( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_نود_و_پنجم
اسم سید جبار را میان برگههایم میبینم. شهید جهانگردچی. معروف است به سید جبار. نگاهم که به اسمش میافتد یاد دستان خالکوبی شاهرخ میافتم. تمام بدن سید جبار خالکوبی بوده. میرود جبهه و تمام بدنش میشود رنگ خدا.
شاهرخ این روزها حتی زیرپوش هم نمیپوشد... خدا برایش جبران میکند. خدا برای هر که به آغوشش پناه بیاورد جبران میکند. خدا به واسطهٔ محبت امام همه را جبران میکند.
آقاجان من آدم شما نبودهام؛ اما شما امام من هستی و این دلم را آرام میکند. من مثل عبدالمهدی نبودهام برایت؛ اما شما که برای من بودهای و هستی. این مهم است. باور کنید که من هم از تباهی و ظلم و فساد متنفرم و این حاصل دعای شما برای من است. نتیجۀ نگاه شما به من. نتیجۀ اینکه شما را پدر خودم میدانم. به من صبر کنید، پا به رکابتان خواهم شد.
دوستم دارید و اجازه بدهید که دوستتان داشته باشم. دلم میخواهد فریاد بزنم اما حیا میکنم. مینشینم کنار مزار همۀ این سربازانت، کنار همۀ اینهایی که شما کنارشان مینشینی، من به شما اقتدا میکنم و مینشینم کنارشان و واسطهشان میکنم بین خودم و شما؛ یک روز اسم من هم برای شما ثبت میشود: سرباز ناچیز امام!
سر میگذارم روی سنگ سرد مزار عبدالمهدی. آنقدر داغ هستم که خنکای سنگ را نیاز دارم. من چه کردهام با خودم. نماز نمیخواندم تا مبادا دانشجوهای دیگر مسخرهام نکنند. درکلاس با دخترها به این خاطر جمع میشدیم که نگویند امّل. لباسم را به این خاطر طبق مد میپوشیدم که کسی حرفی نزند. من... من مارک میخریدم و پولم را دور میریختم که... وای وای وای...
شاهرخ بلندم میکند. قلم را میدهد دستم و کاغذها را مرتب میکند تا بنویسم.
ا□■□ا
کاغذ را دادم دستش و گفتم:
- عبدالمهدی شعری برام مینویسی!
کاغذ و خودکار را گرفت. نگاهی به اطراف کرد و نوشت:
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی حقیقت گذر توانی کرد
هیچ گرد و غباری بر ذات اقدس پروردگار نیست، هرچه غبار هست روی انسان است، این گرد و غبار را بریز تا بتوانی جمال حق را ببینی!
⏳ادامه دارد... ⏳
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_پنجم
دو روز قبلش مثل یه فیلم از جلوي چشمام رد شد :
اومدن چند تا دیگه از محلیا و آوردن نون و پنیر محلی که بدجور
به من و امیرمهدي مزه کرد .
بعد هم اومدن هلی کوپتر امداد ، که به خاطر وخیم بودن حال مرد
مجروح اول اون رو اعزام کردن براي
بستري شدن تو بیمارستان .
ما هم صبر کردیم تا هلی کوپتر بعدي بیاد و ما رو ببره .
با ماشین ما رو رسوندن بندرعباس .
اونجا به خونه زنگ زدم .
مامان و رضوان خونه بودن به اضافه ي کل زناي فامیل .
بابا و مهرداد رفته بودن براي خبر گرفتن از هواپیما و مسافراش .
وقتی رضوان گوشی رو برداشت فقط تونستم بگم " من زنده م رضوان " و صداي هق هق گریه ش بلند شد .
با مامان هم حرف زدم .
امیرمهدي هم زنگ زد خونه شون .
هیچ وقت از یادم نمی ره ،
وقتی امیر مهدي پشت تلفن گفت " نرگس "
صدای جیغ و گریه با هم قاطی شد .
بعد هم صداي صلوات شنیدم
.
لبخند امیرمهدي یه لحظه هم جمع نشد .
امیرمهدي .
بازم امیرمهدي .
از دقیقه اي که وارد خونه شدم همه چیز عالی بود .
تازه قدر عافیت دونستم .
قدر خونه و مادر و پدر .
قدر خانواده .
ولی دل من با تموم آرامش و عشقی که دریافت می کرد یه چیزي کم داشت .
یه لبخند قشنگ ، یه نگاه خاص
به رنگ سبز تیره ، یه قلب پر ضربان ، یه آغوش گرم که رعایت
می کرد حتی محرم بودن اجباري رو .
من اون روز می خواستم امیرمهدي رو اذیت کنم غافل از اینکه خودم رو گرفتار کردم .
و امیرمهدي رو ثبت تموم لحظه هام .
از ذهنم نمی رفت .
به هیچ طریقی .
شایدم منِ وجودیم نمی خواست رهاش کنه .
انگار روحم رو باهاش پیوند زده بودم .
صداي زنگ آیفون تو خونه پیچید .
صداي جواب دادن مامان رو
شنیدم .
تصور کردم رضوان اومده .
اما صداي مامان تصوراتم
رو به هم زد .
مامان – مارال بیداري ؟ .
پویا اومده .
پویا!
چرا از شنیدن اسمش خیلی خوشحال نشدم ؟
مگه نمی خواستم بهش
بله بگم ؟
مگه نمی خواستم شریک زندگیش بشم ؟
سریع بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم .
بعد هم قبل از ورودش سریع برگشتم اتاق تا لباس عوض کنم .
رو به روي کمد لباسام ایستادم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_پنجم
خودش رو جلوتر کشید:
-من مي تونم!
-آره تو مي توني . همونجوری که با کلك تونستي از دست قانون در بری.
لبخندی زد:
-تو که خوب من رو شناختي پس برای من دَم از حق نزن .
سری تكون دادم:
_توحق و نا حق حالیت نیست .
وگرنه باید الآن از وجدان درد بمیری .
تو جنگي رو با امیرمهدی شروع کردی که
اون هیچ تمایلي برای انجامش نداشت . اون تا مدت ها از وجودت بي خبر بود.
طلبكارانه گفت:
-چرا بهش نگفته بودی ؟
-برای اینكه برای من تموم شده بودی.
پوزخندی زد :
-کي من رو تموم کرده بود ؟ کي باعث شده بود دیگه نگاهمم نكني ؟ حق داشتم مسبب این موضوع رو بكشم!
بهش توپیدم:
-من .. من تمومت کردم . من نخواستمت . طرف تو من بودم نه امیرمهدی . اگر قرار بود انتقامي گرفته بشه باید از
من گرفته مي شد.
سرش رو کج کرد:
-خوب شد گفتي . تو رو یادم رفته بود.
صاف ایستاد:
-از الان جنگ من و تو شروع مي شه . مشكل من با شوهرت در حد رو کم کني بود که برندهش من بودم.
حرصم گرفت.
-تو مشكل رواني داری.
ابرویي بالا انداخت:
_نه . من فقط عادت ندارم بازنده باشم!
دستام رو مشت کردم.
-مسابقه ای نبود که برد و باخت داشته باشه . تو درخواست ازدواج کرده بودی و منم ردش کردم . همین.
_اتفاقاً برعكس . هر چیزی برای من حكم مبارزه رو داره . و حالا طرف مبارزه م تویی
به جایی میرسونمت که
برای اینكه زنم بشي له له بزني.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem