💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_ششم
من –اوخ اوخ .. اونم جلو حاج عمو!
اخم کمرنگي کرد:
امیرمهدی –جلو نامحرما!
من –و مهمتر از همه حاج عمو.
امیرمهدی –دست از سر حاج عمو بردار ... به خدا تنها کسي هستي که دیگه کاری به چادر سرنكردنت نداره.
من - اونكه بله .. از بس دختر خوبیم.
امیرمهدی –بله ... حاج عمو هم به شما ایمان آوردن .
پشت چشمي نازك کردم.
من –یعني مي خوای بگي بهم ایمان داری ؟
امیرمهدی –به شدت.
و باز هم مكث.
باز هم نفس عمیق کشیدن .
و باز وجود من به جوش و خروش افتاد .
نفس عمیقي کشیدم .
تو فكرم دنبال خاطره ی مشترکي
گشتم که بشه در موردش حرف زد . تا بازم باهم حرف بزنیم.
به سختي لب باز کردم:
من –یه بار دیگه هم بدجور تنبیه م کردی.
کمي خودش رو به سمتم کج کرد
امیرمهدی –کِي ؟
من –بعد از دعوامون تو پاساژ . همون باری که رفتیم برای خرید پارچه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_هفتم
امیرمهدی –کِي ؟
من –بعد از دعوامون تو پاساژ . همون باری که رفتیم برای خرید پارچه.
چند ثانیه ای سكوت کرد که باعث شد بیشتر ازش فاصله بگیرم و مستقیم نگاهش کنم.
من –یادت اومد ؟
سر تكون داد:
امیرمهدی –آره . یادمه . ولي من تنبیه ت نكردم.
من –پس اون بي تفاوتیت بعد از اون همه بي خبری چي بود ؟
امیرمهدی –کدوم بي تفاوتي ؟
انقدر مظلومانه پرسید که نتونستم لب های کش اومده م رو کنترل کنم.
من –همون روز تو خونه تون .
ابرویي بالا انداخت:
امیرمهدی –همون روز که شما داشتي با صدات هنرنمایي مي کردی ؟
من –بله .. که منم از هولم...
با خنده حرفم رو ادامه داد:
امیرمهدی –خوندی .. ممد نبودی ببیني....
هر دو با هم خندیدیم.
امیرمهدی –تنبیه ت نكردم . با خودم درگیر بودم . باید فكر مي کردم . با اون همه تفاوت باید عقل و دلم رو یكي مي کردم .
بعضي شبا انقدر فكرم درگیر بود که تا چند
ساعت نمي خوابیدم . با بابا حرف زدم .. با محمدمهدی...
تصمیم داشتم اول تو همه چي با خودم کنار بیام بعد بیام جلو . مطمئن بیام جلو.
من –راحت تونستي کنار بیای ؟
امیرمهدی –به هیچ عنوان . یه بار که کسي خونه نبود از زور عصبانیت داد زدم . انقدر که حس کردم حنجره م خش برداشته .
من با هیچ چي راحت کنار نیومدم .
فقط سعي کردم اول از همه خدا رو در نظر بگیرم همین . تو کربلا از خدا خواستم که اگر قسمت هم هستیم سالم برگردم .
همون روز هم اتوبوسمون منفجر شد.
خندید.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_هشتم
. من با هیچ چي راحت کنار نیومدم . فقط
سعي کردم اول از همه خدا رو در نظر بگیرم همین . تو کربلا از خدا خواستم که اگر قسمت هم هستیم سالم
برگردم . همون روز هم اتوبوسمون منفجر شد.
خندید.
امیرمهدی –بعد از عمل دستم که چشم باز کردم فقط به یه چیز فكر مي کردم اونم اینكه ما قسمت هم هستیم ،
باید برگردم و باهات حرف بزنم .
وقتي تو پاساژ دعوامون شد فهمیدم یه جای کار مي لنگه ...
اونم این بود که بایداول خوب فكر مي کردم بعد مي اومدم جلو که راهمون
خیلي پستي بلندی داشت
چی بهش گذشته بود و به روی من هیچوقت نیاورد . تو خونه داد مي زد و رو به روی من آروم بود ، شب نميخوابید و آرامش نداشت ، و در عوض سعي مي کرد من رو
آروم نگه داره.
آخه مرد هم انقدر خوب ؟
بي خود نبود دلم براش مي رفت
...
نفس عمیقي کشیدم.
من –من دق کردم تا رسیدیم به اینجا .
اینجایي که راحت کنار هم زندگی میکنیم.
امیرمهدی –و من برای همه چیز ازت ممنونم.
هر دو سكوت کردیم.
امیرمهدی رو نمي دونم اما من داشتم به این فكر مي کردم که خدا جواب صبرم رو باز هم به بهترین وجه داد.
هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد
که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شكر کز سخنم مي ریزد
اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند....
من جواب اون همه سختي رو آروم آروم گرفتم ... اگر خدا بهم روزهای سخت داد .. اگر منو هول داد وسط برزخ..
در عوض تنهام نذاشت و اجر صبرم رو داد....
آروم صدام کرد....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_نهم
آروم صدام کرد....
"هوم "ی گفتم..
امیرمهدی –اون تسبیحي که از کربلا برات آوردم کجاست ؟
سرم رو بلند کردم و چشم دوختم بهش.
من –توی کیفم . چطور مگه ؟
امیرمهدی –ندادم بهت که تو کیفت زندونیش کني!
نگاهش کردم . حرفي نداشتم که بزنم...
با چند ثانیه مكث گفت:
امیرمهدی –موهات رو برای عروسیمون رنگ مي کني ؟
ابرویي بالا دادم:
من –چه رنگي ؟
امیرمهدی –اون روز تو کوه نگاهم افتاد به موهات . بعضي قسمتاش رنگ خاصي بود . یه رنگي شبیه به قرمز!
لبخند زدم . هنوز یادش بود ؟
من –آره . برای عروسي مهرداد رنگ کرده بودم.
امیرمهدی –دوباره همونجوری رنگ کن.
پلك رو هم گذاشتم:
من –چشم .. دیگه ؟
امیرمهدی –مهریه ی اون چهار روزت رو
مي خوای ؟
ابرویي بالا انداختم:
من –قراره چه جوری حساب کني ؟
امیرمهدی یه روز بریم برات بخرم.
من –اوممم ... چي باید بخری ؟
خندید.
امیرمهدی –یه گردنبندی که اسم خدا روش باشه.
چشمكي زدم:
من –با هردو موافقم.
لبخندش کش اومد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهلم
*
پله ها رو آروم آروم با هم پایین رفتیم.
هنوز براش سخت بود .
اذیت مي شد . دونه های عرق روی
پیشونیش تو روزای سرد آخر اسفند نشون
مي داد داره فشار زیادی رو تحمل مي کنه.
دکترش عقیده داشت تا این فشار ها رو تحمل نكنه بدنش کامل به کار نمي افته.
با هم وارد حیاط شدیم .
با دیدن بابا کنار باباجون ذوق زده
سلام کردم .
هر دو به سمتمون برگشتن و با دیدنمون
لبخندی به لب جواب دادن.
بابا پیش دستي کرد و خودش جلو اومد و با امیرمهدی دست داد . عصای زیر بغلش رو کمي صاف کرد و ایستاد.
رو به بابا گفت:
امیرمهدی –اینجا چرا ایستادین . بفرمایید بالا.
بابا لبخندی زد:
بابا –همینجا خوبه . با آقای درستكار کار داشتم.
رو به بابا با دلخوری گفتم:
من –تا اینجا اومدین ولي بالا نمیاین ؟
بابا –مگه کلاس نداری ؟
سر تكون دادم:
من –چرا .. ولي زنگ مي زنم مي گم یه کم دیرتر میام
بابا –نه برو به کلاست برس . جلسه ی آخره ؟
من –بله . دیگه تا پونزده فروردین راحتم.
بابا –پس خوب استراحت مي کني . برین به کارتون برسین رو پا نمونین.
امیرمهدی –باید ببخشید . اگر وقت دکتر نداشتم مي موندم خونه و ازتون پذیرایي
مي کردم.
بابا دستي رو شونه ش زد:
بابا –وقت برای این کارا زیاده . دکتر شما واجب تره.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_یکم
بابا –وقت برای این کارا زیاده . دکتر شما واجب تره.
از بابا و بابا جون خداحافظي کردیم و با هم به طرف در نیمه باز حیاط رفتیم.
یاشار پورمند جلو در منتظرمون بود .
با دیدنمون اومد داخل حیاط و زیر بازوی امیرمهدی رو گرفت .
در همون حین هم بدون نگاه به من آروم سلام کرد.
جوابش رو دادم و کنارشون تا جلوی در رفتم .
جلوی در ایستادیم تا یاشار بره و در ماشینش رو باز کنه.
امیرمهدی آروم گفت:
امیرمهدی –راستي به پدرت بگو برای تحویل سال خونه شون هستیم.
سری تكون دادم:
من –باشه . الان مي گم.
بعد با ناراحتي ادامه دادم:
من –واقعاً نیاز به آزمایشه ؟
لبخندی زد:
امیرمهدی –دکتر گفت بهتره آزمایش بدم تا با آزمایش های بعدی مقایسه کنیم . کاری نداره به قدرت باروری ميخواد بدونه با بهتر شدنم نتیجه ی آزمایش هم تغییر مي کنه یا نه!
من –کاش مزاحم دکتر پورمند نمي شدی . خودم مي بردمت.
امیرمهدی –خودش هم آزمایشگاه کار داره.
صدای یاشار باعث شد به سمتش برگردم:
یاشار –منم باید آزمایش بدم . آزمایش اچ آی وی.
مبهوت نگاهش کردم.
سرش رو زیر انداخت:
یاشار –منم باید تكلیفم رو بدونم . اینكه
مي تونم درست زندگي کنم یا دیگه فرصت ندارم مثل یه آدم عادی
ادامه بدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_دوم
یاشار –منم باید تكلیفم رو بدونم . اینكه
مي تونم درست زندگي کنم یا دیگه فرصت ندارم مثل یه آدم عادی
ادامه بدم.
با نوك کفشش برگای رو زمین رو تكون داد . اخماش تو هم بود . مي شد فهمید نگرانه ، ناراحته.
اینم انتهای دوستي های بي قید . اینكه به خودش شك کنه.
حالا که داشت درست مي شد باید به سالم بودن خودش شك مي کرد!
دروغ نیست اگر بگم دلم براش سوخت . تو دلم دعا کردم خدا بهش فرصت بده ..
فرصت اینكه برگرده ... اینكه بتونه راه درست رو پیدا کنه و یه زندگي خوب داشته باشه
آروم رو به هر دو گفتم:
من –مطمئنم هر چي خیرتون باشه همون مي شه.
یاشار نگاهي به امیرمهدی انداخت و گفت:
یاشار –بریم ؟
امیرمهدی لبخند اطمینان بخشي بهش زد:
امیرمهدی –توکل به خدا .. بریم.
***
چشمای امیرمهدی فقط روی من زوم شده بود و فیلم بردار هم تموم لحظاتمون رو شكار مي کرد.
تو اون لباس عروس با اون دامن دنباله دار و تاج بلندم شبیه به پرنسس ها شده بودم.
امیرمهدی فقط برای نیم ساعت اومده بود تو زنونه تا فیلمبردار دو تا صحنه رو با حضورش فیلمبرداری کنه و امیرمهدی باز برگرده تو مردونه.
بعد از عكسای آتلیه که امیرمهدی به اصرار یكیش رو با کراوات کنارم ایستاد
بعد از نیم ساعت رفت و باز مجلس افتاد دست دخترایي که بیشترشون از اقوام ما بودن . همه به احترام امیرمهدی
رعایت مي کردن .
انگار این مرد با منش خودش همه رو
وادار مي کرد به احترام گذاشتن بهش.
بعد از رفتن مهمونا سوار ماشین عروسمون شدیم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_سوم
بعد از رفتن مهمونا سوار ماشین عروسمون شدیم.
رضا اومد کنار ماشین و رو به امیرمهدی گفت:
رضا –اگر پات خیلي درد مي کنه بذار من بشینم پشت فرمون .
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –خوبم . آروم مي رم.
رضا سری تكون داد:
رضا –هر جا دیدی نمي توني زنگ بزن خودم رو مي رسونم
امیرمهدی هم "باشه "ای گفت و راه افتادیم.
کمي که از باشگاه دور شدیم ماشین رو کناری زد . به حساب اینكه پاش درد گرفته گفتم:
من –مي خوای من بشینم پشت فرمون ؟ به پات فشار نیار!
رو کرد بهم:
امیرمهدی –نه .. خوبم .. وایسادم یه چیزی بهت بگم.
من –هوم ؟
امیرمهدی –این یكسال رو به خاطرت بیار مارال!
من –خب ؟
امیرمهدی –خیلي اتفاق ها افتاد که
مي تونست پایان باشه یا برای من یا برای تو !
مرگ خیلي نزدیكه .. معلوم نیست کي بیاد سراغمون . نمي خوام همچین شبي به این
فكر کنیم که چقدر فرصت داریم کنار هم باشیم.
کمي کج نشست به سمتم:
امیرمهدی –مي خوام ازت خواهش کنم ..
بیا یه جوری زندگي کنیم که انگار فرصت چنداني نداریم .
بیا من آدم باشم تو هم حوا ... همیشه حواسمون باشه که ممكنه از
بهشت خدا رونده بشیم .
پس قدر ثانیه به ثانیه ی با هم
بودنمون رو بدونیم . قدر خونواده هامون... قدر دوستامون .. قدر همه ی چیزهایي که داریم...
دستش رو گرفت طرفم:
امیرمهدی –حاضری ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_چهارم
دستش رو گرفت طرفم:
امیرمهدی –حاضری ؟
سر تكون دادم:
من –حاضرم ... یك ثانیه ی با تو بودن رو هم از دست نميدم.
امیرمهدی –پس از همین حالا شروع
مي کنیم.
امیرمهدی –نمي خوام فرصت رو از دست بدم و تو روزمرگي یادم بره بهت یادآوری کنم چقدر از حضورت تو زندگیم خوشحالم . دوست دارم مارال.
دستش رو با انگشتام فشار دادم:
من –من بیشتر...
امیرمهدی –امشب حتماً به مادر و پدرت و مهرداد یادآوری کن چقدر دوسشون داری . فرصت کنار هم بودن
خیلي کمه . از این فرصت ها استفاده کن.
پلك رو هم گذاشتم.
من –حتماً...
راه افتاد...
و این شروعي جدید برای هر دوی ما بود....
***
وضو گرفتیم...
نماز خوندیم...
آخر نمازش دعا کرد ..
. »اللهم ارزقنى الفتها و ودّها و رضاها بى و ارضنى بها و اجمع بیننا باحسن اجتماعٍ و انفس ائتالف فانّك تحب الحلال و تكره الحرام؛
خدایا الفت و مودت و رضایت زن را نسبت به من و رضایت مرا نسبت به او بر من ارزانى دار و میان ما را به بهترین وجه مجتمع نما
و نیكوترین الفت را به ما عطا کن، همانا تو حلال را دوست مى دارى و حرام را زشت
مى شمارى.«
برگشت به سمتم.
امیرمهدی –قبول باشه.
لبخند زدم:
من –از تو هم قبول باشه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_پنجم
لبخند زدم:
من –از تو هم قبول باشه.
خودش هر دو سجاده رو جمع کرد و داخل کمد گذاشت .
**
حالا هر روز صبح ، همین که دست از خواب مي کشم به خواب دستای امیرمهدی دچار
مي شم.
اعجاز لبخندش به این خاطر که قبل از افتادن به دام روزمرگي ها گرفتارم کرده ، چنان روحم رو سر شوق میاره و باعث مي شم با نسیم نگاهش دلم رو مرتعش کنه.
بهش اخطار مي دم:
من –دیرت مي شه امیرمهدی.
و اون جواب مي ده:
امیرمهدی –یه دقیقه...
حالا هر روز صبح به خاطر شروع یه روز دیگه کنارش ، خدا رو شكر مي کنم و هر عصر که از سر کار بر مي گرده برای سالم بودنش.
حالا چهارماهه کنار همیم..
اون آدم..
من حوا...
نگاهم به روزنامه ست ولي حواسم در پي اتفاقات یكسال گذشته جهش مي کنه.
آروم صدا مي کنه:
امیرمهدی –کجایي خانوم ؟
چون یك دفعه از گذشته پرت مي شم به حال گیج مي زنم..
من –هان ؟
مي خنده:
امیرمهدی –مي گم کجایي ؟
صادقانه مي گم :
من –تو گذشته..
امیرمهدی –دنبال چي مي گردی تو گذشته ؟
من –هیچي ... یادآوری مي کنم تموم سختي هامونو.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_ششم
امیرمهدی –دنبال چي مي گردی تو گذشته ؟
من –هیچي ... یادآوری مي کنم تموم سختي هامونو.
امیرمهدی –که چي بشه ؟
من –مي ترسم .
امیرمهدی –از چي ؟
من –از فردا!
امیرمهدی –چرا ؟
من –اگه بریم و نشه ؟
امیرمهدی –یاشار مي گه احتمالش پنجاه پنجاهه . ولي من مي گم هر چي خدا بخواد.
من –دکتر گفت چندتا جنین شده ؟
امیرمهدی –چهارتا.
من –یعني مي شه که هیچكدومش نگیره ؟
امیرمهدی –باز توکل یادت رفت ؟
دختر خوب ... خدا آدم و حواش رو به جرم خوردن میوه ی ممنوعه از بهش
روند .. ولي تا همیشه پشت خودشون و نسلشون موند و
تنهاشون نذاشت . از چي مي ترسي ؟
من –کاش یكي بود که برامون دعا کنه .. یكي که خدا به دعاش نه نگه...
لبخند مي زنه..
امیرمهدی –میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ..
تو خود حجاب خودی حافظ ، از میان برخیز ...
خودت هم دعا کني مي شنوه .. فقط..
سریع ادامه دادم:
من –ممكنه گاهي بهمون بگه نه ... چون خودش بهتر مي دونه چي به صلاحمونه.
امیرمهدی –آفرین . تو که خودت همه چي رو به این خوبي مي دوني.
دست گذاشتم زیر چونه م.
من –یعني اگر هر چهارتا جنین بگیره .. بچه هامون چهارقلو مي شن ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_هفتم
من –یعني اگر هر چهارتا جنین بگیره .. بچه هامون چهارقلو مي شن ؟
مي خنده و بهشتش رو بهم هدیه مي ده..
امیرمهدی –خوبه دیگه ... ممكنه
خدا چندتا بچه رو با هم بده ... به جای فكر و خیال بلند شو خانوم برو دو رکعت نماز بخون تا آروم شي . خدا اگر بخواد همین الان
مي گه کن فیكون .
نگاهم مي افته به انگشتای دستم . یعني ممكنه خدا صباح بدونه از بطن من هم به این دنیا بچه ای هدیه کنه ؟
چشم مي بندم . قطعاً اگر بخواد مي گه کن فیكون ....
خدایي که همیشه حواسش بهم بوده باز هم هوامو داره ...
من بازم بهش اعتماد مي کنم...
من مي خوام تا همیشه حوای این خدا باقي بمونم.
آمده ام که سر نهم .. عشق تورا به سر برم
ور تو بگوییم که ني ... ني شكنم شكر برم
اوست نشسته در نظر ... من به کجا نظر کنم ؟
اوست گرفته شهر دل .. من به کجا سفر برم ؟
مرده بدم ، زنده شدم .. گریه بدم ، خنده شدم
دولت عشق آمد و من .. دولت پاینده شدم......
پایان
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem