هدایت شده از شمسا کاشان
24.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
#یاعلی 🌿
ـ؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
علی شرافت و عزت ماست..
علی شرافت خلقت و بشریت است
علی روحُالارواح است!💚
#مـولآ_علے
▫️اثری از: حدیثه شجری
🆔️ @shamsa_kashan
فواید نوشیدن یک لیوان شیر بادام در روز
▫️کاهش بیماری قلبی
▫️کمک به کاهش وزن
▫️قوی کردن استخوان
▫️سلامت کلیه ها
▫️بهبود دیابت
▫️سلامت چشم
▫️مراقبت پوست
▫️افزایش قدرت عضلانی
#پیام_سلامت
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
آدمها زمانی خوشحالند که بتوانند
آزادانه در میان کسانی که درکشان میکنند
زندگی کنند.
تنها بودن یعنی زندگی در میان کسانی که منظور شما را نمیفهمند.
تبعید و تنهایی به معنای این است که
در میان کسانی باشید که
حرفها، حرکات و دستخطشان
برای شما بیگانه است
و رفتار و واکنشها و احساساتشان،
واکنشهای غریزیشان و اندیشهها
و خوشیها و دردهاشان برای شما
قابل احساس نیست،
کسانی که تحصیلات و ظاهرشان
و نحوه و کیفیت زندگیشان با شما
بسیار متفاوت است!
#دلنوشته❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨🦋💫🦋✨
💎جشن گوهر ناب💎
اجتماع بزرگ خانوادههای کاشونی🥰
🎤با اجرای: علی یگانه
🎤کارشناس:سید محمود انوشه
🎼🎧خوانندگی: محمد معتمدی
📆زمان:چهارشنبه ۲۱ تیرماه °ساعت ۲۰°
💒مکان:ورزشگاه امیرکبیر(بام شهر)
🎹اجرای بزرگترین گروه سرود وبرنامههای ورزشی ومتنوع
🕌قرعه کشی کمک هزینه سفر به کربلاومشهد مقدس🥹🥹
💢باحضور هیئت جامع دختران حاج قاسم _تشکل های دخترانه کاشان
@heyatjame_dokhtranhajgasem
✨🦋💫🦋✨
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#قسمت81
برای یک دقیقه احساس کردم نفسم رفت و با شدت در رو بستم و از خونه زدم بیرون که زهرا رو دم در دیدم!
گفت:
- یادم رفت بگم نیلا توی اتاقم خوابیده!
کلید رو دادم دستش و گفتم:
- الان میگی؟ حالا خودت برو میکروفن رو بیار!
زهرا رفت داخل خونه و من به سمت مسجد حرکت کردم و زیر لب استغفار میدادم.
چند دقیقه بعد زهرا برگشت اما ایندفعه نیلا خانومم باهاش بود!
وقتی دیدمش دوباره به یادم ماجرای چند دقیقه پیش افتادم!
هروقت میدیدمش ازش یجورایی فرار میکردم.
مراسم شروع شد و همه چی به خوبی تموم شد مثل همیشه بعداز مراسم چند نفر از آقایون دورم جمع شدن و سوالاتشون رو میپرسیدن.
همه که رفتن یادم اومد خونه چندتا لباس لازم دارم با امیرحسین رفتیم در خونه، ایندفعه نرفتم داخل و به زهرا زنگ زدم چندتا از لباسام رو بیاره.
در باز شد و زهرا با چند دست لباس بیرون اومد و با خنده گفت:
- مهدی مامان گفت فردا میخواد قراره خاستگاری رو بزاره پس بهتره دیگه مقاومت نکنی
گفتم:
- آبجی جونم
زهرا خندید و گفت:
- ببین ایندفعه سعی نکن منو خر کنی که برم مامانو راضی کنم این دفعه دیگه دختره همه چی تمومه منم چیزی ندارم که بگم والا دختر خوبیم هست.
گفتم:
- میدونم خودت میتونی مامانو راضی کنی پس برو باهاش صحبتی کن.
زهرا نچ نچی کرد و گفت:
- نه داداش همینجوری که نمیشه شرط داره!
خندیدم و گفتم:
- خواهشاً تو شرط نزار اصلا خودم باهاش صحبت میکنم!
خواستم برم که گفت:
- باشه قهر نکن آقا داداش باهاش صحبت میکنم اما باید یه فکری به حال خودت بکنی تا قبل از اینکه پیر بشی!
خندیدم و گفتم:
- من که تکلیفم معلومه بالاخره یکی واسم پیدا میشه تو برو فکر خودت باش که باید به زودی ترشی بندازیمت یادم باشه یه دبه ی بزرگ بگیرم.
زهرا خندید و گفت:
- هیچی دیگه اگه من با مامان صحبت کردم!
گفتم:
- نه توروخدا اصلا من اشتباه کردم.
خندید و گفت:
- حالا خوب شد حالا برو که فکر کنم دوستت اونجا داره از دستت حرص میخوره ازبس طولش دادی.
خندیدم و گفتم:
- باشه خداحافظ!
(از زبان نیلا)
زهرا اومد و شام خوردیم.
بعداز شام رفتم که بخوابم اما یکدفعه دلم گرفت و میخواستم گریه کنم.
از پنجره بیرون رو نگاه کردم و ماه رو که دیدم احساس کردم توی ماه تصویر آقا ابراهیم نقش بسته!
راستش شرمنده شدم، شرمنده از اینکه خیلی وقته یادش نکردم اما اون خیلی جاها دستم رو گرفته.
چشام رو روی هم گذاشتم و به خوابم رفتم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#قسمت82
چشام رو روی هم گذاشتم و به خواب رفتم.
احساس میکردم توی عالم خواب و بیداری گیر افتادم نگاهی به اطراف انداختم که اقا ابراهیم رو دیدم.
گفت:
- دخترم ناراحت نباش و از خدا کمک بخواه!
تا چند سال دیگه ممکنه اتفاقی کسی رو ببینی درحالی که شاید باورش برات سخت باشه اما بدون هرچی خدا بخواد همون میشه امیدت به خدا باشه.
گفتم:
- منظورتون چیه؟
لبخندی زد و گفت:
- چه دیر و چه زود متوجه میشی عجله نکن.
باناراحتی گفتم:
- آقا ابراهیم واقعاً زندگی من آخرش چی میشه؟
واقعاً خداروشکر که همیشه خوانواده های خوبی هستن که منو ببرن پیش خودشون اونم بدون اینکه منو بشناسن و فکر میکنم اینا همش به لطف خداست اتفاقایی که برام میوفته اتفاقی نیست اینو خوب میدونم اما واقعا از آینده میترسم!
اینده ای که توش هیچکس رو ندارم.
من حتی الان پولی ندارم و نمیدونم تا کی قراره مزاحم این بنده خدا ها بشم.
واقعا دلم از تموم دنیا گرفته قلبم درد میکنه از این همه مصیبت کی قراره تموم بشن؟
با آرامشی که همیشه توی صداش بود گفت:
- امیدوار باش به آینده ای که خدا زودتر از تو اونجاست، ایمان داشته باش به خدایی که رحمتش بی پایانه!
و اعتماد داشته باش به بخت نیکی که پس از صبرت سر خواهد زد.
حرفاش برام مبهم بود خواستم از سوالی بپرسم که دیدم دوباره غیب شد!
همونجا سرم رو به آسمون بلند کرد و گفتم:
- خدایا شکرت بابت نگاه های بی وقفت ممنونم که همیشه مراقبمی!
یهویی از خواب پریدم و درست موقعی بود که داشتن اذان میگفتن!
اشک توی چشام جمع شد از اینکه خدا چه قشنگ همه چی رو میچینه!
از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و با زهرا و مادرش به مسجد رفتیم.
(پنج سال بعد)
با زهرا اومده بودیم مسجد قرار بود امروز نذری بدن ماهم اومده بودیم کمک کنیم.
یه فرش بیرون پهن کرده بودن منو زهرا هم نشسته بودیم برنج پاک میکردیم.
یکدفعه یه دختر کوچولوی خوشگل که داشت چهار دست و پا راه میرفت از زیر سینی رد شد!
خندیدم و سینی برنجا رو گذاشتم زمین و بغلش کردم و بوسش کردم.
زهرا خندید گفت:
- مادر شدن خیلی بهت میادا!
یکدفعه صدایی اومد که فکر کنم باباش بود و داشت دنبال دخترش میگشت!
دختر کوچولو رو توی بغلم گرفتم و بلندش کردم سرم رو که بلند کردم با تعجب به مردی که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم!
واقعا امیرعلی بود؟!
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#قسمت83
دختر کوچولو رو توی بغلم گرفتم و بلندش کردم.
سرم رو که بالا آوردم با تعجب به مردی که رو به روم بود نگاه کردم!
واقعا امیرعلی بود؟
با شک بچه رو بهش دادم.
بلافاصله دوتا خانوم که داشتن به ما نزدیک میشدن اومدن نزدیک و گفتن:
- خداروشکر پیداش کردی!
یکیشون فاطمه اون یکی رو هم نمیشناختم.
از اینکه باهم میدیدمشون تعجب کردم و سرم درد گرفته بود!
فاطمه که منو دید جا خورد و باتعجب گفت:
- نیلا خودتی؟!
اومد سمتم که بغلم کنه که من کنار رفتم و با سرعت از اونجا بیرون زدم و متوجه شدم که اونم داره پشت سرم میاد.
با فریاد گفتم:
- دنبالم نیا
فاطمه با ناراحتی گفت:
- بی معرفت بعداز چند سال دلتنگی بالاخره دیدمت اونوقت تو اینطوری جوابم میدی؟
خنده ای کردم و سر جام ایستادم و گفتم:
- خوبه دیگه، حالا من بی معرفت شدم؟
هان؟! واقعاً من بی معرفتم یا تو؟
فاطمه گفت:
- چرا من؟ من که توی این چندسال فقط نگرانت بودم میشم بی معرفت اونوقت تو که هیچ خبری از حال خودت بهمون نمیدادی با معرفتی حتما درسته؟
رفتم نزدیکش و گفتم:
- مگه حالِ من براتون مهم بود؟ اگه براتون مهم بود که باهم ازدواج نمیکردین.
خندیدم و ادامه دادم:
- راستی تبریک میگم بچه هم که دارید.
فاطمه گفت:
- واقعاً برای خودم و خودت متأسفم!
واقعا چی باعث شد اعتمادمون به هم ازبین بره؟
من برم با نامزد سابقِ بهترین و صمیمی ترین دوستم ازدواج کنم؟ واقعا اینطور منو فرض کردی؟
بخدا اینطور که فکر میکنی نیست!
با تعجب و حیرت گفتم:
- پس امیرعلی ازدواج نکرده؟
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت!
گفتم:
- دیدی؟ دیدی دروغ میگفتی؟
فاطمه با ناراحتی گفت:
- میشه یه جا بشینیم همه چیو برات توضیح بدم؟
یه صندلی اون اطراف بود دستش رو کشیدم و بردمش اونجا وقتی نشست گفتم:
- بفرما، حالا توضیح بده.
شروع کرد به توضیح دادن و گفت:
- ببین الان پنج سال از وقتی همو ندیدیم میگذره و خب ما هرچی صبر کردیم خبری ازت نشد من حتی بعداز اون تماسی که داشتیم بازم بهت زنگ زدم ما مثل اینکه سیمکارتت رو عوض کرده بودی!
امیرعلی بعداز اینکه از سوریه برمیگشت که بیاد مادرش رو ببینه روزا و شب ها جاش پیش مزار اقا ابراهیم بود که شاید تورو اونجا ببینه اما بگفته خودش هروقت میرفت اونجا تورو نمیدیده و ما فکر کردیم شاید تورو ازدست داده باشیم.
همه ناراحت بودیم اما یروز خبر اوردن امیرعلی ازدواج کرده حتی منم باورم نمیشد امیرعلی بعداز تو ازدواج کنه اما خب همه چی خیلی سریع پیش رفت و عقد و عروسی رو باهم گرفتن و الان چندسالی هست ازدواج کرده.
اوایل همه فکر میکردیم برای فرار از عشقِ تو ازدواج کرده اما بعداز مدتی خبر باردار شدن زنش اومد و امیرعلی بعداز اومدن اون بچه دیگه عاشق زن و زندگیش شد.
واقعاً متأسفم که ناراحتت کردم.
سری تکون دادم و گفتم:
- نه تقصیر تو نبود که..!
شرمنده که اینطور راجبت فکر کردم وقتی باهم دیدمتون تعجب کردم و خب حالم بد شد.
فاطمه گفت:
- همین؟ واقعاً ناراحت نشدی؟
با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:
- راستشو بخوای ناراحت شدم!
اما فاطمه این چندسال خیلی روی خودم کار کردم و خیلی خودمو دلداری میدادم.
الان دیگه کمتر ناراحتی هامو بیرون میریزم و اکثرا همه رو توی دلم دفن میکنم.
دوست ندارم کسی ضعف منو ببینه!
بعداز امیرعلی در قلبم رو بستم و کلیدش رو قورت دادم.
امروز وقتی یهویی با زن و بچش رو به رو شدم براش خوشحال شدم که اون حداقل زندگیشو تباع نکرده.
اما میدونی چیه؟ بیشتر دلم واسه خودمو و قلبی که خیلی وقته درش رو بستم سوخت از درون واقعا دارم میشکنم.
میدونی چی میگم؟
فاطمه داشت اشک میریخت.
با بغض گفتم:
- تو چرا اشک میریزی؟
فاطمه اشکاش رو پاک کردم و منو توی بغلش گرفت و گفت:
- واقعاً باورم نمیشه تو نیلای پنج سال پیش باشی!
تفکراتت خیلی تغییر کرده.
لبخندی زدم و با غم گفتم:
- همش از تجربه های دردناکیه که برام رخ داده.
توی این سالها خیلی تلاش کردم، خیلی زحمت کشیدم واسه اجاره کردن یه خونه ی کوچیک و چند متری خودمو به آب و آتیش زدم و صبح تا شب کار کردم.
اشکام داشت جاری میشد و فاطمه با ناراحتی بهم زل زده بود!
اشکام رو پاک کردم و سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم و گفت:
- بیخیالِ این حرفا! تو چی؟ از خودت بگو، توهم ازدواج کردی؟
فاطمه لبخندی زد و سری تکون داد که من با تعجب گفتم:
- جدی؟ ازدواج کردی؟ به همون که دوستش داشتی رسیدی یا این یکی دیگست؟
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem