانم صداقت) 📣اولویت با افرادی است که زودتر ثبت 📝نام وهزینه را واریز نمایند... میزبان حوزه مقاومت بسیج حضرت نرجس (س) 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 به ما گفتن که راهنمای اصلی اونجا خودش برامون از شهدا بیشتر میگه اما من مگه صبر داشتم تا برسیم به اونجا! از طرفی هم دلم گوای بدی می‌داد. سعی کردم حسای بد رو کنار بزنم و حال خوب رو جایگزینش کنم. خیلی خستم بود پس چشام رو روی هم گذاشتم تا کمی بخوابم! باز هم همون دره رو اینبار هم تاریک بود اما دیگه نمی‌ترسیدم چون اون مرد هم اونجا بود انگاری منتظرم بود! ایندفعه دوست داشتم حتما اسمش رو بدونم چون خیلی بهم کمک کرده بود. رفتم جلوتر و گفتم: - ببخشید میشه اسمتون رو بدونم؟ گفت: - به زودی میفهمی! و رفت! با برخورد دستی به صورتم از خواب پریدم. راحیل بود که بهم سیلی زده بود. با تعجب بهش نگاه کردم که گفت: - بخدا منظوری نداشتم فقط چون داشتی نفس نفس میزدی و هرکاری کردم بیدار نشدی گفتم شاید سیلی بیدارت کنه! نمی‌دونستم از دست این دختر بخندم یا گریه کنم ماشاءالله دستشم سنگین بودا! دستی به صورتم کشیدم و با اینکه خیلی دردم گرفت با لبخند و شوخی گفتم: - ایرادی نداره اما خواهشاً دیگه هیچکس رو اینطوری از خواب بیدار نکن همه که مثل من نیستن، اومدی بدتر جوابت رو دادن! از لحنم خندش گرفت و با شرمساری گفت: - وای حتما دردت گرفته شرمنده نیلا - دشمنت شرمنده، ایرادی نداره دیگه هیچی نگفت و منم به خواب هایی که این چند روز می‌دیدم فکر کردم. خیلی عجیب بود اون گفت به زودی میفهمی! این یعنی چی؟ حرفش خیلی مبهم بود کاشکی بیشتر میموند و از خودش می‌گفت یعنی الان کجاست؟ چرا من خوابش رو میبینم؟ سوالات زیادی ذهنم رو درگیر کرده بود اما کی بود که بهم جواب بده؟! تصمیم گرفتم بعداز اولین توقف و نماز ظهر برای فاطمه همه چی رو تعریف کنم شاید اون میتونست کمکم کنه. (چند ساعت بعد) اتوبوس از حرکت ایستاد. خانمی بلند شد و گفت: - خواهرای عزیز توجه کنید بعداز اینکه نمازتون رو خوندید و نهارتون رو خوردید همگی همینجا جمع بشید اگر جا بمونید ما دیگه نمی‌تونیم برگردیم! بعد از در اتوبوس کنار رفت و گفت: - می‌تونید برید. منو و راحیل صندلیمون جلو از بقیه دخترا بود پس سریع پیاده شدیم و منتظر بقیه شدیم. همه که اومدن با هم رفتیم تا وضو بگیرم و به سمت نماز خونه حرکت کنیم. همه وضو گرفتن و رفتن و فقط من موندم. منم سریع وضو گرفتم و رفتم تا از نماز جماعت عقب نمونم! به نماز خونه که رسیدم خم شدم که بندکفشم رو باز کنم که از داخل نمازخونه صداهایی شنیدم که باب دلم نبود و ناراحتم کرد! 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 هیچوقت از گوش وایسادن خوشم نمیومد اما وقتی داشتن درمورد من بحث می‌کردن نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم و گوش وایسادم! فاطمه داشت درمورد من بهشون می‌گفت! همه اتفاقات اون شب رو داشت واسشون تعریف می‌کرد. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و بی صدا اشک ریختم! شنیدم که رها می‌گفت: - یعنی اون مرد قبل از اینکه محمد برسه باهاش کاری نکرده بود؟ فاطمه سریع جبهه گرفت و بهش گفت: - بهتره دیگه این حرفو نزنی رها، خودت خوب می‌دونی که نیلا خیلی پاکه وقتی این حرفا رو بهشون زده بود دیگه طرف داری کردنش چه صیغه ای بود نمیدونستم! از این حرفا زیاد شنیده بودم اما این‌بار قلبم خیلی درد گرفت! راحیل گفت: - از غیبت کردن خوشم نمیاد اما رها راست میگه بدون اینکه چیزی رو بفهمید نباید تو خونتون راهش می‌دادین. فاطمه خواست چیزی بگه که من پا به فرار گذاشتم دیگه نمی‌تونستم حرفا و تهمت هایی که راجبم میگن رو تحمل کنم! اشکم شدت گرفته بود. از پشت دستی محکم دستم رو گرفت و کشید که مانع از حرکتم شد. سرم رو برگردوندم که با فاطمه رو به رو شدم پشت سرشم دخترا ایستاده بودن و مارو تماشا می‌کردن! با پوزخند دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم: - دست به من نزن یه وقت نجس نشی خواهرم! فاطمه با شرمساری گفت: - نیلا یه لحظه وایسا خواهشاً زود قضاوت نکن من همه چی رو توضیح میدم. با دست هلش دادم که افتاد و دخترا اومدن کمکش کنن که بلند بشه! با صدای بلندتری گفتم: - چی رو میخوای توضیح بدی هان؟! دیگه چیزیم مونده که توضیح بدی؟ خودم هرچی که لازم بود رو شنیدم بیچاره من که به حرفات گوش دادم و بهت اعتماد کردم و هرچی از زندگیم بود بهت گفتم، اما حیف که دیر شناختمت! برای خودم متاسفم که گول ظاهرت رو خوردم. اصلا می‌دونی چیه؟! از مذهبی نما هایی مثل شماها متنفرم، میفهمی متنفر! از عصبانیت به نفس نفس افتاده بودم و با صدای بلندم همه رو از نماز خونه بیرون کشیده بودم! حتی همه مردا هم از نماز خونه بیرون اومده بودن و مارو تماشا می‌کردن! دیگه اونجا جای موندن نبود پس با گریه و با دو از اونجا بیرون رفتم. حواسم به دور و ورم نبود و فقط دو میزدم. به خودم که اومدم دیدم توی خیابونم و ماشینی داره نزدیکم میشه از ترس نمی‌تونستم حرکت کنم و کنار برم! با دادی که فاطمه زد سرم رو برگردوندم که یکدفعه افتادم کف خیابون و سیاهی مطلق..! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 با دادی که فاطمه زد سرم رو برگردوندم که یکدفعه افتادم کف خیابون و سیاهی مطلق..! با درد چشام رو باز کردم. بیمارستان‌ بودم! وقتی پاهام رو توی گچ دیدم یه لحظه حالم بد شد! حالا من چجوری با این پا کار کنم؟ از ضعف خودم باز اشکم دراومد دیگه واقعاً از زندگی خسته شدم! زندگی ای که داخلش همش به فکر کار و پول درآوردن واسه خرج و مخارجت باشه زندگی نیست که جهنمه! من اصلا نمی‌دونم هدف از خلق من چی بوده؟! اصلا مگه جز بدبختی هم هدفی از خلق من بوده؟ گریم شدت گرفته بود و شونه هام بالا و پایین میشد! یکدفعه در باز شد و فاطمه شتابان به سمتم اومد! شاید اگر اون حرفا رو پشت سرم نزده بود الان با دیدنش خوشحال میشدم اما الان نه! خیلی ناراحتم کرد انقدری که با کارش قلبم مچاله شد! خیلی از این حرفا پشت سرم بود اما شنیدین این حرفا اونم از زبون فاطمه برام درد آور بود چون بهم کمک کرده بود و خیلی باهام خوب بود. شایدم من توقع بی جا داشتم! اصلا نمی‌دونم چرا این قلب من با هر استرس و ناراحتی که بهم وارد میشه خود به خود درد میگیره! فاطمه اومد کنارم و دستم رو توی دستاش گرفت و گفت: - چرا گریه می‌کنی؟ درد داری؟ می‌خوای دکتر رو صدا کنم؟ دستم رو از دستش کشیدم و گفتم: - درد که از همون بچگی باهام بوده و بهش عادت کردم، اما الان بیشتر ناراحتم، ناراحت از اینکه زود بهت اعتماد کردم! یه لحظه احساس کردم لحقه اشک دور چشماش جمع شده و سعی در کنترلش داره! واقعیتش دلم براش سوخت شاید من زیادی سخت می‌گرفتم. با ناراحتی گفت: - اگر ناراحتیت از دیدنه منه که الان میرم بیرون، فقط ازت خواهش می‌کنم با دکترا همکاری کن تا زود خوب بشی. نزاشت چیزی بگم و از اتاق بیرون رفت! دکتر اومد داخل و منو معاینه کرد و گفت: - پاهات باید یک هفته توی گچ باشه بعدش میتونی گچش رو باز کنی اما حواست باشه وقتی هم گچش رو باز کردی کارای سنگین نکنی. به حرفای دکتر توی دلم خندیدم آخه اگه من کار نکنم چجوری خرجم رو در بیارم؟! دوباره گفت: - همراهات کجا هستن دخترم؟ فهمیدم منظورش فاطمه ایناست پس سریع گفتم: - من همراهی ندارم هرچی هست به خودم بگید. دکتر خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم و دوباره‌ گفتم: - اونا هیچ ربطی به من ندارن آقای دکتر لطفا هرچیزی هست به خودم بگید ازتون خواهش می‌کنم! دکتر بالاخره قبول کرد و گفت: - دخترم چند سالته؟ چکار به سنم داشت! با تعجب گفتم: - هفده سال سری تکون داد و گفت: - سابقه‌ی بیماری قلبی داشتی؟ گفتم: - نه! نفس عمیقی کشید و گفت: - شما ناراحتی قبلی دارید! توی سنی هستید که این بیماری براتون خیلی نادره! نباید تحت فشار و استرس باشی. الان اگه پدر و مادرت بودن باهاشون درموردت صحبت می‌کردم و قشنگ تر همه چیز رو واسشون توضیح می‌دادم. با عجز گفتم: - شاید اگه بودن من الان اینجا نبودم و ناراحتی قلبی نداشتم. فکر کنم از وقتی هردوشون پشت سر هم رفتن قلبم از اون موقع درد گرفته! دکتر نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت: - متاسفم که ناراحتت کردم روحشون شاد! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 دکتر نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت: - متاسفم که ناراحتت کردم روحشون شاد! ممنونی زیر لب گفتم که سری به زیر انداخت و از اتاق بیرون رفت. من واقعاً خیلی غریبم! حاضر بودم جای زیبایی ای که خدا بهم داده به جاش خوشبختی و خانواده می‌داد اگه خانواده داشتم حتی اگه زشت ترین دختر دنیا هم بودم برام مهم نبود. صدای فاطمه و دکتر رو واضح میشد گوش داد که دم در داشتن باهم صحبت می‌کردن حالا خوبه به دکتره گفتم به کسی چیزی نگه ها الانم فاطمه می‌ره اینم میزاره کف دست دوستاش! داشتم به حرفاشون گوش می‌دادم که پرستاری داخل اومد و سِرُم رو از دستم کشید و رفت. فاطمه اومد داخل و گفت: - محمد داره کارای ترخیصت رو انجام میده، تو با ما میای؟ اتوبوس بعدازظهر حرکت می‌کنه تا الان هم بچه ها خیلی معطل شدن. تا اینجا اومده بودم و این اتفاق هم واسم افتاده بود، با این پا اگه برگردم هم هیچ کاری نمیتونم انجام بدم پس باید باهاشون برم. خیلی سرد گفتم: - اره میام فاطمه انگاری خوشحال شد و اومد طرفم که با کمکش بلند شدم. درسته ازش ناراحت بودم اما تا پاهام بهتر بشن باید کمکم کنه چون باعث و بانی این اتفاق خودش بود. از اتاق بیرون رفتیم که دیدم محمد هم بیرون از بیمارستان ایستاده و توی فکره! فاطمه صداش زد که به خودش اومد و با دیدن من سرش رو زیر انداخت. بدون توجه بهش سوار ماشین شدم محمدم دیگه هیچی نگفت فاطمه هم جلو نشست و ماشین حرکت کرد. بعداز چند دقیقه به محل اتوبوس رسیدیم. خیلی سر سنگین از ماشین پیاده شدم و به سختی عصا رو زیر بغلم گذاشتم و با کمکش حرکت می‌کردم چند باری خواستم بیوفتم که فاطمه می‌خواست بگیرم اما مقاومت می‌کردم و دوباره محکم راه می‌رفتم. عجیب بود که کسی توی محوطه نبود! فقط خانم حقی بود که تا منو دید اومد سمتم و گفت: - نیلا جان چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟! چقدر این خانوم مهربون بود منو یاد مادرم می‌انداخت! خودمو انداختم تو بغلش و به خودم فشردمش تا کمی از ناراحتیام کمتر بشه! اونم کم لطفی نکرد و گذاشت توی بغلش بمونم و مادرانه نوازشم می‌کرد! همین که پشت سرم فاطمه و محمد رو دید منو از خودش جدا کرد و گفت: - فاطمه جان همه تو اتوبوس هستن خودت و محمد سریع برید سوار بشید. فاطمه با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: - پس شما چی؟! نمیاید؟ خانم حقی لبخندی زد و گفت: - چرا عزیزم ماهم میایم امیرعلی تو راهه داره میاد اینجا منو و نیلا با اون میایم شما برید که زود تر برسید! فاطمه گفت: - باشه چشم پس ما رفتیم. - خدا به همراهتون عزیزم! فاطمه و محمد که رفتن خانم حقی منو به سمت صندلی هدایت کرد تا من بشینم و راحت باشم. گفت: - چیشده عزیزدلم؟ چی ناراحتت می‌کنه؟ از همون دفعه اولی که توی دفتر پایگاه دیدمت چشمات یه غمِ خاصی داشت! با هق هق گفتم: - اگه همه چی رو واستون تعریف کنم میشه شما دیگه مثل فاطمه نباشید و برای کسی تعریف نکنید؟ لبخند مهربونی زد و گفت: - تو از فاطمه پرسیدی چرا به دخترا این چیزا رو گفته بود؟ دماغم و بالا کشیدم و گفتم: - نه! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 دماغم رو بالا کشیدم و گفتم: - نه! خانم حقی خندش گرفت و گفت: - وقتی که شما رفتید بیمارستان من از دخترا همه چی رو پرسیدم گفتن که اونا به فاطمه اصرار کردن تا در مورد تو بیشتر بهش بگن! درسته فاطمه اینجا کمی مقصر هست اما تو فرض کن از روی گیجی اینکارو کرده. همه اینارو گفتم که بدونی توهم کم مقصر نیستی و این بلایی که سرت اومده همش تقصیر فاطمه نیست! کمی با خودم فکر کردم حرفاش کاملا منطقی و منم کم از فاطمه مقصر نبودم! گفتم: - اره درسته ،حرفتون رو کاملا قبول دارم من از همون اول هم میشه گفت اشتباه کردم که همه زندگیم رو گذاشتم کف دست کسی اصلا نمی‌شناسمش! خانم حقی با تعجب گفت: - خب دختر جان تو نیاید به راحتی به همه اعتماد کنی حتی بهترین و صمیمی ترین دوستت! با مظلومیت گفتم: - خب فاطمه خیلی کمکم کرد حتی پایگاه شمارو برای کار بهم معرفی کرد گفت مثل خواهرش میمونم چه می‌دونستم اینجوری میشه و این اتفاق میوفته الانم مطمئنم توی کل پایگاه همگی جریان زندگی منو می‌دونن! خانم حقی به بچگی های من و لحن صحبت کردنم لبخندی زد و گفت: - من فاطمه رو از همه نظر قبول دارم این دختر رو از بچگی که توی قنداق بوده من میشناسم منو و مادرش دوستای صمیمی هستیم و رفت و آمد خانوادگی داریم. من می‌دونم فاطمه دختر خوبیه و تو داری زود قضاوت می‌کنی. اینکه گفتم نباید به کسی اعتماد کنی خودش یه حرف دیگست منظورم فاطمه نبود و کلی گفتم! بعدشم من دخترا رو تنبیه کردم و گفتم حق ندارن از این ماجرا چیزی به کسی بگن خیالت از این بابت راحت باشه! الانم برای اینکه بین دخترا معذب نباشی گفتم امیرعلی بیاد دنبالمون تا باهم بریم. لبخندی به مهربونی‌هاش زدم و گفتم: - واقعا ازتون ممنونم! گفت: - دلم نمی‌خواد واسه کارایی که واست انجام میدم ازم تشکر کنی تورو مثل دختر خودم میبینم و هیچ منتی سرت نیست دلم می‌خواد توهم منو مثل مادر خودت بدونی و هرجا که کمک لازم داشتی روی کمک من حساب کنی! اشک توی چشماش جمع شد و دوباره گفت: - دخترم سه سال پیش توی تصادف جونش رو از دست داد وقتی که تورو وسط خیابون دیدم احساس کردم دختر خودمو بعد از چند سال دیدم و دوباره قراره از دستش بدم اما وقتی فاطمه از بیمارستان زنگ زد و همه چی رو تعریف کرد خیالم راحت شد. خانم حقی رو گرفتم توی بغلم و گفتم: - خوشبحال دخترتون که مادری مثل شما داشته بهتره الانم ناراحت نباشید چون دخترتون الان داره مارو میبینه و من فقط میفهمم که اشک یه مادر چجوری دل دخترش رو می‌شکنه! کمی منو به خودش فشار داد و گفت: - تو دختر مهربونی هستی من اینو خیلی خوب می‌دونم فقط باید روی لحن صحبت کردنت کمی کار کنی فقط وقتایی که گریه می‌کنی دقیقا مثل الان مثل بچه ها همه چی رو بیان می‌کنی و باعث میشی آدم خندش بگیره! خندیدم و گفتم: - وا یعنی زشت میشم؟ خانم حقی اومد نزدیکم و کنار گوشم زمزمه وار گفت: - نه فقط خیلی خوردنی میشی منم مجبور میشم بیام بخورمت! اینو که گفت من زدم زیر خنده آخه این چیزا رو از کجا یاد گرفته بود وای که چقدر شیرین بود دقیقا مثل بچه ها باهام رفتار می‌کرد اگه کسی جز خانم حقی بود که اینجوری باهام رفتار می‌کرد خیلی عصبانی و ناراحت میشدم اما خانم حقی برام فرق داشت! با خندیدنم خانم حقی گفت: - دختر گلم با خنده خیلی خوشگل تره همیشه بخند و شاد باش عزیزدلم! سعی کردم با کمک دسته صندلی بلند بشم کمی سرم رو خم کردم و لپ خانم حقی رو بوس کردم که قدردان مهربونیاش باشم! خانم حقی لبخند مهربونی زد و دوباره کمکم کرد بشینم. همین که نشستم صدایی از پشت سرم اومد که گفت: - مامان من اومدم آماده ای بریم؟! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا