( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_بیست_و_یکم
امیدم ناامید میشود و خوابم زهر...
انگار او تشنهتر بوده برای حرف زدن با کسی تا من.
آه عمیقی میکشد و میگوید:
-ننهام از دست من یه ماهه بیمارستانه! کسی نمیدونه. فقط خودم و مادرم میدونیم.
من به هر دری زدم فایده نداشته. خودم دارم دنبال این حال خوب کن میرم بلکه اون یه کاری کنه؛
ازش خواستم مادرم رو بهم برگردونه. گفتم شاید تو هم بخوای بیای با هم بریم دنبالش.
آدمی که کار بقیه رو راه میندازه قهرمانه دیگه.
قهرمان که شاخ و دم نداره. از کل کشور هم میان سراغش.
فقط چون خودش اهل تابلو بلندکردن نبوده خیلی کسی سر در نمیاره.
خوب تو تابلوشو بلند کن. قاضی هم حرف اضافه زد من پاک میکنم افاضاتش رو!
از اینکه قاضی را زیر مشت و لگد شاهرخ ببینم لذت نمیبرم اما بدم نمیآید سروش را از هستی غایب کند.
شاهرخ پتو را میکشد روی خودش و من امیدم از اینکه سکوت کند ناامید میشود با این حرفش:
- حالا اصلا بلدی بنویسی. گیرم رفتی گشتی یافتی. بلدی کتابش کنی!
هی دنیا! یک روزی که مجازیجات نبود و من عمرم را بین کانالها و چتها تمام نمیکردم، برای خودم قلم به دست بودم. حالا این لوتی دارد از استعداد من میپرسد.
سرم را روی متکا میگذارم و میگویم:
- انشاهام همیشه اول بوده!
پوزخند میزند به جوابم و میگوید:
خوبه. به از هیچ. میدونی میخوام اونو توی رودربایستی بندازیم.
کارو انجام بدیم بعد مجبور بشه بهخاطر تشکر از کاری که براش کردیم، مشکل جفتمون رو رفع و رجوع کنه.
این حرفش آنقدر عجیب هست که روی دستم نیمخیز بشوم و از بالا به صورتش نگاه کنم.
یک معامله را دارد راه میاندازد که یک طرفش بیخبر است و شاید نپذیرد.
من با آدمهای ناشناس نمیتوانم کار کنم.
زیاد اذیت شدهام از کسانی که قول هم دادهاند و سر عهدشان نماندهاند.
آنوقت بروم کاری انجام بدهم برای ناشناسی که نمیدانم منش و روشش چیست.
میخواهم مخالفت کنم که نمیگذارد:
- آخه خیلی طرفدار داره. مادر منم از مشتریای پرتوقعش بوده و هست! شاید اگر کمک تو کنم، هم مشکل تو رو حل کنه، هم مشکل منو... ننهام بیاد خونه، این طوری سوت و کور نمیمونه!
الان که با مادرت حرف زدی دلم خواست دوباره صدای مادر منم توی خونه بپیچه.
دوست ندارم در تنگنا بیندازمش تا برایم تعریف کند چه کرده با مادرش. دراز میکشم و سعی میکنم حواسم را پرت کنم.
پرت کنم از سروش که همبازی کودکیم بود و سر یک شرط مسخره شدیم دشمن جوانی!
دور کنم از سلما که حالا حتماً در خانهشان غوغاست و نمیدانم میتواند حرف نزند و خودش را مشغول درسهایش کند.
دور کنم از قصۀ سربازی و... قرار بود فکر نکنم به هیچ...
•
•
•
قاضی جوان، از وقتی که حکم را برای فرهاد صادر کرد منتظر بود.
دوست داشت ببیند نتیجۀ کار چه میشود.
شب سوم، فکر به فرهاد بیخوابش کرده بود و ترجیح داد برای سرگرم شدن سری به ایمیلش بزند.
به محض باز کردن صفحه، ایمیلی ناشناس توجهش را جلب کرد:
...
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_یکم
من_ ببخشید دروغ گفتم. خب میدونین دیگه چرا اونجا نمیخوام برم!
میمونه همون خونهی احمد آقا.
میرم اونجا.
باباسري تکون داد .
بابا – باشه باهاش تماس می گیرم . می دونم خوشحال می شه .
احمد آقا دوست دوران جوونی بابا بود . که چند سالی می شد با
زن و بچه هاش ساکن کیش بودن .
دختربزرگش ازدواج کرده بود .
و دختر کوچیکش که یه سالی از من
بزرگ تر ، هنوز مجرد بود .
می دونستم با رفتن خونه شون بهم خوش می گذره .
چون میتونستم از صبح برم گردش و تفریح . اونا هم مثل همیشه از مهمون نوازي کم نمی ذاشتن .
هفته ي آخر فروردین بود و چون بیشتر مردم از تعطیلات برگشته
بودن خیلی راحت بلیط گیر آوردم .
بابا هم بااحمد آقا تماس گرفت و بهشون خبر داد یکشنبه عصر پرواز دارم.
اول از همه با پویا تماس گرفتم و بهش گفتم دارم می رم کیش .
اصلا خوشحال نشد .
کلی هم غر زد که چرا زودتر بهش نگفتم و ازش نخواستم که باهام بیاد .
ولی وقتی بهش اطمینان دادم براي مهمونی سمیرا می رسم کوتاه اومد .
می دونستم چی تو سرش می گذره.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_یکم
حرفای آزار دهنده ش از صد تا سیخ داغ هم بدتر روی روح آدم داغ مي ذاشت.
نزدیك خونه بودیم .
این رو از خیابون های اشنا فهمیدم.
سر خیابونمون ازش خواستم بپیچه و بعد از طي کردن
نیمي از کوچه ، جلوی خونه مون گفتم که بایسته.
ازش تشكر کرم بابت زحمتي که کشیده بود و دست بردم سمت دستگیره ی در .
ولي قبل از اینكه پیاده بشم
گفت: -ببخشید خانوم صداقت پیشه!
برگشتم به سمتش:
من - بله ؟
به زحمت لبخند خجولانه ای زد.
محمدمهدی - شرمنده .. مي دونم که شما دیگه عضوی از خونواده ی ما هستین من باید با نام فامیل خودمون
صداتون کنم ... اما .. گفتم شاید شما هنوز عادت نداشته
باشین...
لبخندی زدم.
من - فرقي نداره . هر جور که راحتین صدام کنین.
محمدمهدی - ممنون . در هر صورت ببخشید . خواستم محض یادآوری بگم که حواستون که به اول مهر هست ؟
متعجب گفتم:
من - اول مهر ؟ برای چه کاری ؟
اینبار اون متعجب شد و پرسید:
محمدمهدی - مگه امیرمهدی بهتون نگفته بود ؟
سری تكون دادم.
من - چي رو ؟
محمدمهدی - اینكه باید هفته ی اول مهر روزای کلاساتون رو تعیین کنین !
تعجبم صد برابر شد.
من - کدوم کلاسا ؟
درست مثل امیرمهدی دستي از روی لبش تا زیر چونه و
محاسنش کشید و گفت:
محمدمهدی - پس امیرمهدی فرصت نكرد بهتون بگه!
منتظر و سوالي نگاهش کردم .
که خوب چون نگاهش به
من نبود ، ندید . ولي سكوتم بهش فهموند که منتظرم ادامه بده.
-راستش برادر خانوم من یه موسسه ی کمك آموزشي داره .
امیرمهدی یك ماه پیش رفته بود اونجا تا ببینه به دبیر ریاضي احتیاج دارن یا نه و شما رو هم معرفي کرده بود .
یكي دو روز قبل از اینكه ما عازم حج بشیم برادرخانومم خبر داد که دبیری که سال پیش باهاش قرار داد
داشتن امسال نمي تونه بیاد و خواست که شما جاش رو بگیرین . منم به امیرمهدی خبر دادم . نمي دونم چرا بهتون نگفته.
مونده بودم چي بگم!
امیرمهدی برا من دنبال کار بود !
حتي قبل از اون که با هم
حرف بزنیم و بگه بهم علقه داره!
چي تو فكرش بود ؟
مي خواست برم سرِ کار ؟
که بیكار تو خونه نشینم ؟
که وقتم پر بشه ؟
چرا ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem