eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.8هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
700 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| ﴿روز اول﴾ صبح، اول می‌روم خانه. چشمان قرمز مادر می‌درخشد. کلاس اولم فنا می‌شود چون می‌نشینم کنارش صبحانه می‌خورم اما از شاهرخ حرف نمی‌زنم. فقط گوش می‌شوم برای نصیحت‌های بی‌پایانش. یک دوش و تعویض لباس. ساعت سه که کلاسم تمام می‌شود. شاهرخ مقابل در ایستاده است با موتور کذایی. نیش می‌زنم: - پیک موتوری شدی؟ می‌خندد و راه می‌افتد: - تو دعا کن ننه‌ام خوب بشه من پیک موتوری تو هم میشم! - نه وجداناً شاهرخ بالاخره می‌خوای چه‌کار کنی؟ - من کنار ننه‌م وردست اوستام خیاطی یاد گرفتم، اگر مثل بچۀ آدم کار می‌کردم الان خودم صاحب مغازه بودم. زن و بچه هم داشتم. اما حالا هم مغازه رو بر باد دادم. هم خونۀ ننه‌م، هم تازه شدم پیک موتوری یه آدم حیرون‌تر از خودم! می‌کوبم روی شانه‌اش و می‌گویم: - آقایی! آقا! راه می‌افتد به سمت کوچه پس کوچه‌هایی که خودش می‌داند و می‌گوید: - این دو هفته رو بی‌خیال نامزدبازی باش. بریم ببینم حاجت‌روا میشی یا نه! محکم می‌کوبم روی شانه‌اش و می‌گویم: - روتو کم کن! فقط برو. می‌گوید: - آقایی! آقا! آقایی، یک بار معنایی دارد که خیلی هم به مردها نمی‌چسبد. حداقل که نه اما حداکثر به خیلی از مردها نمی‌چسبد. حتی برای بعضی از مردها، مرد بودن یک کلمۀ اضافه است مگر آنکه حرف پیش «نا» همراهش کنی... نامرد! اما در کوچه پس کوچه‌ها م‌یشود مردانی را پیدا کرد هم سن و سال خودت. هم‌قد و هم‌درس خودت. شاید راحت‌تر بشود گفت: هم آرزوی خودت... من فکر نمی‌کردم یک روز، مثل امروز بنشینم پای شنیدن قصۀ یکی دوتا از میانسال‌هایی که کنار خندۀ لب‌هایشان، حرف‌های نگفته‌شان را دوست‌تر داشته باشم. [ مقدمه ] این پژوهش نه دلخواه من بود و نه در حق من بود. جریمه‌ای ناحق بود به‌خاطر کار نکرده و تنها به دلیل نداشتن شاهد و شهادت دروغ عده‌ای، محکوم به انجامش هستم. اما بعد؛ این پژوهش را با ذوق و علاقه‌ام دارم انجام می‌دهم. دفعۀ اول هم نیست که مقاله می‌نویسم ولی اولین‌بار است که دارم متفاوت می‌نویسم. قطعا نمی‌خواهم تکراری بنویسم و نمی‌خواهم پژوهشم مثل بقیۀ مقاله‌ها و پایاننامه‌ها چند سالی خاک بخورد و ظرف چند روز هم بشود برگۀ یک رویۀ دستگاه‌های کپی و پرینتر. پس همان‌طور می‌نویسم که می‌خواهمش! ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت های هواپیمایی چارتر شده بود. نگاهی به شماره ي ردیف ها انداختم . با دیدن ردیف شماره ي نه که فقط دو ردیف صندلی ازش فاصله داشتم به قدم ها سرعت دادم . روي صندلیم نشستم و از همون اول کمربندم رو بستم . مسافراي دیگه هم در حال پیدا کردن صندلی هاشون بودن یا در حال گذاشتن ساك دستیشون تو کابین هاي بالا . زن و شوهر جوونی با بچه ي چندماهه شون ردیف جلوییم رو اشغال کردن . کنارم هم یه خانوم مسن نشست . هواپیما که روي باند پرواز قرار گرفت مهماندار شروع کرد به انجام همون ادا اطوارهاي همیشگی که نشون دهنده ي راه هاي خروج بود و ماسک اکسیژن باال سرمون . و جلیقه ي نجات زیر صندلی . بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و از پنجره ي کنار دستم چشم دوختم به هواپیماهاي دیگه هر کدوم سر جاي خودشون انگار به صف ایستاده بودن . با بالا رفتن صداي موتورها نگاهم رو از پنجره گرفتم و چشم دوختم به رو به روم . هواپیما با سرعت شروع به حرکت کرد . بی اختیار از فشاري که حاصل از سرعت هواپیما بود به دسته ي کنار صندلیم چنگ انداختم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 یادم اومد که اون شب گفته بود "من از همسرم انتظار دارم به اندازه ی مادرم بهم عشق بده . این که خواسته ی زیادی نیست" ! نه .. خواسته ی زیادی نبود . حقي بود که اون مي خواست به وضوح بهش برسه. پس من باید بهش عشق مي دادم . به شوهرم . انتظارش از منم همین بود دیگه. تصمیم گرفتم فردا که به دیدنش مي رفتم به جای گریه و اظهار دلتنگي ، عشقم رو به طرفش سرازیر کنم. امیرمهدی من فقط خواب بود .. یه خواب سنگین و کمي طولاني. با تصمیم قطعیم ، خوشحال دست بردم سمت یه تیكه از نون داخل سفره که با حرف مهرداد ؛ خشك شدم. -راستي ، امروز پدر پویا اومده بود محل کارم! پدر پویا ! همون شخصي که سر رشته ی تموم بدبختیام بود ! همون عامل انفصال. اسمش هم اعصابم رو به هم مي ریخت. حالا بعد از دو روز که از بهت بیرون اومده بودم افسوس مي خوردم که چرا همون روز کذایی به جای فرو رفتن تو بهت ، نرفتم و سرش رو به جلوی ماشینش نكوبیدم تا دقیقاً به همون حالي بیفته که امیرمهدی من افتاده بود! که از نظر من مرگ براش بهترین تقاص بود و البته زیادی! اخمي کردم و با تموم حرصم گفتم: _غلط کرده بود! بابا اعتراض کرد: -مارال ! درست صحبت کن. سرم رو چرخوندم سمت بابا و با عصبانیت گفتم: -هر چي بارشون کنم کمه. دست رضوان روی دستم نشست و به جای رضوان ، مامان به حرف اومد: -از تو بزرگترن . و انگار با این حرف بهم یادآوری کرد تو این آزمون ، رد شدم. احترام به بزرگتری که امیرمهدی بهم یاد داده بود ، مختص به خونواده ی من و خودش که نبود ، مال همه بود . و من این رو فراموش کرده بودم . و البته طرز حرف زدنم با پدرم هم درست نبود. پس نفس عمیقي کشیدم و بازدمش رو حسرت وار از دهنم فوت کردم و رو به بابا گفتم: -ببخشید . یه لحظه عصباني شدم. بابا لبخندی زد و جواب داد. -صبور باش بابا . جواب لبخند بابا رو با لبخندی ، هر چند بي جون دادم و گفتم: -چشم. این نوع جواب دادن از نوعي بود که امیرمهدی یادم داده بود . در مقابل بزرگترا باید گفت چشم. مگه نه اینكه وقتي بابا بهش اجازه نداد برای خواستگاری بیان فقط گفت چشم و رفت و در عوض دو روز بعد دوباره رفت و از بابا درخواست کرد و باز هم جواب رد شنید و وقتي برای بار سوم رفت قبل از اینكه حرفي بزنه بابا با لبخند گفته بود "شب با خونواده ت بیا . من که از پس این همه سماجت بر نمیام " ! و بابا همون روز گفت " نتونستم در مقابل صورت معصوم و نگاه مظلومش باز هم ایستادگي کنم " 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem