بسم رب الصابرین
#قسمت_آخر
#ازدواج_صوری
بعداز سه هفته صادق برگشت
گلوله به پهلوش خورده بود
و کلیه اش سوراخ کرده بود
کلیه اش برداشته بودن
اروم کنار تختش نشستم دستامو توی دستاش گره کردم
چشمای خسته و بی جونشو باز کرد بعد از این همه وقت نگاهش به نگاه من دوخته شد بازم مست شدم از بودنش
_اقایی زیارتت قبول☺️
لبخند ی از عمق وجودش بهم هدیه کرد😍
سه ماه از اون روزای سخت میگذره
من الان یه مامان حساب میشم
دستم گذشتم رو دست صادق گفتم
بابایی چرا ناراحتی ؟
صادق:دیدی پریا دیدی جاموندم
دیدی لایق نشدم
-صادق برای تو ماموریتی بالاتر نوشته شده
فدایی حضرت مهدی میشی
دستم گرفت و بلندم کرد
رفتیم سرمزار شهید اسدی و قاریان پور
تنها جایی که حال هردوی مارو خوب میکنه مزارشهداست
کم کم دیگه حال صادق هم از لحاظ روحی و هم جسمی داره خوب میشه
صادق روی صورتم اروم دست کشید
چشمامو به سختی باز کردم
_عزیزم زینب خانمو اوردن نمیخوای ببینیش😍
پایان
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
📚📚میانبر📚📚 #رمانهایکانالهیئتجامعدخترانحاجقاسم
#قسمت_یک رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/278
#قسمت_دهم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/459
#قسمت_بیستم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/527
#قسمت_سی رمان عشق ودیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/626
#قسمت_چهلم رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/703
#قسمت_پنجاهم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/893
#قسمت_شصتم رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1060
#قسمت_هفتادم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1160
#قسمت_هشتادم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1520
#قسمت_نودم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1661
#قسمت_صدم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1745
#قسمت_صد_و_دهم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1813
#قسمت_صد_و_بیستم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1881
#قسمت_صد_و_سیام رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1975
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2052
#قسمت_صد_و_چهلم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3297
#قسمت_صد_و_پنجاهم رمان عشق و دیگر
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3383
#قسمت_صد_و_شصتم رمان عشق و دیگر
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3436
📒💍رمان ازدواج صوری
#قسمت_اول رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2305
#قسمت_دهم رمان ازدواج صوری❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2357
#قسمت_بیستم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2443
#قسمت_سیام رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2487
#قسمت_چهلم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2547
#قسمت_پنجاهم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2593
#قسمت_شصتم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2649
#قسمت_هفتادم رمان ازدواج صوری❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2710
#قسمت_آخر رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2733
رمان راهنمای سعادت📕📖
#قسمت_اول رمان راهنمای سعادت💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2772
#قسمت_دهم رمان راهنمای سعادت💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2796
#قسمت_بیستم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2844
#قسمت_سیام رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2888
#قسمت_چهلم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2923
#قسمت_پنجاهم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2968
#قسمت_شصتم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3021
#قسمت_هفتادم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3073
#قسمت_هشتادم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3138
#قسمت_آخر رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3201
رمان آدم وحوا فصل اول📚📗
#قسمت_اول رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3539
#قسمت_دهم رمان آدم وحوا 💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3623
#قسمت_بیستم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3670
#قسمت_سیام رمان آدم وحوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3694
#قسمت_چهلم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3768
#قسمت_پنجاهم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3802
#قسمت_شصتم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3849
#قسمت_هفتادم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3914
#قسمت_هشتادم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3952
#قسمت_نودم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/4002
#قسمت_صد رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/4064
( ♥️°📕)
📚#عشق_و_دیگر_هیچ
✍🏻#نرجس_شکوریان_فرد
📖#قسمت_آخر
برو ببین هنوز
يه عده ميگن چرا ميگيد مرگ... چرا از روي پرچم آمريكا رد ميشيد...
ديروز توي محله با يكي دو نفر كه مسخره ميكردند حرفم شد، گفتم: " تو
تعصب نداري، ايراني نيستي، غيرت نداري... بابا يكي بزنه تو گوشت يا چپ
چپ بهت نگاه كنه پدرشو در مياري... آمريكا از روي بدن سردارمون رد شده
تو بازم طرفشو ميگيري؟" گفت: " من با خشونت مخالفم." گفتم: "پس
خودت خواستي!" يكي زدم تو گوشش... شروع كرد به زدن من و فحش
دادن... صبر كردم خالي كه شد، گفتم: " مگه نگفتي با خشونت مخالفي من
كه كاري نكردم فقط يكي بهت زدم، نه كشتمت، نه خونت رو رو سرت خراب
كردم، نه تحقيرت كردم، نه به ناموست تعرض كردم... چرا با محبت و گفتگو
حل نكردي؟ چرا نذاشتي دوتا ديگه هم بزنمت؟..."
من و ما داريم ميرويم تا همين شبههها را براي همه حل كنيم! ماهوارهها و
مجازيجات را آمريكا و اسراييل از روي محبت به ما راه نينداختهاند كه اگر اينطور
بود ما را نميكشتند، ميخواهند من و شما نباشيم و يكي از راههايشان نابود كردن
انديشة ماست. فاسد كردن خيال و تفكر ماست، از بين بردن روح و روان ماست...
ميرويم تا مثل حاجقاسم مدافع حريم ايرانِ مهدي فاطمه باشيم!
پس بدان در بعضي از روزهاي زندگي شما، رحمت الهي بر شما ميوزد؛ پس
خودتان را در معرض اين نسيمها قرار دهيد!
نسيم رحمت من عبدالمهدي بود
فرصت مغتنم زندگي من و شاهرخ عبدالمهدي بود
من هزاران فرصت و نسيم را نديده گرفتم و ضايع كردم!
خودم نخواستم محبت خدا را ببينم، و خدا من را رها نكرد و هزاران بار سر راه من
نشست تا بالاخره با ياري يك شهيد من را دريافت!
شما هم نسيم الهي خود را دريابيد!
⏳پایان
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_آخر
امیرمهدي – دارن راه می افتن .
نفس عمیقی کشیدم . عطرش با اینکه از اتاق رفته بود بیرون هنوز بوش میومد .بوی عطرش رو دوست داشتم
شب قبل در کمال پر رویی به مادر و پدرش گفت که " شما برین .
من پیش خانومم می مونم " و همین حرف
باعث خنده ي دو تا خونواده شد
و پدرش هم رو به بابا گفت .
- اگر شما اجازه بدین عروسیشون رو سریع تر راه بندازیم .
اینجوري هر شب مزاحم شما هستن .
و بابا با خنده قبول کرده بود .
بلند شدم و دست و صورتم رو شستم .
بعد از خوردن صبحانه ي
مختصري ، لباس پوشیدیم .
با اومدن بچه ها ، همگی راه افتادیم .
راه که افتادیم پخش ماشین رو روشن کرد . صداي احسان خواجه
امیري تو ماشین پیچید .
ناباور گفتم .
من – واي امیرمهدي ! این آهنگ ....
خندید .
امیرمهدي – چیکار کنم دیگه . گفتم یه سی دي بخرم که خانومم
وقتی می شینه تو ماشین حوصله ش سر نره.
در مقابل اون همه خوبی واقعاً کم آورده بودم !
سرم رو کج کردم .
من – مرسی .
خندید و همونجور که نگاهش به خیابون بود جواب داد
امیرمهدی – گفته بودم که زندگیمی . من براي زندگیم همه کار میکنم .
بعد با شوق گفت .
امیرمهدي – بستنی می خوري ؟
خندیدم .
من – نیکی و پرسش ؟
ماشین رو کنار خیابون پارك کرد .
حین پیاده شدن گفت .
امیرمهدي – چه مدلی می خوري ؟
من – میوه اي قیفی !
خندید .
امیرمهدي – جون من وسط خیابون لیس نزنیا !
خندیدم و " باشه " اي گفتم .
رفت سمت ماشین بچه ها و همراه رضا که پیاده شده بود ؛ رفتن
براي خرید بستنی .
منم پیاده شدم و رفتم کنار نرگس و رضوان ایستادم .
رضوان دوتا دستش رو به هم مالید .
رضوان – پیشنهاد هر کی بود خدا خیرش بده . بدجور هوس
بستنی کرده بودم .
خندیدم .
من – پیشنهاد امیرمهدي بود .
و نگاهم رو دوختم به اون سمت خیابون که امیرمهدي داشت بستنی
قیفی رو از فروشنده می گرفت .
با دست پر راه افتادن بیان این طرف .
نگاهم به امیرمهدي بود . دستش رفت سمت جیبش .
احتمال دادم گوشیش در حال زنگ زدن باشه . چون دستش پر بود نمی تونست
جواب بده . همونجور که حواسش به جیبش بود نگاهم کرد و از
خیابون رد شد .
لبخندي بهش زدم .
لبخندي بهم زد .
ولی صداي جیغ کشیده شدن لاستیک هایی گوش هام رو به بازي
گرفت .
امیرمهدي به آسمون بلند شد و
مقابل پاهاي من روي زمین افتاد .
نگاهم به مایع قرمز رنگی که زمین رو فرش می کرد ثابت موند .
و یکی انگار میون نفس هاي تندم تو گوشم نجوا کرد " ساده ي ساده از دست میروند همه ي آن چیزها که
سخت سخت به دست آمدند ! "
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هدایت شده از هیئتجامعدخترانحاجقاسم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_آخر
امیرمهدي – دارن راه می افتن .
نفس عمیقی کشیدم . عطرش با اینکه از اتاق رفته بود بیرون هنوز بوش میومد .بوی عطرش رو دوست داشتم
شب قبل در کمال پر رویی به مادر و پدرش گفت که " شما برین .
من پیش خانومم می مونم " و همین حرف
باعث خنده ي دو تا خونواده شد
و پدرش هم رو به بابا گفت .
- اگر شما اجازه بدین عروسیشون رو سریع تر راه بندازیم .
اینجوري هر شب مزاحم شما هستن .
و بابا با خنده قبول کرده بود .
بلند شدم و دست و صورتم رو شستم .
بعد از خوردن صبحانه ي
مختصري ، لباس پوشیدیم .
با اومدن بچه ها ، همگی راه افتادیم .
راه که افتادیم پخش ماشین رو روشن کرد . صداي احسان خواجه
امیري تو ماشین پیچید .
ناباور گفتم .
من – واي امیرمهدي ! این آهنگ ....
خندید .
امیرمهدي – چیکار کنم دیگه . گفتم یه سی دي بخرم که خانومم
وقتی می شینه تو ماشین حوصله ش سر نره.
در مقابل اون همه خوبی واقعاً کم آورده بودم !
سرم رو کج کردم .
من – مرسی .
خندید و همونجور که نگاهش به خیابون بود جواب داد
امیرمهدی – گفته بودم که زندگیمی . من براي زندگیم همه کار میکنم .
بعد با شوق گفت .
امیرمهدي – بستنی می خوري ؟
خندیدم .
من – نیکی و پرسش ؟
ماشین رو کنار خیابون پارك کرد .
حین پیاده شدن گفت .
امیرمهدي – چه مدلی می خوري ؟
من – میوه اي قیفی !
خندید .
امیرمهدي – جون من وسط خیابون لیس نزنیا !
خندیدم و " باشه " اي گفتم .
رفت سمت ماشین بچه ها و همراه رضا که پیاده شده بود ؛ رفتن
براي خرید بستنی .
منم پیاده شدم و رفتم کنار نرگس و رضوان ایستادم .
رضوان دوتا دستش رو به هم مالید .
رضوان – پیشنهاد هر کی بود خدا خیرش بده . بدجور هوس
بستنی کرده بودم .
خندیدم .
من – پیشنهاد امیرمهدي بود .
و نگاهم رو دوختم به اون سمت خیابون که امیرمهدي داشت بستنی
قیفی رو از فروشنده می گرفت .
با دست پر راه افتادن بیان این طرف .
نگاهم به امیرمهدي بود . دستش رفت سمت جیبش .
احتمال دادم گوشیش در حال زنگ زدن باشه . چون دستش پر بود نمی تونست
جواب بده . همونجور که حواسش به جیبش بود نگاهم کرد و از
خیابون رد شد .
لبخندي بهش زدم .
لبخندي بهم زد .
ولی صداي جیغ کشیده شدن لاستیک هایی گوش هام رو به بازي
گرفت .
امیرمهدي به آسمون بلند شد و
مقابل پاهاي من روي زمین افتاد .
نگاهم به مایع قرمز رنگی که زمین رو فرش می کرد ثابت موند .
و یکی انگار میون نفس هاي تندم تو گوشم نجوا کرد " ساده ي ساده از دست میروند همه ي آن چیزها که
سخت سخت به دست آمدند ! "
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem