eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
696 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 و رو به مامان گفت . رضوان – نمی دونین که تا اینجا با چه بدبختی اي اومد ؟ شالش رو تا روي صورتش پایین کشیده بود . مامان جلو اومد و شالم رو از دستم گرفت . نگاه خاصی به موهاي پیچ دارم انداخت و با لبخند پرسید . مامان– حالا این موها ایده ي کدومتون بوده ؟ رضوان – خودش . به شیما جون گفت میخوام موهام رو اینجوري کنی که شوهرم خوشش بیاد . پشت چشمی نازك کردم . من – دوست دارم امشب خوشگل باشم . رضوان لبخندي زد . رضوان – همه جوره به چشم اون بنده ي خدا خوشگلی وگرنه که انتخابت نمی کرد ! " بر منکرش لعنت " غلیظی گفتم و رو کردم به مامان . من – حالا خوب شدم ؟ مامان با عشق نگاهم کرد . مامان – ماه شدي مادر . از لحنش لبخند به لب هام هجوم آورد . مامان – برو زودتر حاضر شو . سري تکون دادم و با نگاهی به لباساي راحتیش گفتم . من – شما هم که هنوز حاضر نشدي ! مامان – رفته بودم لباس بپوشم که شما اومدین . الان می رم لباس عوض می کنم . و به سمت اتاقش چرخید . دور تا دور خونه ي آماده براي پذیرایی از مهمونا رو نگاهی انداختم . من – پس بابا کجاست ؟ مامان برگشت و با ابروهاي بالا رفته گفت . مامان – می خواستی کجا باشه ؟ .. حمام . چشمام گشاد شد . من – الان ؟ مامان – پس کی ؟ اخم کردم . من – یعنی این سه ساعتی که من نبودم وقت نشد بره حمام ؟ خب الان مهمونا می رسن ! با لحن پر از گلایه اي گفت . مامان – تا نیم ساعت پیش داشت با پویا اتمام حجت می کرد که اگر بخواد امشب اذیت کنه می ره و شکایتی که پس گرفته رو به جریان می ندازه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بازم پویا ! ... عین سنجاق قفلی وصل شده بود به زندگیم . من – قبول کرد ؟ مامان سري تکون داد . مامان – آره . البته راست و دروغش با خداست . متفکر به رضوان نگاهی انداختم . من – یعنی راست گفته ؟ رضوان شونه اي بالا انداخت . رضوان – بعید می دونم ! سري تکون دادم . من – منم همینطور . و خیره به نقطه اي ، رفتم تو فکر . مگه می شد اون پویاي سمج با اون کینه ي شتري ساکت بمونه ؟ نکنه باز هم نقشه داشت ؟ ً یا به این راحتی دست از سر من برداره کاملا دور از ذهن بود رضوان – به جاي فکر کردن بیا برو حاضر شو ! برگشتم و نگاهش کردم . و تازه یادم افتاد هنوز تصمیم نگرفتم چه لباسی بپوشم ! غر زدنم شروع شد . من – حالا چی بپوشم ؟ رضوان – خب همون لباسی که برات خریدن دیگه ! من – واي .. اون که بالاش فقط دو تا بند داره . ناچار می شم چادر سرم کنم ! رضوان – آخه با این موهاي پیچ تو پیچ لوله شده ت چه جوري می خواي جلوي عموشون شال سرت کنی؟ واي که بازم حاج عموش .... اگر حاج عموش و پویا رو از روزگارمون حذف می کردیم ، بقیه ي مسائل و مشکلات خود به خود حل می شد . این رو اون شب هم به امیرمهدي گفتم . همون شب قبل از ازمایش دادنمون . اون شب اومد که حرفاي آخر رو بزنیم . که من همه چی رو براش توضیح بدم . گفت که می خواد همه چی رو دقیق بدونه . و البته دلایل کارام رو . اینکه چرا به پویا علاقه مند شده بودم و رو چه حسابی می خواستم بهش بله بدم ... اینکه چی شد که خودش رو انتخاب کردم و پویا رو رد .... اینکه روابط بین من و پویا چه جوري ادامه پیدا کرد ... و خیلی چیزهاي دیگه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 .... اینکه روابط بین من و پویا چه جوري ادامه پیدا کرد ... و خیلی چیزهاي دیگه . حین حرف زدن من که تقریباً سعی داشتم با ریز بینی همه چی رو مو به مو براش توضیح بدم ، عصبانی شد ... اخم کرد .... چند دقیقه اي قدم زد .... مشت به دیوار زد .... ولی در عوض ؛ با من تند نشد ... هوار نکشید .... داد نزد .... حرمت شکنی نکرد .... مثل همیشه ، سعی کرد به خودش مسلط باشه . مدیریت بحرانش عالی بود . تو بدترین شرایط سعی می کرد بهترین عکس العمل رو نشون بده . انگار خدا ساخته بودش براي همچین کاري . وسط تنگناي روزگار ، خوب می تونست تنش ها رو مدیریت کنه ، که نه سیخ بسوزه و نه کباب . و من دلم به همین کارش خوش بود که تو زندگیمون با تدبیر ، با مشکلات برخورد میکنه و نمی ذاره شیرینی زندگیمون طعم گس و ناجور بگیره . با کمک رضوان لباس سبز رنگی که جزو خریداي عقدم بود ، تنم کردم . یه لباس ماکسی که بالاش فقط دو تا بند نازك داشت و تا لالای زانوم تقریبا به تنم می چسبید ، در عوض پایینش کمی آزادانه می ایستاد رضوان هم لباسش رو عوض کرد . و اومد جلوي آینه ، کنارم ایستاد . نگاهش کردم . لباس ماکسی ماشی رنگش بی نهایت برازنده ش بود هم کاملا ً پوشیده و هم بی نهایت شیک بود . می دونستم که چادر سرش می کنه . به خصوص جلوي حاج عموي امیرمهدي . با تحسین نگاهش کردم من– چه بهت میاد این لباس ! لبخندي زد . رضوان – سلیقه ي مهرداده . با حسرت لبخندي زدم ! کاش لباس منم سلیقه ي امیرمهدي بود ! چون محرم نبودیم لباسم رو ندیده بود . براي خرید لباس من و مامان و رضوان با نرگس و طاهره خانوم رفته بودیم . صداي مهرداد از پشت در اتاق حواسمون رو از اینه پرت کرد . مهرداد – حاضرین ؟ رضوان به سمت در چرخید . رضوان – آره . بیا تو . مهرداد اومد داخل . تو کت شلوار خوش دوختش حسابی به دل مینشست . نگاهی پر مهر بهم انداخت . مهرداد – به به . چه خوشگل شدي ! همین اول کاري می خواي پسر مردم رو دیوونه کنی ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 همین اول کاري می خواي پسر مردم رو دیوونه کنی ؟ پشت چشمی نازك کردم . من – آدم که زن خوشگل می گیره باید فکر اینجاهاش هم باشه ! مهرداد – نگفتم که خوشگلی . گفتم خوشگل شدي . صبح که از خواب بیدار می شی امیرمهدی ببینتت تازه میفهمه چه کلاه گشادي سرش رفته . خم شدم و کفش پاشنه دارم رو در اوردم . من – جرأت داري یه بار دیگه تکرار کن . دوید سمت هال و با صداي بلند ، حین خندیدن گفت . مهرداد – به جون خودم راست می گم . چشمات همچین پف میکنه آدم با چینیا اشتباه می گیرتت . می خواستم کفشم رو پرت کنم طرفش که صداي آیفون مانع شد . صداي زنگ آیفون دوبار پشت سر هم نشون دهنده ي اومدن اولین گروه مهمونا بود . به نظرم زود اومده بودن. نگاهی به ساعت انداختم . یعنی حاضر شدنمون نزدیک به یه ساعت طول کشیده بود ! سریع در اتاق رو بستم . و دستپاچه به رضوان گفتم . من – واي .. حاال چیکار کنم ؟ اخمی کرد . رضوان – آروم باش . مانتو سفیدت رو تنت کن و یه شال بنداز سرت و برو تو اتاق عقد . من برات چادر میارم . از اونجام بیرون نیا . با همه از دور سلام و احوالپرسی کن . با این آرایش نیاي بیرون و همین اول کاري شوهرت رو عصبانی کنیا ! من– واي خدا .... نمی شد یه امشب رو کوتاه بیاین ؟ اخمش بیشتر شد . رضوان – نه خیر . سریع کاري رو که گفته بود انجام دادم . اولین مهمونا ، خونواده ي امیرمهدي بودن و خاله م اینا . نرگس به محض ورود اومد تو اتاق عقد . اتاق قدیم مهرداد که حالا یه سفره ي گرد با تورهاي سبز و یاسی رنگ در حاشیه ش داخلش پهن بود . تمام ظروف داخل سفره ، مروارید هاي یاسی رنگ بود که در کنار شمع هاي بلند سبز رنگ جلو ي خاصی پیدا کرده بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 تمام ظروف داخل سفره ، مروارید هاي یاسی رنگ بود که در کنار شمع هاي بلند سبز رنگ جلو ي خاصی پیداکرده بود . نرگس در اتاق رو بست و اومد طرفم . نرگس – واي چه ناز شدي . شالت رو بردار ببینم . لبخندي زدم و شالم رو برداشتم . با ابروهاي بالا رفته از ذوقش گفت . نرگس – واي ... چیکار کردي ! من – خوشش میاد نرگس ؟ اخم ظریفی کرد . نرگس – تو که می دونی برات می میره ! لبخند زدم . رفت سمت در اتاق و طاهره خانوم رو صدا کرد . طاهره خانوم که وارد اتاق شد با تحسین نگاهی بهم انداخت . طاهره خانوم – الهی دورت بگردم مادر . ماه بودي ماه تر شدي . برم بگم یه اسفندي برات دود کنن . میترسم خودم امشب چشمت بزنم . " خدا نکنه اي " گفتم و به سمتش رفتم . بعد از روبوسی با طاهره خانوم ، نرگس در اتاق رو باز کرد و به رضوان اشاره کرد بیاد داخل اتاق . رضوان بد ورود چادر سفید گل داري داد دستم و بعد رفت به کمک نرگس تا شمع هاي داخل سفره رو روشن کنن . چادر رو باز کردم و به کمک طاهره خانوم انداختم رو سرم . و جلوش رو کامل پایین کشیدم که اگر مردي داخل اتاق اومد نتونه صورتم رو کامل ببینه . با اومدن مهمونا و عاقد ، امیرمهدي اومد و کنارم نشست . سرم به قدري پایین بود که صورتم رو نمیدید . ولی در عوض من از دیدنش تو اون کت شلوار قهوه اي شکلاتیش که با اینکه مد روز نبود ولی بهش می اومد کیف کردم . کمی بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت . امیرمهدي – خوبی ؟ با همون حالت جواب دادم . من – خوبم . تو خوبی ؟ امیرمهدي – من عالیم . انرژي توي صداش ، ذوق من رو هم بیشتر کرد . غیر از بابا و آقاي درستکار و مهرداد ، بقیه ي مردا بیرون اتاق ایستاده بودن . امیرمهدي خم شد و قرآن طلایی رنگ رو برداشت . بازش کرد و گذاشت روي پامون . تور بزرگی بالاي سرمون قرار گرفت و با بلند شدن صداي عاقد ، همه سکوت کردن . از توي اینه شمعدون رو به روم که به همراه همون قران طلایی و صد و ده تا سکه جزو مهریه م بود نگاهی به مامان که داشت روي سرمون قند می سابید انداختم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 از توي اینه شمعدون رو به روم که به همراه همون قران طلایی و صد و ده تا سکه جزو مهریه م بود نگاهی به مامان که داشت روي سرمون قند می سابیدانداختم . لبخند و اشکش قاطی شده بود . نگاهم رو دوختم به آیه ها و منتظر شدم تا به وقتش " بله " ي از ته دلم رو براي یه عمر زندگی در کنار امیرمهدي به زبون بیارم . " بله " که گفتم صداي صلوات بلند شد . " بله " ي امیرمهدي کل جمع مهمونا رو به واکنش واداشت و بعد از یه صلوات به خواست عاقد ، دست زدن و مهرداد هم با سوتاش هنرنمایی کرد . بازار تبریک و ارزوي خوشبختی برامون داغ بود . بابا که اومد طرفمون بقیه کمی عقب کشیدن . به احترام بابا هر دو بلند شدیم و ایستادیم . بابا اومد نزدیک و با امیرمهدي دست داد . بدون اینکه دستش رو رها کنه ، آروم طوري که فقط ما بشنویم گفت . بابا – نمی گم دخترم دستت امانته که از الان به بعد هر دو دست هم امانتین ، فقط می خوام که هواي همدیگه رو داشته باشین . امیرمهدي لبخندي زد . امیرمهدي – قول می دم پشیمونتون نکنم از اینکه دخترتون رو بهم دادین . بابا دستی روي شونه ش گذاشت . بابا – ایمان دارم که همینطوره و رو قولت حساب می کنم . بعد هم برگشت سمت من و اغوشش رو باز کرد . مثل بچه ي نیازمند اغوش پدر ، خودم رو میون دستاش جا دادم . سرم رو بوسید و کنار گوشم گفت . بابا – از الان همه ي بزرگی و ابهت مردت به توئه . سعی کن مردت رو همیشه تو اوج نگه داري . هیچ وقت کاری نکن که به خاطر تو سرافکنده باشه ! از اغوشش بیرون اومدم . با پلک فشردن بهش اطمینان دادم که براي زندگیم همه جوره تلاش می کنم . با سیاست طاهره خانوم اتاق عقد خلوت شد و همه بیرون رفتن . آخرین نفر نرگس بود که وقتی دید همه رفتن ، آروم گوشه ي چادرم رو کشید و از سرم انداختش ، بعد هم سریع به سمت در نیمه باز که رضوان کنارش ایستاده بود رفت و حین رفتن گفت . نرگس – خودم میام صداتون می کنم . راحت باشین . در اتاق که بسته شد من موندم و مردي که پشت سرم ایستاده بود و می دونستم دل توي دلش نیست. زنگ صداي مرتعشش مطمئن ترم کرد . امیرمهدي – نمی خواي برگردي ببینمت خانومم ؟ لبخندي زدم و برگشتم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 لبخندي زدم و برگشتم . لبخندش ، همون که براي من خلاصه ي بهشت بود ؛ رو لبش خودنمایی می کرد . امیرمهدي – قصد جونم رو کردي ؟ اروم اومد به سمتم . دستم رو گرفت و وادارم کرد چرخی بزنم . هنوز کامل به سمتش برنگشته ، میون دستاش محسور شدم . آروم کنار گوشم زمزمه کرد . امیرمهدي – شیطونه می گه بی خیال جمعیت بیرون بریم دور دور ! خندیدم . من – مگه شیطون جرأت داره با تو حرف بزنه ؟ سرش داخل موهام فرو رفت . نفس عمیقی کشید . امیرمهدي – شیطون که نه ولی بعد کلی سختی رسیدن بهت خیلی لذت داره برام. امیرمهدي – چقدر این خوشگله ! سرم رو چرخوندم ، ببینم منظورش چیه که دیدم خیره ست به ماه گرفتگی روي سر شونه م . یه ماه گرفتگی کوچیک . من – از روزي که به دنیا اومدم این نشونه رو دارم . امیرمهدي – خیلی خوشگله . دوسش دارم . امیرمهدي – مارال ! برگشتم و .... با صداي تقه اي به در به سمت در اتاق برگشتیم. امیرمهدي کلافه دستی به صورتش کشید و به شخص پشت در که بی وقفه در می زد " بله " اي گفت . در اتاق چند سانتی باز شد و دستی حاوي گوشی من وارد اتاق شد. صداي نرگس هم پشتش . نرگس – ببخشید . ولی گوشی مارال چندبار زنگ خورد . گفتم شاید کسی کار واجبی داره . آروم رفتم و گوشیم رو گرفتم . تشکري هم کردم . نرگس که دوباره در اتاق رو بست ، گوش تو دستم صداش بلند شد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 نرگس که دوباره در اتاق رو بست ، گوش تو دستم صداش بلند شد . اسم پویا بهم دهن کجی کرد . ناباور گوشی رو نگاه می کردم . اسمش خاموش و روشن می شد . اگر امیرمهدي ناراحت می شد که هنوز اسم و شماره ش رو داشتم چی؟ تموم حس خوبم پر زد و رفت . " لعنت " ي بهش فرستادم . باید همین امشب کامم رو زهر می کرد ؟ امیرمهدي اومد کنارم و گوشی رو نگاه کرد . با دیدن اسم پویا " ببخشید " ي گفت و گوشی رو از دستم بیرون کشید . جواب داد . _بله؟ - ..... - بله . شناختم . - ......... - بفرمایید . - ..... - مگه بازم حرفی مونده ؟ - .......... - گوش می کنم . آب دهنم رو به زور قورت دادم . صداي جمعیت بیرون اتاق زیاد بود . به طوري که امیرمهدي از در فاصله گرفت . خیره بودم بهش . بازم پویا می خواست بلواي دیگه اي به پا کنه ؟ نه ... حق نداشت همین اول کاري همه چیز رو به هم بریزه . رفتم و مقابل امیرمهدي ایستادم . نگاهش نشست روي چشمام . امیرمهدي – من و خانومم چیزي از هم مخفی نداریم . - .............. - که چی ؟ - ................ - ماه گرفتگی ؟ نگاهش چرخید سمت شونه م . - ........ پلک رو هم گذاشت و نفس عمیقی کشید . امیرمهدي – عیار سنجش غیرت من ، گستاخی تو نیست . اگه تو می خواي با افتخار از دست درازیت به حریم کسی ، سو استفاده کنی میل خودته . غیرتم الان به کار میاد که بگم حاضر نیستم وقتم رو که متعلق به همسرمه به پاي حرفاي بیهوده ي تو تلف کنم . خدافظ . و گوشی رو قطع کرد و گرفت به سمتم . با تردید دست جلو بردم و گوشی رو گرفتم . من – از ماه گرفتگیم ... نذاشت ادامه بدم . با لبخند گفت 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 نذاشت ادامه بدم . با لبخند گفت . امیرمهدي – نصف جمعیت بیرون می دونن رو شونه ت ماه گرفتگیه . به قول خودت از وقتی به دنیا اومدي داشتی . پس همه می دونن . از این همه خوبی و درایتش ، خجالت کشیدم . مرد من تندیسی از شعور و فرهنگ بود . سر به زیر گفتم . من – حواسم نبود اسمش رو حذف نکردم امیرمهدي – حذف نکن . بهتره شماره ش رو داشته باشی که هر وقت زنگ زد بدونیم پویاست و خودمون رو براي حرفاي خاله زنکیش آماده کنیم . اونم دلش خوشه اینجوري داره ما رو به هم می ریزه . سر بلند کردم . من – ممنون . به خاطر همه چی . لبخندش رو بهم هدیه داد . امیرمهدي – تو زندگیمی . آدم به زندگیش نه اخم می کنه و نه شک . بریم پیش مهمونا . فقط .. نگران نگاهش کردم . من – فقط ؟ خندید با صدا . امیرمهدي – من یا امشب اینجا میمونم یا میرم صبح ساعت شش میام پیشت. خندیدم و گفتم من_باشه جناب .خودت خودت رو دعوت میکنی دیگه. *** امیرمهدي – مارال ! مارال ! بیدار شو دیگه خانوم .نمی ذاشت بخوابم . هنوز بیست و چهار ساعت از عقدمون نمیگذشتا ! من – واي امیرمهدي . دو دقیقه به دو دقیقه داري صدام می کنی . دستی به موهام کشیده شد . امیرمهدي – بلند شو خانوم . بچه ها زنگ زدن همگی بریم بیرون. می خوایم ناهار بیرون بخوریم . چشمام رو نیمه باز کردم . من – یعنی کیا ؟ لبخندي زد . امیرمهدي – قربون اون چشماي پف کرده ت برم . غیر از برادر شما و خانومشون و خواهر من و شوهرش ، کی هست که بخوایم باهاش بریم بیرون ؟ دستی به چشمام کشیدم و به یاد حرف دیروز مهرداد خندیدم . من – هیچکی . الان بلند می شم . بلندشد و گفت امیرمهدي – دارن راه می افتن .زود باش 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – دارن راه می افتن . نفس عمیقی کشیدم . عطرش با اینکه از اتاق رفته بود بیرون هنوز بوش میومد .بوی عطرش رو دوست داشتم شب قبل در کمال پر رویی به مادر و پدرش گفت که " شما برین . من پیش خانومم می مونم " و همین حرف باعث خنده ي دو تا خونواده شد و پدرش هم رو به بابا گفت . - اگر شما اجازه بدین عروسیشون رو سریع تر راه بندازیم . اینجوري هر شب مزاحم شما هستن . و بابا با خنده قبول کرده بود . بلند شدم و دست و صورتم رو شستم . بعد از خوردن صبحانه ي مختصري ، لباس پوشیدیم . با اومدن بچه ها ، همگی راه افتادیم . راه که افتادیم پخش ماشین رو روشن کرد . صداي احسان خواجه امیري تو ماشین پیچید . ناباور گفتم . من – واي امیرمهدي ! این آهنگ .... خندید . امیرمهدي – چیکار کنم دیگه . گفتم یه سی دي بخرم که خانومم وقتی می شینه تو ماشین حوصله ش سر نره. در مقابل اون همه خوبی واقعاً کم آورده بودم ! سرم رو کج کردم . من – مرسی . خندید و همونجور که نگاهش به خیابون بود جواب داد امیرمهدی – گفته بودم که زندگیمی . من براي زندگیم همه کار میکنم . بعد با شوق گفت . امیرمهدي – بستنی می خوري ؟ خندیدم . من – نیکی و پرسش ؟ ماشین رو کنار خیابون پارك کرد . حین پیاده شدن گفت . امیرمهدي – چه مدلی می خوري ؟ من – میوه اي قیفی ! خندید . امیرمهدي – جون من وسط خیابون لیس نزنیا ! خندیدم و " باشه " اي گفتم . رفت سمت ماشین بچه ها و همراه رضا که پیاده شده بود ؛ رفتن براي خرید بستنی . منم پیاده شدم و رفتم کنار نرگس و رضوان ایستادم . رضوان دوتا دستش رو به هم مالید . رضوان – پیشنهاد هر کی بود خدا خیرش بده . بدجور هوس بستنی کرده بودم . خندیدم . من – پیشنهاد امیرمهدي بود . و نگاهم رو دوختم به اون سمت خیابون که امیرمهدي داشت بستنی قیفی رو از فروشنده می گرفت . با دست پر راه افتادن بیان این طرف . نگاهم به امیرمهدي بود . دستش رفت سمت جیبش . احتمال دادم گوشیش در حال زنگ زدن باشه . چون دستش پر بود نمی تونست جواب بده . همونجور که حواسش به جیبش بود نگاهم کرد و از خیابون رد شد . لبخندي بهش زدم . لبخندي بهم زد . ولی صداي جیغ کشیده شدن لاستیک هایی گوش هام رو به بازي گرفت . امیرمهدي به آسمون بلند شد و مقابل پاهاي من روي زمین افتاد . نگاهم به مایع قرمز رنگی که زمین رو فرش می کرد ثابت موند . و یکی انگار میون نفس هاي تندم تو گوشم نجوا کرد " ساده ي ساده از دست میروند همه ي آن چیزها که سخت سخت به دست آمدند ! " 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – دارن راه می افتن . نفس عمیقی کشیدم . عطرش با اینکه از اتاق رفته بود بیرون هنوز بوش میومد .بوی عطرش رو دوست داشتم شب قبل در کمال پر رویی به مادر و پدرش گفت که " شما برین . من پیش خانومم می مونم " و همین حرف باعث خنده ي دو تا خونواده شد و پدرش هم رو به بابا گفت . - اگر شما اجازه بدین عروسیشون رو سریع تر راه بندازیم . اینجوري هر شب مزاحم شما هستن . و بابا با خنده قبول کرده بود . بلند شدم و دست و صورتم رو شستم . بعد از خوردن صبحانه ي مختصري ، لباس پوشیدیم . با اومدن بچه ها ، همگی راه افتادیم . راه که افتادیم پخش ماشین رو روشن کرد . صداي احسان خواجه امیري تو ماشین پیچید . ناباور گفتم . من – واي امیرمهدي ! این آهنگ .... خندید . امیرمهدي – چیکار کنم دیگه . گفتم یه سی دي بخرم که خانومم وقتی می شینه تو ماشین حوصله ش سر نره. در مقابل اون همه خوبی واقعاً کم آورده بودم ! سرم رو کج کردم . من – مرسی . خندید و همونجور که نگاهش به خیابون بود جواب داد امیرمهدی – گفته بودم که زندگیمی . من براي زندگیم همه کار میکنم . بعد با شوق گفت . امیرمهدي – بستنی می خوري ؟ خندیدم . من – نیکی و پرسش ؟ ماشین رو کنار خیابون پارك کرد . حین پیاده شدن گفت . امیرمهدي – چه مدلی می خوري ؟ من – میوه اي قیفی ! خندید . امیرمهدي – جون من وسط خیابون لیس نزنیا ! خندیدم و " باشه " اي گفتم . رفت سمت ماشین بچه ها و همراه رضا که پیاده شده بود ؛ رفتن براي خرید بستنی . منم پیاده شدم و رفتم کنار نرگس و رضوان ایستادم . رضوان دوتا دستش رو به هم مالید . رضوان – پیشنهاد هر کی بود خدا خیرش بده . بدجور هوس بستنی کرده بودم . خندیدم . من – پیشنهاد امیرمهدي بود . و نگاهم رو دوختم به اون سمت خیابون که امیرمهدي داشت بستنی قیفی رو از فروشنده می گرفت . با دست پر راه افتادن بیان این طرف . نگاهم به امیرمهدي بود . دستش رفت سمت جیبش . احتمال دادم گوشیش در حال زنگ زدن باشه . چون دستش پر بود نمی تونست جواب بده . همونجور که حواسش به جیبش بود نگاهم کرد و از خیابون رد شد . لبخندي بهش زدم . لبخندي بهم زد . ولی صداي جیغ کشیده شدن لاستیک هایی گوش هام رو به بازي گرفت . امیرمهدي به آسمون بلند شد و مقابل پاهاي من روي زمین افتاد . نگاهم به مایع قرمز رنگی که زمین رو فرش می کرد ثابت موند . و یکی انگار میون نفس هاي تندم تو گوشم نجوا کرد " ساده ي ساده از دست میروند همه ي آن چیزها که سخت سخت به دست آمدند ! " 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem