#کاخ_آقا_محمدخان_قاجار
کاخ آقا محمدخان قاجار یکی از آثار تاریخی بازمانده از قاجاریه و از جاهای دیدنی گرگان است. گرگان یا استرآباد قدیم خاستگاه اصلی قاجاریه بود و از اینرو آثار تاریخی بسیاری از آن دوره را در خود جای داده است. این اثر تاریخی باارزش در تاریخ ۱۰ بهمن ۱۳۸۳ هجری شمسی با شماره ۱۱۲۸۸ در فهرست آثار ملی ایران قرار گرفت؛ هرچند امروزه بهصورت مخروبه رها شده است.
#گلستان
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
من که عاشق خودش و موهاش شدم😍😘😋
#دلبرک
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام دلبرا 😇
حالتون خوبه🧐😉
خوش میگذره🤨☺️
یه خسته نباشید به همهی عزیزانی که امتحان داشتن بگیم🥰💪🏻
و یه خدا قوت به عزیزانی که چند روز دیگه کنکور دارن امیدوارم بهترینا براتون اتفاق بیفته🤲🏻❤️
قرار شد نظرتون رو درمورد رمان #راهنمایسعادت بدونیم 😎
داخل لینک زیر منتظر نظراتتون هستیم 👇🏻🙃
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLScTYSWdSwSwqjJtmaYhiYipY1-Z_AyMEb6z3uFXlm1qs3Simw/viewform?usp=sf_link
#منتظرما😎🚶🏻♀
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
▪️روز بیست و چهارم : به نیـت شهید هادی شجاع♥️
#محرم
#چلهزیارتعاشورا
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و چهارم : به نیـت شهید هادی شجاع♥️ #محرم #چلهزیارت
🥀 زندگینانه شهید هادی شجاع
حاج هادی شجاع هستم دوست دار همه شما دوستان
از کودکی علاقه خاصی به بسیج و فعالیت در بسیج داشتم. و با توکل به خدا درتاریخ ۱۳۷۹، فعال بسیج محلهی خودمان شدم.
راستی دوستان یادم رفت بگویم، من بچه و بزرگ شده محله چهاردانگه اسلامشهر، کوچههای قاسم آباد هستم و افتخار میکنم که بزرگ شده آنجایم
من درسال ۱۳۷۹ وارد بسیج شدم و خیلی خوشحال بودم که عضوی از بچه بسیجیها شده بودم. البته در کنار فعالیتم به درسم هم ادامه میدادم.
درسال۱۳۸۹ وارد دانشگاه دامغان شده و در رشته معماری به تحصیل مشغول شدم.
در دانشگاه درس میخواندم که اعلام کردند میخواهند بعضی از بچه ها را به مکه بفرستند و من هم دل تو دلم نبود که جزئی از این بچهها هستم یا نه؟! از آنجا که خدا خیلی دوستم داشت، اسم من هم جزو آن بچهها بود و در تاریخ ۹۱/۲/۱۸ به مکه مشرف شدم نمیدانم چرا اینقدر عاشق شهادت بودم و شهادت برایم یک آرزو شده بود، حتی یک شب در خواب دیدم که خداوند برگه شهادت را به دستم داد. بیدار که شدم خوابم را برای مادرم
تعریف کردم. نمیدانم چرا حس عجیبی نسبت به این خوابی که دیدم پیدا کرده بودم
نمیدانستم چطور به خانواده و همسرم بگویم که میخواهم از شما جدا بشوم؟!
نگاه مادرم، خندههای پدرم، امید خواهر و برادرم، و آرزوی همسرم را به جان و دل خریدم و شدم مدافع حرم زینب(سلام الله علیها)
از اینکه میدیدم دوستانم یکی یکی میرفتند و من تنها بودم ناراحت میشدم ولی خودم را دلداری میدادم که لابد هنوز قسمت من نشده که بروم؛ ولی این بار خدا نگاهی به من انداخت و بالاخره من هم رهسپار سوریه شدم. خیلی خوشحال بودم و خدا را شکرگزار بودم.
چند روز از سوریه رفتنم میگذشت که توسط تک تیرانداز داعش خناس، تیری به من اصابت کرد و جام شیرین شهادت را لبیک گفته و رهسپار خانه ابدیت خود شدم.
خبر شهادتم را به خانوادهام دادند و پیکرم به وطن عزیزم بازگشت
به مادر بهتر از جانم و پدر بزرگوارم گفته بودم که در مراسم تشیع پیکر من گریه نکنید و صبور باشید و دلتان را پیش دل مادرمان زینب ببرید. و از همسر گرامیم خواسته بودم که مرا ببخشد که نتوانستم به آرزوهایش برسانمش. همه شما را به خدای بزرگ میسپارم و از همه شما میخواهم حلالم کنید.
از سه فرزند خانوادهی شجاع، من بچهى اول خانواده بودم.
۶۸/۸/۲۳بدنیا آمدم.
از بچگی در مساجد و حسینیهها فعالیت میکردم.
از بچهی ۷ساله تا پیر۸۰ ساله همه مرا در هیئت میشناختند.
مادرم هرگاه زیارت عاشورا میخواند وقتی به آیه "بابی انت و امی" میرسید، میگفت: "یا امام حسین پدر و مادر و فرزندانم فدای تو شوند".
و بااین دیدگاه مرا بزرگ کرد.
از عشق اهل بیت برایم لالاییها میخواند.
پدر و مادرم ازنوکران اهل بیت بودند.
فوق دیپلم نقشه کشی داشتم.وقتی بحث انتخاب شغل شد، پاسداری را انتخاب کردم وخوشحال از اینکه راه پدر را ادامه میدهم.
از این به بعد همه دعاهایم شهادت بود.
عاشق فیلم شهید بابایی(شوق پرواز) و آهنگ "شهید گمنام سلام" بودم.
به مادرم گفتم هر وقت شهید شدم این آهنگ را برایم بگذار که....
همین هم شد
#شهیدانه
#زندگینامه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
اندکی فهمیدن
از بسيار گفتن خوش تر است
❤️🧡💛💚💙💜
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مزه اش حرف نداره مخصوصا اگه میوه ها یخ زده باشه😋😋
موادلازم
شیر نصف لیوان
طالبی نصف یک عدد
بستنی ۴ اسکوپ
موز ۱ عدد
یخ
پوست طالبی رو به ارومی جدا کنید خرد کنید و داخل مخلوط کن بریزید
پوست یه موز رو هم بکنید و خرد کنید و به طالبی اضافه کنید به کمک اسکوپ بستنی ۴ اسکوپ بستنی هم اضافه کنید چند قالب یخ(دقت کنین یخ هاتون رو خورد کنین و بعد داخل دستگاه بریزین که به مخلوط کن آسیبی نرسه)و نصف لیوان شیر بریزید حالا میکس کنید
نوش جان
#تایم_خوشمزگی
❤️🧡💛💚💙💜
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#پارت41
وقتی به امیرعلی رسیدم دستام شروع به لرزش کرد و نزدیک بود که سینی از دستم بیوفته و پسر مردم کباب بشه!
صلواتی فرستادم تا آروم بشم و دستام نلرزه و بعدش چای رو به امیرعلی هم تعارف کردم که اونم چای رو برداشت و حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت!
کمکم داشتم به این مراسم خواستگاری شک میکردم.
اخه کدوم پسر شب خواستگاریش به دختر نگاه نمیکنه!
سینی رو به آشپزخانه برگردوندم و دوباره برگشتم و سرجام نشستم.
بزرگتر ها داشتن صحبت میکردن که یکدفعه خانم حقی گفت:
- اجازه میدید این دوتا جوون برن و باهم دیگه صحبت کنن؟
بابای فاطمه گفت:
- بله حتما، نیلا جان دخترم پاشو اقا امیرعلی رو راهنمایی کن.
من بلند شدم و به طرف حیاط حرکت کردم امیرعلی هم پشت سرم میومد.
فاطمه از قبل دوتا صندلی با فاصله توی حیاط گذاشته بود.
روی یکی از صندلی ها نشستم امیرعلی هم رو به روم نشست.
چند لحظه ای به سکوت گذشت اما اخر سر امیرعلی به حرف اومد و گفت:
- قبل از اینکه حرفام رو بزنم میخوام ازتون عذرخواهی کنم بابت حرفایی که میخوام بزنم و ممکنه که ناراحتتون کنه.
با تعجب بهش خیره شدم یعنی چی میخواست بگه که این مقدمه چینی هارو میکرد؟!
گفت:
- راستش این خاستگاری به اجبار مادرم بود و من واقعاً شرمندهام!
من میخوام برم جبهه و نمیتونم اینجا کسی رو منتظر خودم بزارم برای همین الان شرایط ازدواج رو ندارم اما مادرم برای اینکه جلوی رفتنم رو بگیره میخواد که من ازدواج کنم.
تا قبل از اینکه مادرم شمارو ببینه هیچ دختری رو مدنظرش برای خاستگاری نداشت و من کمکم داشتم راضیش میکردم که به جبهه برم اما از وقتی شمارو دیده دوباره افتاده رو دنده لج و اجازه نمیده که من به جبهه برم و میخواد که من با شما ازدواج کنم اما من همونطور که گفتم نمیتونم کسی رو اینجا منتظر خودم بزارم و چند روز دیگه هم قراره که اعزام بشم.
فعلا به مادرم چیزی نگفتم که نگران بشه اما من تنها خواهشی که ازتون دارم این هستش که لطفاً وقتی پیش بزرگ تر ها برگشتیم جواب منفی بدید.
یه لحظه احساس کردم احساساتم به بازی گرفته شده و قلبم دوباره فشرده شد.
نتونستم ساکت بشینم و با ناراحتی گفتم:
- درسته پدر و مادر ندارم اما این دلیل نمیشه که هرکی از راه رسید قلبم رو بشکنه و غرورم رو لطمه دار کنه!
شما اگه مخالف این خاستگاری بودین باید به مادرتون میگفتید نه اینکه با یه دست گل بزرگ تشریف بیارید و هم من و هم خودتون رو ضایع کنید.
شما وقتی به این خاستگاری میومدی فکرِ منم کردید؟
فکر نکردید و با خودتون نگفتید اون دختر ممکنه غرورش له بشه؟
اشکام شروع به ریختن کرد و قلبم دوباره درد گرفت که با صورتی درهم دستم رو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم صدایی ازم در نیاد.
امیرعلی با نگرانی از رو صندلی بلند شد و گفت:
- حالتون خوبه؟ من منظوری نداشتم واقعاً شرمندتونم اما این آرزوی چندسالمه که دوست دارم به جبهه برم و همش اتفاقی میوفته که نمیتونم برم.
با درد گفتم:
- اگه همش اتفاقی میوفته که نمیتونید برید بدونید که حتما لیاقتش رو ندارید.
رفتن به جبهه و شهید شدن در راه حق لیاقت میخواد که معلومه شما ندارید.
به سختی از روی صندلی بلند شدم و حرکت کردم که امیرعلی از پشت سرم گفت:
- عذرمیخوام اگه ناراحتتون کردم حلالم کنید.
با اینکه پشت سرم بود و قیافش رو نمیدیدم اما میتونستم حس کنم که ناراحته!
اما ناراحتیش به چه درد من میخورد!
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم.
امیرعلی هم با فاصله پشت سرم میومد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#پارت42
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم.
امیرعلی هم پشت سرم میومد!
قلبم چند هفته ای بود که درد نمیکرد اما با اتفاقی که افتاد دوباره شروع به درد کردن کرده!
وارد خونه شدم و دیدم همه گرمه صحبتن و خوشحالن!
فاطمه که منو دید گفت:
- عروس خانوم تشریف آوردن
همه روشون رو سمت ما برگردوند که امیرعلی اینبار شرمنده تر سرش رو انداخت پایین!
خانم حقی گفت:
- چیشد دخترم؟ بله میدی؟
خواستم جواب منفیم رو اعلام کنم که فاطمه مثل غورباقه پرید وسط حرفم و گفت:
- اع نیلا از تو بعیده! چرا انقدر هُلی دختر؟ همون اول که جواب بله رو نمیدن
بعد رو کرد به سمت خانم حقی و گفت:
- ببخشید اما نیلا کمی وقت میخواد تا فکراشو کنه!
همه زدن زیر خنده و من فقط نگاهشون میکردم اخه مگه میدونست که من جوابم چیه که پیش پیش جای من جواب داد!
خانم حقی گفت:
- چشم ما به دختر گلمون فرصت هم میدیم که فکراشو بکنه فقط دیر نشه ها
به اجبار لبخند ساختگیای زدم و هیچی نگفتم.
برای جواب منفی دادن هم دیر نمیشه فردا زنگ میزنم و میگم جوابم منفیه و این قضیه رو تمومش میکنم.
بعداز چند دقیقه خانم حقی و پسرش قصد رفتن کردن و ما با خداحافظی همراهیشون کردیم.
وقتی که رفتن پدر و مادر فاطمه هم میخواستن برن که گفتم:
- میشه فاطمه اینجا بمونه؟
پدرش گفت:
- حتما دخترم، فاطمه تو اینجا بمون خواهرت بهت نیاز داره.
لبخند قدر شناسانهای زدم و گفتم:
- ممنونم!
بعدش هم با خداحافظی اوناهم راهی کردیم و اوناهم رفتن و فقط منو و فاطمه موندیم.
پدر و مادر فاطمه واقعاً برام مثل پدر و مادر خودم بودن پدرش انقدر بهم محبت داره که نمیدونم چجوری جواب خوبی هاشو بدم.
رفتم تو بغل فاطمه و زار زار اشک ریختم میدونستم مثل خواهر میشه گوش شنوا و همدمم!
فاطمه با تعجب گفت:
- چی شده؟ چرا باز داری گریه میکنی؟ مگه دکتر نگفت هرچی استرس و ناراحتیه از خودت دور کن!
گفتم:
- چجوری؟ واقعاً چجوری استرس و ناراحتی رو از خودم دور کنم در حالی که عین کنه چسبیده به زندگی من!
فاطمه تو خودت خوب میدونی چه غم سختی هایی توی زندگی کشیدم که حتی یک پیرزن پنجاه ساله هم نکشیده!
اما امروز بدتر از همیشه غرورم شکست و له شد.
فاطمه اخمی کرد و منو محکم به خودش فشار داد و گفت:
- چی داری میگی؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ اون پسره چیزی بهت گفت؟
با هق هق گفتم:
- اون به بدترین شکل ممکن منو خارم کرد فاطمه!
گفت به اجبار مادرش به این خاستگاری اومده و من باید بهش جواب رد بدم گفت که میخواد بره جبهه!
امیرعلی به کنار اما مادرش نباید اونو به زور به این خاستگاری میآورد اونم وقتی که تظاهر میکرد و میگفت منو مثل مادرت بدون!
فاطمه عصبی شد و گفت:
- یعنی چی که گفته به اجبار مادرش اومده مگه شهر هرته خودم حسابش رو میرسم فقط بزار فردا بشه میدونم به خانم حقی چه جوابی بدم.
دستم و جلوی دهن فاطمه گذاشتم و گفتم:
- هیس! دیگه گذشت و منم دلم نمیخواد بهش فکر کنم.
بهتره فردا زنگ بزنیم و بگیم جوابم منفیه و این ماجرا رو تمومش کنیم.
فاطمه گفت:
- اما..
گفتم:
- اما اگر نداره همین که گفتم!
فاطمه دیگه چیزی نگفت و منم با خستگی از جا بلند شدم و به سمت تختخوابم رفتم.
کمی گذشت و چشام روی هم رفت و راهی عالم خواب شدم.
همه جا روشن بود کمی جلوتر رفتم و دیدمش! خودش بود مطمئنم اقا ابراهیم بود!
خیلی خیلی خوشحال شدم یعنی چه کار خوبی کردم که دوباره توی خوابم اومده؟
رفتم جلوتر و گفتم:
- سلام، چرا چندوقت بود که به خوابم نمیومدید خیلی دلم میخواست باهاتون درد و دل کنم چون درد و دل کردن با شما آرومم میکنه.
گفت:
- علیک سلام خواهرم!
هروقت و هرجایی که باشی میتونی با من درد و دل کنی اما الان اومدم که بهت بگم به اون پسر جواب منفی نده!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem