eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
696 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| رفته بودیم تهران، استادیوم آزادی. تجمع بزرگ سپاهیان حضرت رسول صلی‌الله. ساعت یک و نیم شب رسیدیم خسته و خواب‌آلود. همه دنبال جایی بودند تا بخوابند. عبدالمهدی فرمانده‌مان بود، متفاوت از همه می‌گشت دنبال جایی برای نماز. خدا دلش برای عبدالمهدی تنگ شده بود؟ عبدالمهدی دل‌تنگ بود؟ هرچه‌ بود ما نبودیم. دو سه تا پتو پیچیدیم دور خودمان تا گرم شویم و بخوابیم. عبدالمهدی در همان سرما نماز خواند؛ حرارت محبت الهی... ا□■□ کنار خیابان مردی ایستاده بود با زن و بچه‌اش تا برود سیرجان. راننده نگه‌داشت تا سوارشان کند. دقت که کرد دید عبدالمهدی است. فرماندۀ سپاه سیرجان... از وسیلۀ دولتی استفاده نکرده بود. شاهرخ می‌گوید: - ماشین و خونۀ بعضی از مسئولین رو باید خراب کرد و آتش زد. یا باید به ما مردم حالی کرد که چه کسی رو داریم بالا سر خودمون انتخاب می‌کنیم؛ کلاً تعطیلیم. فعلاً که سلبریتی‌ها و بازیگرهای پر پول به مردم مشاورۀ انتخاب‌های ریز و درشتشون رو می‌دن و خبری از نخبه‌شناسی نیست. ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| □ جریانی پیش آمد و به یکی از بچه‌، ها توهین شده بود. من خبر نداشتم، نه از جریان و نه از اتفاق. وقتی در خانه را زدند و باز کردم، عبدالمهدی را دیدم آشفته! تعارف کردم، پذیرفت و جریان را گفت. خودش بررسی کرده بود و متوجه شده بود که به یکی از رزمنده‌ها اهانت شده است بی‌دلیل... آمده بود سراغ من برای پیگیری بقیۀ کارها. رفتم و پیگیر شدم. احقاق حق که شد عبدالمهدی هم آرام شد. عصبانیتش را جز در این موارد، هیچ‌کس ندیده بود. □ استادمان در دانشگاه عبدالمهدی بود. درسش را دوست داشتیم؛ چند دقیقه‌ای قبل از شروع درس، اخلاق می‌گفت. ما عاشق آن دقیقه‌ها بودیم. اول اخلاق، بعد علم و آگاهی. شاهرخ از جیبش برگه‌ای بیرون می‌آورد و می‌خواند: «اگر دیدی علمت بر تواضعت نیفزود، احساس کردی قلبت نورانیت پیدا نکرد که راه زندگی را نشانت دهد و تو را به قرب خدا برساند، بلکه غرور گرفته است. توجهت به آن طرف کمتر شد و به این طرف بیشتر، این را بدان این علم نیست... جهل است! سریع به فریاد خود برس، عمر می‌گذرد. لحظات عمر ارزش فوق‌العاده دارد. بالاترین و والاترین و گران‌بهاترین سرمایه انسان، عمر است.» شاهرخ هیچ‌وقت از خاطرات دوستان عبدالمهدی یادداشت بر نمی‌داشت و فقط مشتاقانه می‌نشست و گوش می‌داد، اما وقتی جملات خود عبدالمهدی را می‌گفتند، با خط افتضاحش برای خودش می‌نوشت. روزی چند بار هم بلند بلند برای من می‌خواند. این جمله را حفظ شده‌ام که هیچ، تازه فهمیده‌ام تمام بیست سال درس خواندنم غرور بوده و جهل. دارم بازیافت می‌کنم بلکه چیزی از تهش در بیاید. □ بالاخره توانستم دعوتش کنم خانه‌مان. آمد اما باز هم با موتور. گفتم: - ای بابا شما که بخشنامه رو دیدید، فرمانده‌ها می‌تونند از ماشین سپاه استفاده کنند. موتور را زد روی جک و خودکاری از جیبش درآورد، گرفت مقابل صورتم و گفت: - من جواب این مقدارش رو هم نمی‌تونم در قیامت بدم... ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| مسجد جامع می‌رفتیم برای دعای کمیل و ندبه. مساجد دیگر هم می‌رفتیم. اما آن‌شب رفتیم مسجدجامع. دعا تمام که شد، عبدالمهدی دقایق طولانی در حال خودش بود. من بودم و او. در همان حال خوبش گفت: - می‌دونی چه حالی دارم؟ سکوت کرده بودم. حال و هوای خاص عبدالمهدی، برای من غیرقابل دست‌رسی بود. خودش ادامه داد: - مثل کسی که توی دریای آرومی شناور باشه هستم... باز هم درک نکردم، نه دریا را و نه شناور بودن در آرامش را! شاهرخ برگه‌اش را باز می‌کند و می‌خواند: « آرزو دارم چهرۀ مبارک حجه‌بن‌الحسن‌علیه‌السلام را ببینم و بمیرم. دوست دارم در خدمتش باشم... اگر من نبودم و آقا ظهور کرد، سلام مرا برسانید و بگویید: مهدی آرزوی ظهور و دیدار شما را داشت. بگویید مهدی عاشق عدالت بود و از فساد و تباهی و کار ناصواب دل‌تنگ و ناراحت. بگویید مهدی آمادۀ خدمت در رکاب شما بود.» بغض می‌کنم و نگاه می‌گردانم در تاریکی گلزار شهدای کرمان. طاقت نمی‌آورم و بلند می‌شوم تا کمی قدم بزنم. اگر بین مزار منتظران حجه‌ابن‌الحسن راه نروم حس می‌کنم که مرده‌ای بیش نیستم و باید که دفنم کنند. می‌ایستم بالای مزار حسین یوسف‌اللهی همان شهیدی که حاج‌قاسم صدایش می‌زد؛ حسین پسر غلامحسین. نگاه تصویرش می‌کنم و خودم را می‌بینم. نه، خود زیبایش را می‌بینم؛ حسین پسر غلامحسین را! حجه‌ا‌بن‌الحسن چه یاران نازنینی داشته است؛ همه جوان، همه مهربان، همه پا به رکاب و همراه، همه مومن. چهره‌های این‌ها چه‌قدر زیباست. اصلاً شهدا زیبایند. خیلی دلنشین و آرام‌بخش. مثل همین حمیدرضا جعفرزاده؛ می‌گویند لاتی بوده برای خودش. یک کفترباز و بعد می‌شود رفیق آقا. شاهرخ هر روز مشتی گندم می‌ریزد روی مزارش و از کنار عبدالمهدی زل می‌زند به رفت و آمد کبوترهایی که دور سر حمیدرضا می‌گردند. ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| یا کریم کاویانی زرتشتی که شیعه می‌شود، مجنون آقا می‌شود، مدرس قران و معارف اهل‌بیت می‌شود. یا سلیمی‌کیا که در پرورشگاه بزرگ شده بود. راستش دوست دارم بنویسم پرورش یافتۀ دست شما بود آقا! بهزیستی یک مکان است! آقا شما محمد طایی را از کانادا و کلاس درس فرا می‌خوانی برای دفاع از ایران. سر مزارش که می‌نشینم یاد جملۀ عبدالمهدی می‌افتم؛ « اگر دیدی علمت بر تواضعت نیفزود، احساس کردی قلبت نورانیت پیدا نکرد که راه زندگی را نشانت دهد و تو را به قرب خدا برساند، بلکه غرور گرفته است. توجهت به آن طرف کمتر شد و به این طرف بیشتر، این را بدان این علم نیست...جهل است! سریع به فریاد خود برس، عمر می‌گذرد. لحظات عمر ارزش فوق‌العاده دارد. بالاترین و والاترین و گران‌بهاترین سرمایه انسان، عمر است. علم، نورانیت درون است. اگر توانستی در درون خودت و در روح و روان خودت و در قلب خودت، نورانیت به وجود بیاوری این علم است. علم نوری است که خدای متعال به هرکس که استحقاق و قابلیت آن را داشته باشد عنایت می‌کند و در قلبش قرار می‌دهد.» جملات عبدالمهدی را زمزمه می‌کنم و یاد سیدحمید میرافضلی می‌افتم. نگاه می‌اندازم در پی شاهرخ؛ سیدحمید لات رفسنجان بود و مردم از دستش عاصی. قیام کرد بر علیه نفسش و شیطان را عاصی کرد. شد سید پابرهنه. تمام جبهه را پابرهنه زیر و رو می‌کرد. زیر و رو می‌شود دلم کنارش. سر پایین می‌آورم و نگاه می‌کنم به نوشته‌هایی که در همۀ عمرم مثل آن‌ها ننوشته‌ام. ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| اسم سید جبار را میان برگه‌هایم می‌بینم. شهید جهانگردچی. معروف است به سید جبار. نگاهم که به اسمش می‌افتد یاد دستان خالکوبی شاهرخ می‌افتم. تمام بدن سید جبار خالکوبی بوده. می‌رود جبهه و تمام بدنش می‌شود رنگ خدا. شاهرخ این روزها حتی زیرپوش هم نمی‌پوشد... خدا برایش جبران می‌کند. خدا برای هر که به آغوشش پناه بیاورد جبران می‌کند. خدا به واسطهٔ محبت امام همه را جبران می‌کند. آقاجان من آدم شما نبوده‌ام؛ اما شما امام من هستی و این دلم را آرام می‌کند. من مثل عبدالمهدی نبوده‌ام برایت؛ اما شما که برای من بوده‌ای و هستی. این مهم است. باور کنید که من هم از تباهی و ظلم و فساد متنفرم و این حاصل دعای شما برای من است. نتیجۀ نگاه شما به من. نتیجۀ این‌که شما را پدر خودم می‌دانم. به من صبر کنید، پا به رکابتان خواهم شد. دوستم دارید و اجازه بدهید که دوستتان داشته باشم. دلم می‌خواهد فریاد بزنم اما حیا می‌کنم. می‌نشینم کنار مزار همۀ این سربازانت، کنار همۀ این‌هایی که شما کنارشان می‌نشینی، من به شما اقتدا می‌کنم و می‌نشینم کنارشان و واسطه‌شان می‌کنم بین خودم و شما؛ یک روز اسم من هم برای شما ثبت می‌شود: سرباز ناچیز امام! سر می‌گذارم روی سنگ سرد مزار عبدالمهدی. آن‌قدر داغ هستم که خنکای سنگ را نیاز دارم. من چه کرده‌ام با خودم. نماز نمی‌خواندم تا مبادا دانشجوهای دیگر مسخره‌ام نکنند. درکلاس با دخترها به این خاطر جمع می‌شدیم که نگویند امّل. لباسم را به این خاطر طبق مد می‌پوشیدم که کسی حرفی نزند. من... من مارک می‌خریدم و پولم را دور می‌ریختم که... وای وای وای... شاهرخ بلندم می‌کند. قلم را می‌دهد دستم و کاغذها را مرتب می‌کند تا بنویسم. ا□■□ا کاغذ را دادم دستش و گفتم: - عبدالمهدی شعری برام می‌نویسی! کاغذ و خودکار را گرفت. نگاهی به اطراف کرد و نوشت: جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون کجا به کوی حقیقت گذر توانی کرد هیچ گرد و غباری بر ذات اقدس پروردگار نیست، هرچه غبار هست روی انسان است، این گرد و غبار را بریز تا بتوانی جمال حق را ببینی! ⏳ادامه دارد... ⏳ @heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| نماز عبدالمهدی دو بخش داشت. نه! نماز مؤمن دو بخش است؛ یکی نافله، یکی واجب! عبدالمهدی مؤمن بود؛ نماز و نافله را یک بخش می‌دید. همیشه می‌خواند جز استثنائات... ا□■□ا همه باید شنا یاد بگیرند. بخش‌نامۀ جدید سپاه بود. عبدالمهدی هم فرماندۀ سپاه سیرجان! بخش‌نامه را که دید، کمی فکر کرد و گفت: - من خودم هم شنا بلد نیستم. اول برم یاد بگیرم تا نیرو... یک هفته‌ای شد شناگر ماهر. خیلی تمرین می‌کرد. از غریق‌نجات‌ها هم جلو زد... توجه و اطاعت پذیرش برای اهداف انقلاب... ا□■□ا دستور سپاه برای نیروها بود: - جزوات مکتب انقلاب باید مطالعه و امتحان گرفته‌ شود. عبدالمهدی همه را خواند، بیست هم گرفت. به مزاح گفتم: - نمراتت هم که خوب است. سری تکان داد گفت: - من اگر تلاش نمی‌کردم پیش خدا شرمنده می‌شدم. ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| غروب آفتاب بود، قرارگاه لشگر ثارالله، اهواز. عبدالمهدی گوشه‌ای نشسته بود و چیزی زمزمه می‌کرد. رفتم کنارش و گفتم: - کجایی مؤمن؟ لبخند مشهورش بر لبش آمد و گفت: - امام صادق‌علیه‌السلام فرمودند: اگر کسی وقت طلوع و غروب آفتاب تسبیحات مادرم فاطمه زهراسلام‌الله را بخواند، به این آیه قرآن عمل کرده: یااَیُّهَا الَّذینَ ءامَنُوا اذکُرُوا اللهَ ذِکراً کَثیراً وَ سَبِّحوهُ بُکرَةً وَ اَصیلاً. ا□■□ا پرسیدم: - بعضی وقت‌ها سر دوراهی می‌مونم و نمی‌دونم چه‌کار کنم وسط گرفتاری. گفت: - اگر واقعاً هیچ راه دیگه‌ای نبود، مشورت هم به جایی نرسید، اول راهی رو انتخاب کن که مخالف هوای نفست باشه. فرج شد در همۀ کارها با این راه‌حل! ا□■□ا انجمن حجتیه توی دهان‌ها انداخته بود: - آقا زمانی ظهور می‌کند که دنیا پر بشود از ظلم و جور! اخم عبدالمهدی در هم رفت، می‌گفت: - منتظر واقعی دست روی دست نمی‌گذاره تا هرکه هرچه دلش خواست انجام بدهد. باید در صحنه‌های سیاسی مذهبی شرکت کنیم تا آقا خشنود باشد، با ظلم و جور باید مبارزه کنیم تا دل آقا خون نشه. تا می‌توانست برای جوان‌ها می‌گفت که اندیشۀ انجمن حجتیه وابسته به ساواک بوده و انگلیس. حرف‌هایشان نه شبیه خداست و نه اهل‌بیت! فرقه‌ای انحرافی است، انحرافی! ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| تکیه‌ی بالا عزاداری داشت. تکیه پایین هم باید می‌داشت. هر دسته تکیه‌ای با علم و نشانه مخصوص خودش، هر دسته‌ای برای خودش با اسم خودش. اصلا گاهی دعوا میشد وسط دسته سینه‌زنی! قرار بود آن شب دسته‌های عزا در شهر راه بیفتند. یکی از بچه‌ها گفت: - من اینجا سینه نمی‌زنم باید بروم تکیۀ بالا! عبدالمهدی گفت: - خب چه فرق می‌کند اینجا با آنجا همه برای امام‌حسین آمده‌ایم، همین‌جا بمان! اما چند لحظه نشده عبدالمهدی گفت: - اصلا دوستان برویم همین تکیه‌ای که فلانی می‌رود. جمع کردیم رفتیم تکیه بالا. این شروع حرکت خوبی شد برای رفع تفرقه‌ها و فتنه‌ها! ■ هر دو برادرم با هم شهید شدند، هم‌زمان. مسئول تبلیغات بودم. به هم ریختم و بدون هماهنگی و بی‌اجازه محل کارم را ترک کردم. ده روز بعد که آمدم عبدالمهدی مرا خواست: - این چند روز که نبودی مرخصی گرفتی؟ به جای خودت کسی رو سرکار گذاشتی؟ سوال‌ها برایم دلچسب نبود. به خودم حق می‌دادم به خاطر برادرانم هرکاری بکنم. اوقاتم تلخ شد و گفتم: - شما اطلاع دارید که برادرام شهید شدن. لبخند نرمی زد و گفت: - هرکس باید کار خودش رو انجام بده. اونا شهید شدند تا راهو نشون ما بدن، نه موندن در راه رو. ما هم که موندیم باید جواب‌گوی مسائل خودمون باشیم. فردا همین شهدا از ما سوال می‌کنن. راهشون همین خدمت و دعوت به حقه، مبارزه با ظلم برعلیه اسلام و دینه. شهید نشدن که به ما بگن هر کاری دلت خواست انجام بده. فضا فراهم‌تر شده تا بهتر تلاش کنیم. خدا رو بهتر بندگی کنیم. آرام حرف می‌زد. کلامش مثل یک نوری روحم را روشن می‌کرد. ساکت مانده بودم تا ساکت نشود و برایم بگوید. خودخواهی کرده بودم، این را حالا می‌فهمیدم. از جایش بلند شد و آمد مقابلم، چشمان قشنگش پر از اشک بود. دستش را پشت سرم گذاشت و پیشانی‌ام را بوسید و دعایی که زیر لب زمزمه می‌کرد... آرام‌تر از دریا شده بودم. ■ خودش یک کانون زد. خانم‌ها را دیده بود که با آنچه خدا دستور داده پوششان متفاوت است. موها و صورت‌های آرایش کرده. عبدالمهدی روش خوبی را پایه‌گذاری کرد. می‌گفت: - روح اسلام رو اگر در سطح خانواده‌ها و اندیشه‌ها به جریان بیندازیم، دید و بینش‌ها بالا میره و دیگه این جلوه‌گری ظاهری پیش نمیآد. یاد سلما می‌افتم. تا یکسال پیش همین بود که نباید. برای من هم مهم نبود. یعنی خب همه‌جا، پوشش خانمها همین شده است دیگر. می‌گویند: عرف جامعه همین شده. زن‌ها بپوشند برای جلوه‌گری، حتماً ما مردها هم باید همین را بگوئیم که چون عرف جامعه نگاه کردن است! ما مردها نگاه می‌کنیم برای لذت‌بری! حالم به هم می‌خورد. از عبدالمهدی عذرخواهم که که اینطور نوشتم. اما حاجی‌جان! چه‌طور می‌خواهی به همین خانم‌هایی که از صبح تا شب می‌آیند سر مزارت بگویی که حجاب عرف جامعه ندارد، امر خداست؛ رعایت نکنی، دستور خدا را زیر پا گذاشته‌ای و خب گناه است! یعنی تو اگر زنده بودی می‌گفتی، می‌پذیرفتند! شاهرخ می‌گوید: - عبدالمهدی شاهده. نمرده که! از زبونش بنویس: حجاب، حجابه! عرف مُرف از کجا در اومده؟ من باید از سلما بپرسم چه‌شد که چادری شد...؟ ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| نان باید می‌گرفت. راه افتادیم تا بخرد. نانوایی اول را رد کردیم و هیچ نگفتم. دومی هم، سومی هم. گفتم: - این نانوایی‌ها که خلوته، چرا نمی‌گیری؟ خیلی عادی راه رفت و حرف عجیبی را خیلی عادی‌تر گفت: - صد متر پایین‌تر نانوایی هست که عکس امام‌خمینی رو داخل مغازه‌اش زده، فکر می‌کنم به ولایت نزدیک‌تره... ا□■□ا ماشین پر از ما رزمندگان بود که چپ کرد. از سیرجان می‌رفتیم اهواز، وضعیت‌مان بد بود، ترس و اضطراب و درد. هرکس فکر خودش بود اما عبدالمهدی یک گوشه پیشانی گذاشت روی خاک و سجده شکر... ا■□■ا وضع مالی‌ام خوب نبود. یعنی نه این‌که درآمد نداشته باشم، اما خب آدمیزاد دوست دارد کمی بیشتر داشته باشد. به عبدالمهدی که رسیدم نالیدم: - وضع مالی‌ام خوب نیست! صبر کرد کمی. آرام‌تر از همیشه رویش را برگرداند و گفت: - قناعت کنی خوبه! مالِ دنیا خیلی فریب می‌ده، اگه بهش خیلی دل ببندی و چشم بندازی، از خدا دور می‌شی. ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| با یک جعبه بزرگ آمد مسجد. نگاهم به جعبه بود و پرسیدم: - چیه؟ خیلی عادی گفت: -جارو برقی! ابروهایم بالا رفت. گفتم: - مگه خودت نیاز نداری؟ گفت: - مسجد مهمتره، ما با جارو دستی هم کارمون راه می‌افته! ا■■ا صدای ضربه‌های پایی که محکم به زمین می‌خورد را می‌شنوی؟ عبدالمهدی است. فاصلهٔ محل کارش تا مسجد صاحب‌الزمان یک کیلومتر است، دارد می‌دود تا برسد. صدای کوبیدن پای او موقع نماز و جهاد یکی است. ا□□ا فرمانده سپاه سیرجان شده بود، قبل از رفتن پرسید: - قصابی هست که بشه بهش اعتماد کرد؟ اعتقادش این بود: - باید بدانم لقمه‌ای که برای زن و بچه‌ام می‌گیرم از دست چه کسی می‌گیرم. ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| مسجد ساخته شده بود اما چون امام جماعت نداشت، نمازگزار هم نداشت. محلۀ سرآسیاب کرمان! عبدالمهدی از بغل مسجد که رد می‌شد انگار قلبش را تکه تکه کرده باشند، می‌ایستاد و با تأسف به در و دیوارهایش نگاه می‌کرد. آخرش هم راه‌حل پیدا کرد؛ هفت، هشت نفر شدند، رفتند در را باز کردند. چراغ مسجد که روشن شد، رفت و آمد اهالی هم شروع شد. چند ماه کارشان این بود تا امام جماعتی آمد و جای عبدالمهدی را گرفت. مسجد رونق گرفته بود. دریا را باید بگذاری تا دریا بماند. نخواهی آبش را بکشی یا وزن و اندازه کنی؛ چون هم تو نمی‌توانی و هم آبرویت می‌رود. اما خوبی این‌کار این است که دریا، هم‌چنان در چشم‌ها دریا می‌ماند. مهدی، عبدالمهدی، عبدالمهدی مغفوری دریاست... نه عمقش را می‌توانی بیابی نه عرض و طولش را. تازه این‌ها ظاهر است. ظاهری که فقط کسانی می‌توانند درک کنند که درست دنیا را بفهمند، باطن هم که اصلاً کار من نیست بنویسم تا بخوانید. اما بالاخره کسی هم که کنار دریا می‌رود لذت دیدن آن را می‌برد. من لذتی از دیدن عبدالمهدی بردم که تا به‌حال نبرده بودم. قهرمان شاید در چشم خیلی‌ها رستم باشد یا سهراب. فرهاد باشد برای شیرین، آرش باشد بالای دماوند، کوروش باشد در تخت‌جمشید. برای من هم بود اما حالا فکر می‌کنم عبدالمهدی نه بازوبند پهلوانی داشت، نه بهانۀ شیرین، نه کمان و کوه دماوند و نه پادشاهی و بساز و بریز و بپاش. اما در درون من چنان ریشه دوانده که بازوبند پهلوانی را لایق او می‌دانم وقتی‌که تمام پولش را خرج پیرزن و پیرمردی تنها می‌کرده، وقتی جهیزیه می‌گرفته، وقتی برایشان میوه می‌برده... ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem