💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_دوم
میدونستم چی تو سرش میگذره.
مخصوصا بهش مهمونی رو یادآوري کردم که کمتر غر بزنه .
می خواستم تا می رم و بر می گردم با خیال
مهمونی و نقشه اي که برام کشیده بود خوش باشه .
*
یه بار دیگه کیفم رو چک کردم .
همه وسایل مورد نیازم رو برداشته بودم .
رفتم سمت تختم و مانتوي قرمز نازکم رو برداشتم و تنم کردم .
جلوي آینه ایستادم و جلوي موهام رو به سمت عقب بردم .
کلیپس بزرگی زدم .
بقیه ي موهام رو هم کنار صورتم ریختم .
شال مشکیم رو هم انداختم روي سرم و کمی عقب بردمش .
آرایشم رو هم براي بار اخر چک کردم و کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم .
مامان و بابا هر دو کنار در منتظرم ایستاده بودن .
بابا با دیدنم دسته ي چمدون رو گرفت و به دنبال خودش ازخونه خارجش کرد
.
*
نگاهی به کارت پروازم انداختم .
ردیف نه . صندلی اف .
هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت هاي هواپیمایی چارتر شده بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
「 #تلنگرانه」
سُبحـٰانَکَیـٰالٰااِلـٰهَاِلـّٰااَنْت
منزهیایخداییکهجزتوخدایینیست.
ــــ🙂♥️
اَلْغـوْثاَلْغـوْث
بهتوپناهآوردم...بهتوپناهآوردم
ــــ😞💔
خَلِّصنـٰامِنَالنّٰارِیـٰارَبّ...
ماراازآتشرهاییده،ایپروردگار(:🥲
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
یه جا خوندم
وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصله
همه عوامل در جهت رشدش در تلاشن
خاکش باعث طراوتش میشه
آب باعث رشدش میشه
آفتاب باعث پختگی و کمالش میشه
اما به معض پاره شدن و جدا شدن از درخت
آب باعث گندیدگی و خاک باعث پلاسیدگی
و آفتاب باعث پوسیدگی و از بین رفتن طراوتش میشه بنده بودن یعنی همین
یعنی بند به خدا بودن. ک اگر این بند پاره شد همه چی تمومه
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_سوم
هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت های هواپیمایی چارتر شده بود.
نگاهی به شماره ي ردیف ها انداختم .
با دیدن ردیف شماره ي نه که فقط دو ردیف صندلی ازش فاصله داشتم به قدم ها سرعت دادم
.
روي صندلیم نشستم و از همون اول کمربندم رو بستم .
مسافراي دیگه هم در حال پیدا کردن صندلی هاشون بودن یا در حال گذاشتن ساك دستیشون تو کابین هاي بالا .
زن و شوهر جوونی با بچه ي چندماهه شون ردیف جلوییم رو اشغال کردن .
کنارم هم یه خانوم مسن نشست .
هواپیما که روي باند پرواز قرار گرفت مهماندار شروع کرد به
انجام همون ادا اطوارهاي همیشگی که نشون
دهنده ي راه هاي خروج بود و ماسک اکسیژن باال سرمون .
و جلیقه ي نجات زیر صندلی .
بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و از
پنجره ي کنار دستم چشم
دوختم به هواپیماهاي دیگه هر کدوم سر جاي خودشون انگار به صف ایستاده بودن .
با بالا رفتن صداي موتورها نگاهم رو از پنجره گرفتم و چشم دوختم به رو به روم .
هواپیما با سرعت شروع به حرکت کرد .
بی اختیار از فشاري که
حاصل از سرعت هواپیما بود به دسته ي کنار صندلیم چنگ انداختم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_چهارم
بی اختیار از فشاری که حاصل از سرعت هواپیما بود به دستهی کنار صندلیم چنگ انداختم.
هواپیما اوج گرفت .
همیشه از این قسمت پرواز واهمه داشتم .
قلبم به منتهاي کوبش خودش می رسید .
و من نمی دونستم از فشاریه که به بدنم تحمیل می شه یا از ترسه .
تا هواپیما توي آسمون صاف نمی شد آروم نمی گرفتم .
هواپیما در حین اوج گرفتن کمی به سمت راست چرخید .
کمی دلهره م بیشتر شد .
اما چند دقیقه بعد با صاف شدن هواپیما تو
آسمون نفس راحتی کشیدم .
از پنجره نگاهی به پایین و بلندي هاي مرتفع انداختم .
کوه هایی که قله هاش از روي سایه اي که به قسمت دیگه انداخته بود بلند تر
به نظر می رسید .
نگاه از کوه ها گرفتم و محو تماشاي آسمونی شدم که تک و توك ابرهاي سفیدي رو مثل پنبه تو خودش جاداده بود .
غول آهنی گاهی از بین ابرها رد می شد و تکون می خورد .
با ورود به ابرهاي سفید انگار اون ها رو می
شکافت و جلو می رفت .
چنان محو بودم که نفهمیدم کی مهماندار ها شروع کردن به دادن بسته هاي غذایی .
فقط وقتی دستی حاوي.....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_پنجم
فقط وقتی دستی حاوي بسته ي شفاف پر از اغذیه جلوم قرار گرفت چشم از اون آبی
مزین به سفیدي برداشتم .
بسته رو گرفتم و تشکري کردم .
قفل میز مخصوصم رو باز کردم
و بسته رو روش قرار دادم .
بسته ي حاوي یه ساندویچ کالباس ، شکلات ، آب میوه و کارد و یه بسته ي کوچیک سس سفید .
پاکت محتوي آبمیوه رو برداشتم و نی رو داخل سوراخ مخصوصش فرو کردم .
آب پرتقالش خنک بود و آدم
رو سر حال می آورد .
باز هم نگاهم چرخید سمت پنجره و آبی بیکران .
لذتی داشت غرق شدن بین اون همه حجیم گازي سفید .
غرق لذت بودم .
دلم می خواست از هواپیما بیرون برم و پابذارم
روي اون ابرهاي پنبه اي زیبا که با انوار
خورشید رنگ به نظر کمی طلایی رنگ شده بودن .
با احساس کم شدن ارتفاع و دوباره بالا رفتن غول آهنی وحشت زده اتفاقی به سمت مخالف برگشتم تا ببینم این حس منه یا واقعاً داري می افته .
بقیه هم مثل من با وحشت به دیگران نگاه می کردن .
با صداي یکی از مهماندارا که می گفت :....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_ششم
با صدای یکی از مهماندارا که میگفت:
_چیزی نیست نگران نباشین یه چاله ي هوایی رو رد کردیم .
و صد البته وضعیت هواپیما که انگار به حالت نرمال برگشته بود همه با خیال راحت لم دادن به صندلی هاشون .
اما این آرامش لحظه اي بیشتر نبود .
چرا که هواپیما دوباره
ارتفاع کم کرد .
با سرعت .
انگار نیرویی ما رو به سمت پایین می کشید .
وحشت زده از اون همه فشار و سرعت رو به پایین ، با دست آزادم
به دسته ي صندلیم چنگ زدم .
گرماي دست دیگه اي رو روي دستم احساس کردم .
نگاهی انداختم .
دست خانوم کنار دستیم بود .
به سرعت نگاهش کردم .
با وحشت لب زد :
- خدا رحم کنه .
و من باور کردم خدا باید رحم کنه تا اتفاقی نیفته .
چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد .
با وحشت از پنجره خیره بودم به زمینی که انگار با نیرویی صد برابر جاذبه ما رو به سمت خودش می کشید .
نفسم حبس، جسم ترسیدم شده بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
❣ #سلام_امام_زمانم❣
•💙🌱🕊•.
••اَلسَّلامُعَلَیڪَیاحُجَّةاللهِفےاَرضِہ
اولین ســـلامصبــحگاهے
تقـــدیم به ســـاحت مقـــدس قطب عالــم امکان حضـــرت صـاحـب الــزمان【 عج】
السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدے یاخلیفةَ الرَّحمن و یاشریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان الاَمان
و سلام بر سالارِ شهیدان
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
༻♥️༺🌸༻♥️༺
☺️✋سلااام رفقای دوست داشتنی ما🌺
صبح تون بخیر ونیکی ☺️❣
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem