( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_بیست_و_ششم
به اصرار شاهرخ دارم بلند مینویسم؛ چون نمیگذارد اول بنویسم و بعد بخوانم و مجبورم همراه نوشتنم بلند هم بخوانم، پس دارم بلند مینویسم.
اول بگویم که از کمبود امکانات رفاهی داریم رنج میبریم. خانۀ بیمادر مثل کشور بیصاحب است. یتیمی که بیپدری نیست، بیمادری است دراصل. نه غذای درستی داریم نه تنقلات جانبی! نه خانۀ مرتبی نه تکلیف مشخصی.
همیشه در فرار از وضعیت موجود به سمت وضعیت دلخواه؛ « دو روز اول خوب است که کسی کاری به کارت ندارد اما بعدش دلت میخواهد یکی باشد که از جا بلندت کند تا یک فعالیت مشخصی انجام بدهی؛ یک کاری، یک باری، یک برنامهای، یک دعوایی، اصلاً یک توپ و تشری!»
اینها حرفهای شاهرخ است که ادامه دارد:
« یک محبتی! مردها بدون زنها وجود خارجیشان تردیدی است یا شاید هم امواتی است. هرچه زن مقاوم است مرد زود مهر باطل شد میخورد به روح و روانش! آدم نیست هرکس زن را ندید بگیرد و مرد را آدم حساب کند. آدمیت مرد با زن است.»
شاهرخ یک نفس جملات بالا را میگوید و سکوت میکند. معلوم است که زندگی به او خیلی سخت گذشته است یا شاید چون من سایۀ سرم را دارم این را خیلی نمیفهمم. شاهرخ میگوید:
- پشیمون شدم. آدم نباید دنبال قهرمان مهربون بره.
- هوم!
- این هوم یعنی تو هم همینو میگی؟ یا اینکه نفهمیدی!
- هوم!
- متوجه شدم نفهمیدی! خودم این مدت دوتا کار برات میکنم. یکی زبونت رو باز میکنم، یکی حالیت میکنم.
- هوم!
- آدم کنار این آدمای ملی راه میره، کُل حیثیت و آبروش پودر میشه. اعتماد به نفسش له میشه. قبول داری؟
- هوم!
سیگاری که دستم بود را گرفت و در جاسیگاری خاموش کرد:
- حیف پول این سیگار که خرج تو کردم.
حیف پول سیگار نیست، حیف زندگی من است که تا به حالش مثل سیگار تفریحی دود شده و معلوم نیست کجا رفته است. حیف خرجی است که انسان از عمر و استعدادش میکند و بعد هم حاضر نیست هیچ نصیحت و راهنمایی را بپذیرد و آدم شود.
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_ششم
با صدای یکی از مهماندارا که میگفت:
_چیزی نیست نگران نباشین یه چاله ي هوایی رو رد کردیم .
و صد البته وضعیت هواپیما که انگار به حالت نرمال برگشته بود همه با خیال راحت لم دادن به صندلی هاشون .
اما این آرامش لحظه اي بیشتر نبود .
چرا که هواپیما دوباره
ارتفاع کم کرد .
با سرعت .
انگار نیرویی ما رو به سمت پایین می کشید .
وحشت زده از اون همه فشار و سرعت رو به پایین ، با دست آزادم
به دسته ي صندلیم چنگ زدم .
گرماي دست دیگه اي رو روي دستم احساس کردم .
نگاهی انداختم .
دست خانوم کنار دستیم بود .
به سرعت نگاهش کردم .
با وحشت لب زد :
- خدا رحم کنه .
و من باور کردم خدا باید رحم کنه تا اتفاقی نیفته .
چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد .
با وحشت از پنجره خیره بودم به زمینی که انگار با نیرویی صد برابر جاذبه ما رو به سمت خودش می کشید .
نفسم حبس، جسم ترسیدم شده بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_ششم
مامان - اگر من کار اشتباهي انجام بدم تو به جای من باید جواب پس بدی ؟
معترض گفتم:
من - مامان این دو تا مسأله با هم فرق داره.
مامان - بله . فرق داره اما در کل شبیه به همدیگه ست . تو مي خوای به جای پسر ، پدر رو محاکمه کني . پویا الان بازداشته ، ازش شكایت شده و به وقتش باید جواب
کارهاش رو پس بده . تو نگران چي هستي ؟
دوباره سرم رو روی زانوهام گذاشتم و در حالي که خودم رو کمي تكون مي دادم ترسم رو به زبون آوردم.
-مي ترسم دیگه چشماش رو باز نكنه.
دست مامان حلقه شد دور تنم و به سمتش کشیده شدم .
سرش روی سرم قرار گرفت و من نگرانیش رو از هرم
نفس های پر تنشش حس کردم.
نگران زندگیتیم ولي کاری از دستمون بر نمیاد غیر ازما همه ناراحتیم مارال . به خاطر تو ، به خاطر امیرمهدی .
دعا کردن . با دعوا و تندی کردن هیچي درست نمي شه .
صبور باش ، آروم باش . همه چي رو بسپار دست خدا.
دلم روشنه که حالش خوب مي شه.
سرم رو تو محیط امن آغوشش که پر از حس خوب و همدردی بود پنهون کردم و با بغض گفتم
_خداکنه مامان . خدا کنه.
***
با اینكه خسته بودم اما مثل تموم سه روزی که از شروع کلاس بچه ها مي گذشت ، بعد از اتمام کلاس لباس
پوشیدم و با گرفتن سوییچ ماشین بابا به سمت بیمارستان حرکت کردم.
شروع کلاس بچه ها موهبتي بود که ذهن خسته ی من رو
کمي آروم مي کرد ، از غم و درد لونه کرده تو دلم دورم مي کرد و من نا امید رو امید ميبخشید . امید به اینكه
هستن آدمایي که مي تونستم باعث موفقیتشون باشم.
کلا ً حالم بهتر شده بود .
و این رو مدیون اون بچه ها بودم .
بچه هایي که به خاطر پدر و مادرشون علاوه بر درس خوندن کار هم مي کردن .
یكي پدرش مریض بود و مادرش
با کار کردن از پس هزینه های درمان شوهرش برنمي اومد و بچه اش کمكش ميکرد ، یكي دیگه به خاطر اینكه
پدر نداشت و مادرش سه تا بچه ی قد و نیم قد دیگه غیر از اون داشت خرج خونه رو به عهده گرفته بود.
این بچه ها نمونه ی بارز امید به زندگي بودن . بچه هایي که
فقط و فقط به خاطر پدر و مادر از نوجووني دست کشیده بودن و مثل آدمای بزرگسال تن داده بودن به تقدیرشون .
وقتي اونا انقدر مطمئن بودن یه روزی سختي ها تموم ميشه و اونا به نقطه ی آرامش ميرسن ، چرا من نا امیدانه
به زندگیم نگاه مي کردم ؟
منم باید با اطمینان به خوب
شدن امیرمهدی ؛ در برابر پستي بلندی این روزگار
ایستادگي مي کردم !
اینجوری به طور حتم تا زماني که
امیرمهدی چشم باز کنه رمقي برام مي موند . رمقي برای تحمل روزها و شب ها.
وارد راهروی منتهي به بخش شدم و یه راست رفتم سمت
یكي از پرستارها .
قبل از اینكه حرفي بزنم با اخم
نگاهي بهم انداخت و گفت:
_همراه مریض هستین ؟
با نگراني حاصل از اینكه نكنه اجازه نده امیرمهدی رو
ببینم ، گفتم:
-نه . اومدم از پشت شیشه نگاهش کنم.
اخمش بیشتر شد.
-نمي شه.
و راه افتاد سمت مخالف.
دنبالش رفتم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem