eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
698 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 به روح كنت لوكا قسم، هيچي بيشتر از اين پيدا نكردم. بابا به خدا همين شهيداي شهرمون رو، ما جوونا نميشناسيم تو چه توقعي داري تو كفرستون اجازه بدن از شهيداشون كسي چيزي بدونه. هم ادواردو هم عشق من كنت لوكا مظلوم بودند و الا اگه ميذاشتن راجع بهشون كتاب بنويسن كه نصف ايتاليا مسلمون ميشد. نوكرتم فرهاد جون، قبول كن همينجوري كه نميذارن ما بشناسيم آقا مغفوري رو و بايكوت خبري، مجازي، رسانهاي كه كردند هيچ، حتي با ما يه كاري كردند كه از شش متري شهدا هم رد نميشيم؛ اونجا هم نميذارن به گوش كسي برسه. ديگه بقيهاش آقايي خودت! از من همين بر ميومد و يه روضه نذر كردم براي شهيد كنت لوكا توي خونة شما، بعد از عروسيتون. سرم را كه از روي جزوه بلند ميكنم، ميبينم هيچكدام نيستند و توي حياط منتظر من ايستادهاند. سروش دستش را بالا ميآورد به نشانة تسليم و ميگويد: بيا بعد از عروسيت دعوا رو ادامه بديم، الآن به حمايت من نياز داري، نظر مثبتت؟ لبم را جمع ميكنم كه حرف نامربوطي نزنم و با اصرار سروش، همراه شاهرخ مي رويم افتتاحيه توليديش. يك اتاق خانه را خالي كرده. يك چرخ خياطي، يك چرخ سردوز، تعدادي طاقه پارچه و انواع دوكهاي نخ! با اصرار سروش اولين لباس را براي من ميدوزد كه داماد حساب ميشوم و سروش هزينهاش را حساب ميكند و لباس همرنگ من را هم هر دوتايشان انتخاب مي كنند به نيت ساقدوشي! ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 حالا كو تا من دو تا اتاق بسازم بالاي خانة مادر! اما اين دو به طمع داماد شدن دارند اين كارها را ميكنند. به اصرار سروش همراه سلما، خودم نميروم براي خريد جهيزيه چون بايد براي دكترا بخوانم. كارهاي بنايي هم بين سه نفرمان قسمت مي شود تا به امتحان من لطمه نخورد، سلما دارد خياطي ياد ميگيرد كنار درسش، حتماً ميخواهد كمك خرج باشد، اَخم و تَخم من هم اثر ندارد. فلسفه دارد محكم براي يادگيري خياطي؛ كار شيرين و بي دردسر براي خانمها! پنهاني تايپ قبول كردهام و ويراستاري پاياننامه تا كمي كمك خرج داشته باشم؛ مجموعا چهار ساعت ميخوابم و چهل ساعت حسرت روزها و ساعات نوجواني ام را میخورم كه به هيچ گذرانده ام. اما بعد؛ من دوست دارم پايانهاي غمانگيز را، شورانگيز بنويسم. اما بگذاريد بگويم اگر بودم، وقتي كه تو بودي، حتماً ميآمدم هيأتي كه تو سينه ميزدي، شايد هم تو ميآمدي دنبال من؛ مثل آن پسر لاتي كه مادرش نگران آمد دم هيأت و از تو خواست كمك پسرش كني. تو هم دل مادر را نشكستي، خودت رفتي طرح دوستي ريختي با پسر و شد هم هيأتي خودت! حالا هم همين بود. تو مرا از كوه كشاندي و گرسنهاي را مهمان نذري روي مزارت كردي و نااميدي را همراه زندگي پر از زيباييات كردي... من اگر بودم مينشستم پاي تفسير نهج البلاغهاي كه ميگفتي، به قول خودت « استاد، نياز است. انسان هميشه بايد در راه ذكر و ياد خدا باشد. نزد خدا (عنداالله) حاضر باشد. باغباني با خداست. علم آزموده و امتحان داده و آگاه به زبان آيات و اخبار و روايات، كسيكه فراز و نشيب آيات و روايات و مراحل سير الي الله را پيموده...» ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 من اين استاد را خيلي نميتوانم درك كنم عبدالمهديجان! اما از ديروز كه دو سه تا كليپ درس اخلاق رهبري را ديدم، حس ميكنم غير از او كسي را نميتوانم استاد ببينم. خودت هم كه شيفته و مرده رهبر زمانت خميني بودي! از بچگي در مدرسه، دين را به ما زوري ياد دادند، تستي گفتند، من كنار تو دين را عمل صالح ديدم. من اگر بودم درِ خانهات را رها نميكردم... ميدانم دارم بهانه ميآورم. هربار خدا دستم را گرفت و با يكي آشنايم كرد؛ همين چند روز پيش يكي از همرزمانت سي دي صوتي طرح انديشه كلي را داد تا عطشم بخوابد. خندهام گرفت تشابه درخواست سلما و كار دوستت. وقتي از همرزم ديگرت خواهش كردم تا صوتي از تو را به من بدهد، كتب شهيد مطهري را تعارفم كرد. موجوديهايي كه مرا شبيه تو كند زياد است اما بگذار حرف دلم را بزنم. من اگر بودم، همرزمت ميشدم، در كنارت اسلحه به دست ميگرفتم، شايد هم بلاگردانت ميشدم. نميدانم عبدالمهدي... حالا كه كنارم هستي احساس خوشي دارم كه... فصل باران ١٢ به سلما ميگويم: نفر بودند كه با هم دوست بودند؛ اسم رفيق اول جواد بوده، محمدجواد. اسم رفيق دوم هم فرهاد بوده. سلما با شنيدن اسم فرهاد لبخند ميزند و بافتني دستش را ميگذارد زمين و زل ميزند به صورتم. آهستهتر ادامه ميدهم: خيلي دوست شده بودند؛ از نوجووني تا جَووني با هم بودند، حتي با هم رفتند جبهه. فرهاد خيلي جواد، سلما بدون آنكه نگاه از لبان من بردارد آرام لبهايش را تكان ميدهد و ميگويد: محمدجواد! سرم را به نشانة تاييد تكان ميدهم و براي اشتياق سلما ادامه ميدهم. فرهاد خيلي محمدجواد رو دوست داشت، يه بار به محمدجواد گفت؛ ميخوام اسمم رو عوض كنم. شايد نام فرهاد حالش رو خوب نميكرده يا يك اسمي رو ميخواسته كه صاحب اسمش دستي توي عالم داشته باشه، يا شايد هم... اصلاً فرهاد يعني چي؟ جواد سلما زمزمه ميكند: محمدجواد! ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 محمدجواد من نميخواهم سلما را با خودم هم رأي كنم كه دارم اين داستان را تعريف ميكنم؛ بلكه دارم خودم را ميكِشم بالا تا هم سطح فرهاد بشوم با اين تعريفم: محمدجواد خنديد و هيچي نگفت. شايد هم گفت و ساعتها راجع به اسمها و مسمايش حرف زدند. فرهاد رفت اداره ثبت، قبول نكردند. چند بار رفت، قبول نكردند. اين اتفاقا براي سال شصتوچهاره. محمدجواد و فرهاد رزمندة لشكر هفده عليابنابيطالب بودند. چند وقت بعد، بيستويك فروردين شصت وپنج محمدجواد در جزاير مجنون شهيد شد، نوزده سالش بود. فرهاد خيلي بيتابي ميكرد اما ديگر جواد... سلما با بغض ميگويد: محمدجواد. شهيد محمدجواد... فاميليش چي بود؟ شكوريان. محمدجواد شكوريان فرد. فرهاد رفت سر مزار محمدجواد و شكايت كرد، هم از جا موندنش، هم از ادارة ثبت. شب محمدجواد اومد به خوابش و بهش گفت؛ فرهاد فردا برو اداره ثبت، كارت درست ميشه. فرهاد ميره ادارة ثبت و در جا قبول ميكنن! فرهاد زنده است؟ محمدجواد بعد از اينكه اسمش درست ميشه ميره جبهه و شهيد ميشه! اشكهاي سلما ميچكد يكي يكي. چهقدر فرق دارد اين چشمها وقتي كه براي دو چيز متفاوت گريه ميكند. اين اشكهاي سلما چشمانش را زيبا ميكنند و من هم ميتوانم به اين اشكها و چشمها قسم بخورم. ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 اما وقتي براي دنيا گريه ميكني، چشمانت زشت ميشود و انسان را عصبي ميكند. سلما گريهكنان ميگويد: اسم عبدالمهدي رو دوست دارم، بيشتر از فرهاد؛ با مسماست؛ بندگي خداي صاحبالزمان را كردن، از هزار كوه كندن بيشتر ميارزد. عبدالمهدي كه اسم پسرمونه. چند روز صبر كن ببين محمدجوادها چه اسمي بهمون هديه ميدهند. فصل طوفان اين آخرين فصل كتاب است كه با خون دلم مينويسم! صداي هق هق گرية من، نالة شاهرخ، مويههاي مادر و سلما همة گلزار را پر كرده است. اولي كه آمديم نتوانستم طاقت بياورم و فريادهايم تمام سكوت سحر و ابهت كوه را شكست. سلما به سر و صورتش ميكوبيد و جگرخراش ناله ميزد، نميتوانستيم غير از اين كاري كنيم، وقتي كوه و آسمان و مزارهاي شهدا هم به حال ما گريه ميكردند و ما هيچ كاري از دستمان بر نميآمد. حادثه وقتي اتفاق ميافتد، ديگر افتاده است. اگر حادثه اينقدر سهمگين باشد، ديگر هيچ توان نگهداري احساست دست خودت نیست ديشب با خيال راحت با سلما نشستيم تا خود صبح. تا همين حالا پلك روي هم نگذاشتيم. چون داشتيم تمام نوشتهها را يكبار ديگر ميخوانديم و راجع به بعضي قسمتهايش صحبت ميكرديم. دلم گرفته بود از تمام شدن آنچه كه نوشتنش را خدا بر عهدهام گذاشته بود، دوست داشتم در كنار عبدالمهدي بمانم، نميدانستم بعد از او چهكنم؟ مدام به خودم دلداري ميدادم كه تو تازه او را پيدا كردهاي، اين چه احساس تلخيست كه داري؟ دست خودم نبود، حال مادر و سلما هم خوب نبود، حتي شاهرخ و سروش... اصلاً انگار حال عالم خوب نبود. گاهي اتفاقي تلخ دارد ميفتد و ذهنت خبر ندارد، اما دلت تلاطم دارد، مخصوصاً وقتي اين اتفاق تلخ از دست دادن عزيزي باشد كه تو با تمام وجودت ميخواهيش. سلما كنار من در امنيت بود، مادر هم كنارمان در امان بود، شاهرخ هم چند بار زنگ زد و نظرش را داد، با حال خوب... يعني من فكر ميكنم كل مردم ايران در امنيت و آرامش داشتند ديشب و تمام شبهاي قبل، زندگيشان را ميكردند. بعضي تفريح بودند و بعضي مهماني و سر سفرة غذا، عده اي ترجيح داده بودند در خانة خودشان باشند. ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 خلاصه هرجاي ايران بودند با هر تيپ و ريشهاي، با هر فكر و انديشهاي، با هر زندگي و ساز و برگي در امنيت بودند و هستند. صبح نبود، همان نيمه شب، تلفن براي بار چندم زنگ خورد، شاهرخ بود. برداشتم و گفتم: تو چرا مثل مرغ سركنده شدهاي شاهرخ؟ كه ديدم صداي هق هق گريهاش... ماندم بين آنكه دارد گريه ميكند يا نه... صداي نالهاش پيچيد: فرهاد بيچاره شديم! مات ماندم. فرهاد كشتنش! دهانم به آني خشك شد و سكته افتاد در كلامم: يا..حسين... شاه... رخ چي شده؟ صداي گرية شاهرخ بلندتر شد. اشكها هميشه نشان از به زانو درآمدن انسانها نيستند، براي آرامش و تسكينبخشي هستند اما من ميشنيدم كه شاهرخ شكسته است كه دارد اينطور مويه ميكند... لبهايم چنان خشك شده بود كه به زحمت از هم گشودم تا بگويم: شاهرخ تو رو به عبدالمهدي حرف بزن! براي مادرت اينطور زار نزدي! كي شاهرخ؟ كي رو زدند؟ نميدانم ميان گريه بلندش اصلاً صداي من را شنيد يا نه. اما كلماتي كه براي خودش مويه ميكرد را من ميشنيدم. بغضم هر لحظه بيشتر ميشد. مادر و سلما تكانم دادند تا از ماتي درآمدم. سلما تلفن را از دستم كشيد و زد روي بلندگو. صداي شاهرخ در اتاق پيچيد: عبدالمهدي امشب مهمون داره. فرماندش رو داره پذيرايي ميكنه... اي خدا... بيچاره شديم...واي واي واي! به آني مادر كوبيد توي صورتش و سلما اشك از چشمانش جاري شد. شاهرخ را اين مدت يك مرد لوتي سفت شناخته بوديم. حالا! فرهاد، زدنش، خودم ميكشمشون. حتماً نامردي زدن. حتماً از پشت سر زدن. سردارمو زدن، غرورمو كشتن، خودم ميكشمشون. غرورم بود، فداييش ميشدم به مولا، فرماندة عبدالمهدي كه حاج قاسم بود... حاج قاسم... حاج قاسمم رو زدن، غرورمو شكستن شاهرخ داشت براي چه كسي نوحه خواني ميكرد؟ فرماندة عبدالمهدي كه حاج قاسم بوده... حاج قاسم سليماني. الآن كه عبدالمهدي نيست اما حاج قاسم هست... عبدالمهدي كه ديگر فرمانده نميخواهد... حاجي امنيت و آرامش ماست.... ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 طاقتنياوردم ديگر. اشك نشسته بود پشت پلكهايم و غرورم اجازه نميداد بپذيرم حاجقاسم را كسي زده باشد، غرورم له ميشد وقتي شاهرخ مويه ميكرد. غريدم: به ولاي علي درست نگي چي شده خودمو ميكشم... حرف بزن... بگو چه خاكي به سرمون شده شاهرخ! فريادهايم هم شاهرخ را آرام نكرد و هق هقش بيشتر شد و من از ميان صداهاي بريده بريدهاش تلاش ميكردم بفهمم: حاجيمونو زدن... سردارمونو زدن... كرمان يتيم شده فرهاد... من آدم لحظههاي سخت نيستم، آدم تطبيقهايي كه نخواهم. من آدم دل سنگي نيستم، آدم بي محبتيها... من آدم هيچچيز نيستم... نميخواهم باشم... مادر زودتر از دستان سلما گوشي را از دستم كشيد و با فرياد پرسيد: شاهرخ كيو زدند؟ واي مادر! كدوم حاجقاسم مادر؟ و شاهرخي كه با شنيدن صداي مادر آرامتر ناليد: سلام مادر حاجقاسممون رو زدند... علمدارمون رو كشتند... يتيمي درد بديه مادر! همه يتيم شدند... بچههاي كوچيك سوريه و عراق... من آدم تطبيقهايي كه نخواهم، نيستم... خدايا من بندهات نبودم، گناه كردم، دنبال هوسم رفتم؛ اما يك چيز را ميفهميدم؛ جوانمردي، آزادگی یک نفر هم برايم شاهرمز جوانمردي بود؛ حاجقاسم سليماني. اما الآن نميخواهم بين كلام شاهرخ و اين تك اسم زندگيم تطبيقي اتفاق بيفتد. دلم شور افتاده بود اما باور نميكرد كه حاجي از تپش افتاده باشد. گوشي را گرفتم از مادر و فرياد زدم: شاه... رخ... حاجقاسمو زدند فرهاد... كاش ميمردم و اين روز رو نميديدم... اي خدا! گوشي را قطع كردم ميان ضجههاي مادر كه تمام خانه را پر كرده بود: فداي سرت زندگيم اقا، كجاست خيمهات كه براي تسليت بياييم آقا... ياصاحبالزمان بميرم براي دلت كه داغ علمدار ديده مادر لرزان گريه ميكرد و دستاني كه به صورت و پايش فرود ميآورد تا شايد داغش را بتواند تاب بياورد. ضجه كمترين كارمان بود و ناله و زاري آراممان نمي كرد. نميتوانستم باور كنم، زار ميزدم و ميگفتم كه دروغ است حتماً دروغ است... خدايا سحر زمان استجابت دعاست، يك دعا در عمرم ميكنم و ديگر هيچ؛ او باشد و من زندگيم نذر سلامتي علمدار رهبرم شود... تا يك شبكة رسمي بياورم. تا صفحه را باز كنم و تا... اين... اينا همه دروغگويند. مثل بي بي سي دروغگویند ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 دوباره موبايلم زنگ خورد. وصل كردم و ناليدم، همراه هم روضه خوانديم و گريستيم: اي اهل حرم مير و علمدار نيامد... تا نيم ساعت كه باور كنم نبودن يك مرد را. تا نيم ساعت كه مرور كنم تمام دروغ ها و راستها را! رفتم پشتبام، ديش ماهواره را قطع كردم، پرتش كردم توي حياط؛ لعنت بر مني كه پاي انديشههاي اروپا و آمريكايي عمر گذراندم... حاجقاسم را همينها گرفتند. دست گرفتم به سرم و نشستم ميان تمام برگههاي خاطراتي كه از عبدالمهدي مغفوري داشتم و گذاشتم سيل اشكهايم خيسشان كند. مادر توان آمدن نداشت، ماند خانه و كنار سجادهاش. ما توان ماندن در خانه نداشتيم. در سكوت و سياهي شب كرمان، در سرماي زمستان سخت شبهاي كوير آمديم گلزار. هيچ خبري نبود، خبر هنوز پخش نشده بود، هنوز مردم در امنيت از چشمان بيدار حاجقاسم در فراسوي مرزها راحت خوابيده بودند. همه، راحت زندگيشان را شروع ميكنند و تمام! تا حاجقاسم بيدار است و يارانش! من فريادم از نبود حاجي نبود، قاسم كه زياد است از جنس سليمانياش. نگاهم كه به قبرها افتاد يك لحظه از تمام لحظاتي كه با جان آنها بازي كرده بودم به خودم لرزيدم. من كنار امنيت آنها، نوجوانيام را به شهوت گذراندم! كنار جان بر كف گرفتن آنها، پاي ماهواره و شبكههايش روزگارم را سياه گذراندم. كنار تكه تكه شدن حاجقاسم، تمام مملكت را به نقد كشيدم و... من حتي يك راهپيمائي، يك رأي، يك... من خيلي كارها نكردم و كردم. سلما سر گذاشته بود روي مزار عبدالمهدي و زار ميزد. كسي دست گذاشت روي شانهام، شاهرخ بود و موهاي ژوليده و شانهاي كه سرهايمان را تكيهگاه كرد تا صداي هق هقمان را تحمل كند. ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 مادر اسپند را دور سرم ميچرخاند. سلما هم كيف را ميدهد دستم. مادر ميگويد: قاسم جان، من هيچ اما اين دختر رو چشم به راه نگذاري! زود به زود زنگ بزن. دستش را ميبوسم و به سلما ميگويم شما به جاي اينكه براي من دلت تنگ بشه، درساتو ميخوني. ميخندد و ميگويد: شما هم خودتُ تحويل ميگيري، هر جايي رفتي، ريز و دقيق مينويسي! با قاسم (شاهرخ هم اسمش را گذاشته قاسم) راهي شدهايم سمت روستاهاي اطراف كرمان. نذر حاجقاسم كردهايم تا برويم و براي مردم از آمريكا بگوييم و راه حاج قاسم. قسم خوردهام كه ماهوارهها را از بالاي بامها جمع كنم و به جايش پرچم ايران بزنم. قصة دفاع از حريم ايران را بايد بنويسم... هزينة عروسيمان شده است كتابهايي كه ميبريم تا ميان مردم پخش كنيم؛ داستان دوستان حاجقاسم است و خودش! سلما هم جهيزيه را مختصرتر گرفت و بقيهاش شد نذر حاجقاسم. روز تشييع خيليها آمدند كه بايد زودتر ميآمدند پاي امر خدا و ميايستادند كنار انقلاب تا دشمن طمع نكند به ميهنمان! من بالاي همان كوه نشسته بودم با شاهرخ و سروش. كوهي كه مشرف است به مزار شهدا؛ كوه صاحبالزمان. اين چند روز نه خواب داشتيم و نه خوراك. يكباره حس آرامشي از ما گرفته شده بود كه هميشه داشتيم و عادت كرده بوديم به بودنش، همين هم باعث شده بود كه قدر و قيمتش را ندانيم؛ عادتها انسان را دچار غفلت ميكند. با رفتنش و اين داغي كه تمام كشور را به خيابان كشانده و مشهد و قم و تهران و کرمان را به تپش انداخته. ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 کرمان را به تپش انداخته، نه به خاطر اين است كه امنيتمان رفته؛ امنيت امت اسلام به امام جامعه است كه سايهاش مستدام است با بودن سليمانيها، اما قصة علمدار كربلاست و دل قرص حسين و اهل خيام... سروش وسط سكوتم زمزمه ميكند: بايد يكي رو بخواد تا براش همه كاري بكنه، شايدم چون يكي رو ميخواد اين طور همه رو هم شيفتهاش ميكنه! مگه نه فرهاد... خدا چهقدر حاجي را مي خواسته كه دور حرم مولا و گرد حرم ارباب، پيش امام رضا و بي بي، سوريه و حرم امامخميني طوافش داده و روي دست چندين ميليون آدم داره مي چرخوندش. چه كاره بوده كه اشك رهبر دنياي اسلام رو جاري ميكنه... هان فرهاد؟ خدا خيلي ميخواسته حاج قاسم رو... من چهقدر بي ارزشم... به منم ميگن مرد؟ هان فرهاد؟ نگاه از سيل جمعيتي كه تمام كرمان را سياهپوش كرده است برنميدارم و آرام مي گويم: قدر و قيمت هر كي دست خودشه! يكي مثل من اندازة يه ماشين ميارزه، يكي قيمتش قدر يه موتوره، يكي خونه، يكي زر و زيور دنيا... همينقدرم توي چشم مردم ميفته عكسش! حاجي قدر و قيمتش با هيچي حساب نميشد، چون بيحساب براي خدا بندگي كرد؛ همة زندگيش رو گذاشت مقابل خداوند و هرچي كه او گفت، انجام داد. اينه كه همة ما هم براش داريم جون ميديم! چند روزي كه اين بلا برايمان آمد همهاش فكر ميكردم كه چطور دشمن جرأت كرد چنين غلطي كند؛ خودم ميگويم كه هر وقت مقابل قلدر شيطان صفتي كوتاه بيايي او وحشيتر ميشود. مسئولين ردههاي مختلف كه دلشان با مذاكره بود و لبخند به آمريكا ميزدند، و مردمي كه به اين انديشه رأي دادند... حالا ديدند كه هر چهقدر مقابل ظلم سكوت و مدارا كني محكمتر ميزند. شايد بايد تمام اجناس آمريكايي را سالها پيش مي ريختيم داخل خليجفارس، بايد آنتنهاي ماهواره را ميزديم توي صورت خودشان، بايد تلگرام را هك ميكرديم تا ... اينها را كه ميگويم سروش لبخند تلخي ميزند و ميگويد: يكي آمد در خانة ما و گفت بايد حوض وسط خانه رو خراب كنيد. بلايي سرش آوردم ناپيدا! اونوقت دانشمند ما رو ترور كردند، توي فضاي مجازي گفتند چرا ميگيد مرگ بر آمريكا! هستهايمون رو جمع كردند، گفتند چرا ميگيد مرگ بر آمريكا! تحريم كردند، گفتند چرا ميگيد مرگ... جنگيدند باهامون، پولامون رو بلوكه كردند، دزديدند، دائم توي ماهواره تحقيرمون كردند، به رهبرمون فحش دادند، سردارمون رو كشتند، ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 برو ببین هنوز يه عده ميگن چرا ميگيد مرگ... چرا از روي پرچم آمريكا رد ميشيد... ديروز توي محله با يكي دو نفر كه مسخره ميكردند حرفم شد، گفتم: " تو تعصب نداري، ايراني نيستي، غيرت نداري... بابا يكي بزنه تو گوشت يا چپ چپ بهت نگاه كنه پدرشو در مياري... آمريكا از روي بدن سردارمون رد شده تو بازم طرفشو ميگيري؟" گفت: " من با خشونت مخالفم." گفتم: "پس خودت خواستي!" يكي زدم تو گوشش... شروع كرد به زدن من و فحش دادن... صبر كردم خالي كه شد، گفتم: " مگه نگفتي با خشونت مخالفي من كه كاري نكردم فقط يكي بهت زدم، نه كشتمت، نه خونت رو رو سرت خراب كردم، نه تحقيرت كردم، نه به ناموست تعرض كردم... چرا با محبت و گفتگو حل نكردي؟ چرا نذاشتي دوتا ديگه هم بزنمت؟..." من و ما داريم ميرويم تا همين شبههها را براي همه حل كنيم! ماهوارهها و مجازيجات را آمريكا و اسراييل از روي محبت به ما راه نينداختهاند كه اگر اينطور بود ما را نميكشتند، ميخواهند من و شما نباشيم و يكي از راههايشان نابود كردن انديشة ماست. فاسد كردن خيال و تفكر ماست، از بين بردن روح و روان ماست... ميرويم تا مثل حاجقاسم مدافع حريم ايرانِ مهدي فاطمه باشيم! پس بدان در بعضي از روزهاي زندگي شما، رحمت الهي بر شما ميوزد؛ پس خودتان را در معرض اين نسيمها قرار دهيد! نسيم رحمت من عبدالمهدي بود فرصت مغتنم زندگي من و شاهرخ عبدالمهدي بود من هزاران فرصت و نسيم را نديده گرفتم و ضايع كردم! خودم نخواستم محبت خدا را ببينم، و خدا من را رها نكرد و هزاران بار سر راه من نشست تا بالاخره با ياري يك شهيد من را دريافت! شما هم نسيم الهي خود را دريابيد! ⏳پایان https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem