( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_نود_و_دوم
□
جریانی پیش آمد و به یکی از بچه، ها توهین شده بود. من خبر نداشتم، نه از جریان و نه از اتفاق.
وقتی در خانه را زدند و باز کردم، عبدالمهدی را دیدم آشفته!
تعارف کردم، پذیرفت و جریان را گفت. خودش بررسی کرده بود و متوجه شده بود که به یکی از رزمندهها اهانت شده است بیدلیل...
آمده بود سراغ من برای پیگیری بقیۀ
کارها. رفتم و پیگیر شدم.
احقاق حق که شد عبدالمهدی هم آرام شد.
عصبانیتش را جز در این موارد، هیچکس ندیده بود.
□
استادمان در دانشگاه عبدالمهدی بود. درسش را دوست داشتیم؛ چند دقیقهای قبل از شروع درس، اخلاق میگفت.
ما عاشق آن دقیقهها بودیم. اول اخلاق، بعد علم و آگاهی.
شاهرخ از جیبش برگهای بیرون میآورد و میخواند:
«اگر دیدی علمت بر تواضعت نیفزود،
احساس کردی قلبت نورانیت پیدا نکرد که راه زندگی را نشانت دهد و تو را به قرب خدا برساند، بلکه غرور گرفته است.
توجهت به آن طرف کمتر شد و به این طرف بیشتر، این را بدان این علم نیست... جهل است!
سریع به فریاد خود برس، عمر میگذرد.
لحظات عمر ارزش فوقالعاده دارد.
بالاترین و والاترین و گرانبهاترین سرمایه انسان، عمر است.»
شاهرخ هیچوقت از خاطرات دوستان عبدالمهدی یادداشت بر نمیداشت و فقط مشتاقانه مینشست و گوش میداد،
اما وقتی جملات خود عبدالمهدی را میگفتند، با خط افتضاحش برای خودش مینوشت.
روزی چند بار هم بلند بلند برای من میخواند.
این جمله را حفظ شدهام که هیچ، تازه فهمیدهام تمام بیست سال درس خواندنم غرور بوده و جهل.
دارم بازیافت میکنم بلکه چیزی از تهش در بیاید.
□
بالاخره توانستم دعوتش کنم خانهمان. آمد اما باز هم با موتور. گفتم:
- ای بابا شما که بخشنامه رو دیدید، فرماندهها میتونند از ماشین سپاه استفاده کنند.
موتور را زد روی جک و خودکاری از جیبش درآورد، گرفت مقابل صورتم و گفت:
- من جواب این مقدارش رو هم نمیتونم در قیامت بدم...
⏳ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_دوم
درسته مذهبی نبودیم ولی پدر و مادرم با همچین چیزایی اصلا موافق نبودن .
تنها چیزي که باهاش مشکل نداشتن
مدل لباس پوشیدنم بود و دوست شدنم با پسرا اونم به قصد ازدواج
. یه دوستی سالم و بدون رابطه .
صداي نفس هاي خاص امیرمهدي من رو متوجه موقعیتمون کرد .
صدایی ازش شنیده نمی شد جز صداي
نفس هاش .
که عمیق بود و پر شتاب .
دستاش رو از دورم به صورت حائل بر نداشت .
انگار یه جورایی مسخ شده بود و نمی تونست کاري انجام بده .
می دونستم دارم باهاش چیکار می کنم .
اینجور ادما حساس بودن
. چون هیچ وقت هیچ تماسی با زن نداشتن
.
کمی خودم رو بالا کشیدم . می خواستم حسش رو تو این موقعیت ببینم.
که خیلی زود باهام فاصله گرفت و
بعد هم خیلی زود به سمت مخالفم چرخید و ازم دور شد .
مات و مبهوت نگاهش کردم .
با کلافگی دستاش رو روي صورتش گذاشت .
دستاش رو به طرف پایین کشید و سرش رو به سمت آسمون بلند کرد .
باز هم نفس هاي عمیق می کشید .
پشت به من بود .
ولی می تونستم حس کنم چه حالیه .
نگاهی به ساعتش انداخت .
آروم گفت .
امیرمهدی – کی تموم می شه ؟
می دونستم منظورش مدت صیغه ست . یعنی انقدر در عذاب بود
که دلش می خواست زودتر تموم بشه؟ ...........
کلافه بود .
و این رو تو تموم حرکاتش حس می کردم .
من باعث این همه کلافگی بودم .
با صداي آقا فتاح نگاه از راه رفتن کلافهش گرفتم .
فتاح – چی شده مهندس ؟
چرا نگرانی ؟
تازه برگشته بود .
و از همون اول حال امیرمهدي رو فهمید .
امیرمهدي نیم نگاهی به طرفم انداخت و جواب داد .
امیرمهدي – چیزي نیست آقا فتاح .
بعد هم براي اینکه آقا فتاح دیگه چیزي نپرسه رو کرد به من .
امیرمهدي – بهتر شدین ؟
نادم از کاري که کرده بودم ، سري تکون دادم .
من – بله .
بهترم .
نباید اون کار رو می کردم .
بنده ي خدا ازم فرار کرد .
چی کار می خواستم بکنم ؟
رفتم و گوشه اي نشستم .
انگار فهمید ناراحتم که اومد و با فاصله ازم نشست .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_دوم
مي گفتم حالا مي توني بفهمي چرا بال بال مي زدم و اون پوزخند اون روزت چقدر من رو به قهقرا کشید ؟
مي گفتم دلم خنك شد که تو هم تو این مخمصه گرفتار شدی و تازه هیچ امیدی به برگشت پدربزرگت نداری ؟
یا مي گفتم مي فهمم چي مي گي . خدا بهت صبر بده که درد از دست دادن عزیز بد دردیه ؟
باید چي مي گفتم ؟
چه حس بدی داره وقتي کسي درد
داره و داره تو اون درد مي سوزه ، و تو از بس ازش بدی دیدی دلت بخواد حرفي بزني که آتیش بگیره و بیشتر
بسوزه . نه خودت آروم مي شي و نه مي توني آرامش بخش باشي.
درد بدیه که دلت بخواد جواب بدی های کسي رو تو بدترین شرایط روحیش بدی !
چقدر دلم مي خواست بهش بگم "دلم خنك شد که بابابزرگت مرد .. "ولي نتونستم.
امیرمهدی این همه بد بودن یادم نداده بود . عجب معلمي بود و چقدر خوب تونسته بود مارال رو عوض کنه !
کاش هر کس که مي خواست چیزی یادمون بده مثل امیرمهدی
با صبر و حوصله و در عین حال با آزاد گذاشتن ادم تو
انتخاب ؛ این کار رو مي کرد.
اگر معلم من انقدر دوست داشتني بود پس خالقش چه جایگاهي داشت ؟ مگر نه اینكه هر چیزی چه جاندار و بي
جان آینه ای بود از خالقش ؟ پس...
ناخودآگاه چشم بستم و تو دلم گفتم "ممنون خدا .
ممنون که امیرمهدی رو سر راه من قرار دادی . ممنون که
عاشقم کردی و چشمم رو به روی بهترین چیزها باز کردی "
چشم باز کردم و رو به امیرمهدی خوابیده زمزمه کردم:
-ممنون که بودی . ممنون که انقدر خوب بودی . باز هم باش . من هنوز از بودنت سیراب نشدم.
لبخندی بهش زدم . قطعاً از اون همه انرژی مثبت که من داشتم چیزی هم نصیب عاملش مي شد.
چرخیدم رو به پویای ساکت شده گفتم:
-بد دردیه مي دونم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem