💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_هفتم
نفسم حبس، جسم ترسیدم شده بود.
دستام به شدت می لرزید .
سرما به بدنم رسوخ کرده بود .
حس کسی رو داشتم که انگار بین
کوهی از یخ گیر افتاده و در هر ثانیه دماي
بدنش کم و کم تر می شد .
هواپیما تکون سختی خورد و در کمال ناباوري اوج گرفت .
همه ي مسافرا که تا اون لحظه ساکت بودن با این اوج شروع کردن به صلوات فرستادن و بعضی دست زدن .
بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم .
انگار تازه داشت سعی می کرد خودش رو به مدد نفس هاي
عمیقم پر کنه از هوا براي ادامه ي زندگی .
هنوز هواپیما خیلی اوج نگرفته بود که دوباره به شدت به سمت پایین کشیده شد .
اینبار صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلند بود .
- خدا به دادمون برس .
- یا ابوالفضل .
- بسم الله ...
و منی که اینبار مطمئن بودم قبل از هر اتفاقی سکته می کنم .
چراغ ها به طور کامل خاموش شد...
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_هشتم
چراغ ها به طور کامل خاموش شد
به شدت با چیزي برخورد کردیم و احساس معلق بودن بهم دست داد .
و سیاهی ...................
بوي بد و زننده اي بینیم رو پر کرد .
یه چیزي مخلوط از بوي روغن داغ ، موتور سوخته یا داغ کرده ،
بویی که وقتی ماشین داغ می کنه و جوش
میاره ، و یه بوي بد دیگه مثل بوي خون .
خون مردار .
اُه . بوي بدي بود .
چشمام هنوز بسته بود و من اصلا حوصله نداشتم بازش کنم .
از کی خوابم برده بود ؟
. چرا مامان بیدارم نکرده بود ؟
واي ....
تازه یادم اومد من داشتم می رفتم کیش .
توي هواپیما بودم که ....
دوباره قلبم ضربان گرفت .
مرده م یا زنده ؟
نکنه روح شدم ؟
دستم رو تکون دادم .
معلق بود .
حس کردم واقعاً روح شدم که یه دفعه دستم به چیزي خورد .
سریع چشم باز کردم...
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_نهم
سریع چشم باز کردم.
وای ...............................
چیزي که می دیدم بدترین صحنه اي بود که به عمرم دیده بودم .
بچه ي چند ماهه اي که با اون لباس سفید غرق در خون مادرش ، توي آغوش مادرش ؛ در حالی که سرش در اثر ضربه فرو رفته و کمی له شده بود .
معلوم بود هر دو مردن .
بی اختیار بغض کردم .
همون مادر و بچه اي که ردیف جلویی من نشسته بودن .
یه لحظه سعی کردم موقعیت خودم رو ببینم .
چرا معلق بودم ؟
سرم و نیمی از کتفم بین دوتا صندلی گیر کرده بود .
صندلی هایی که روي صندلی هاي کنده
شده ي دیگه اي افتاده بود .
حس می کردم چیز سنگینی هم روي کمرم و پاهام افتاده .
پاهام رو حرکت دادم .
حسشون می کردم ولی اون چیز سنگین نمی ذاشت حرکت قابل توجهی بهشون بدم .
انگار پاهام زیر وزنه ي سنگینی گیر افتاده بود .
دستم رو بالا آوردم و فشاري به دو تا صندلیی که بینشون گیر
کرده بودم ؛ دادم .
ذره اي جا به جا نشدم !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیام
ذره ای جابه جا نشدم!
یا دستام به اندازه ي کافی جون نداشت تا من رو از اون مهلکه نجات بده و یا اون مقدار فشار براي رهایی کم بود .
اصلا اوضاع خوبی نداشتم .
به خصوص که اون صحنه ي جلوي
چشمم به شدت حالم رو بد می کرد .
کمی به گردنم زاویه دادم .
کف هواپیما کمی خونی بود و این نشون می داد تعداد افراد آسیب دیده باید زیاد باشه .
بوي زننده اي که حالا می دونستم بوي خون باید باشه بیشتر از قبل زیر بینیم پیچیده بود و حالم رو بدتر می کرد .
نسیم خنکی گوشه ي استینم رو به بازي گرفت .
نمی دونستم این نسیم از کجا میاد .
صندلیی که بینش گیر کرده
بودم مانع دیدم می شد .
یه لحظه از ذهنم گذشت که وقتی هواپیما سقوط می کنه یه قسمت
هاییش له می شه دیگه .
تازه امکان آتیش گرفتنش هم هست .
از تصور آتیش گرفتنش تموم وجودم پر از ترس شد .
اگر آتیش می گرفت و من قبلش نمی تونستم خودم رو از اون بین بیرون
بکشم حتما می سوختم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
طرفدار های رمان
هر ۵ نفری که به کانال اضافه بشن یه پارت سوپرایز تقدیمتون میکنیم
پس کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
طرفدار های رمان هر ۵ نفری که به کانال اضافه بشن یه پارت سوپرایز تقدیمتون میکنیم پس کانال خودتون رو
دوستان چندتا از شما خوبا گفتن یک پارت کمه بخاطر روی گلتون دو پارت قرار میدیم😍
💢💢هم اکنون دوره مقدماتی مدیران گروه های دخترانه شهرستان کاشان
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem