مردی چنین...
میانه ی میدانم آرزوست...✨🌱
🥀شهید محمد علی رجایی
#مردیچنین
#شهیدانه
🖤 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#روانشناسی
•نقاط ضعف ما🌱
•هیچ انسانی وجود نداره که بدون نقطه ضعف باشه، پس تو باید این رو بپذیری که منم مثل هر شخص دیگه ای ممکنه هزاران ضعف داشته باشم ولی حتما یک نقطه ی قوتی هم دارم که اگه اونهارو بپذیرم، میتونم ضعف هام رو هم تبدیل به نقطه قوت کنم. سفر ما توی زندگی حرکت از همین ضعف ها به سمت نقطه قوت هاست، یعنی من باید تو این سفر تغییر کنم، خودم رو اصلاح کنم و رشد کنم. به همین دلیل نقاط ضعف ما، اصلا ضعف ما نیست و هیچ ربطی به عدم ارزشمندی ما نداره.
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_نهم
.دلم می خواست یه گوشه بشینم و به امیرمهدي و حرفاش فکر کنم .
لحظه به لحظه اي که تو اون کوه ها گیر
افتاده بودیم رو مرور کنم .
یه مرگم شده بود .
می دونستم یه چیزي شده .
حالا تأثیر خود امیرمهدي بود یا حرفاش ؛ نمیدونستم .
بی اختیار برگشتم سمت پویایی که به خاطر سکوت من سکوت
کرده بود و زیر چشمی نگاهم می کرد گفتم .
من – تو چرا اینجایی ؟
ابروهاش به آنی پرید بالا.
پویا – نباید باشم ؟
من – نمی دونم .
تا اونجایی که می دونم هنوز نسبتی با هم نداریم.
فنجونش رو روي میز گذاشت .
پویا – اول اینکه نگرانت بودم .
حس می کنم یه جوري شدي .
اومدم ببینم اشتباه کردم یا نه !
من – خوب ؟
نتیجه ؟
تو دلم لعنتی به خودم فرستادم .
این نتیجه گیري امیرمهدي بدجور
روم تأثیر گذاشته بود .
انگار از هر چیزي میخواستم نتیجه گیري کنم .
خوب بود یا بد ؟
پویا – عوض شدي؟
از فکر چند باره ي امیرمهدي بیرون اومدم . سري تکون دادم .
من – حالم خوب نیست .
می شه بري پویا .
ناباور نگاهم کرد .
تو تموم مدت دوستی هیچ وقت کنارش نزده بودم .
هیچوقت از با هم بودنمون ناراحت نبودم . من هیچوقت براي خداحافظی به میل خودم پیشقدم نشده بودم !
واقعا هم جاي تعجب داشت .
ولی انگار دست خودم نبود .
حوصله ي هیچ چیزي رو نداشتم .
به خصوص پویا که با حضورش امیرمهدي رو تو ذهنم کم رنگ می کرد .
شایدم من اینطور حس می کردم .
سري تکون داد و بلند شد ایستاد .
پویا – خوب .
فردا کی بیام دنبالت ؟
من – فردا ؟
پویا – مهمونی سمیرا دیگه !
واي .....
مهمونی سمیرا رو به کل فراموش کرده بودم .
یه مهمونی قاطی .
هر جور ادمی توش پیدا می شد .
که مطمئناً به لطف نوشیدنی
هاش شب پر ماجرایی می تونست باشه .
خونه ي سمیرا و
مهمونیاش با بقیه فرق داشت
قرار بود تو اون مهمونی جواب بله م رو به پویا بدم .
و حالا پر
از حس تردید کجا می خواستم برم ؟
باز هم اشفتگی و ترس .
ترس از اون همه تردید .
ترس از مقایسه ي حرفاي امیرمهدي و پویا . مقایسه ي رفتارشون .
نه هیچ چیز قابل توجهی نبود که بشه مقایسه کرد .
مرد حرفاي امیرمهدي زیادي ایده آل بود و می تونست هر رقیبی
رو به راحتی از صحنه بیرون کنه .
و من مونده بودم با اون مرد
ایده الی که دلم به راحتی خواستنش رو فریاد می زد چه جوري با پویا ادامه بدم !
نمی تونستم برم به اون مهمونی .
مطمئن گفتم .
من – من نمیام .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد
مرد حرفاي امیرمهدي زیادي ایده آل بود و می تونست هر رقیبی رو به راحتی از صحنه بیرون کنه .
و من مونده بودم با اون مرد
ایده الی که دلم به راحتی خواستنش رو فریاد می زد چه جوري با پویا ادامه بدم !
نمی تونستم برم به اون مهمونی .
مطمئن گفتم .
من – من نمیام .
پویا – چی ؟
عصبی و متعجب حرفش رو کشید .
حق داشت من خیلی عوض
شده بودم .
مارال با این همه تردید کجا و
مارال مطمئن قبل کجا ؟
ابروهاش تو هم گره خورد و عصبی گفت .
پویا – این کارا یعنی چی مارال ؟
برا خواستگاری میام جلو میگی نه !
دستت رو می گیرم دستم رو پس می زنی .
مهمونیی که قبلا دربارهش حرف زدیم وقرار بر رفتنمون بود رو میگی نمیای !
چته تو؟
باز امیرمهدي جلوم جون گرفت .
چرا هر چی می گفتم عصبی
نمی شد و فقط و فقط لبخند می زد ؟
ولی پویا چقدر سریع عصبی شد !
مگه چی گفته بودم .
فقط نمی خواستم
بیشتر از اون حد نزدیک بشیم ،
وقتی من انقدربه ارتباطمون و
انتخابم شک کرده بودم !
نه .
مقایسه اشتباه بود .
ذهنم رو خط خطی کردم .
چرا این ذهن خسته ي من دست
بر نمی داشت ؟
سعی کردم براي جلوگیري از هر مجادله اي که راه برگشتی
نداشته باشه ، لبخندي بزنم .
من – طوري نشده که پویا !
چرا عصبانی می شی .
باور کن اصلا آمادگی مهمونی رو ندارم . هنوزم یه جورایی سر درگمم .
می شه فردا رو بی خیال شی ؟
گره ابروهاش باز شد .
لحنش هم کمی ملایم شد ولی فقط کمی .
پویا – یعنی من بدون تو برم ؟
سرم رو کج کردم و لبخندم رو غلیظ تر .
من – ممنون می شم !
ناراضی سري تکون داد .
پویا – باشه .
یه کاریش می کنم .
و این " یه کاریش می کنم " رو نفهمیدم یعنی چی ! چه جوري
نبود من رو یه کاري می کرد ؟
بین رفت و آمد اون همه حرف و تصویر ذهن من " خداحافظی " گفت و رفت .
پویا که رفت نفس راحتی کشیدم .
در همون حین مامان از
آشپزخونه بیرون اومد .
مامان – رفت ؟
به این زودي ؟
سري به عالمت مثبت تکون دادم .
و راه اتاق رو در پیش گرفتم .
مامان – فکر کردم حالا حالا ها بمونه !
برگشتم و فقط نگاهش کردم .
اگر مامان می دونست ذهن آشفته ي
من چقدر راحت پویا رو فراري داد این فکر
رو نمی کرد !
بدون حرفی وارد اتاقم شدم و خودم بین اون همه ي دنیاي آشفته ي
ذهنم غرق کردم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام شبتون بخیر
دوستان با عرض معذرت قسمت های رمان آماده نیست
ان شاءالله فردا اماده کنم و جبرانی ها رو بزارم☺️
#السلام_علیک_یاصاحبالزمان
اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ
صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة
وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً
ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ
أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️🌱
ای طبیب درد های ما کجایی؟
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem