#سلام_مولایمن🤚🌸
چقدر آمدنتان نزدیک است...
انگار شمیم بهارِ دیدارتان،
هر روز
بیشتر احساس میشود...
انگار صدای گامهای ظهورتان،
هر لحظه
بیشتر شنیده می شود...
شما باز خواهید آمد...
به همین زودی...
به همین نزدیکی...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلااااااااااااااام رفقا🤚
صبحتون زیبا 🌺
روزتون پر از مهر و آسایش☺️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#مسجد_چوبی_نیشابور
مسجد چوبی نیشابور، اولین مسجد چوبی مقاوم در برابر زلزله در جهان میباشد !
شکل ظاهری آن به صورت کشتیای وارونه بر زمین است !
در ساخت این مسجد، 40 تن چوب استفاده شده است
#خراسان_رضوی
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
منخوردهامزمینکه
زمینخوردهاتشوم...
نوڪربدونِاذنِشما
_پا،نمیشود🥀!
#امام_حسین
#شب_جمعه_هوایت_نکنم_میمیرم
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین... ♥️
#امام_حسین
#شب_جمعه_هوایت_نکنم_میمیرم
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💕هی گنه کرديم و گفتيم خدا
مي بخشد...
عذر آورديم و گفتيم خدا
مي بخشد...
آخر اين بخشش و اين عفو و کرامت تا کي...!!!
او رحيم است ولي ننگ و خيانت تا کی...!!!
بخششي هست ولي قهر و عذابي هم هست...
آي مردم به خدا روز حسابي هم هست...
زندگي در گذر است...
آدمي رهگذر است....
زندگي يک سفر است....
آدمي همسفر است...
آنچه مي ماند از او راه و رسم سفر است...
"رهگذر ميگذرد
💕🍃🌸🍃💕🌸🍃
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
❤️🧡💛💚💙💜
#در_محضر_بزرگان
🌸مراقب دلت باش‼️
👈مواظب باشیم " دلـــــمان " جایی نرود
که اگر رفت باز گرداندنش کار سختی است
وگاهی محال است.
🍃اگر برگردد معلول و مجروح و سرخورده باز میگردد❗️
❤️مراقب باشیم "دل" ارام ،سربه هوا و عاشق پیشه است وخیلی سریع " اُنـــــس " میگیرد.
❌اگر غفــلت کنیم، میرود و خودش را به
چیزهای " بی ارزش " وابسته میکند...
💖دلــتو بسپار به خــــــــــــــدا ..✨
💞خــــــدارا فرامـــــــوش نڪن🌺
#استاد_پناهیان
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
#صبحتبخیرمولایمن
🌸هر کجای زندگی را
که نگاه میکنم،
هر صفحهی عمرم را
که ورق میزنم،
هر گوشهی دلم را
که سرک میکشم...
جای معطر شما خالیست
انگار همیشه،
میان تمام دلخوشیها،
بغضی مدام گلوی شادیهایم را
میفشرده است...
انگار،
نبودنتان هرگز نمیگذارد
که این دم،
نوش شود
بیایید و مثل عطر بهارنارنج،
کام جانها را مصفا کنید
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#سلام_صبحتون_بخیر🌸🤚
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
🌲پارک جنگلی جهان نما
پارک جنگلی جهان نما از جاهای دیدنی کرج و بزرگترین پارک شهر به شمار میرود. در این پارک گونههای گیاهی مختلف، دریاچهای زیبا و جزیرهای مصنوعی در میان آن جای گرفتهاند که قدمت آنها به نیم قرن میرسد. با ۱۴۰۰ هکتار مساحت، پارک جهان نما در حد فاصل اتوبان تهران-کرج و بزرگراه شهید همت قرار دارد. علاوهبر حس و حال طبیعی، وجود درختان کهنسال و قدیمی وجههای تاریخی نیز به این پارک میدهد و آن را از دیگر پارکهای کرج متمایز میکند.
#البرز
#پارک_جنگلی_جهان_نما
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام و عرض ادب
بابت این چند روز که رمان نذاشتیم عذرخواهی میکنم 🙏🏻💐
دیشب قسمت های رمان آماده بود ولی ایتا دچار اختلال شده بود و برای ما کاملا قطع بود 😔
تا شب، جبرانی ۵ شبی که رمان نذاشتیم رو داخل کانال قرار میدیم😍
برای انرژی دادن به ما و دریافت پارت هدیه
کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید
تا جمع دوستانمون افزایش پیدا کنه ☺️😘
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_سوم
خجالت زده از لحنم ، سرم رو زیر انداختم . کاش کنترل بیشتري روي این اعصاب به هم ریخته داشتم !
کاش این مرد محبوبم رو آزار نمی دادم !
نفس عمیقی کشید و بعد آروم پرسید .
امیرمهدي – چی باعث شده امشبم ، مثل همیشه نباشین ؟
با شرم ، مثل خودش آروم گفتم .
من – ببخشید .
فکر کنم فشار این چند روزه باعث شد نتونم خودم رو کنترل کنم .
امیرمهدي – مطمئنین فقط فشار این چند روزه باعث این تندي بوده؟
متعجب سر بالا آوردم و نگاهش کردم .
من – مگه چیز دیگه اي هم باید باشه ؟
امیرمهدي – نمی دونم .
ولی یادم نمیاد تا حالا شما رو اینجوري
دیده باشم .
لبم رو به دندون گرفتم .
من – فشار این چند روزه برام زیاد بوده .
امیرمهدي – و دیگه ؟
من – و یه سري از حرفاي دیشب که وقتی بهش فکر می کنم میبینم شاید خیلی هم مهم نباشه .
امیرمهدي – حرفاي دیشب شما واقعیت زندگیتون بود و من خیلی
خوشحالم که گفتین و نذاشتین تو دلتون بمونه .
چون اگر بی توجه به اون چیزایی که گفتین بخوایم زندگی مشترکمون رو شروع کنیم
اونا تا آخر میشن گره هاي باز نشده اي که روز به روز کورتر می شه و ادامه ي راه رو برامون غیر ممکن می کنه .
من – ولی از بعضیاش می شد گذشت کرد .
امیرمهدي – بذارین این گذشت رو با هم انجام بدیم . اگر لازم بود!
من – لازمه .
امیرمهدي – شاید بشه راه بهتري پیدا کرد ....
و دیگه چی رو
اعصاب شما سرسره بازي کرده ؟
بی اختیار لبخندي زدم .
مثل خودم حرف زد .
من – چرا اصرار داري موضوع دیگه اي هم هست ؟
امیرمهدي – چون ذهنتون هنوز آرامش نداره !
من – از کجا می دونی ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – هر وقت ذهنتون آرومه ، پر از هیجان می شین . پر از شور .
و کمی شیطون .
ابرویی بالا دادم .
من – می خواي بگی من رو خوب میشناسی ؟
امیرمهدي – خوب که نه ، هنوز مونده تا شناخت کامل .
ولی از شیطنت هاتون بهره ي کامل بردم !
خندیدم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_چهارم
من – می خواي بگی من رو خوب میشناسی ؟
امیرمهدي – خوب که نه ، هنوز مونده تا شناخت کامل .
ولی از شیطنت هاتون بهره ي کامل بردم !
خندیدم .
من – هنوز مونده تا بهره ي کامل ببري .
هر چی دیدي یه نمه از
کاراي من بوده !
امیرمهدي – پس خدا به دادم برسه .
من – خیلی دلت بخواد !
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – باید دنبال راهی باشم براي کنترل این شیطنت هاي
شما جلو دیگران .
من – یعنی فکر می کنی آبروت رو می برم ؟
لحن دلخورم باعث شد با نرمی بیش از حد جوابم رو بده .
امیرمهدي – دلم نمی خواد جلو دیگران انقدر شیرین باشین .
حسودم دیگه !
من – پس حسودي من رو ندیدي !
با لحن پر اعتمادي گفت .
امیرمهدي – مطمئن باشین کاري نمی کنم که دل نگرون بشین .
ابرویی بالا انداختم .
من – ا ؟ .. پس باید به عرضتون برسونم امشب خیلی جلوي
خودم رو گرفتم که ملیکا خانوم رو وقتی با عشوه گفت " دستتون درد نکنه " از این خونه بیرون ننداختم .
لطفاً به عرض عموي محترمتون هم برسونین ؛
عروس این خونه بنده هستم ، نه ملیکا خانوم !
خندید . و براي اولین بار ، کمی صدا دار .
امیرمهدي – نرگس چیزي گفته ؟
من – اون بنده ي خدا هم حرفی نمی زد خودم می فهمیدم از بس
ملیکا خانوم قصد دارن به بقیه بفهمونن
قراره چه نسبتی با شما پیدا کنن .
امیرمهدي – حالا چرا حرص می خورین ؟
من – حرص نخورم ؟
وقتی جنابعالی خوشت اومده و می خندي ؟
امیرمهدي – کی گفته من خوشم اومده ؟
من – از خنده هات معلومه . کلا همه ي مردا خوششون میاد
دخترا به خاطرشون با هم دعوا کنن .
امیرمهدي – اصلا اینطور نیست. هیچ کس از دعوا خوشش نمیاد،همه دوست دارن مسائل با آرامش و درایت
حل بشه .
من – مثلا خوبه من و ملیکا جون یه میز گرد بذاریم و مناظره راه
بندازیم ، ببینیم کدوممون بهتره زن تو بشه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_پنجم
من – مثلا ً خوبه من و ملیکا جون یه میز گرد بذاریم و مناظره راه
بندازیم ، ببینیم کدوممون بهتره زن تو بشه ؟
تو هم یه کنار بشین قند تو دلت آب کن از خوشحالی .
امیرمهدي – ازدواج حق آدمه و سنت پیغمبر .
من – همچین میگی سنت پیغمبر انگار قبلش مردم با قَلمه زدن یا
تقسیم سلولی تکثیر می شدن !
امیرمهدي – سنت پیغمبره یعنی اینکه با ظهور اسلام ، سمت و سوي خدایی گرفته . یعنی دیگه کسی حق
نداره به اسم ازدواج ، از قداست زن سواستفاده کنه .
من – اون که بله . براي همینه چهارتا زن حلاله و چهل تا صیغه حق مرداست .
دست به سینه تکیه داد به دیوار پشت سرش .
امیرمهدي – خدا هیچ جا به مرد اجازه نداده از روي هو.س هر کاري خواست انجام بده . گفته چهار تا زن ، ولی به شرطی که مرد از نظر مالی تواناییش رو داشته باشه ، زن اول
راضی باشه و از همه مهمتر ؛ مرد بتونه بین
همسراش با عدالت رفتار کنه .
من – کی تو این دوره زمونه به این چیزا اهمیت می ده !
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – شما از چی نگرانین ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – خیلی چیزا !
امیرمهدي – مثلا؟
من – اینکه با توجه به علاقه اي که شنیدم به عموت داري ، رو حرفش حرف نزنی !
امیدوار بودم منظورم رو فهمیده باشه .
لبخندي زد و سرش رو کامل به زیر انداخت .
من – حرف خنده داري زدم ؟
کمی سرش رو بالا آورد .
هنوز لبخند روي لباش بود .
امیرمهدي – باور کنین انقدر دلباخته ي دختر شیطون رو به روم
هستم که حرف هیچکس روم تأثیري نداشته
باشه .
در مورد چهار تا زن هم خیالتون رو راحت کنم که به هیچ عنوان به خودم اطمینان ندارم که بتونم بین
همسرام با عدالت رفتار کنم اگر از بحث رضایت همسر اول و
توانایی مالی بگذریم .
از حرفش خوشم اومد .
این یه جور اطمینان بود براي من .
براي باور احساسش .
گرچه که به احساسش شک نداشتم ولی یه جور تأییدیه بود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_ششم
.
از حرفش خوشم اومد .
این یه جور اطمینان بود براي من .
براي باور احساسش .
گرچه که به احساسش شک نداشتم ولی یه جور تأییدیه بود .
با شیطنت گفتم .
من – دوسم داري ؟
دوباره خندید .
امیرمهدي – این همه اعتراف کردم ، کم بود ؟
من – نه . ولی توش دوست دارم نداشت .
ابرویی بالا انداخت .
امیرمهدي – اگر بعد از حرفایی که بعد از شام قراره بشنوین بازم
سر حرفتون بودین ، قول می دم این جمله رو بشنوین .
البته به وقتش .
من – کدوم حرف ؟
امیرمهدي – همون که گفتین عروس این خونه این !
صداي همهمه ي بیرون اتاق باعث شد هر دو به سمت در نگاه بندازیم .
من _چی شده ؟!
امیرمهدي – احتمالا همه آماده ن براي رفتن به رستوران.
من – آهان !
امیرمهدي – بازم بد قول شدم .
برگشتم و نگاهش کردم .
من – چرا ؟
امیرمهدي – به آقا مهرداد گفتم فقط چند دقیقه حرف زدنمون طول
می کشه اما بازم زمان از دستم در رفت .
بهتره بریم بیرون .
زشته منتظرمون بمونن !
لبخند به لب ، در حالی که می رفتم به سمتش ؛ گفتم .
من – مهرداد هم این روزا رو گذرونده .
درك می کنه .
نگران نباش .
جلوش که رسیدم ایستادم .
دست بردم و یقه ي خرابش رو درست
کردم .
خیره بود به دستم .
من – فکر کردي می خوام چیکار کنم که اینجوري نگاه می کنی ؟
آروم گفت .
امیرمهدي – غیر قابل پیش بینی هستین !
لبخندم بیشتر شد .
خیره شدم به صورتش .
به چشماي به زیر افتاده ش که هنوز هم
تمایل نداشت به اینکه مستقیم نگاهم کنه .
به حجب و حیاي ذاتیش که دوست داشتنی ترش کرده بود .
آخ که چقدر دلم می خواست از الان تا ابد براي من بشه. سهم دستام دستاش بشه.
اگر می فهمید چی تو ذهنم می گذره !
لبخندم بیشتر کش اومد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_هفتم
ً
اگر می فهمید چی تو ذهنم می گذره !
لبخندم بیشتر کش اومد .
امیرمهدي – چی تو ذهنتون می گذره که اینجوري می خندین ؟
ابرویی بالا انداختم و شیطون گفتم .
من – به یه کار غیرقابل پیش بینی .
امیرمهدی_خواهشا از خیرش بگذرین !
خندیدم .
من – مگه می دونی می خوام چیکار کنم ؟
امیرمهدي – وقتی شیطنت شما گل می کنه می شه حدس زد چه
کارهایی می کنین .
گوشه ي آستینش رو صاف کردم .
من – چون همه منتظرن از خیرش می گذرم .
نفس راحتی کشید .
امیرمهدي – خدا خیرشون بده که منتظرن .
از لحنش ، با صداي بلند خندیدم و جلوتر ازش به راه افتادم و از
اتاق خارج شدم .
همه داخل حیاط منتظر ایستاده بودیم تا آقاي درستکار درهاي خونه
شون رو قفل کنه و همه با هم راهی بشیم
. کنار مهرداد و رضوان ایستاده بودم .
و حواسم به رضوان و
نرگس بود که در مورد مسجدي که قرار بود دوشب دیگه براي
احیا بریم ، حرف می زدن .
صداي زنگ موبایلم باعث شد حواسم رو ازشون بگیرم و سریع
دست ببرم داخل کیفم و گوشیم و در بیارم .
شماره ي حک شده روي صفحه ، اسکندر رحیمی رو به یادم آورد
مردد بین جواب دادن و ندادن ، گوشیم رو نگاه می کردم .
حقیقتا سخت بود تو خونه اي که به یکی از اعضاش تعلق خاطر
داشتم ؛ جواب تلفن خواستگار سمجم رو بدم .
یکی نبود به جناب اسکندر خان بگه آخه الان وقت زنگ زدنه ؟
اونم وقتی من زیر نگاه خیره ي امیرمهدي هستم ؟
اما جواب ندادنم هم صورت خوشی نداشت . هم جلوي امیرمهدي
که مطمئنا مشکوک می شد چرا جواب ندادم
و هم جلوي اسکندر که یه جور بی احترامی به خودش می دید این جواب ندادن رو .
به خصوص که تا آخر شب
و برگشتن به خونه ، نمی تونستم باهاش تماس بگیرم و به خاطر
رد تماس زدن ازش عذرخواهی کنم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem