eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.8هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
742 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
براےحالبهتر : '🌱 ⊱⋅— ⋅—⋅ ❁ ⋅—⋅ — ⋅⊰ ¹. نکات‌مثبت‌‌رویادداشت‌کن!📝˘˘ ². خودتو‌ببخش‌و‌از‌نوشروع‌‌کن!🕰˘˘ ³.با‌دوستاۍ‌کوشابرو‌بیا‌داشته‌باش!🤝˘˘ ⁴.نگرانی‌های‌بیجا‌و‌الکی‌رو‌نادیده‌بگیر!🌱˘˘ ⁵. با‌خدا‌حرف‌بزن!🌸˘˘ ⁶. لبخند‌رو‌فراموش‌نکن!🧡˘˘ ⁶.کتاب بخون🎀˘˘ ⁷.بخواب😴˘˘ •⋮🪐|💎𝒋𝒐𝒊𝒏⃟   ⇣ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
از خدا پرسیدند عزیزترین بندگان نزد تو چه کسانی هستند؟ خداوند لبخند زد و گفت آنها که میتوانند تلافی کنند اما به خاطر من میبخشند . . . https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا اِبْنَ عَلِيٍّ اَلْمُرْتَضَى...🤚✨ ▫️سلام بر تو ای یادگار امیرالمومنین . سلام بر تو و بر روزی که  زمین درد کشیده را، با عدالت علوی التیام خواهی داد. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت در سرداب مقدس، ص610. اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🌱 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی اوقات، خدا همه درها را میبندد و همه پنجره ها را قفل میکند. در آن اوضاع و احوال خوب است فکر کنید طوفانی بیرون برپاست و او میخواهد شما را نجات دهد ... وفقط سوی خدا باشی روزتون قشنگ❤️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دوستانی که همچنان میخوان دوره کارگاه مقدماتی مدیران گروه های دخترانه رو شرکت کنن 💢فقط تا امشب فرصت دارن برا ثبتنام ☺️ @zahra_1602
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید👆 🔸این ویدیو شب آخر هیئت ناشنوایان کاشان و آران بیدگل هست که در زورخانه پهلوان سعید طوقانی کاشان برگزار شد. 📌دقت کنین! روضه‌خوان وارد روضه می‌شود. مترجم‌ها فقط ترجمه می‌کنند، تا ناشنواها متوجه شوند. روضه‌خوان روضه می‌خواند. مترجمان ترجمه! روضه‌خوان روضه میخواند. مترجمان ترجمه! تا اینکه روضه‌خوان وارد قتلگاه می‌شود.😢 مترجم‌ها هم بغض‌شان می‌ترکد. ناخواسته دست از ترجمه می‌کشند! با دست سعی می‌کنند اشک‌هایشان را مخفی کنند و به ترجمه ادامه دهند. با دیدن اشک‌های مترجمان، ناشنوایان هم میفهمند مسیر روضه رو به کجاست! همه بر سر و سینه می‌زنند و تا ته روضه را از بر می‌خوانند. 🔸🔸🔸 🔹امسال ناشنوایان، خودشان هیئت و حسینیه برپا کردند و به سبک خودشان در عزای امام حسین علیه‌السلام عزاداری کردند. 🔹نریشن این ویدیو، برای ناشنوایان زیرنویس شده است. @zoorkhane_ir ‌ ╭┈──────「🌿🖤」 ‌ ╰─┈➤ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💠نخستین دوره مسابقات آوای آئینی سرود محتشم کاشانی 🎵ویژه گروه های سرود خواهر وبرادر 🔰با حضور داوران وشاعران مطرح شهرستان کاشان ⭐️همراه باجوایزویژه برای گروه های برتر 🧭۲۶مرداد۱۴۰۲ تالار شهر کاشان ⏱مهلت ثبت نام : ۱۵الی۲۲تیر ماه ◀️جهت ثبت نام وکسب اطلاعات بیشتر باشماره تماس های: ۰۹۱۳۵۹۶۹۴۶۳ وهمچنین ۰۹۰۴۴۴۶۳۰۷۴ تماس حاصل نمائید. 📑جهت دریافت آئین نامه مسابقات به آدرس زیر مراجعه نمائید. 👇👇👇👇👇 کانال ماه کاشان 👆👆👆👆👆 🆔 @mahekashan 🌙 https://eitaa.com/mahekashan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بابا با جدیت نگاهم کرد. بابا– با اینکه می دونم تا برسی از دلشوره و نگرانی هم من و هم مامانت حالی برامون نمی مونه ، ولی نمیخوام فردا پس فردا بگی ما نذاشتیم روي پاي خودت باشی . خیره بودم به لب هاش تا اجازه ي مسافرتم رو صادر کنه . کمی مکث کرد . نفس عمیقی کشید و ادامه داد . بابا – خواهر شوهر خاله ت مشهده . می تونی بري اونجا . یا برو یزد خونه ي دختر حاج آقا محمدي . البته خونه ي احمد هم هست . می خواي برو اونجا . حاج آقا محمدي و احمد آقا هر دو از دوستاي پدرم بودن . با هر دو هم رفت و آمد خونوادگی داشتیم . خیلی دلم می خواست برم یزد . خونه ي زهرا دختر حاج محمدي . ولی از اونجایی که خیلی مذهبی بودن و من نمی تونستم راحت باشم زود قیدش رو زدم. عمرا اگه می تونستم بیش از دو سه ساعت روسري رو تو خونه روسرم تحمل کنم . البته اگر میتونستم لباس بلند و پوشیده رو تحمل کنم . احساس خفگی بهم دست می داد . همیشه هم وقتی با خونواده ي حاج محمدي رفت و آمد داشتیم همین مشکل رو داشتم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 همیشه هم وقتی با خانواده‌ي حاج محمدي رفت و آمد داشتیم همین مشکل رو داشتم. البته اون موقع نهایت دو ساعت نیاز بود تحمل کنم . ولی وقتی قرار بود چند روزي خونه ي زهرا باشم غیر قابل تحمل می شد . اصلا فکر کردن هم بهش اعصابم رو به هم می ریخت . براي همین سریع در جواب بابا گفتم . من – یزد نمی رم . من رو که می شناسین نمی تونم محیط خونه شون رو تحمل کنم . بابا سري به علامت دونستن تکون داد . خوب دخترش بودم و بزرگم کرده بود . می دونست افکار و عقاید وعادت هام چه جوریه . با لحنی که مامان ناراحت نشه گفتم . من – خونه ي خواهر شوهر خاله حمیده هم نمی رم . مزاحمشون می شم . مامان چنان چپ چپ نگام کرد . میدونست از اونا خوشم نمیاد . چپ چپ نگاه کردنشم براي این بود که داشتم دروغ می گفتم . از نگاهش خنده م گرفت . ولی با کنترل خنده م ادامه دادم . من – ببخشید دروغ گفتم . خب می دونین دیگه چرا اونجا نمیخوام برم ! می مونه همون خونه ي احمد آقا . می رم اونجا . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من_ ببخشید دروغ گفتم. خب میدونین دیگه چرا اونجا نمیخوام برم! میمونه همون خونه‌ی احمد آقا. میرم اونجا. باباسري تکون داد . بابا – باشه باهاش تماس می گیرم . می دونم خوشحال می شه . احمد آقا دوست دوران جوونی بابا بود . که چند سالی می شد با زن و بچه هاش ساکن کیش بودن . دختربزرگش ازدواج کرده بود . و دختر کوچیکش که یه سالی از من بزرگ تر ، هنوز مجرد بود . می دونستم با رفتن خونه شون بهم خوش می گذره . چون میتونستم از صبح برم گردش و تفریح . اونا هم مثل همیشه از مهمون نوازي کم نمی ذاشتن . هفته ي آخر فروردین بود و چون بیشتر مردم از تعطیلات برگشته بودن خیلی راحت بلیط گیر آوردم . بابا هم بااحمد آقا تماس گرفت و بهشون خبر داد یکشنبه عصر پرواز دارم. اول از همه با پویا تماس گرفتم و بهش گفتم دارم می رم کیش . اصلا خوشحال نشد . کلی هم غر زد که چرا زودتر بهش نگفتم و ازش نخواستم که باهام بیاد . ولی وقتی بهش اطمینان دادم براي مهمونی سمیرا می رسم کوتاه اومد . می دونستم چی تو سرش می گذره. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 میدونستم چی تو سرش می‌گذره. مخصوصا بهش مهمونی رو یادآوري کردم که کمتر غر بزنه . می خواستم تا می رم و بر می گردم با خیال مهمونی و نقشه اي که برام کشیده بود خوش باشه . * یه بار دیگه کیفم رو چک کردم . همه وسایل مورد نیازم رو برداشته بودم . رفتم سمت تختم و مانتوي قرمز نازکم رو برداشتم و تنم کردم . جلوي آینه ایستادم و جلوي موهام رو به سمت عقب بردم . کلیپس بزرگی زدم . بقیه ي موهام رو هم کنار صورتم ریختم . شال مشکیم رو هم انداختم روي سرم و کمی عقب بردمش . آرایشم رو هم براي بار اخر چک کردم و کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم . مامان و بابا هر دو کنار در منتظرم ایستاده بودن . بابا با دیدنم دسته ي چمدون رو گرفت و به دنبال خودش ازخونه خارجش کرد . * نگاهی به کارت پروازم انداختم . ردیف نه . صندلی اف . هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت هاي هواپیمایی چارتر شده بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
۴ پارت جبرانی دیشب☺️
」 سُبحـٰانَکَ‌یـٰالٰااِلـٰهَ‌اِلـّٰااَنْت منزهی‌ای‌خدایی‌که‌جزتوخدایی‌نیست. ــــ🙂♥️ اَلْغـوْث‌اَلْغـوْث به‌توپناه‌آوردم‌...به‌توپناه‌آوردم‌ ــــ😞💔 خَلِّصنـٰامِنَ‌النّٰارِیـٰارَبّ... ماراازآتش‌رهایی‌ده،ای‌پروردگار(:🥲 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
یه جا خوندم وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصله همه عوامل در جهت رشدش در تلاشن خاکش باعث طراوتش میشه آب باعث رشدش میشه آفتاب باعث پختگی و کمالش میشه اما به معض پاره شدن و جدا شدن از درخت آب باعث گندیدگی و خاک باعث پلاسیدگی و آفتاب باعث پوسیدگی و از بین رفتن طراوتش میشه بنده بودن یعنی همین یعنی بند به خدا بودن. ک اگر این بند پاره شد همه چی تمومه https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت های هواپیمایی چارتر شده بود. نگاهی به شماره ي ردیف ها انداختم . با دیدن ردیف شماره ي نه که فقط دو ردیف صندلی ازش فاصله داشتم به قدم ها سرعت دادم . روي صندلیم نشستم و از همون اول کمربندم رو بستم . مسافراي دیگه هم در حال پیدا کردن صندلی هاشون بودن یا در حال گذاشتن ساك دستیشون تو کابین هاي بالا . زن و شوهر جوونی با بچه ي چندماهه شون ردیف جلوییم رو اشغال کردن . کنارم هم یه خانوم مسن نشست . هواپیما که روي باند پرواز قرار گرفت مهماندار شروع کرد به انجام همون ادا اطوارهاي همیشگی که نشون دهنده ي راه هاي خروج بود و ماسک اکسیژن باال سرمون . و جلیقه ي نجات زیر صندلی . بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و از پنجره ي کنار دستم چشم دوختم به هواپیماهاي دیگه هر کدوم سر جاي خودشون انگار به صف ایستاده بودن . با بالا رفتن صداي موتورها نگاهم رو از پنجره گرفتم و چشم دوختم به رو به روم . هواپیما با سرعت شروع به حرکت کرد . بی اختیار از فشاري که حاصل از سرعت هواپیما بود به دسته ي کنار صندلیم چنگ انداختم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بی اختیار از فشاری که حاصل از سرعت هواپیما بود به دسته‌ی کنار صندلیم چنگ انداختم. هواپیما اوج گرفت . همیشه از این قسمت پرواز واهمه داشتم . قلبم به منتهاي کوبش خودش می رسید . و من نمی دونستم از فشاریه که به بدنم تحمیل می شه یا از ترسه . تا هواپیما توي آسمون صاف نمی شد آروم نمی گرفتم . هواپیما در حین اوج گرفتن کمی به سمت راست چرخید . کمی دلهره م بیشتر شد . اما چند دقیقه بعد با صاف شدن هواپیما تو آسمون نفس راحتی کشیدم . از پنجره نگاهی به پایین و بلندي هاي مرتفع انداختم . کوه هایی که قله هاش از روي سایه اي که به قسمت دیگه انداخته بود بلند تر به نظر می رسید . نگاه از کوه ها گرفتم و محو تماشاي آسمونی شدم که تک و توك ابرهاي سفیدي رو مثل پنبه تو خودش جاداده بود . غول آهنی گاهی از بین ابرها رد می شد و تکون می خورد . با ورود به ابرهاي سفید انگار اون ها رو می شکافت و جلو می رفت . چنان محو بودم که نفهمیدم کی مهماندار ها شروع کردن به دادن بسته هاي غذایی . فقط وقتی دستی حاوي..... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 فقط وقتی دستی حاوي بسته ي شفاف پر از اغذیه جلوم قرار گرفت چشم از اون آبی مزین به سفیدي برداشتم . بسته رو گرفتم و تشکري کردم . قفل میز مخصوصم رو باز کردم و بسته رو روش قرار دادم . بسته ي حاوي یه ساندویچ کالباس ، شکلات ، آب میوه و کارد و یه بسته ي کوچیک سس سفید . پاکت محتوي آبمیوه رو برداشتم و نی رو داخل سوراخ مخصوصش فرو کردم . آب پرتقالش خنک بود و آدم رو سر حال می آورد . باز هم نگاهم چرخید سمت پنجره و آبی بیکران . لذتی داشت غرق شدن بین اون همه حجیم گازي سفید . غرق لذت بودم . دلم می خواست از هواپیما بیرون برم و پابذارم روي اون ابرهاي پنبه اي زیبا که با انوار خورشید رنگ به نظر کمی طلایی رنگ شده بودن . با احساس کم شدن ارتفاع و دوباره بالا رفتن غول آهنی وحشت زده اتفاقی به سمت مخالف برگشتم تا ببینم این حس منه یا واقعاً داري می افته . بقیه هم مثل من با وحشت به دیگران نگاه می کردن . با صداي یکی از مهماندارا که می گفت :.... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 با صدای یکی از مهماندارا که می‌گفت: _چیزی نیست نگران نباشین یه چاله ي هوایی رو رد کردیم . و صد البته وضعیت هواپیما که انگار به حالت نرمال برگشته بود همه با خیال راحت لم دادن به صندلی هاشون . اما این آرامش لحظه اي بیشتر نبود . چرا که هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد . با سرعت . انگار نیرویی ما رو به سمت پایین می کشید . وحشت زده از اون همه فشار و سرعت رو به پایین ، با دست آزادم به دسته ي صندلیم چنگ زدم . گرماي دست دیگه اي رو روي دستم احساس کردم . نگاهی انداختم . دست خانوم کنار دستیم بود . به سرعت نگاهش کردم . با وحشت لب زد : - خدا رحم کنه . و من باور کردم خدا باید رحم کنه تا اتفاقی نیفته . چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد . با وحشت از پنجره خیره بودم به زمینی که انگار با نیرویی صد برابر جاذبه ما رو به سمت خودش می کشید . نفسم حبس، جسم ترسیدم شده بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا