eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| نماز عبدالمهدی دو بخش داشت. نه! نماز مؤمن دو بخش است؛ یکی نافله، یکی واجب! عبدالمهدی مؤمن بود؛ نماز و نافله را یک بخش می‌دید. همیشه می‌خواند جز استثنائات... ا□■□ا همه باید شنا یاد بگیرند. بخش‌نامۀ جدید سپاه بود. عبدالمهدی هم فرماندۀ سپاه سیرجان! بخش‌نامه را که دید، کمی فکر کرد و گفت: - من خودم هم شنا بلد نیستم. اول برم یاد بگیرم تا نیرو... یک هفته‌ای شد شناگر ماهر. خیلی تمرین می‌کرد. از غریق‌نجات‌ها هم جلو زد... توجه و اطاعت پذیرش برای اهداف انقلاب... ا□■□ا دستور سپاه برای نیروها بود: - جزوات مکتب انقلاب باید مطالعه و امتحان گرفته‌ شود. عبدالمهدی همه را خواند، بیست هم گرفت. به مزاح گفتم: - نمراتت هم که خوب است. سری تکان داد گفت: - من اگر تلاش نمی‌کردم پیش خدا شرمنده می‌شدم. ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 پویا ! چرا از شنیدن اسمش خیلی خوشحال نشدم ؟ مگه نمی خواستم بهش بله بگم ؟ مگه نمی خواستم شریک زندگیش بشم ؟ سریع بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم . بعد هم، قبل از ورودش سریع برگشتم اتاق تا لباس عوض کنم . رو به روي کمد لباسام ایستادم . بو.سه ش روي دستم تو ذهنم جون گرفت . یه بو.سه ي معمولی و سرشار از شادي . با مامان اینا اومد فرودگاه پیشوازم . تو بندرعباس مسئولین گفتن یا خونواده باید بیان دنبالمون یا اینکه خودمون با هواپیما بریم . از شنیدن اسم هواپیما بدنم یخ کرد . حاضر نبودم دوباره خودم رو بسپارم به غول آهنی بزرگی که به نظرم دیگه امن نبود . ولی وقتی امیرمهدي نزدیکم زمزمه کرد " به خدا اعتماد کن ، زود می رسیم به خانواده مون " من باز هم اعتماد کردم و باز هم جواب اعتمادم رو گرفتم . صحیح و سالم یک ساعت و نیم بعد تو آغوش مامان بودم که از زور گریه چشماش باز نمی شد . پویا هم اومده بود . شاد بود . خوشحال بود . می دونستم نگرانم بوده . از دیدن همه شون خوشحال بودم و ذوق زده ، که می تونستم یه بار دیگه ببینمشون . گرچه که چشمام گاهی سر می خورد به سمت امیرمهدي اي که تو آغوش دو تا زن بود . یکیشون جوون تر که حس کردم باید نرگس خواهرش باشه و اون یکی هم زنی که از فرم صورتش حدس زدم مادرشه . وقتی با خونواده ي شادم برگشتم خونه ، تو یه فرصت ؛ هرچند کوچیک ، تا کسی دورمون نبود پویا یه بو.سه ي آروم روي دستم نواخت . اون لحظه مغزم هنگ کرد . فقط یه چیز می دیدم . صورت امیرمهدي که بین صورت من و صورت پویا فاصله انداخته بود . و نگاه خاصش که کنترلش می کرد . انگار ملکوت رو به بند می کشید . و لبخند هایی که در عین زیبایی از ابهت مردونه ش کم نمی کرد . چقدر دل حریصم از اون لبخند ها سیراب می شد ! و حرف هاي عاشقانه ش درباره ي خدا . که انگار سمت و سو می داد به سرگردانی هاي عقلم . اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم سریع خودم رو عقب کشیدم . نه ، اجازه نداشت به من دست بزنه درست بود جلوش راحت بودم ولی نه تا این حد. انگار پر شده بودم از تردید . با صداي تقه اي که به در اتاق خورد ، برگشتم به اتاقم و کمد پر از لباس رو به روم . مامان – مارال جان ! پویا منتظرته . بلوز دامنی بیرون کشیدم و تنم کردم . موهام رو جلوي آینه شونه کردم و راه افتادم سمت در اتاقم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 پویا ! چرا از شنیدن اسمش خیلی خوشحال نشدم ؟ مگه نمی خواستم بهش بله بگم ؟ مگه نمی خواستم شریک زندگیش بشم ؟ سریع بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم . بعد هم، قبل از ورودش سریع برگشتم اتاق تا لباس عوض کنم . رو به روي کمد لباسام ایستادم . بو.سه ش روي دستم تو ذهنم جون گرفت . یه بو.سه ي معمولی و سرشار از شادي . با مامان اینا اومد فرودگاه پیشوازم . تو بندرعباس مسئولین گفتن یا خونواده باید بیان دنبالمون یا اینکه خودمون با هواپیما بریم . از شنیدن اسم هواپیما بدنم یخ کرد . حاضر نبودم دوباره خودم رو بسپارم به غول آهنی بزرگی که به نظرم دیگه امن نبود . ولی وقتی امیرمهدي نزدیکم زمزمه کرد " به خدا اعتماد کن ، زود می رسیم به خانواده مون " من باز هم اعتماد کردم و باز هم جواب اعتمادم رو گرفتم . صحیح و سالم یک ساعت و نیم بعد تو آغوش مامان بودم که از زور گریه چشماش باز نمی شد . پویا هم اومده بود . شاد بود . خوشحال بود . می دونستم نگرانم بوده . از دیدن همه شون خوشحال بودم و ذوق زده ، که می تونستم یه بار دیگه ببینمشون . گرچه که چشمام گاهی سر می خورد به سمت امیرمهدي اي که تو آغوش دو تا زن بود . یکیشون جوون تر که حس کردم باید نرگس خواهرش باشه و اون یکی هم زنی که از فرم صورتش حدس زدم مادرشه . وقتی با خونواده ي شادم برگشتم خونه ، تو یه فرصت ؛ هرچند کوچیک ، تا کسی دورمون نبود پویا یه بو.سه ي آروم روي دستم نواخت . اون لحظه مغزم هنگ کرد . فقط یه چیز می دیدم . صورت امیرمهدي که بین صورت من و صورت پویا فاصله انداخته بود . و نگاه خاصش که کنترلش می کرد . انگار ملکوت رو به بند می کشید . و لبخند هایی که در عین زیبایی از ابهت مردونه ش کم نمی کرد . چقدر دل حریصم از اون لبخند ها سیراب می شد ! و حرف هاي عاشقانه ش درباره ي خدا . که انگار سمت و سو می داد به سرگردانی هاي عقلم . اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم سریع خودم رو عقب کشیدم . نه ، اجازه نداشت به من دست بزنه درست بود جلوش راحت بودم ولی نه تا این حد. انگار پر شده بودم از تردید . با صداي تقه اي که به در اتاق خورد ، برگشتم به اتاقم و کمد پر از لباس رو به روم . مامان – مارال جان ! پویا منتظرته . بلوز دامنی بیرون کشیدم و تنم کردم . موهام رو جلوي آینه شونه کردم و راه افتادم سمت در اتاقم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 _اتفاقا برعکس .هرچیزی برای من حكم مبارزه رو داره.و حالا طرف مبارزه م تویی . به یه جایی میرسونمت که برای اینکه زنم بشي له له بزنی‌. عصبي پوزخندی زدم: _توخواب ببیني . تو انقدر مرد نیستي که پای کاری که کردی وایسی و تاوانش رو بدی .مبارزه مرد میخواد نه نامرد . اوني که رو اون تخت خوابیده پای همه ی حرفا و کاراش وایساد و تاوان داد . من مردونگي رو از اون یاد گرفتم. کمي به سمتم خم شد و با حرص گفت: -امیدوارم زودتر بمیره تا برسي به اون روزی که برات گفتم . مي دوني اون روز چیكار مي کنم ؟ ابرویي بالا انداخت: -ازت استفاده م رو مي کنم و بعدش مثل یه دستمال کهنه پرتت مي کنم یه گوشه. پوزخندی بهش زدم . برای این آدم باید تأسف مي خورد . عین آدمای دوران جاهلیت زن رو ابزاری مي دید برای استفاده. چه پسرفت ژرفي! چقدر انسان در طول تاریخ خودش رو به خطر انداخت ، سختي کشید ، با هر پستي و بلندی ساخت ، پوست انداخت تا پیشرفت کنه ؛ تا مدرن بشه ... و حالا تو عصر الكترونیك همین انسان مدرن دم از تفكرات دوران جاهلیت مي زنه!!!!!!! سری به تأسف تكون دادم: -تو هیچوقت درست نمي شي. سری به تأیید حرفم تكون داد: -ترجیح مي دم راهي که شروع کردم رو تا آخر برم. به حال این آدم باید تأسف مي خوردم یا کار دیگه ای مي کردم ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem