( ♥️°📕)
📚#عشق_و_دیگر_هیچ
✍🏻#نرجس_شکوریان_فرد
📖#قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم
طاقتنياوردم ديگر. اشك نشسته بود پشت پلكهايم و غرورم اجازه نميداد بپذيرم
حاجقاسم را كسي زده باشد، غرورم له ميشد وقتي شاهرخ مويه ميكرد. غريدم:
به ولاي علي درست نگي چي شده خودمو ميكشم... حرف بزن... بگو چه
خاكي به سرمون شده شاهرخ!
فريادهايم هم شاهرخ را آرام نكرد و هق هقش بيشتر شد و من از ميان صداهاي
بريده بريدهاش تلاش ميكردم بفهمم:
حاجيمونو زدن... سردارمونو زدن... كرمان يتيم شده فرهاد...
من آدم لحظههاي سخت نيستم، آدم تطبيقهايي كه نخواهم. من آدم دل سنگي
نيستم، آدم بي محبتيها...
من آدم هيچچيز نيستم... نميخواهم باشم... مادر زودتر از دستان سلما گوشي را از
دستم كشيد و با فرياد پرسيد:
شاهرخ كيو زدند؟ واي مادر! كدوم حاجقاسم مادر؟
و شاهرخي كه با شنيدن صداي مادر آرامتر ناليد:
سلام مادر حاجقاسممون رو زدند... علمدارمون رو كشتند... يتيمي درد بديه
مادر! همه يتيم شدند... بچههاي كوچيك سوريه و عراق...
من آدم تطبيقهايي كه نخواهم، نيستم... خدايا من بندهات نبودم، گناه كردم،
دنبال هوسم رفتم؛ اما يك چيز را ميفهميدم؛ جوانمردي، آزادگی
یک نفر هم برايم شاهرمز جوانمردي بود؛ حاجقاسم سليماني. اما الآن نميخواهم
بين كلام شاهرخ و اين تك اسم زندگيم تطبيقي اتفاق بيفتد. دلم شور افتاده بود
اما باور نميكرد كه حاجي از تپش افتاده باشد.
گوشي را گرفتم از مادر و فرياد زدم:
شاه... رخ...
حاجقاسمو زدند فرهاد... كاش ميمردم و اين روز رو نميديدم... اي خدا!
گوشي را قطع كردم ميان ضجههاي مادر كه تمام خانه را پر كرده بود:
فداي سرت زندگيم اقا، كجاست خيمهات كه براي تسليت بياييم آقا...
ياصاحبالزمان بميرم براي دلت كه داغ علمدار ديده
مادر لرزان گريه ميكرد و دستاني كه به صورت و پايش فرود ميآورد تا شايد
داغش را بتواند تاب بياورد. ضجه كمترين كارمان بود و ناله و زاري آراممان نمي
كرد.
نميتوانستم باور كنم، زار ميزدم و ميگفتم كه دروغ است حتماً دروغ است... خدايا
سحر زمان استجابت دعاست، يك دعا در عمرم ميكنم و ديگر هيچ؛ او باشد و من
زندگيم نذر سلامتي علمدار رهبرم شود... تا يك شبكة رسمي بياورم. تا صفحه را باز
كنم و تا...
اين... اينا همه دروغگويند. مثل بي بي سي دروغگویند
⏳ادامه دارد...⏳
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم
.....یا میخواد با این سختی بهم درجه ي بالاتري بده .
مثل کربنی که وقتی قراره بشه الماس باید فشار و گرماي خیلی زیادي رو تحمل کنه .
براي همین ناراضی نیستم .
تکیه دادم به دیوار پشت سرم و به امیرمهدي ذهنم گفتم .
من – من ناراضیم امیرمهدي .
من از خدا ناراضیم .
این امتحان ، این تاوان براي من سنگینه . این فشار براي درجه ي بالاتر براي من قابل تحمل نیست .
به خودش قسم نیست .
باز هم اشکام شد بارون بهاري .
" می دونین مشکل شما چیه ؟
اینکه یا راه عاشق بودن رو بلد
نیستین یا اونجور که باید خدا رو
نمی شناسین این حرف امیرمهدي باد طلبکاریم رو خوابوند .
واقعا عاشقی بلد نبودم ؟
یا خداشناس خوبی نبودم ؟
چرا اون شب جلو در خونه گفت خداشناسی کنم ؟
چه اصراري داشت ؟
می خواست به کجا برسم ؟
اگر خدا رو می شناختم مشکلم حل می شد ؟ نه نمی شد .
به نظرم نمی شد .
با خداشناسی امیرمهدي من برمی گشت ؟
سري تکون دادم .
من – بر نمی گردي امیرمهدي .
با خداشناسی من چیزي عوض نمی شه .
صداي صوت مداحی تو خونه پیچید .
قطعاً کار مامان بود .
ولی نفهمیدم صداي تلویزیونه یا رادیو .
ولی هر چی بود مداحش آتیش تو جونم انداخت .
- " هر چه آلوده تر از پیش آمدم بر درگهت ...... بیشتر در وادي
عشقت امان دادي مرا .... با وجود بارها بد
امتحان پس دادنم ..... باز هم از نو مجال امتحان دادي مرا .....
تو خداي منی ..... تو کریم منی .... تو رحیم منی
..... تو عطوف منی .... تو رئوف منی .... تو حبیب منی .... تو مجیب منی .... تو طبیب منی .....
من براي خدا چیکار کرده بودم ؟
من باز هم مثل قبل فقط طلبکار
بودم .
بازم حرفاي امیرمهدي تو ذهنم جوون گرفت . "
عشق خدا و بنده ش براي این قشنگه که وقتی دوطرفه باشه بدون چشم داشته .
تو عبادت می کنی چون عاشقشی بدون اینکه توقع پاداش داشته باشی و اون پاداش میده بدون اینکه ازت طاعت بیشتري بخواد . "
خجالت کشیدم از خودم و خدایی که تهدیدش کرده بودم .
یه لحظه چیزي از ذهنم گذشت .
من براي عبادتم پاداش خواستم ؟
آره . من امیرمهدي رو خواستم .
اگر خواستش نرسیدن من و امیرمهدي بود چی ؟
نکنه چون من امیرمهدي رو خواستم در ازاي عبادتم ،اینجوري ما رو از هم دور کرد ؟
" خدا خودش می دونه تجلی هر عشقی رو تو چی قرار بده . "
این حرف امیرمهدي بود .
شاید خدا تجلی عشق من به امیرمهدي رو تو نرسیدن گذاشته بود !
دوباره هق زدم .
من – نمی خواي ما به هم برسیم ؟
من حق ندارم امیرمهدي رو داشته باشم ؟ من لیاقتش رو ندارم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم
_مثل تو نیست که دم از عشق بزنه ولي هیچي از عاشقي حالیش
نباشه . یه ادم عاشق راضي نمي شه خار به پای معشوقش بره چه برسه به اینكه همه ی آروزهاش رو به مسلخ بكشه
پویا –اوهو .. چه لفظ قلم ؟ ..
ادعای عاشقي نداشتم . مي خواستم روی تو و شوهرت رو کم کنم که کردم.
نفس عمیقي کشید:
پویا –حالا تویي که ادعای عاشقیت مي شه .. بفهم ، عشقت برای رسیدن به خدا که عشقشه داره پرپر مي زنه.
به جای دعا برای به هوش اومدنش و هر روز رفتن و التماس بهش ؛ ولش کن بره.
و با تمسخر اضافه کرد:
پویا –تو که نمي خوای آروزهاش رو به مسلخ بكشي ؟
حس کردم هر چي اطرافم وجود داره مثل گردبادی شروع کرده به حرکت.
مي چرخه و مي چرخه .. تند و تند .. بدون اینكه لحظه ای بایسته چرخید و چرخید ... تند ... تند ... و یك دفعه خورد تو سرم
. مثل یه پتك سنگین.
روحم سیری ناپذیر حرف پویا رو بلعید.
پویا راست مي گفت . عشق امیرمهدی خدا بود . در اصل عشق واقعي امیرمهدی ، خدا بود.
اون داشت بین موندن تو این دنیا و رفتن پیش عشق حقیقیش دست و پا مي زد.
من دعا مي کردم به موندنش ، به چشم باز کردنش . و شاید امیرمهدی بي تابي مي کرد برای آروم گرفتن در
اغوش خدا!
برای لحظه ای نفس کشیدن یادم رفت.
پویا انگار مي دونست تو چه برزخي رهام کرده که پر صدا
خندید و گفت:
-بهش فكر کن . به رفتنش فكر کن عزیزم . حیفه آرزوهاش رو ندیده بگیری.
و ارتباط رو قطع کرد.
یعني خدا هم به همون اندازه مشتاق برگشت روح امیرمهدی به خودش بود ؟
اگر خدا هم مشتاق بود ؟ ... اگر .. اگر...
نه .. بي اختیار لب زدم "نه ... "
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem