26.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید👆
🔸این ویدیو شب آخر هیئت ناشنوایان کاشان و آران بیدگل هست که در زورخانه پهلوان سعید طوقانی کاشان برگزار شد.
📌دقت کنین!
روضهخوان وارد روضه میشود.
مترجمها فقط ترجمه میکنند، تا ناشنواها متوجه شوند.
روضهخوان روضه میخواند. مترجمان ترجمه!
روضهخوان روضه میخواند. مترجمان ترجمه!
تا اینکه
روضهخوان وارد قتلگاه میشود.😢
مترجمها هم بغضشان میترکد.
ناخواسته دست از ترجمه میکشند!
با دست سعی میکنند اشکهایشان را مخفی کنند و به ترجمه ادامه دهند.
با دیدن اشکهای مترجمان، ناشنوایان هم میفهمند مسیر روضه رو به کجاست!
همه بر سر و سینه میزنند و تا ته روضه را از بر میخوانند.
🔸🔸🔸
🔹امسال ناشنوایان، خودشان هیئت و حسینیه برپا کردند و به سبک خودشان در عزای امام حسین علیهالسلام عزاداری کردند.
🔹نریشن این ویدیو، برای ناشنوایان زیرنویس شده است.
@zoorkhane_ir
╭┈──────「🌿🖤」
╰─┈➤
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💠نخستین دوره مسابقات آوای آئینی سرود محتشم کاشانی
🎵ویژه گروه های سرود خواهر وبرادر
🔰با حضور داوران وشاعران مطرح شهرستان کاشان
⭐️همراه باجوایزویژه برای گروه های برتر
🧭۲۶مرداد۱۴۰۲ تالار شهر کاشان
⏱مهلت ثبت نام : ۱۵الی۲۲تیر ماه
◀️جهت ثبت نام وکسب اطلاعات بیشتر باشماره تماس های:
۰۹۱۳۵۹۶۹۴۶۳ وهمچنین ۰۹۰۴۴۴۶۳۰۷۴ تماس حاصل نمائید.
📑جهت دریافت آئین نامه مسابقات به آدرس زیر مراجعه نمائید.
👇👇👇👇👇
کانال ماه کاشان
👆👆👆👆👆
#ماه_کاشان
#مرکزآفرینش_های_فرهنگی_هنری_کاشان
🆔 @mahekashan
🌙 https://eitaa.com/mahekashan
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نوزدهم
بابا با جدیت نگاهم کرد.
بابا– با اینکه می دونم تا برسی از دلشوره و نگرانی هم من و هم
مامانت حالی برامون نمی مونه ، ولی نمیخوام فردا پس فردا بگی
ما نذاشتیم روي پاي خودت باشی .
خیره بودم به لب هاش تا اجازه ي مسافرتم رو صادر کنه .
کمی مکث کرد .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد .
بابا – خواهر شوهر خاله ت مشهده . می تونی بري اونجا .
یا برو یزد خونه ي دختر حاج آقا محمدي . البته خونه ي احمد هم هست .
می خواي برو اونجا .
حاج آقا محمدي و احمد آقا هر دو از دوستاي پدرم بودن .
با هر دو هم رفت و آمد خونوادگی داشتیم .
خیلی دلم می خواست برم یزد .
خونه ي زهرا دختر حاج محمدي .
ولی از اونجایی که خیلی مذهبی بودن و من نمی تونستم راحت باشم زود قیدش رو زدم.
عمرا اگه می تونستم بیش از دو سه
ساعت روسري رو تو خونه روسرم تحمل کنم .
البته اگر میتونستم لباس بلند و پوشیده رو تحمل کنم .
احساس خفگی بهم دست می داد .
همیشه هم وقتی با خونواده ي
حاج محمدي رفت و آمد داشتیم همین
مشکل رو داشتم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیستم
همیشه هم وقتی با خانوادهي حاج محمدي رفت و آمد داشتیم همین مشکل رو داشتم.
البته اون موقع نهایت دو ساعت نیاز بود تحمل کنم .
ولی وقتی قرار بود چند روزي خونه ي زهرا باشم غیر قابل تحمل می شد .
اصلا فکر کردن هم بهش اعصابم رو به هم می ریخت .
براي همین سریع در جواب بابا گفتم .
من – یزد نمی رم . من رو که می شناسین نمی تونم محیط خونه شون رو تحمل کنم .
بابا سري به علامت دونستن تکون داد .
خوب دخترش بودم و بزرگم کرده بود .
می دونست افکار و عقاید وعادت هام چه
جوریه .
با لحنی که مامان ناراحت نشه گفتم .
من – خونه ي خواهر شوهر خاله حمیده هم نمی رم . مزاحمشون می شم .
مامان چنان چپ چپ نگام کرد .
میدونست از اونا خوشم نمیاد .
چپ چپ نگاه کردنشم براي این بود که داشتم دروغ می گفتم .
از نگاهش خنده م گرفت . ولی با کنترل خنده م ادامه دادم .
من – ببخشید دروغ گفتم . خب می دونین دیگه چرا اونجا نمیخوام برم !
می مونه همون خونه ي احمد آقا .
می رم اونجا .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_یکم
من_ ببخشید دروغ گفتم. خب میدونین دیگه چرا اونجا نمیخوام برم!
میمونه همون خونهی احمد آقا.
میرم اونجا.
باباسري تکون داد .
بابا – باشه باهاش تماس می گیرم . می دونم خوشحال می شه .
احمد آقا دوست دوران جوونی بابا بود . که چند سالی می شد با
زن و بچه هاش ساکن کیش بودن .
دختربزرگش ازدواج کرده بود .
و دختر کوچیکش که یه سالی از من
بزرگ تر ، هنوز مجرد بود .
می دونستم با رفتن خونه شون بهم خوش می گذره .
چون میتونستم از صبح برم گردش و تفریح . اونا هم مثل همیشه از مهمون نوازي کم نمی ذاشتن .
هفته ي آخر فروردین بود و چون بیشتر مردم از تعطیلات برگشته
بودن خیلی راحت بلیط گیر آوردم .
بابا هم بااحمد آقا تماس گرفت و بهشون خبر داد یکشنبه عصر پرواز دارم.
اول از همه با پویا تماس گرفتم و بهش گفتم دارم می رم کیش .
اصلا خوشحال نشد .
کلی هم غر زد که چرا زودتر بهش نگفتم و ازش نخواستم که باهام بیاد .
ولی وقتی بهش اطمینان دادم براي مهمونی سمیرا می رسم کوتاه اومد .
می دونستم چی تو سرش می گذره.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_دوم
میدونستم چی تو سرش میگذره.
مخصوصا بهش مهمونی رو یادآوري کردم که کمتر غر بزنه .
می خواستم تا می رم و بر می گردم با خیال
مهمونی و نقشه اي که برام کشیده بود خوش باشه .
*
یه بار دیگه کیفم رو چک کردم .
همه وسایل مورد نیازم رو برداشته بودم .
رفتم سمت تختم و مانتوي قرمز نازکم رو برداشتم و تنم کردم .
جلوي آینه ایستادم و جلوي موهام رو به سمت عقب بردم .
کلیپس بزرگی زدم .
بقیه ي موهام رو هم کنار صورتم ریختم .
شال مشکیم رو هم انداختم روي سرم و کمی عقب بردمش .
آرایشم رو هم براي بار اخر چک کردم و کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم .
مامان و بابا هر دو کنار در منتظرم ایستاده بودن .
بابا با دیدنم دسته ي چمدون رو گرفت و به دنبال خودش ازخونه خارجش کرد
.
*
نگاهی به کارت پروازم انداختم .
ردیف نه . صندلی اف .
هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت هاي هواپیمایی چارتر شده بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
「 #تلنگرانه」
سُبحـٰانَکَیـٰالٰااِلـٰهَاِلـّٰااَنْت
منزهیایخداییکهجزتوخدایینیست.
ــــ🙂♥️
اَلْغـوْثاَلْغـوْث
بهتوپناهآوردم...بهتوپناهآوردم
ــــ😞💔
خَلِّصنـٰامِنَالنّٰارِیـٰارَبّ...
ماراازآتشرهاییده،ایپروردگار(:🥲
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
یه جا خوندم
وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصله
همه عوامل در جهت رشدش در تلاشن
خاکش باعث طراوتش میشه
آب باعث رشدش میشه
آفتاب باعث پختگی و کمالش میشه
اما به معض پاره شدن و جدا شدن از درخت
آب باعث گندیدگی و خاک باعث پلاسیدگی
و آفتاب باعث پوسیدگی و از بین رفتن طراوتش میشه بنده بودن یعنی همین
یعنی بند به خدا بودن. ک اگر این بند پاره شد همه چی تمومه
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_سوم
هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت های هواپیمایی چارتر شده بود.
نگاهی به شماره ي ردیف ها انداختم .
با دیدن ردیف شماره ي نه که فقط دو ردیف صندلی ازش فاصله داشتم به قدم ها سرعت دادم
.
روي صندلیم نشستم و از همون اول کمربندم رو بستم .
مسافراي دیگه هم در حال پیدا کردن صندلی هاشون بودن یا در حال گذاشتن ساك دستیشون تو کابین هاي بالا .
زن و شوهر جوونی با بچه ي چندماهه شون ردیف جلوییم رو اشغال کردن .
کنارم هم یه خانوم مسن نشست .
هواپیما که روي باند پرواز قرار گرفت مهماندار شروع کرد به
انجام همون ادا اطوارهاي همیشگی که نشون
دهنده ي راه هاي خروج بود و ماسک اکسیژن باال سرمون .
و جلیقه ي نجات زیر صندلی .
بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و از
پنجره ي کنار دستم چشم
دوختم به هواپیماهاي دیگه هر کدوم سر جاي خودشون انگار به صف ایستاده بودن .
با بالا رفتن صداي موتورها نگاهم رو از پنجره گرفتم و چشم دوختم به رو به روم .
هواپیما با سرعت شروع به حرکت کرد .
بی اختیار از فشاري که
حاصل از سرعت هواپیما بود به دسته ي کنار صندلیم چنگ انداختم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem