💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_هفتم
از توي اینه شمعدون رو به روم که به همراه همون قران طلایی و صد و ده تا سکه جزو
مهریه م بود نگاهی به مامان که داشت روي سرمون قند می سابیدانداختم .
لبخند و اشکش قاطی شده بود .
نگاهم رو دوختم به آیه ها و منتظر
شدم تا به وقتش " بله " ي از ته دلم رو
براي یه عمر زندگی در کنار امیرمهدي به زبون بیارم .
" بله " که گفتم صداي صلوات بلند شد . " بله " ي امیرمهدي کل جمع مهمونا رو به واکنش واداشت و بعد از
یه صلوات به خواست عاقد ، دست زدن و مهرداد هم با سوتاش
هنرنمایی کرد .
بازار تبریک و ارزوي خوشبختی برامون داغ بود .
بابا که اومد طرفمون بقیه کمی عقب کشیدن .
به احترام بابا هر دو بلند شدیم و ایستادیم .
بابا اومد نزدیک و با امیرمهدي دست داد .
بدون اینکه دستش رو
رها کنه ، آروم طوري که فقط ما بشنویم گفت .
بابا – نمی گم دخترم دستت امانته که از الان به بعد هر دو دست
هم امانتین ، فقط می خوام که هواي همدیگه رو داشته باشین .
امیرمهدي لبخندي زد .
امیرمهدي – قول می دم پشیمونتون نکنم از اینکه دخترتون رو بهم دادین .
بابا دستی روي شونه ش گذاشت .
بابا – ایمان دارم که همینطوره و رو قولت حساب می کنم .
بعد هم برگشت سمت من و اغوشش رو باز کرد .
مثل بچه ي نیازمند اغوش پدر ، خودم رو میون دستاش جا دادم .
سرم رو بوسید و کنار گوشم گفت .
بابا – از الان همه ي بزرگی و ابهت مردت به توئه .
سعی کن مردت رو همیشه تو اوج نگه داري . هیچ وقت کاری نکن که به خاطر تو سرافکنده باشه !
از اغوشش بیرون اومدم .
با پلک فشردن بهش اطمینان دادم که
براي زندگیم همه جوره تلاش می کنم .
با سیاست طاهره خانوم اتاق عقد خلوت شد و همه بیرون رفتن .
آخرین نفر نرگس بود که وقتی دید همه رفتن ، آروم گوشه ي چادرم رو کشید و از سرم انداختش ، بعد هم سریع به سمت در
نیمه باز که رضوان کنارش ایستاده بود رفت و حین رفتن گفت .
نرگس – خودم میام صداتون می کنم . راحت باشین .
در اتاق که بسته شد من موندم و مردي که پشت سرم ایستاده بود و
می دونستم دل توي دلش نیست.
زنگ صداي مرتعشش مطمئن ترم کرد .
امیرمهدي – نمی خواي برگردي ببینمت خانومم ؟
لبخندي زدم و برگشتم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem