( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_نود_و_هفتم
غروب آفتاب بود، قرارگاه لشگر ثارالله، اهواز.
عبدالمهدی گوشهای نشسته بود و چیزی زمزمه میکرد. رفتم کنارش و گفتم:
- کجایی مؤمن؟
لبخند مشهورش بر لبش آمد و گفت:
- امام صادقعلیهالسلام فرمودند: اگر کسی وقت طلوع و غروب آفتاب تسبیحات مادرم فاطمه زهراسلامالله را بخواند، به این آیه قرآن عمل کرده: یااَیُّهَا الَّذینَ ءامَنُوا اذکُرُوا اللهَ ذِکراً کَثیراً وَ سَبِّحوهُ بُکرَةً وَ اَصیلاً.
ا□■□ا
پرسیدم:
- بعضی وقتها سر دوراهی میمونم و نمیدونم چهکار کنم وسط گرفتاری.
گفت:
- اگر واقعاً هیچ راه دیگهای نبود، مشورت هم به جایی نرسید، اول راهی رو انتخاب کن که مخالف هوای نفست باشه.
فرج شد در همۀ کارها با این راهحل!
ا□■□ا
انجمن حجتیه توی دهانها انداخته بود:
- آقا زمانی ظهور میکند که دنیا پر بشود از ظلم و جور!
اخم عبدالمهدی در هم رفت، میگفت:
- منتظر واقعی دست روی دست نمیگذاره تا هرکه هرچه دلش خواست انجام بدهد. باید در صحنههای سیاسی مذهبی شرکت کنیم تا آقا خشنود باشد، با ظلم و جور باید مبارزه کنیم تا دل آقا خون نشه.
تا میتوانست برای جوانها میگفت که اندیشۀ انجمن حجتیه وابسته به ساواک بوده و انگلیس.
حرفهایشان نه شبیه خداست و نه اهلبیت! فرقهای انحرافی است، انحرافی!
⏳ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_هفتم
اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم
سریع خودم رو عقب کشیدم .
نه ، اجازه نداشت به من دست بزنه درست بود جلوش راجت بودم ولی نه تا این حد.
انگار پر شده بودم از تردید .
با صداي تقه اي که به در اتاق خورد ، برگشتم به اتاقم و کمد پر از لباس رو به روم .
مامان – مارال جان ! پویا منتظرته .
بلوز دامنی بیرون کشیدم و تنم کردم .
موهام رو جلوي آینه شونه کردم و راه افتادم سمت در اتاقم .
تردید به دلم چنگ زد .
برگشتم و خودم رو دوباره تو آینه نگاه
کردم .
بلوز یاسی رنگی که آستین سر خود بود و فقط دو سانت پایین
سرشونه م رو می پوشوند .
همراه دامن مشکیی
که تا روي زانوم بود .
امیرمهدي تو آینه جون گرفت و گفت " بهش اعتماد کن "
من به خدا اعتماد کرده بودم ، نکرده بودم ؟ همون زمانی که گرگا جلومون بودن و بهش اعتماد کردم و گفتم
کمکمون کنه ، و کرد
همون لحظه اي که قرار بود دوباره سوار هواپیما بشیم و من باز
هم به حرف امیرمهدي بهش اعتماد کردم وسالم رسیدیم تهران .
و باز اعتماد کردم بهش تا حواسش به پدر و مادرم باشه . و بود .
بابا براي جلوگیري از هر اتفاقی خیلی سریع
دکتر خبر کرده بود تا فشار مامان بالاتر نره .
و به لطف داروهاي دکتر، مامانم چیزیش نشده بود .
من سه بار به خدا اعتماد کردم .
و حالا چرا داشتم بی توجه به
همون خدایی که شنیده بودم گفته خودت رو از نامحرم بپوشون با اون سر و وضع می رفتم پیشواز پویا ؟
با اطمینان برگشتم سمت کمد .
یه بلوز آستین دار و شلوار بلند
برداشتم .
کاش امیرمهدي بود و می دید .
بازم امیرمهدي !
نمی دونی که لبخندت خلاصه اي از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده براي استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده ....
باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم ....
حرف هاي تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم را به بهاري سبز
و شکوفایی مهمان کرد ....
نمی دونی امیرمهدي .
نمی دونی چه حالیم .
نمی دونی !
لباسم رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم ......
پویا با ورودم به هال بلند شد و ایستاد .
براي اینکه به آشفتگیم پی نبره لبخند زدم .
پویا – سلام پرنسس من .
من – سلام .
و با دست اشاره اي کردم که بشینه .
وقتی هر دو نشستیم مامان با سینی چاي وارد شد .
به صورت مامان هم لبخندي زدم و بابت چاي تشکر کردم
می دونستم به خاطر اینکه گفته بودم جوابم به پویا مثبته تو خونه راهش دادن .
وگرنه که هیچ پسر غریبه اي به این راحتی اجازه ي ورود به خونه رو نداشت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_هفتم
به حال این آدم باید تأسف مي خوردم یا کار دیگه ای مي کردم ؟
خیره نگاهش کردم .
چیزی نداشتم در جوابش بدم . پویا از
حد خودش فراتر رفته بود و فقط خدا بود که ميتونست جلوش رو بگیره.
سكوتم باعث شد فكر رفتن بیفته . دست داخل جیبش برد
و سری به حالت تعظیم پایین برد:
-بعداً مي بینمت پرنسس . گرچه که صورتت به اون پرنسس قبلي شباهتي نداره ... ولي هنوز باب دل من هستي.
بازم در مقابل وقاحتش سكوت کردم . ترجیح دادم بره .
ترجیح دادم شرش رو کم کنه . واقعاً که شر بود.
وقتي دید هیچي نمي گم لبخند تمسخر آمیزی زد و راه افتاد به سمت آسانسور.
دو سه قدم که دور شد نتونستم خوددار باشم و هیچي نگم
. دهن باز کردم و از ته دلم گفتم:
-الهي به جایي برسي که هر روز از عذاب وجدان برزخي که برام درست کردی یه خواب راحت نداشته باشي.
بدون اینكه برگرده و نگاهم کنه ، شونه ای بالا انداخت و به راهش ادامه داد.
حرفي که بهش زدم منتهای آرزوم بود.
پویا رفت و من ناخودآگاه همچنان خیره بودم به راهي که رفته بود.
بعضي آدما پر سر و صدا وارد زندگي آدم ميشن . به زور به زندگیت مي چسبن و پر سر و صدا هم چنگ ميندازن به خوشبختیت .
اینا همونایي هستن که هرچقدر هم
از زندگیت دور بشن انقدر نقش دقیقي از خودشون به یادگار گذاشتن که با وجود عدم حضور انگار تموم لحظات پا گذاشتن بیخ گلوت و هي فشار مي دن .
پویا هم از این دسته آدما بود . که چنان نقشي به یادگار گذاشته بود که هیچ کس قادر به پاك کردنش نبود.
زنگ پیام گوشم بلند شد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem