( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_نود_و_نهم
نان باید میگرفت. راه افتادیم تا بخرد. نانوایی اول را رد کردیم و هیچ نگفتم. دومی هم، سومی هم. گفتم:
- این نانواییها که خلوته، چرا نمیگیری؟
خیلی عادی راه رفت و حرف عجیبی را خیلی عادیتر گفت:
- صد متر پایینتر نانوایی هست که عکس امامخمینی رو داخل مغازهاش زده، فکر میکنم به ولایت نزدیکتره...
ا□■□ا
ماشین پر از ما رزمندگان بود که چپ کرد. از سیرجان میرفتیم اهواز، وضعیتمان بد بود، ترس و اضطراب و درد. هرکس فکر خودش بود اما عبدالمهدی یک گوشه پیشانی گذاشت روی خاک و سجده شکر...
ا■□■ا
وضع مالیام خوب نبود. یعنی نه اینکه درآمد نداشته باشم، اما خب آدمیزاد دوست دارد کمی بیشتر داشته باشد. به عبدالمهدی که رسیدم نالیدم:
- وضع مالیام خوب نیست!
صبر کرد کمی. آرامتر از همیشه رویش را برگرداند و گفت:
- قناعت کنی خوبه! مالِ دنیا خیلی فریب میده، اگه بهش خیلی دل ببندی و چشم بندازی، از خدا دور میشی.
⏳ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_نهم
.دلم می خواست یه گوشه بشینم و به امیرمهدي و حرفاش فکر کنم .
لحظه به لحظه اي که تو اون کوه ها گیر
افتاده بودیم رو مرور کنم .
یه مرگم شده بود .
می دونستم یه چیزي شده .
حالا تأثیر خود امیرمهدي بود یا حرفاش ؛ نمیدونستم .
بی اختیار برگشتم سمت پویایی که به خاطر سکوت من سکوت
کرده بود و زیر چشمی نگاهم می کرد گفتم .
من – تو چرا اینجایی ؟
ابروهاش به آنی پرید بالا.
پویا – نباید باشم ؟
من – نمی دونم .
تا اونجایی که می دونم هنوز نسبتی با هم نداریم.
فنجونش رو روي میز گذاشت .
پویا – اول اینکه نگرانت بودم .
حس می کنم یه جوري شدي .
اومدم ببینم اشتباه کردم یا نه !
من – خوب ؟
نتیجه ؟
تو دلم لعنتی به خودم فرستادم .
این نتیجه گیري امیرمهدي بدجور
روم تأثیر گذاشته بود .
انگار از هر چیزي میخواستم نتیجه گیري کنم .
خوب بود یا بد ؟
پویا – عوض شدي؟
از فکر چند باره ي امیرمهدي بیرون اومدم . سري تکون دادم .
من – حالم خوب نیست .
می شه بري پویا .
ناباور نگاهم کرد .
تو تموم مدت دوستی هیچ وقت کنارش نزده بودم .
هیچوقت از با هم بودنمون ناراحت نبودم . من هیچوقت براي خداحافظی به میل خودم پیشقدم نشده بودم !
واقعا هم جاي تعجب داشت .
ولی انگار دست خودم نبود .
حوصله ي هیچ چیزي رو نداشتم .
به خصوص پویا که با حضورش امیرمهدي رو تو ذهنم کم رنگ می کرد .
شایدم من اینطور حس می کردم .
سري تکون داد و بلند شد ایستاد .
پویا – خوب .
فردا کی بیام دنبالت ؟
من – فردا ؟
پویا – مهمونی سمیرا دیگه !
واي .....
مهمونی سمیرا رو به کل فراموش کرده بودم .
یه مهمونی قاطی .
هر جور ادمی توش پیدا می شد .
که مطمئناً به لطف نوشیدنی
هاش شب پر ماجرایی می تونست باشه .
خونه ي سمیرا و
مهمونیاش با بقیه فرق داشت
قرار بود تو اون مهمونی جواب بله م رو به پویا بدم .
و حالا پر
از حس تردید کجا می خواستم برم ؟
باز هم اشفتگی و ترس .
ترس از اون همه تردید .
ترس از مقایسه ي حرفاي امیرمهدي و پویا . مقایسه ي رفتارشون .
نه هیچ چیز قابل توجهی نبود که بشه مقایسه کرد .
مرد حرفاي امیرمهدي زیادي ایده آل بود و می تونست هر رقیبی
رو به راحتی از صحنه بیرون کنه .
و من مونده بودم با اون مرد
ایده الی که دلم به راحتی خواستنش رو فریاد می زد چه جوري با پویا ادامه بدم !
نمی تونستم برم به اون مهمونی .
مطمئن گفتم .
من – من نمیام .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_نهم
به کل یادم رفته بود بهش گفتم "بعداً حرف مي زنیم "و اون با چه دلخوشي ای ترکمون کرده بود!
احتمالا ً فكر مي کرد دارم برای رسیدن بهش و حرف زدن باهاش عجله مي کنم.
آروم آروم به طرفم قدم برداشت .
سمج بود و این رو از
رفتارش به خوبي فهمیده بودم .
حالا که من رو بعد از یه
مدت تنها گیر اورده بود مي خواست از فرصت به دست اومده استفاده کنه و حرف بزنه .
و نمي فهمیدم چرا انقدر
اطمینان داره که با اصرار به خواسته ش ميرسه و من پیشنهادش رو قبول مي کنم ؟
البته با اون "بعداً حرف مي زنیم "ی که بهش گفتم تا حدی به سمت خوش باوری هولش داده بودم .
با فكر اینكه اگر بخوام بازم شل بزنم همچنان به پیاده رویش روی اعصابم ادامه مي ده اخمي کردم و به قدم هام
اقتدار دادم.
در حالي که از کنارش مي گذشتم دستم رو تو هوا تابي
دادم و گفتم:
-امروز وقت ندارم . یه روز دیگه حرف ميزنیم.
و سریع از مقابلش رد شدم.
***
تمرین اخر رو که حل کردم ، برگشتم به سمت ده تا شاگردم.
داشتن تند و تند هر چي رو تخته بود رو توی برگه هاشون مي نوشتن.
آهسته به سمت میزم رفتم و کتاب رو نگاه کردم برای اطمینان از اینكه تمرین دیگه ای باقي نمونده که براشون
حل نكرده باشم!
خیالم که راحت شد سر بلند کردم و رو بهشون گفتم:
_خب ، اشكالي ندارین ؟
با چشمای خسته نگاهم کردن و سری به علامت "نه "تكون دادن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem