💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_ششم
تمام ظروف داخل سفره ، مروارید هاي یاسی رنگ بود که در کنار شمع هاي بلند سبز رنگ جلو ي خاصی پیداکرده بود .
نرگس در اتاق رو بست و اومد طرفم .
نرگس – واي چه ناز شدي . شالت رو بردار ببینم .
لبخندي زدم و شالم رو برداشتم .
با ابروهاي بالا رفته از ذوقش گفت .
نرگس – واي ... چیکار کردي !
من – خوشش میاد نرگس ؟
اخم ظریفی کرد .
نرگس – تو که می دونی برات می میره !
لبخند زدم .
رفت سمت در اتاق و طاهره خانوم رو صدا کرد .
طاهره خانوم که وارد اتاق شد با تحسین نگاهی بهم انداخت .
طاهره خانوم – الهی دورت بگردم مادر . ماه بودي ماه تر شدي .
برم بگم یه اسفندي برات دود کنن . میترسم خودم امشب چشمت بزنم .
" خدا نکنه اي " گفتم و به سمتش رفتم .
بعد از روبوسی با طاهره خانوم ، نرگس در اتاق رو باز کرد و به رضوان اشاره کرد بیاد
داخل اتاق .
رضوان بد ورود چادر سفید گل داري داد دستم و بعد رفت به
کمک نرگس تا شمع هاي داخل سفره رو روشن کنن .
چادر رو باز کردم و به کمک طاهره خانوم انداختم رو سرم .
و جلوش رو کامل پایین کشیدم که اگر مردي داخل اتاق اومد نتونه
صورتم رو کامل ببینه .
با اومدن مهمونا و عاقد ، امیرمهدي اومد و کنارم نشست .
سرم به قدري پایین بود که صورتم رو نمیدید .
ولی در عوض من از دیدنش تو اون کت شلوار قهوه اي شکلاتیش
که با اینکه مد روز نبود ولی بهش می اومد
کیف کردم .
کمی بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت .
امیرمهدي – خوبی ؟
با همون حالت جواب دادم .
من – خوبم . تو خوبی ؟
امیرمهدي – من عالیم .
انرژي توي صداش ، ذوق من رو هم بیشتر کرد .
غیر از بابا و آقاي درستکار و مهرداد ، بقیه ي مردا بیرون اتاق ایستاده بودن .
امیرمهدي خم شد و قرآن طلایی رنگ رو برداشت .
بازش کرد و گذاشت روي پامون .
تور بزرگی بالاي سرمون قرار گرفت و با بلند شدن صداي عاقد ، همه سکوت کردن .
از توي اینه شمعدون رو
به روم که به همراه همون قران طلایی و صد و ده تا سکه جزو
مهریه م بود نگاهی به مامان که داشت روي سرمون قند می سابید انداختم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem