eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| نان باید می‌گرفت. راه افتادیم تا بخرد. نانوایی اول را رد کردیم و هیچ نگفتم. دومی هم، سومی هم. گفتم: - این نانوایی‌ها که خلوته، چرا نمی‌گیری؟ خیلی عادی راه رفت و حرف عجیبی را خیلی عادی‌تر گفت: - صد متر پایین‌تر نانوایی هست که عکس امام‌خمینی رو داخل مغازه‌اش زده، فکر می‌کنم به ولایت نزدیک‌تره... ا□■□ا ماشین پر از ما رزمندگان بود که چپ کرد. از سیرجان می‌رفتیم اهواز، وضعیت‌مان بد بود، ترس و اضطراب و درد. هرکس فکر خودش بود اما عبدالمهدی یک گوشه پیشانی گذاشت روی خاک و سجده شکر... ا■□■ا وضع مالی‌ام خوب نبود. یعنی نه این‌که درآمد نداشته باشم، اما خب آدمیزاد دوست دارد کمی بیشتر داشته باشد. به عبدالمهدی که رسیدم نالیدم: - وضع مالی‌ام خوب نیست! صبر کرد کمی. آرام‌تر از همیشه رویش را برگرداند و گفت: - قناعت کنی خوبه! مالِ دنیا خیلی فریب می‌ده، اگه بهش خیلی دل ببندی و چشم بندازی، از خدا دور می‌شی. ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 .دلم می خواست یه گوشه بشینم و به امیرمهدي و حرفاش فکر کنم . لحظه به لحظه اي که تو اون کوه ها گیر افتاده بودیم رو مرور کنم . یه مرگم شده بود . می دونستم یه چیزي شده . حالا تأثیر خود امیرمهدي بود یا حرفاش ؛ نمیدونستم . بی اختیار برگشتم سمت پویایی که به خاطر سکوت من سکوت کرده بود و زیر چشمی نگاهم می کرد گفتم . من – تو چرا اینجایی ؟ ابروهاش به آنی پرید بالا. پویا – نباید باشم ؟ من – نمی دونم . تا اونجایی که می دونم هنوز نسبتی با هم نداریم. فنجونش رو روي میز گذاشت . پویا – اول اینکه نگرانت بودم . حس می کنم یه جوري شدي . اومدم ببینم اشتباه کردم یا نه ! من – خوب ؟ نتیجه ؟ تو دلم لعنتی به خودم فرستادم . این نتیجه گیري امیرمهدي بدجور روم تأثیر گذاشته بود . انگار از هر چیزي میخواستم نتیجه گیري کنم . خوب بود یا بد ؟ پویا – عوض شدي؟ از فکر چند باره ي امیرمهدي بیرون اومدم . سري تکون دادم . من – حالم خوب نیست . می شه بري پویا . ناباور نگاهم کرد . تو تموم مدت دوستی هیچ وقت کنارش نزده بودم . هیچوقت از با هم بودنمون ناراحت نبودم . من هیچوقت براي خداحافظی به میل خودم پیشقدم نشده بودم ! واقعا هم جاي تعجب داشت . ولی انگار دست خودم نبود . حوصله ي هیچ چیزي رو نداشتم . به خصوص پویا که با حضورش امیرمهدي رو تو ذهنم کم رنگ می کرد . شایدم من اینطور حس می کردم . سري تکون داد و بلند شد ایستاد . پویا – خوب . فردا کی بیام دنبالت ؟ من – فردا ؟ پویا – مهمونی سمیرا دیگه ! واي ..... مهمونی سمیرا رو به کل فراموش کرده بودم . یه مهمونی قاطی . هر جور ادمی توش پیدا می شد . که مطمئناً به لطف نوشیدنی هاش شب پر ماجرایی می تونست باشه . خونه ي سمیرا و مهمونیاش با بقیه فرق داشت قرار بود تو اون مهمونی جواب بله م رو به پویا بدم . و حالا پر از حس تردید کجا می خواستم برم ؟ باز هم اشفتگی و ترس . ترس از اون همه تردید . ترس از مقایسه ي حرفاي امیرمهدي و پویا . مقایسه ي رفتارشون . نه هیچ چیز قابل توجهی نبود که بشه مقایسه کرد . مرد حرفاي امیرمهدي زیادي ایده آل بود و می تونست هر رقیبی رو به راحتی از صحنه بیرون کنه . و من مونده بودم با اون مرد ایده الی که دلم به راحتی خواستنش رو فریاد می زد چه جوري با پویا ادامه بدم ! نمی تونستم برم به اون مهمونی . مطمئن گفتم . من – من نمیام . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 به کل یادم رفته بود بهش گفتم "بعداً حرف مي زنیم "و اون با چه دلخوشي ای ترکمون کرده بود! احتمالا ً فكر مي کرد دارم برای رسیدن بهش و حرف زدن باهاش عجله مي کنم. آروم آروم به طرفم قدم برداشت . سمج بود و این رو از رفتارش به خوبي فهمیده بودم . حالا که من رو بعد از یه مدت تنها گیر اورده بود مي خواست از فرصت به دست اومده استفاده کنه و حرف بزنه . و نمي فهمیدم چرا انقدر اطمینان داره که با اصرار به خواسته ش ميرسه و من پیشنهادش رو قبول مي کنم ؟ البته با اون "بعداً حرف مي زنیم "ی که بهش گفتم تا حدی به سمت خوش باوری هولش داده بودم . با فكر اینكه اگر بخوام بازم شل بزنم همچنان به پیاده رویش روی اعصابم ادامه مي ده اخمي کردم و به قدم هام اقتدار دادم. در حالي که از کنارش مي گذشتم دستم رو تو هوا تابي دادم و گفتم: -امروز وقت ندارم . یه روز دیگه حرف ميزنیم. و سریع از مقابلش رد شدم. *** تمرین اخر رو که حل کردم ، برگشتم به سمت ده تا شاگردم. داشتن تند و تند هر چي رو تخته بود رو توی برگه هاشون مي نوشتن. آهسته به سمت میزم رفتم و کتاب رو نگاه کردم برای اطمینان از اینكه تمرین دیگه ای باقي نمونده که براشون حل نكرده باشم! خیالم که راحت شد سر بلند کردم و رو بهشون گفتم: _خب ، اشكالي ندارین ؟ با چشمای خسته نگاهم کردن و سری به علامت "نه "تكون دادن. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem