💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_دوم
و رو به مامان گفت .
رضوان – نمی دونین که تا اینجا با چه بدبختی اي اومد ؟
شالش رو تا روي صورتش پایین کشیده بود .
مامان جلو اومد و شالم رو از دستم گرفت .
نگاه خاصی به موهاي پیچ دارم انداخت و با لبخند پرسید .
مامان– حالا این موها ایده ي کدومتون بوده ؟
رضوان – خودش . به شیما جون گفت میخوام موهام رو اینجوري کنی که شوهرم خوشش بیاد .
پشت چشمی نازك کردم .
من – دوست دارم امشب خوشگل باشم .
رضوان لبخندي زد .
رضوان – همه جوره به چشم اون بنده ي خدا خوشگلی وگرنه که انتخابت نمی کرد !
" بر منکرش لعنت " غلیظی گفتم و رو کردم به مامان .
من – حالا خوب شدم ؟
مامان با عشق نگاهم کرد .
مامان – ماه شدي مادر .
از لحنش لبخند به لب هام هجوم آورد .
مامان – برو زودتر حاضر شو .
سري تکون دادم و با نگاهی به لباساي راحتیش گفتم .
من – شما هم که هنوز حاضر نشدي !
مامان – رفته بودم لباس بپوشم که شما اومدین . الان می رم لباس
عوض می کنم .
و به سمت اتاقش چرخید .
دور تا دور خونه ي آماده براي پذیرایی از مهمونا رو نگاهی انداختم .
من – پس بابا کجاست ؟
مامان برگشت و با ابروهاي بالا رفته گفت .
مامان – می خواستی کجا باشه ؟ .. حمام .
چشمام گشاد شد .
من – الان ؟
مامان – پس کی ؟
اخم کردم .
من – یعنی این سه ساعتی که من نبودم وقت نشد بره حمام ؟
خب الان مهمونا می رسن !
با لحن پر از گلایه اي گفت .
مامان – تا نیم ساعت پیش داشت با پویا اتمام حجت می کرد که
اگر بخواد امشب اذیت کنه می ره و شکایتی که پس گرفته رو به جریان می ندازه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_سوم
بازم پویا ! ...
عین سنجاق قفلی وصل شده بود به زندگیم .
من – قبول کرد ؟
مامان سري تکون داد .
مامان – آره . البته راست و دروغش با خداست .
متفکر به رضوان نگاهی انداختم .
من – یعنی راست گفته ؟
رضوان شونه اي بالا انداخت .
رضوان – بعید می دونم !
سري تکون دادم .
من – منم همینطور .
و خیره به نقطه اي ، رفتم تو فکر .
مگه می شد اون پویاي سمج
با اون کینه ي شتري ساکت بمونه ؟
نکنه باز هم نقشه داشت ؟
ً یا به این راحتی دست از سر من برداره کاملا دور از ذهن بود
رضوان – به جاي فکر کردن بیا برو حاضر شو !
برگشتم و نگاهش کردم .
و تازه یادم افتاد هنوز تصمیم نگرفتم چه
لباسی بپوشم !
غر زدنم شروع شد .
من – حالا چی بپوشم ؟
رضوان – خب همون لباسی که برات خریدن دیگه !
من – واي .. اون که بالاش فقط دو تا بند داره .
ناچار می شم چادر سرم کنم !
رضوان – آخه با این موهاي پیچ تو پیچ لوله شده ت چه جوري
می خواي جلوي عموشون شال سرت کنی؟
واي که بازم حاج عموش ....
اگر حاج عموش و پویا رو از روزگارمون حذف می کردیم ، بقیه ي مسائل و مشکلات خود به خود حل می شد .
این رو اون شب هم به امیرمهدي گفتم . همون شب قبل از ازمایش
دادنمون .
اون شب اومد که حرفاي آخر رو بزنیم .
که من همه چی رو
براش توضیح بدم .
گفت که می خواد همه چی رو
دقیق بدونه .
و البته دلایل کارام رو .
اینکه چرا به پویا علاقه مند
شده بودم و رو چه حسابی می خواستم بهش بله بدم ...
اینکه چی شد که خودش رو انتخاب کردم و پویا رو رد ....
اینکه روابط بین من و پویا چه جوري ادامه پیدا کرد ... و خیلی چیزهاي دیگه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_چهارم
.... اینکه روابط بین من و پویا چه جوري ادامه پیدا کرد ...
و خیلی چیزهاي دیگه .
حین حرف زدن من که تقریباً سعی داشتم با ریز بینی همه چی رو مو به مو براش توضیح بدم ، عصبانی شد ...
اخم کرد ....
چند دقیقه اي قدم زد ....
مشت به دیوار زد ....
ولی در عوض ؛ با من تند نشد ...
هوار نکشید ....
داد نزد ....
حرمت شکنی نکرد ....
مثل همیشه ، سعی کرد به خودش مسلط باشه .
مدیریت بحرانش عالی بود .
تو بدترین شرایط سعی می کرد
بهترین عکس العمل رو نشون بده .
انگار خدا ساخته بودش براي همچین کاري . وسط تنگناي روزگار ، خوب
می تونست تنش ها رو مدیریت کنه ، که نه
سیخ بسوزه و نه کباب .
و من دلم به همین کارش خوش بود که تو
زندگیمون با تدبیر ، با مشکلات برخورد میکنه و نمی ذاره شیرینی زندگیمون طعم گس و ناجور بگیره .
با کمک رضوان لباس سبز رنگی که جزو خریداي عقدم بود ، تنم کردم .
یه لباس ماکسی که بالاش فقط دو تا بند نازك داشت و تا لالای زانوم تقریبا
به تنم می چسبید ، در عوض پایینش کمی
آزادانه می ایستاد
رضوان هم لباسش رو عوض کرد .
و اومد جلوي آینه ، کنارم ایستاد .
نگاهش کردم .
لباس ماکسی ماشی رنگش بی نهایت برازنده ش بود هم کاملا ً پوشیده و هم بی نهایت شیک بود .
می دونستم که چادر سرش می کنه . به خصوص جلوي حاج عموي امیرمهدي .
با تحسین نگاهش کردم
من– چه بهت میاد این لباس !
لبخندي زد .
رضوان – سلیقه ي مهرداده .
با حسرت لبخندي زدم !
کاش لباس منم سلیقه ي امیرمهدي بود !
چون محرم نبودیم لباسم رو ندیده بود .
براي خرید لباس من و مامان و رضوان با نرگس و طاهره خانوم
رفته بودیم .
صداي مهرداد از پشت در اتاق حواسمون رو از اینه پرت کرد .
مهرداد – حاضرین ؟
رضوان به سمت در چرخید .
رضوان – آره . بیا تو .
مهرداد اومد داخل . تو کت شلوار خوش دوختش حسابی به دل مینشست .
نگاهی پر مهر بهم انداخت .
مهرداد – به به . چه خوشگل شدي !
همین اول کاري می خواي
پسر مردم رو دیوونه کنی ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_پنجم
همین اول کاري می خواي پسر مردم رو دیوونه کنی ؟
پشت چشمی نازك کردم .
من – آدم که زن خوشگل می گیره باید فکر اینجاهاش هم باشه !
مهرداد – نگفتم که خوشگلی . گفتم خوشگل شدي .
صبح که از خواب بیدار می شی امیرمهدی ببینتت تازه میفهمه چه کلاه گشادي سرش رفته .
خم شدم و کفش پاشنه دارم رو در اوردم .
من – جرأت داري یه بار دیگه تکرار کن .
دوید سمت هال و با صداي بلند ، حین خندیدن گفت .
مهرداد – به جون خودم راست می گم . چشمات همچین پف میکنه آدم با چینیا اشتباه می گیرتت .
می خواستم کفشم رو پرت کنم طرفش که صداي آیفون مانع شد .
صداي زنگ آیفون دوبار پشت سر هم نشون دهنده ي اومدن اولین گروه مهمونا بود .
به نظرم زود اومده بودن.
نگاهی به ساعت انداختم .
یعنی حاضر شدنمون نزدیک به یه
ساعت طول کشیده بود !
سریع در اتاق رو بستم .
و دستپاچه به رضوان گفتم .
من – واي .. حاال چیکار کنم ؟
اخمی کرد .
رضوان – آروم باش .
مانتو سفیدت رو تنت کن و یه شال بنداز
سرت و برو تو اتاق عقد . من برات چادر میارم .
از اونجام بیرون نیا .
با همه از دور سلام و احوالپرسی کن .
با این آرایش نیاي بیرون و همین اول کاري شوهرت رو عصبانی کنیا !
من– واي خدا .... نمی شد یه امشب رو کوتاه بیاین ؟
اخمش بیشتر شد .
رضوان – نه خیر .
سریع کاري رو که گفته بود انجام دادم .
اولین مهمونا ، خونواده ي امیرمهدي بودن و خاله م اینا .
نرگس به محض ورود اومد تو اتاق عقد . اتاق قدیم مهرداد که
حالا یه سفره ي گرد با تورهاي سبز و یاسی رنگ در حاشیه ش داخلش پهن بود .
تمام ظروف داخل سفره ، مروارید هاي یاسی رنگ بود که در کنار شمع هاي بلند سبز رنگ جلو ي خاصی پیدا
کرده بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_ششم
تمام ظروف داخل سفره ، مروارید هاي یاسی رنگ بود که در کنار شمع هاي بلند سبز رنگ جلو ي خاصی پیداکرده بود .
نرگس در اتاق رو بست و اومد طرفم .
نرگس – واي چه ناز شدي . شالت رو بردار ببینم .
لبخندي زدم و شالم رو برداشتم .
با ابروهاي بالا رفته از ذوقش گفت .
نرگس – واي ... چیکار کردي !
من – خوشش میاد نرگس ؟
اخم ظریفی کرد .
نرگس – تو که می دونی برات می میره !
لبخند زدم .
رفت سمت در اتاق و طاهره خانوم رو صدا کرد .
طاهره خانوم که وارد اتاق شد با تحسین نگاهی بهم انداخت .
طاهره خانوم – الهی دورت بگردم مادر . ماه بودي ماه تر شدي .
برم بگم یه اسفندي برات دود کنن . میترسم خودم امشب چشمت بزنم .
" خدا نکنه اي " گفتم و به سمتش رفتم .
بعد از روبوسی با طاهره خانوم ، نرگس در اتاق رو باز کرد و به رضوان اشاره کرد بیاد
داخل اتاق .
رضوان بد ورود چادر سفید گل داري داد دستم و بعد رفت به
کمک نرگس تا شمع هاي داخل سفره رو روشن کنن .
چادر رو باز کردم و به کمک طاهره خانوم انداختم رو سرم .
و جلوش رو کامل پایین کشیدم که اگر مردي داخل اتاق اومد نتونه
صورتم رو کامل ببینه .
با اومدن مهمونا و عاقد ، امیرمهدي اومد و کنارم نشست .
سرم به قدري پایین بود که صورتم رو نمیدید .
ولی در عوض من از دیدنش تو اون کت شلوار قهوه اي شکلاتیش
که با اینکه مد روز نبود ولی بهش می اومد
کیف کردم .
کمی بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت .
امیرمهدي – خوبی ؟
با همون حالت جواب دادم .
من – خوبم . تو خوبی ؟
امیرمهدي – من عالیم .
انرژي توي صداش ، ذوق من رو هم بیشتر کرد .
غیر از بابا و آقاي درستکار و مهرداد ، بقیه ي مردا بیرون اتاق ایستاده بودن .
امیرمهدي خم شد و قرآن طلایی رنگ رو برداشت .
بازش کرد و گذاشت روي پامون .
تور بزرگی بالاي سرمون قرار گرفت و با بلند شدن صداي عاقد ، همه سکوت کردن .
از توي اینه شمعدون رو
به روم که به همراه همون قران طلایی و صد و ده تا سکه جزو
مهریه م بود نگاهی به مامان که داشت روي سرمون قند می سابید انداختم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_هفتم
از توي اینه شمعدون رو به روم که به همراه همون قران طلایی و صد و ده تا سکه جزو
مهریه م بود نگاهی به مامان که داشت روي سرمون قند می سابیدانداختم .
لبخند و اشکش قاطی شده بود .
نگاهم رو دوختم به آیه ها و منتظر
شدم تا به وقتش " بله " ي از ته دلم رو
براي یه عمر زندگی در کنار امیرمهدي به زبون بیارم .
" بله " که گفتم صداي صلوات بلند شد . " بله " ي امیرمهدي کل جمع مهمونا رو به واکنش واداشت و بعد از
یه صلوات به خواست عاقد ، دست زدن و مهرداد هم با سوتاش
هنرنمایی کرد .
بازار تبریک و ارزوي خوشبختی برامون داغ بود .
بابا که اومد طرفمون بقیه کمی عقب کشیدن .
به احترام بابا هر دو بلند شدیم و ایستادیم .
بابا اومد نزدیک و با امیرمهدي دست داد .
بدون اینکه دستش رو
رها کنه ، آروم طوري که فقط ما بشنویم گفت .
بابا – نمی گم دخترم دستت امانته که از الان به بعد هر دو دست
هم امانتین ، فقط می خوام که هواي همدیگه رو داشته باشین .
امیرمهدي لبخندي زد .
امیرمهدي – قول می دم پشیمونتون نکنم از اینکه دخترتون رو بهم دادین .
بابا دستی روي شونه ش گذاشت .
بابا – ایمان دارم که همینطوره و رو قولت حساب می کنم .
بعد هم برگشت سمت من و اغوشش رو باز کرد .
مثل بچه ي نیازمند اغوش پدر ، خودم رو میون دستاش جا دادم .
سرم رو بوسید و کنار گوشم گفت .
بابا – از الان همه ي بزرگی و ابهت مردت به توئه .
سعی کن مردت رو همیشه تو اوج نگه داري . هیچ وقت کاری نکن که به خاطر تو سرافکنده باشه !
از اغوشش بیرون اومدم .
با پلک فشردن بهش اطمینان دادم که
براي زندگیم همه جوره تلاش می کنم .
با سیاست طاهره خانوم اتاق عقد خلوت شد و همه بیرون رفتن .
آخرین نفر نرگس بود که وقتی دید همه رفتن ، آروم گوشه ي چادرم رو کشید و از سرم انداختش ، بعد هم سریع به سمت در
نیمه باز که رضوان کنارش ایستاده بود رفت و حین رفتن گفت .
نرگس – خودم میام صداتون می کنم . راحت باشین .
در اتاق که بسته شد من موندم و مردي که پشت سرم ایستاده بود و
می دونستم دل توي دلش نیست.
زنگ صداي مرتعشش مطمئن ترم کرد .
امیرمهدي – نمی خواي برگردي ببینمت خانومم ؟
لبخندي زدم و برگشتم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_هشتم
لبخندي زدم و برگشتم .
لبخندش ، همون که براي من خلاصه ي بهشت بود ؛ رو لبش
خودنمایی می کرد .
امیرمهدي – قصد جونم رو کردي ؟
اروم اومد به سمتم . دستم رو گرفت و وادارم کرد چرخی بزنم .
هنوز کامل به سمتش برنگشته ، میون دستاش محسور شدم .
آروم کنار گوشم زمزمه کرد .
امیرمهدي – شیطونه می گه بی خیال جمعیت بیرون بریم دور دور !
خندیدم .
من – مگه شیطون جرأت داره با تو حرف بزنه ؟
سرش داخل موهام فرو رفت .
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – شیطون که نه ولی بعد کلی سختی رسیدن بهت خیلی لذت داره برام.
امیرمهدي – چقدر این خوشگله !
سرم رو چرخوندم ، ببینم منظورش چیه که دیدم خیره ست به ماه
گرفتگی روي سر شونه م .
یه ماه گرفتگی کوچیک .
من – از روزي که به دنیا اومدم این نشونه رو دارم .
امیرمهدي – خیلی خوشگله . دوسش دارم .
امیرمهدي – مارال !
برگشتم و ....
با صداي تقه اي به در به سمت در اتاق برگشتیم.
امیرمهدي کلافه دستی به صورتش کشید و به شخص پشت در که
بی وقفه در می زد " بله " اي گفت .
در اتاق چند سانتی باز شد و دستی حاوي گوشی من وارد اتاق شد.
صداي نرگس هم پشتش .
نرگس – ببخشید . ولی گوشی مارال چندبار زنگ خورد . گفتم شاید کسی کار واجبی داره .
آروم رفتم و گوشیم رو گرفتم .
تشکري هم کردم .
نرگس که دوباره در اتاق رو بست ، گوش
تو دستم صداش بلند شد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_نهم
نرگس که دوباره در اتاق رو بست ، گوش
تو دستم صداش بلند شد .
اسم پویا بهم دهن کجی کرد .
ناباور گوشی رو نگاه می کردم .
اسمش خاموش و روشن می شد .
اگر امیرمهدي ناراحت می شد
که هنوز اسم و شماره ش رو داشتم چی؟
تموم حس خوبم پر زد و رفت . " لعنت " ي بهش فرستادم . باید
همین امشب کامم رو زهر می کرد ؟
امیرمهدي اومد کنارم و گوشی رو نگاه کرد . با دیدن اسم پویا "
ببخشید " ي گفت و گوشی رو از دستم بیرون کشید .
جواب داد .
_بله؟
- .....
- بله . شناختم .
- .........
- بفرمایید .
- .....
- مگه بازم حرفی مونده ؟
- ..........
- گوش می کنم .
آب دهنم رو به زور قورت دادم .
صداي جمعیت بیرون اتاق زیاد
بود . به طوري که امیرمهدي از در فاصله گرفت .
خیره بودم بهش . بازم پویا می خواست بلواي دیگه اي به پا کنه ؟
نه ... حق نداشت همین اول کاري همه چیز رو به هم بریزه .
رفتم و مقابل امیرمهدي ایستادم . نگاهش نشست روي چشمام .
امیرمهدي – من و خانومم چیزي از هم مخفی نداریم .
- ..............
- که چی ؟
- ................
- ماه گرفتگی ؟
نگاهش چرخید سمت شونه م .
- ........
پلک رو هم گذاشت و نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – عیار سنجش غیرت من ، گستاخی تو نیست . اگه تو
می خواي با افتخار از دست درازیت به حریم
کسی ، سو استفاده کنی میل خودته . غیرتم الان به کار میاد که
بگم حاضر نیستم وقتم رو که متعلق به همسرمه به پاي حرفاي
بیهوده ي تو تلف کنم . خدافظ .
و گوشی رو قطع کرد و گرفت به سمتم .
با تردید دست جلو بردم و گوشی رو گرفتم .
من – از ماه گرفتگیم ...
نذاشت ادامه بدم . با لبخند گفت
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_دهم
نذاشت ادامه بدم . با لبخند گفت .
امیرمهدي – نصف جمعیت بیرون می دونن رو شونه ت ماه گرفتگیه .
به قول خودت از وقتی به دنیا اومدي
داشتی . پس همه می دونن .
از این همه خوبی و درایتش ، خجالت کشیدم . مرد من تندیسی از
شعور و فرهنگ بود .
سر به زیر گفتم .
من – حواسم نبود اسمش رو حذف نکردم
امیرمهدي – حذف نکن . بهتره شماره ش رو داشته باشی که هر وقت زنگ زد بدونیم پویاست و خودمون رو
براي حرفاي خاله زنکیش آماده کنیم .
اونم دلش خوشه اینجوري
داره ما رو به هم می ریزه .
سر بلند کردم .
من – ممنون . به خاطر همه چی .
لبخندش رو بهم هدیه داد .
امیرمهدي – تو زندگیمی . آدم به زندگیش نه اخم می کنه و نه شک . بریم پیش مهمونا . فقط ..
نگران نگاهش کردم .
من – فقط ؟
خندید با صدا .
امیرمهدي – من یا امشب اینجا میمونم یا میرم صبح ساعت شش میام پیشت.
خندیدم و گفتم
من_باشه جناب .خودت خودت رو دعوت میکنی دیگه.
***
امیرمهدي – مارال ! مارال ! بیدار شو دیگه خانوم .نمی ذاشت بخوابم .
هنوز بیست و چهار ساعت از عقدمون نمیگذشتا !
من – واي امیرمهدي . دو دقیقه به دو دقیقه داري صدام می کنی .
دستی به موهام کشیده شد .
امیرمهدي – بلند شو خانوم . بچه ها زنگ زدن همگی بریم بیرون. می خوایم ناهار بیرون بخوریم .
چشمام رو نیمه باز کردم .
من – یعنی کیا ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – قربون اون چشماي پف کرده ت برم .
غیر از برادر شما و خانومشون و خواهر من و شوهرش ، کی
هست که بخوایم باهاش بریم بیرون ؟
دستی به چشمام کشیدم و به یاد حرف دیروز مهرداد خندیدم .
من – هیچکی . الان بلند می شم .
بلندشد و گفت
امیرمهدي – دارن راه می افتن .زود باش
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_آخر
امیرمهدي – دارن راه می افتن .
نفس عمیقی کشیدم . عطرش با اینکه از اتاق رفته بود بیرون هنوز بوش میومد .بوی عطرش رو دوست داشتم
شب قبل در کمال پر رویی به مادر و پدرش گفت که " شما برین .
من پیش خانومم می مونم " و همین حرف
باعث خنده ي دو تا خونواده شد
و پدرش هم رو به بابا گفت .
- اگر شما اجازه بدین عروسیشون رو سریع تر راه بندازیم .
اینجوري هر شب مزاحم شما هستن .
و بابا با خنده قبول کرده بود .
بلند شدم و دست و صورتم رو شستم .
بعد از خوردن صبحانه ي
مختصري ، لباس پوشیدیم .
با اومدن بچه ها ، همگی راه افتادیم .
راه که افتادیم پخش ماشین رو روشن کرد . صداي احسان خواجه
امیري تو ماشین پیچید .
ناباور گفتم .
من – واي امیرمهدي ! این آهنگ ....
خندید .
امیرمهدي – چیکار کنم دیگه . گفتم یه سی دي بخرم که خانومم
وقتی می شینه تو ماشین حوصله ش سر نره.
در مقابل اون همه خوبی واقعاً کم آورده بودم !
سرم رو کج کردم .
من – مرسی .
خندید و همونجور که نگاهش به خیابون بود جواب داد
امیرمهدی – گفته بودم که زندگیمی . من براي زندگیم همه کار میکنم .
بعد با شوق گفت .
امیرمهدي – بستنی می خوري ؟
خندیدم .
من – نیکی و پرسش ؟
ماشین رو کنار خیابون پارك کرد .
حین پیاده شدن گفت .
امیرمهدي – چه مدلی می خوري ؟
من – میوه اي قیفی !
خندید .
امیرمهدي – جون من وسط خیابون لیس نزنیا !
خندیدم و " باشه " اي گفتم .
رفت سمت ماشین بچه ها و همراه رضا که پیاده شده بود ؛ رفتن
براي خرید بستنی .
منم پیاده شدم و رفتم کنار نرگس و رضوان ایستادم .
رضوان دوتا دستش رو به هم مالید .
رضوان – پیشنهاد هر کی بود خدا خیرش بده . بدجور هوس
بستنی کرده بودم .
خندیدم .
من – پیشنهاد امیرمهدي بود .
و نگاهم رو دوختم به اون سمت خیابون که امیرمهدي داشت بستنی
قیفی رو از فروشنده می گرفت .
با دست پر راه افتادن بیان این طرف .
نگاهم به امیرمهدي بود . دستش رفت سمت جیبش .
احتمال دادم گوشیش در حال زنگ زدن باشه . چون دستش پر بود نمی تونست
جواب بده . همونجور که حواسش به جیبش بود نگاهم کرد و از
خیابون رد شد .
لبخندي بهش زدم .
لبخندي بهم زد .
ولی صداي جیغ کشیده شدن لاستیک هایی گوش هام رو به بازي
گرفت .
امیرمهدي به آسمون بلند شد و
مقابل پاهاي من روي زمین افتاد .
نگاهم به مایع قرمز رنگی که زمین رو فرش می کرد ثابت موند .
و یکی انگار میون نفس هاي تندم تو گوشم نجوا کرد " ساده ي ساده از دست میروند همه ي آن چیزها که
سخت سخت به دست آمدند ! "
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هدایت شده از هیئت جامع دختران حاج قاسم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_آخر
امیرمهدي – دارن راه می افتن .
نفس عمیقی کشیدم . عطرش با اینکه از اتاق رفته بود بیرون هنوز بوش میومد .بوی عطرش رو دوست داشتم
شب قبل در کمال پر رویی به مادر و پدرش گفت که " شما برین .
من پیش خانومم می مونم " و همین حرف
باعث خنده ي دو تا خونواده شد
و پدرش هم رو به بابا گفت .
- اگر شما اجازه بدین عروسیشون رو سریع تر راه بندازیم .
اینجوري هر شب مزاحم شما هستن .
و بابا با خنده قبول کرده بود .
بلند شدم و دست و صورتم رو شستم .
بعد از خوردن صبحانه ي
مختصري ، لباس پوشیدیم .
با اومدن بچه ها ، همگی راه افتادیم .
راه که افتادیم پخش ماشین رو روشن کرد . صداي احسان خواجه
امیري تو ماشین پیچید .
ناباور گفتم .
من – واي امیرمهدي ! این آهنگ ....
خندید .
امیرمهدي – چیکار کنم دیگه . گفتم یه سی دي بخرم که خانومم
وقتی می شینه تو ماشین حوصله ش سر نره.
در مقابل اون همه خوبی واقعاً کم آورده بودم !
سرم رو کج کردم .
من – مرسی .
خندید و همونجور که نگاهش به خیابون بود جواب داد
امیرمهدی – گفته بودم که زندگیمی . من براي زندگیم همه کار میکنم .
بعد با شوق گفت .
امیرمهدي – بستنی می خوري ؟
خندیدم .
من – نیکی و پرسش ؟
ماشین رو کنار خیابون پارك کرد .
حین پیاده شدن گفت .
امیرمهدي – چه مدلی می خوري ؟
من – میوه اي قیفی !
خندید .
امیرمهدي – جون من وسط خیابون لیس نزنیا !
خندیدم و " باشه " اي گفتم .
رفت سمت ماشین بچه ها و همراه رضا که پیاده شده بود ؛ رفتن
براي خرید بستنی .
منم پیاده شدم و رفتم کنار نرگس و رضوان ایستادم .
رضوان دوتا دستش رو به هم مالید .
رضوان – پیشنهاد هر کی بود خدا خیرش بده . بدجور هوس
بستنی کرده بودم .
خندیدم .
من – پیشنهاد امیرمهدي بود .
و نگاهم رو دوختم به اون سمت خیابون که امیرمهدي داشت بستنی
قیفی رو از فروشنده می گرفت .
با دست پر راه افتادن بیان این طرف .
نگاهم به امیرمهدي بود . دستش رفت سمت جیبش .
احتمال دادم گوشیش در حال زنگ زدن باشه . چون دستش پر بود نمی تونست
جواب بده . همونجور که حواسش به جیبش بود نگاهم کرد و از
خیابون رد شد .
لبخندي بهش زدم .
لبخندي بهم زد .
ولی صداي جیغ کشیده شدن لاستیک هایی گوش هام رو به بازي
گرفت .
امیرمهدي به آسمون بلند شد و
مقابل پاهاي من روي زمین افتاد .
نگاهم به مایع قرمز رنگی که زمین رو فرش می کرد ثابت موند .
و یکی انگار میون نفس هاي تندم تو گوشم نجوا کرد " ساده ي ساده از دست میروند همه ي آن چیزها که
سخت سخت به دست آمدند ! "
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem