( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_بیست_و_دوم
- سلام. من طبق حکم شما سه روز فرصت داشتم تا موردم را پیدا کنم و بعد تا دو هفته تحقیق را ادامه بدهم.
امروز روز سوم است. غیر از مواقعی که دانشگاه بودم، بقیۀ زمانها دنبال انجام حکمی بودم که شما بریده بودید.
فعلا نمیتوانم اسمی برای پژوهشم بگذارم.
اما حتماً بعد از اتمام کار به صورت کتبی همراه با اسم و رسم ارائه میدهم.
طبق گفتۀ خودتان هرشب باید مقداری از آنچه یافتهام را برایتان بنویسم. از فردا شب همینجا ارسال میکنم.
تشکر... فرهاد محبوبی
قاضی تا به حال هیچوقت ایمیلش را به کسی نداده بود و این اولین و آخرین باری بود که خطا میکرد. قوانین خودش را زیر پا گذاشته بود و این کلافهاش میکرد.
نمیخواست آن اعتمادی که برای شروع تغییر روند حکمها داشته در ذهنش خدشهدار شود.
از منش فرهاد به روحیاتش پی برده بود و به عنوان اولین انتخابش کرده بود.
قاضی سعی کرد قضاوت نکند و صبر کند تا فردا شب.
•
•
•
﴿نسیم دوم﴾
جوانی آرزوهای خودش را دارد.
برای دخترها یک جور، برای ما پسرها طور دیگر. مهم این است که امیدها و آرزوها هستند.
من قهرمان ملی را، یک جوان انتخاب نکردم.خود جوانِ این پژوهش آمد سراغ من گردنشکسته.
شاهرخ معترض میشود به این جملۀ من و میگوید:
- چرا مثل بدبختا مینویسی؟ بگو سیمرغ بلورین نصیبم شد و خود قهرمان اومد دست گذاشت روی شونۀ من و با نگاهش گفت: تو بنویس! خود تو.
انتخاب شدهام، اما خوردهام به یک مشکل بزرگ؛ جوانی من پر بود از سودای موتور تریل، از رنگ آبی و سرخ، اصلا دعوای من و سروش از شهرآورد تهران شروع شد که من آبی بودم و سروش قرمز و یکبار شرط را باخت و بد سوخت.
شوخیشوخی دعوا شد و کتککاری و شد آنچه نباید و تا حالا هم طول کشید.
من برای خودم عده و عُدّه جمع کردم، سروش هم.
مثل احزاب سیاسی افتادیم به جان
هم که آتشش مملکتی را بر باد میدهد...
این شهرآورد برای ما شرّی آورد که تا حالا هم برایمان مانده است.
دو تیم با بازی پول پارو میکنند و دک و پز پولداری میگیرند، ما از اول هیچ نداشتیم، بعد هم هیچ بهمان نمیرسد؛ جز طرفداری بدبختگونه!
لعنت به کسی که میدمد به آتش این سرگرمیها و دودش را همه میخورند و من و سروش هم!
حالا سر همین دعواها در به در یک جوان شدهام که اگر بخواهد و بگذارد با نوشتۀ من به شما ثابت میشود که قهرمان ملی است.
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_دوم
میدونستم چی تو سرش میگذره.
مخصوصا بهش مهمونی رو یادآوري کردم که کمتر غر بزنه .
می خواستم تا می رم و بر می گردم با خیال
مهمونی و نقشه اي که برام کشیده بود خوش باشه .
*
یه بار دیگه کیفم رو چک کردم .
همه وسایل مورد نیازم رو برداشته بودم .
رفتم سمت تختم و مانتوي قرمز نازکم رو برداشتم و تنم کردم .
جلوي آینه ایستادم و جلوي موهام رو به سمت عقب بردم .
کلیپس بزرگی زدم .
بقیه ي موهام رو هم کنار صورتم ریختم .
شال مشکیم رو هم انداختم روي سرم و کمی عقب بردمش .
آرایشم رو هم براي بار اخر چک کردم و کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم .
مامان و بابا هر دو کنار در منتظرم ایستاده بودن .
بابا با دیدنم دسته ي چمدون رو گرفت و به دنبال خودش ازخونه خارجش کرد
.
*
نگاهی به کارت پروازم انداختم .
ردیف نه . صندلی اف .
هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت هاي هواپیمایی چارتر شده بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_دوم
که بیكار تو خونه نشینم ؟
که وقتم پر بشه ؟
چرا ؟
یاد حرف اون شبش افتادم ، همون شب تو کوه.
"زن و شوهر باید مایه ی پیشرفت هم باشن ، دیگه چیزی رو برای خودشون نخوان و برای همدیگه بخوان .
من نمي خوام همسرم به خاطر من از چیزهایي که دوست داره انجام بده بگذره "
آره .. همین ها رو گفت..
و با حرف محمدمهدی مقایسه شون کردم ! اون مي خواست من به علایقم برسم .
چه با خودش و چه بي خودش.
اون زماني که دنبال کار برای من بود هنوز نمي دونست که
منم بهش علاقه دارم و حاضرم از خیلي چیزها برای بودن باهاش بگذرم.
امیرمهدی به واقع تموم حرفاش و عقایدش رو یواش یواش بهم اثبات مي کرد .
حرفاش فقط حرف نبود .
مثل آدمایي نبود که حرف مي زدن بدون عمل .
امیرمهدی من ، مرد عمل بود.
و چقدر جالب بود که خودش اونجا ، تو بیمارستان ، رو تخت ، با چشمای بسته خوابیده بود ولي با کارها و حرفاش
هنوز هم داشت بهم مسیر درست رو نشون مي داد.
به واقع امیرمهدی برای من پیامبری بود که حالا با نبودنش
من و هر چي یاد گرفته بودم رو به آزمایش مهمون کرده بود !
و من باید مثل یه شاگرد تیزهوش ، از این
آزمون ها سرافراز بیرون مي اومدم.
سری تكون دادم و رو به محمدمهدی گفتم:
-چشم . من روزهایي که مي تونم برم کلاس رو باهاشون هماهنگ مي کنم.
-ممنون .
بار دیگه "خداحافظي "گفتم و از ماشینش پیاده شدم.
دسته کلیدم رو بیرون آوردم و در رو باز کردم .
با داخل شدنم به خونه ، محمدمهدی هم ماشینش رو به حرکت در اورد و رفت.
***
از لحظه ای که با محمدمهدی خداحافظي کردم و وارد خونه شده بودم ، یك ریز در حال مرور حرفای امیرمهدی
بودم.
و تا لحظه ی شام هم همینطور بودم.
موقع خوردن هم در حال فكر به امیرمهدی دونه به دونه
لقمه ها رو به دهن مي ذاشتم و مي جویدم و قورت ميدادم .
ولي تموم حواسم به حرفای اون شب تو کوه بود نه طعم غذا.
یادم اومد که اون شب گفته بود "من از همسرم انتظار دارم به اندازه ی مادرم بهم عشق بده . این که خواسته ی
زیادی نیست" !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem