eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 من اين استاد را خيلي نميتوانم درك كنم عبدالمهديجان! اما از ديروز كه دو سه تا كليپ درس اخلاق رهبري را ديدم، حس ميكنم غير از او كسي را نميتوانم استاد ببينم. خودت هم كه شيفته و مرده رهبر زمانت خميني بودي! از بچگي در مدرسه، دين را به ما زوري ياد دادند، تستي گفتند، من كنار تو دين را عمل صالح ديدم. من اگر بودم درِ خانهات را رها نميكردم... ميدانم دارم بهانه ميآورم. هربار خدا دستم را گرفت و با يكي آشنايم كرد؛ همين چند روز پيش يكي از همرزمانت سي دي صوتي طرح انديشه كلي را داد تا عطشم بخوابد. خندهام گرفت تشابه درخواست سلما و كار دوستت. وقتي از همرزم ديگرت خواهش كردم تا صوتي از تو را به من بدهد، كتب شهيد مطهري را تعارفم كرد. موجوديهايي كه مرا شبيه تو كند زياد است اما بگذار حرف دلم را بزنم. من اگر بودم، همرزمت ميشدم، در كنارت اسلحه به دست ميگرفتم، شايد هم بلاگردانت ميشدم. نميدانم عبدالمهدي... حالا كه كنارم هستي احساس خوشي دارم كه... فصل باران ١٢ به سلما ميگويم: نفر بودند كه با هم دوست بودند؛ اسم رفيق اول جواد بوده، محمدجواد. اسم رفيق دوم هم فرهاد بوده. سلما با شنيدن اسم فرهاد لبخند ميزند و بافتني دستش را ميگذارد زمين و زل ميزند به صورتم. آهستهتر ادامه ميدهم: خيلي دوست شده بودند؛ از نوجووني تا جَووني با هم بودند، حتي با هم رفتند جبهه. فرهاد خيلي جواد، سلما بدون آنكه نگاه از لبان من بردارد آرام لبهايش را تكان ميدهد و ميگويد: محمدجواد! سرم را به نشانة تاييد تكان ميدهم و براي اشتياق سلما ادامه ميدهم. فرهاد خيلي محمدجواد رو دوست داشت، يه بار به محمدجواد گفت؛ ميخوام اسمم رو عوض كنم. شايد نام فرهاد حالش رو خوب نميكرده يا يك اسمي رو ميخواسته كه صاحب اسمش دستي توي عالم داشته باشه، يا شايد هم... اصلاً فرهاد يعني چي؟ جواد سلما زمزمه ميكند: محمدجواد! ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 و من دلم می خواست چشم ببندم و باز کنم و ببینم امیرمهدي هنوز نرفته . تا بتونم از رفتن منصرفش کنم . تموم طول شب با امیرمهدي ذهنم حرف زدم و شماتتش کردم به خاطر رفتن . تموم مدت بهش گفتم که چقدر دلم به مهربونیاش خوش شده و من دلم نمی خواد که براش اتفاقی بیفته . و وقتی صداي اذان رو از مسجدي که با فاصله ي زیاد باز هم صوتش رو به گوشمون می رسوند ؛ شنیدم ،رفتم و وضو گرفتم . و تازه یادم افتاد اگر خدا نخواد که دیگه ببینمش من چی کار کنم ؟ وهق زدم به درگاه خدایی که بهش اطمینان داشتم و می ترسیدم که خواستش جدایی ما باشه . چشم که باز کردم با نگاه به ساعت مثل جت بلند شدم . ساعت ده بود . و من نفهمیدم کی خوابم برده بود . هنوز روي سجاده بودم و این نشون می داد وقتی بعد از نماز باز هم گریه کردم و امیرمهدي رو از خدا خواستم ،همونجا خوابم برده دست و صورتم رو که شستم ، بدون خشک کردن صورتم رفتم سمت آشپزخونه اي که می دونستم مامان اونجاست . " سلام " کردم . برگشت و با لبخند جوابم رو داد و با نگاه نگرانش به چشمام اشاره کرد . مامان – چقدر گریه کردي ؟ بی حوصله جواب دادم . من – مال بی خوابیه . مامان – حالا تو نخوابیدي و گریه کردي خبري ازش رسید ؟ من – نمی خواي زنگ بزنی ؟ مامان نگاهی به ساعت انداخت . مامان – زود نیست ؟ با التماس گفتم . من – نه . بزن دیگه ! قلبم داره میاد تو حلقم . مامان سري تکون داد و دست از پاك کردن برنج برداشت . دستش رو شست و رفت سمت گوشی روي کابینت شماره گرفت و می دونستم همون شب شماره ي خونه شون رو از مادر امیرمهدي گرفته . مامان حرف می زد و بیشتر شنونده می شد . و من بی تاب اون اشکاي نشسته تو چشمش بودم . و زیر لب می گفتم " خدایا خودت رحم کن " ... با صداي زنگ گوشیم به طرف اتاق رفتم و با سرعت برداشتمش و حین برگشتن به آشپزخونه به اسم پویا که روي گوشیم افتاده بود نگاه می کردم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و لبخندی بهش زدم. سری تكون داد و از زیر چشم نگاهي به شوهرش انداخت. دوباره به من نگاه کرد و در حالي که نگاهش بین من و محمدمهدی در چرخش بود گفت: -من این حرف رو قبلا ً از یه نفر شنیدم. و باز به محمدمهدی خیره شد . وقتي دید محمدمهدی حرفي نمي زنه رو بهش گفت: -یادته ؟ محمدمهدی نگاه گذرایي بهش انداخت: -کي ؟ -آقا امیرمهدی . یادته ؟ محمدمهدی بدون اینكه حواسش رو از خیابون و ماشین هاش بگیره گفت: _نه . کِي ؟ -اون شبي بود که رفته بودیم خونه ی حاج عمو ! فكر کنم سیزده رجب بود. نرگس پرسید: -سیزده رجب امسال ؟ مائده برگشت به سمتش: -آره . امسال روز عید هم شیریني و شربت دادین . ما شبش اومدیم خونه تون . آخه خونه ی خاله م مهمون بودیم. نرگس سری تكون داد: -یادم افتاد. و رو به من ادامه داد: -سیزده رجب امسال شما هم خونه ی ما اومدین . یادته ؟ سری تكون دادم . مگه مي شد یادم رفته باشه بعد از اون همه گشتن دنبال امیرمهدی چه روزی برای بار دوم دیدمش گفتم: -آره . تو مولودی با هم آشنا شدیم به اصرار مامان طاهره اومدیم خونه تون . مائده رو به محمدمهدی گفت: -یادت افتاد ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem