( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_بیست_و_هفتم
یعنی مثل من و شاهرخ که با زور و کتک و تلخیِ دنیا داریم به سمت دیگری کشیده میشویم و دل هردوتایمان هم قبول دارد که خیلی فرصتها بوده که میشده با اختیار خودمان برویم یک کار درستتر را انجام بدهیم تا لالن به غلط کردن نیفتیم.
دلم میخواهد یکی دو ساعت برای یکی حرف بزنم.
این خانۀ خالی از مادر و این حال و هوای خودم و شاهرخ و این دعوا و دادگاه و حکم زبانم را باز میکند:
- میدونی شاهرخ، آدما خودشون قهرمان خودشونند. بهخاطر همین هم کل زندگی
شون رو یهباره میترکونند! ما هم از بچگی خوشمون میاومده که برای خودمون یه کسی باشیم...
کس بودن رو هم، همینی میبینی که هستیم، تعریف کردیم. اما الان
میبینیم عجب آدمای مزخرفی هستیم. هی... فقط یه آرزو دارم!
- هوم!
- برگردم، بچه بشم. یه بیست سال بچه بمونم. بعد هروقت خواستم بزرگ بشم که فکر نکنم زیر بارش برم، تجدید میکنم کودکی رو. چهطوره؟
- هوم!
سر از دیوار برمیدارم و نگاهش میکنم. در حال خودش است. سیگار را از دستش میکشم و خاموش میکنم. میگوید:
- من دلم خیلی با این حرف تو نی. جون کندم تو بچگیم. دوباره برگردم؟
- نوجَوونیت؟
- افتضاح!
- الان؟
میخندد طولانی و دو سه بار میکوبد روی پایش. دستش را دراز میکند و قوری چای سرد شده را خم میکند روی استکان.
- به یاد ننهم این استکانا رو آوردم و الّا که من چایی داغ توی لیوان میخورم.
استکان را برمیدارم و خالی میکنم توی قوری و میروم سمت آشپزخانه. تا چای گرم بشود همانجا میمانم.
آشپزخانه کوچک است، شاید 6 متر. همۀ ظرفهایش قدیمی است.
یاد تبلیغات تلویزیون میافتم؛ همه لوکس و مدرن. چند درصد مردم توان دارند که از آن آشپزخانهها و وسایل داشته باشند؟ اصلا باید داشته باشند یا نباید؟ یعنی هرکس داشته باشد خوشبخت است و هرکس ندارد بینوا؟ آدمهایی که ندارند و تبلیغات به رخشان میکشد، میتوانند با عشق و علاقه در همین ساختمان و همین آشپزخانه دوام
بیاورند؟
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_هفتم
نفسم حبس، جسم ترسیدم شده بود.
دستام به شدت می لرزید .
سرما به بدنم رسوخ کرده بود .
حس کسی رو داشتم که انگار بین
کوهی از یخ گیر افتاده و در هر ثانیه دماي
بدنش کم و کم تر می شد .
هواپیما تکون سختی خورد و در کمال ناباوري اوج گرفت .
همه ي مسافرا که تا اون لحظه ساکت بودن با این اوج شروع کردن به صلوات فرستادن و بعضی دست زدن .
بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم .
انگار تازه داشت سعی می کرد خودش رو به مدد نفس هاي
عمیقم پر کنه از هوا براي ادامه ي زندگی .
هنوز هواپیما خیلی اوج نگرفته بود که دوباره به شدت به سمت پایین کشیده شد .
اینبار صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلند بود .
- خدا به دادمون برس .
- یا ابوالفضل .
- بسم الله ...
و منی که اینبار مطمئن بودم قبل از هر اتفاقی سکته می کنم .
چراغ ها به طور کامل خاموش شد...
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_هفتم
و راه افتاد سمت مخالف.
دنبالش رفتم.
-قول مي دم بي صدا فقط نگاهش کنم .
از پشت شیشه.
-نه . مثل اینكه شما قوانین اینجا رو نميدونین!
-خواهش مي کنم . فقط دو دقیقه!
برگشت به سمتم و دهنش رو باز کرد برای حرفي ، که با صدای مردی هر دو به سمت صدا چرخیدیم.
-چي شده خانوم سعیدی ؟
نگاهم گره خورد با دکتر جووني که نگاهش به من بود و صورتش به طرف پرستاری که خانوم سعیدی نام داشت.
به راحتي شناختمش . همون دستیار جووني که همیشه دکتر امیرمهدی رو همراهي ميکرد .
احتمالا ً اونم من رو شناخته بود.
با همون روپوش سفیدش و شلوار پارچه ای راسته ی تنگ مشكي .
که به نظرم خیلي شكیل بود ، و هیكل
متناسب و قد بلندش رو به خوبي مورد تحسین هر بیننده ای قرار مي داد.
موهای کوتاهش قهوه ای روشن بود و با اینكه مدل خاصي
نداشت اما به صورتش مي اومد .
دست به سینه منتظر جواب خانوم سعیدی بود.
خانوم سعیدی هم با نیم نگاهي به سمت من ، با همون اخم
و با لحني که انگار مي خواست به دکتر بفهمونه من
هیچي حالیم نیست ؛ جواب داد.
-مي خواد مریضش رو ببینه .
فكر کرده قانون اینجا قانون جنگله!
چقدر قشنگ در حد یه حیوون زبون نفهم ، فهم و شعور من رو پایین آورد!
خیره خیره نگاهش کردم .
چي بهش مي گفتم که جواب
قشنگي به توهینش باشه ؟
من صبح زود هم اومده بودم ؛ پرستارای اون شیفت با اینكه خیلي سخت گیری کرده بودن اما در لحن گفتار و
رفتارشون هیچ توهیني نبود.
انگار بعضي آدم ها نمي تونن بدون توهین کردن به دیگران حرفشون رو بزنن.
با مخاطب قرار گرفتن از طرف دکتر جوون ، سنگیني نگاهم رو از روی پرستار برداشتم.
-امیرمهدی درستكار ، درسته ؟
ابروهاش تو هم گره خورده بود .
حتماً اینم مي خواست
اعصابم رو با یه حرف دیگه به بازی بگیره . خوب اینم حتماً یه امتحان دیگه بود .
قرار بود چقدر حرف بشنوم و دم
نزنم ؟
من همون مارال چند ماه پیش بودم ؟
همون که تا جواب طرف مقابلش رو نمي داد اعصابش آروم نمي گرفت ؟
چقدر عوض شده بودم !
مي ایستادم ، حرف مي خوردم ،
طعنه مي شنیدم و در عوض دم نمي زدم!
اینم از برکات وجود خان عمو بود حتماً .
حرفای این پرستار خیلي بهتر از حرفای خان عمو بود . و احتمالا ً حالا
نوبت دکتر بود!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem