( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_نود_و_یکم
رفته بودیم تهران، استادیوم آزادی. تجمع بزرگ سپاهیان حضرت رسول صلیالله. ساعت یک و نیم شب رسیدیم خسته و خوابآلود. همه دنبال جایی بودند تا بخوابند. عبدالمهدی فرماندهمان بود، متفاوت از همه میگشت دنبال جایی برای نماز.
خدا دلش برای عبدالمهدی تنگ شده بود؟ عبدالمهدی دلتنگ بود؟ هرچه بود ما نبودیم.
دو سه تا پتو پیچیدیم دور خودمان تا گرم شویم و بخوابیم. عبدالمهدی در همان سرما نماز خواند؛ حرارت محبت الهی...
ا□■□
کنار خیابان مردی ایستاده بود با زن و بچهاش تا برود سیرجان. راننده نگهداشت تا سوارشان کند. دقت که کرد دید عبدالمهدی است. فرماندۀ سپاه سیرجان... از وسیلۀ دولتی استفاده نکرده بود.
شاهرخ میگوید:
- ماشین و خونۀ بعضی از مسئولین رو باید خراب کرد و آتش زد. یا باید به ما مردم حالی کرد که چه کسی رو داریم بالا سر خودمون انتخاب میکنیم؛ کلاً تعطیلیم.
فعلاً که سلبریتیها و بازیگرهای پر پول به مردم مشاورۀ انتخابهای ریز و درشتشون رو میدن و خبری از نخبهشناسی نیست.
⏳ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_یکم
دستم رو به سرم گرفتم و با صداي نازکی گفتم .
من – آي ....
چرخید به سمتم .
امیرمهدي – چی شد ؟
چشمام رو ریز کردم و سعی کردم طبیعی بازي کنم .
من – واي امیرمهدي .
سرم داره گیج می ره .
خودش رو بهم نزدیک کرد .
امیرمهدي – بشینین .
حتما بخاطر گرسنگیه.
چشمام رو بستم .
من – بله دیگه .
حواست به من نیست .
واي .
نمی تونم بشینم !
امیرمهدي – سعی کنین بشینین . الان براتون پتو میارم که روش
دراز بکشین .
خوبه که باور کرد .
ولی نمی خواستم اینجوري پیش بره .
فکر کردم تا بگم سرم گیج میره بغلم می کنه یا حداقل دستم رو
می گیره .
ولی زهی خیال باطل !
این کی بود دیگه ؟
در همه حال
مراعات می کرد .
دیدم اگر بره دیگه نمی شه کاري کرد .
چنگ زدم به کنار یقه ي
لباسش .
من – واي .
نه .
نمی تونم .
کمکم کن .
هول کرد .
دو تا دستش رو با کمی فاصله از بدنم به صورت حائل درآورد.
مثلا اینجوري می خواست کمکم کنه تا نیفتم .
حرصم گرفت .
واي که این همه مثبتی اعصابم رو ریخته بود به هم .
رشته هاي عصب مغزم پیچید به هم .
و چیزي تو ذهنم زنگ زد و
من بدون فکر کردن به عاقبت کارم ، خودم
رو انداختم توي حصارش و خودمو مماس دستش کردم .
جوري که ناچار شد من رو بگیره
آخ که ضربان قلبش رو خوب حس می کردم .
تاپ ... تاپ .
با ناز گفتم .
من – واي .
امیر مهدي .
و سرم رو طوري روي شونه ش قرار دادم که نفس هام بخوره بهش.
باز پویا تو ذهنم رنگ گرفت .
و من با لجاجت پسش زدم .
جایی براي پویا نبود .
اگر این کار رو یکبار با پویا انجام می دادم عاقبتم می شد ،ازدواج
بدون عقد کردن .
و حالا داشتم برای مرد دیگه اي اینکار رو
انجام می دادم بدون ذره اي نگرانی .
چقدر قابل اطمینان بود
امیرمهدي که من جرأت این کار رو پیدا کردم .
منی که خونواده م به شدت به این چیزا حساس بودن .
درسته مذهبی نبودیم ولی پدر و مادرم با همچین
چیزایی اصلا موافق نبودن .
تنها چیزي که باهاش مشکل نداشتن
مدل لباس پوشیدنم بود و دوست شدنم با پسرا اونم به قصد ازدواج
. یه دوستی سالم و بدون رابطه .
صداي نفس هاي خاص امیرمهدي من رو متوجه موقعیتمون کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_یکم
-هنوز باهات کار دارم . کجا برم ؟
ازش رو گرفتم و برگشتم سمت شیشه ی اتاق امیرمهدی:
-برو . دوست ندارم صدات رو بشنوم . دیگه حرفات که جای خود داره !
سكوت کرد . و باعث شد فكر کنم لحن محكم و جدیم کار خودش رو کرده و داره راضي ميشه به رفتن .
از روزی که امیرمهدی رو دیدم ، حضور پویا برام مایه ی دردسر شد و نحسي .
و من هیچوقت نفهمیدم به خاطر امیرمهدی
بود که پویا اینچنین به نظرم مي اومد یا از اول همین بود و
من چشم باز نكرده بودم برای درست دیدنش !
شاید هم تا اون زمان تونسته بود به خوبي خودِ اصلیش رو ازم مخفي کنه ! شاید!
صداش که از پشت سر به گوشم خورد فهمیدم مثل همیشه در موردش اشتباه کردم!
-پدربزرگم فوت شده . چهل و هشت ساعت بهم مرخصي دادن که بیام مراسمش .
دیروز تشیع جنازه بود مارال!
حزن داشت صداش . مخصوصاً وقتي اسمم رو به زبون آورد .
حس کردم اومده که برام حرف بزنه و فكر ميکنه تنها کسي که خوب درکش مي کنه منم!
شاید حسش درست بود . چون من کسي بودم که مي دونستم چقدر به پدربزرگش علاقه داشت و از طرفي کسي
بودم که عزیزم روی تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم مي کرد.
اما چرا فكر نكرد من نمي تونم دلداری دهندهی خوبي باشم وقتي اون رو مسبب نبود عزیزم مي دونم ؟
پوزخندی روی صورتم جا خوش کرد!
داشت با حس از دست دادن یه عزیز زندگي مي کرد!
باید چي مي گفتم ؟
مي گفتم بهتر که پدربزگت مرد و
فهمیدی درد از دست دادن چه جوریه ؟
مي گفتم حالا مي توني بفهمي چرا بال بال مي زدم و اون پوزخند اون روزت چقدر من رو به قهقرا کشید ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem