( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_بیست_و_نهم
بچهای که داشت جان میداد، جان گرفت و این خانه بعد از چند تا داغ، دوباره زنده شد.
من اعتقاد پدر و مادر را بیشتر از هر چیزی دخیل میدانم در ماندنش.
خودم الان که میخواهم زن بگیرم دارم خودکشی میکنم و یک روز کافرم، یک روز مسلمان.
با دلار، خدا کمرنگ و پررنگ میشود در زندگیم. با بود و نبود شغل هم دیگر میشود فتیلۀ اخلاقم را بالا و پایین کرد.
اما این زن و مرد با هم قالی میبافتند، یک نان میخوردند و هزار لبخند تحویل خدا میدادند.
خب شما بگو مهدی چه مدلی بزرگ میشود؟ هرچه بزرگتر، شیرینتر.
دیدهاید آدمهایی که مودب و مهربانند، توی دل مینشینند.
من به این آدمها میگویم:
- دلبر.
مخصوصاً حالا که دنیا ضعف کرده از کمبود آدم خوب، بودن این آدمها تمام
ضعف فکری و روحی را از بین میبرد.
میدانم که با این نوشتۀ من، خود شما عذاب وجدان میگیری.
قاضی هستی و باید به مجرمها یک جور نگاه کنی، به بچههایت هم.
این روزها کوچهگرد کسی شدهام که شما مجبورم کردید و خودم نمیخواستم و حالا شبها ایمیلگرد کسی میشوید که خودش میخواهد و ما مشتاقیم.
گفتم کوچه، یاد این افتادم که کنار خانهشان که بودیم نگاهم افتاد به زمین خالی کنارش.
یعنی بین خانۀ آنها و خانۀ همسایه یک زمین خالی بود... صاحب داشت، اما ساخته نشده بود، مهدی برای راحتی خودش میانبر نمیزده و قدم داخل زمین مردم نمیگذاشته است؛ چون نمیدانسته صاحب این زمین راضی هست که...
من حدود ده دقیقهای زل زده بودم به خاک آن زمین و به هیچ چیز فکر نمیکردم حتی به اینکه یکی هست که به حق و حقوق تو بیاحترامی نکند.
بعد هم سعی کردم که به حق خودم و حقوق خودم هم فکر نکنم؛ چون اصلا آدمی نیستم که حق را بشناسم، چه برسد به اینکه حقوق را بشناسم.
اما خب...
البته تصمیم گرفتهام اینروزهایی که میآیم و مینویسم، به کسی کار نداشته باشم و کنار او خوش باشم.
باز هم اگر بشود؛ چون در ذهنم مدام خودم را با او مقایسه میکنم!
یعنی یک ورقهایی رو میکند این مهدی، که تمام ورقهای زندگی من را باطل میکند...
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_نهم
سریع چشم باز کردم.
وای ...............................
چیزي که می دیدم بدترین صحنه اي بود که به عمرم دیده بودم .
بچه ي چند ماهه اي که با اون لباس سفید غرق در خون مادرش ، توي آغوش مادرش ؛ در حالی که سرش در اثر ضربه فرو رفته و کمی له شده بود .
معلوم بود هر دو مردن .
بی اختیار بغض کردم .
همون مادر و بچه اي که ردیف جلویی من نشسته بودن .
یه لحظه سعی کردم موقعیت خودم رو ببینم .
چرا معلق بودم ؟
سرم و نیمی از کتفم بین دوتا صندلی گیر کرده بود .
صندلی هایی که روي صندلی هاي کنده
شده ي دیگه اي افتاده بود .
حس می کردم چیز سنگینی هم روي کمرم و پاهام افتاده .
پاهام رو حرکت دادم .
حسشون می کردم ولی اون چیز سنگین نمی ذاشت حرکت قابل توجهی بهشون بدم .
انگار پاهام زیر وزنه ي سنگینی گیر افتاده بود .
دستم رو بالا آوردم و فشاري به دو تا صندلیی که بینشون گیر
کرده بودم ؛ دادم .
ذره اي جا به جا نشدم !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_نهم
رفتم تو رویای خوب شدنش و اینكه وقتي منتقل شد به بخش خودم بیام و غذاش رو قاشق به قاشق داخل دهنش بذارم ، و دور لبش رو که در اثر خوردن کثیف مي شه با دستمال پاك کنم.
براش کمپوت آناناس بگیرم و سعي کنم با تقویت کردنش
به روند بهبودیش کمك کنم.
-یاشار پورمند هستم . من رو که یادتونه ؟
با صدای مرد جوون ، از اعماق رویای قشنگ و دلچسبم
بیرون اومدم و شونه هام از حضور ناگهاني و صدای نزدیكش کمي به سمت بالا رفت.
به جانب صدا برگشتم و همون دکتر جوون رو کنارم دیدم .
نگاهش به سمت امیرمهدی بود ولي خیلي سریع برگشت به سمتم و نگاهش رو به چشمام دوخت.
-نمي خواستم بترسونمتون .
نگاهم رو از نگاه نافذش فراری دادم و دوباره به امیرمهدی خیره شدم.
-متوجه حضورتون نشدم.
-بله . دیدم که تو دنیای خودتون هستین.
خواستم بگم "پس بي جا کردی من رو از دنیای خودم بیرون کشیدی "ولي سكوت کردم . دلم نمي خواست حرفي بزنم که باعث شروع حرف های دیگه باشه .
و شاید این حالم بیشتر از اون نوع نگاهش ناشي مي شد.
-من رو که یادتونه ؟
نه ... دست بردار نبود . با بي حوصلگي ای که تو لحنم
مشهود بود و کاملا ً به عمد بود که بدونه مایل به جواب نیستم ؛ کوتاه گفتم:
-بله.
_همسرشین ؟
-بله.
-مگه صبح نیومده بودین برای دیدنش ؟
جواب های کوتاه هم جلوی ادامه ی بحث رو نگرفت .
سرسری جواب دادم.
-چرا اومدم.
-پس چرا الانم ...
کلافه از سوالش که مي دونستم برای به حرف کشیدن منه ، برگشتم به سمتش و در کمال تعجب دیدم که خیره ست به صورتم .
اخمي کردم و با جدیت گفتم:
-زن و شوهر بیشترین ساعات شبانه روز رو با همن .
ساعت هایي هم که از هم دورن باز از حال هم خبر دارن .
حق دارم بخوام روزی سه بار همسرم رو ببینم.
باز هم خیره شده بود به چشمام . نگاهش تیز بود و حس مي کردم تا عمق چشمام پیش رفته.
با کمي تعلل ، مثل خودم جدی جواب داد:
-قطعاً . با دکتر هماهنگ مي کنم که شب ها هم بتونین از پشت شیشه راحت همسرتون رو نگاه کنین.
و به سختي دست از سر چشمام برداشت و رفت.
نفس راحتي کشیدم و دوباره چشم دوختم به امیرمهدی .
خیال نداشتم تا بهم تذکر ندادن از اونجا برم . جناب دکتر کمي از وقتم رو گرفته بود.
حس کردم کسي کنارم ایستاده . با فكر اینكه دکتر جوون دوباره برگشته ، اخمي کردم و برگشتم بگم "راحتم
بذاره "که با دیدن پدر امیرمهدی حس بدم از بین رفت و
یه حس آرامش تو وجودم شكل گرفت.
خیره بود به امیرمهدی و در همون حال گفت:
_خدا درهایی رو میبنده که هیچکس قادر به باز کردنش نیست و درهایی رو باز میکنه که هیچکس قادر به بستنش نیست .
پس وقتي به گذشته فكر مي کني خدا رو شکر کن و وقتي به آینده فكر مي کني اعتماد بهش رو چاشني تموم لحظه هات.
برگشت به سمتم و لبخندی زد.
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام.
- -سلام بابا . خوبي ؟
-ممنون . شما خوبین ؟
سرش رو به سمت آسمون گرفت و گفت.
-شكر خدا.
دوباره نگاهم کرد و پرسید.
-اینجا چیكار مي کني بابا ؟
با سر به سمت شیشه اشاره کردم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem