( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_نود_و_سوم
مسجد جامع میرفتیم برای دعای کمیل و ندبه. مساجد دیگر هم میرفتیم. اما آنشب رفتیم مسجدجامع. دعا تمام که شد، عبدالمهدی دقایق طولانی در حال خودش بود. من بودم و او. در همان حال خوبش گفت:
- میدونی چه حالی دارم؟
سکوت کرده بودم. حال و هوای خاص عبدالمهدی، برای من غیرقابل دسترسی بود. خودش ادامه داد:
- مثل کسی که توی دریای آرومی شناور باشه هستم...
باز هم درک نکردم، نه دریا را و نه شناور بودن در آرامش را!
شاهرخ برگهاش را باز میکند و میخواند:
« آرزو دارم چهرۀ مبارک حجهبنالحسنعلیهالسلام را ببینم و بمیرم. دوست دارم در خدمتش باشم... اگر من نبودم و آقا ظهور کرد، سلام مرا برسانید و بگویید: مهدی آرزوی ظهور و دیدار شما را داشت. بگویید مهدی عاشق عدالت بود و از فساد و تباهی و کار ناصواب دلتنگ و ناراحت. بگویید مهدی آمادۀ خدمت در رکاب شما بود.»
بغض میکنم و نگاه میگردانم در تاریکی گلزار شهدای کرمان. طاقت نمیآورم و بلند میشوم تا کمی قدم بزنم. اگر بین مزار منتظران حجهابنالحسن راه نروم حس میکنم که مردهای بیش نیستم و باید که دفنم کنند.
میایستم بالای مزار حسین یوسفاللهی همان شهیدی که حاجقاسم صدایش میزد؛ حسین پسر غلامحسین. نگاه تصویرش میکنم و خودم را میبینم. نه، خود زیبایش را میبینم؛ حسین پسر غلامحسین را!
حجهابنالحسن چه یاران نازنینی داشته است؛ همه جوان، همه مهربان، همه پا به رکاب و همراه، همه مومن.
چهرههای اینها چهقدر زیباست. اصلاً شهدا زیبایند. خیلی دلنشین و آرامبخش. مثل همین حمیدرضا جعفرزاده؛ میگویند لاتی بوده برای خودش. یک کفترباز و بعد میشود رفیق آقا.
شاهرخ هر روز مشتی گندم میریزد روی مزارش و از کنار عبدالمهدی زل میزند به رفت و آمد کبوترهایی که دور سر حمیدرضا میگردند.
⏳ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_سوم
فتاح – چی شده مهندس ؟
چرا نگرانی ؟
تازه برگشته بود .
و از همون اول حال امیرمهدي رو فهمید .
امیرمهدي نیم نگاهی به طرفم انداخت و جواب داد .
امیرمهدي – چیزي نیست آقا فتاح .
بعد هم براي اینکه آقا فتاح دیگه چیزي نپرسه رو کرد به من .
امیرمهدي – بهتر شدین ؟
نادم از کاري که کرده بودم ، سري تکون دادم .
من – بله .
بهترم .
نباید اون کار رو می کردم .
بنده ي خدا ازم فرار کرد .
چی کار می خواستم بکنم ؟
رفتم و گوشه اي نشستم .
انگار فهمید ناراحتم که اومد و با فاصله ازم نشست .
نه اون حرفی زد و نه من .
امیرمهدي رو نمی دونم تو چه فکري
بود ولی من تموم مدت داشتم فکر می کردم
اگر موفق می شدم کارم رو انجام بدم چی می شد ؟
به چی می رسیدم ؟
نهایتاً درمونده ش می کردم .
بعد چی ؟
به قول امیرمهدي به چه نتیجه اي می رسیدم ؟
نگاهی به ساعت تو مچ دستش انداختم .
تا زمانی که صیغه باطل
می شد ، فقط دو سه دقیقه باقی مونده بود .
عذاب وجدان داشتم .
مادر و پدرم به من اعتماد داشتن ولی اگر
می فهمیدن چه کاري انجام دادم
بازم بهم اعتماد می کردن ؟
یا پویایی که می خواستم بهش جواب بله بدم !
چه فکري پیش خودش می کرد ؟
امیرمهدي راست می گفت .
ما تو شرایط بد و براي کمک به هم
محرم شدیم .
امیرمهدي راست می گفت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_سوم
فتاح – چی شده مهندس ؟
چرا نگرانی ؟
تازه برگشته بود .
و از همون اول حال امیرمهدي رو فهمید .
امیرمهدي نیم نگاهی به طرفم انداخت و جواب داد .
امیرمهدي – چیزي نیست آقا فتاح .
بعد هم براي اینکه آقا فتاح دیگه چیزي نپرسه رو کرد به من .
امیرمهدي – بهتر شدین ؟
نادم از کاري که کرده بودم ، سري تکون دادم .
من – بله .
بهترم .
نباید اون کار رو می کردم .
بنده ي خدا ازم فرار کرد .
چی کار می خواستم بکنم ؟
رفتم و گوشه اي نشستم .
انگار فهمید ناراحتم که اومد و با فاصله ازم نشست .
نه اون حرفی زد و نه من .
امیرمهدي رو نمی دونم تو چه فکري
بود ولی من تموم مدت داشتم فکر می کردم
اگر موفق می شدم کارم رو انجام بدم چی می شد ؟
به چی می رسیدم ؟
نهایتاً درمونده ش می کردم .
بعد چی ؟
به قول امیرمهدي به چه نتیجه اي می رسیدم ؟
نگاهی به ساعت تو مچ دستش انداختم .
تا زمانی که صیغه باطل
می شد ، فقط دو سه دقیقه باقی مونده بود .
عذاب وجدان داشتم .
مادر و پدرم به من اعتماد داشتن ولی اگر
می فهمیدن چه کاري انجام دادم
بازم بهم اعتماد می کردن ؟
یا پویایی که می خواستم بهش جواب بله بدم !
چه فکري پیش خودش می کرد ؟
امیرمهدي راست می گفت .
ما تو شرایط بد و براي کمک به هم
محرم شدیم .
امیرمهدي راست می گفت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_سوم
-بد دردیه مي دونم.
و نتونستم کلمه ی بهتری پیدا کنم برای دلداری دادن .
حداقل اگر به خاطر ظلمي که در حقم کرده بود نتونستم حرف بهتری بزنم، در عوض حرصم رو هم خالي نكردم و
دلش رو نسوزوندم . حداقل بد نكردم!
کمي عقب رفت و به دیوار تكیه داد . با درد گفت:
-نمي دوني مارال . چه آتیشي گرفتم وقتي گذاشتنش تو قبر . دلم مي خواست همه ی دنیا رو به هم بریزم.
لبخند تلخي زدم:
-آره . درد بدیه نتوني برای کسي که دوسش داری کاری بكني.
سرش رو به دیوار تكیه داد و نگاهش رو به سقف دوخت :
-دو روز پیش با یه ماشین تصادف کرد . پسره ی احمق ميگه ندیده کسي از خیابون رد بشه برای همین ترمز
نكرده . یكي نیست بهش بگه مرتیكه مگه تو پیست رالي
بودی که اون همه سرعت داشتي ؟
پوزخندی زدم ، ندید و ادامه داد:
_بمونه گوشه هلوفدوني تا رنگ موهاش بشه رنگ دندوناش
نميذارم رضایت بدن . اون احمق باید تا آخر عمرش بمونه همون تو
.تا یاد بگیره چه جوری رانندگي مي کنن ! نمي دوني چقدر حالم بده مارال!
نگاهش به سمتم تغییر مسیر داد:
-دلم مي خواد پسره رو خفه کنم تا بفهمه مردن چه حالي داره!
ابروهام بي اختیار بالا رفت.
دلم مي خواست بگم "چیزی که عوض داره گله نداره ولی ....باز هم نخواستم تلخ باشم ، بد باشم و نیش بزنم.
نفس عمیقي کشیدم و گفتم:
-فكر نمي کني خیلي شبیه به هم شدیم ؟
اخمي کرد:
-یعني چي ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem