( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_چهلم
با دیدن مهدی لبخند تمسخر نشست گوشۀ لب همان گندۀ بهاییهای شهر. مهدی را تعارف کرد تا بنشیند و نشست مقابلش.
گفت برایش میوه بیاورند و آوردند. مهدی اما تعارفشان را قبول نکرد. اصرار کردند.
مهدی نگاه گرداند دور حیاط، دید نگاههای پرتمسخر را، مهم نبود.
سیبی برداشت، برد و کنار حوض زیر شیر آب شست.
نشان داد که اندیشۀ ناپاک یک فرقۀ ساختگی که پیامبرش صهیونیست است و قبلهاش اسرائیل و برنامهاش سر بریدن شیعیان، نه تنها درست نیست که نجس هم هست.
بعد هم نشست مقابل آنها. همان کله گنده اولین سوال را پرسید؛ مهدی اولین جواب و رد شبهۀ آنها!
دومی را محکمتر گفتند و محکمتر شنیدند
مناظرۀ غیر رسمی پیش رفت، مراد بهائیها احساس میکرد مقابل نگاه مریدانش کوچک شده و دارد نابود میشود. بلند شد و گفت:
- دیگه وقت ندارم با تو صحبت کنم... قرار دارم با کسی.
بزرگ بهاییها آنروز فرار کرد، اما مهدی دوباره و سه باره آمد و کارش را دو سه جلسۀ دیگر ادامه داد.
بد شده بود برایشان؛ یک جوان بیستویکی دو ساله، یک فرقۀ چند ساله
را داشت ویران میکرد.
کسی را فرستادند سراغش با وعدۀ پول و بستن دهان؛ مهدی اهل هوس نبود. قوی بود و با اراده...
بار دوم کسی را فرستادند کنارش با لذتِ شهوت و... مهدی به خودش یاد داده بود که گاهی پایی روی خواهشها و چرب و لذیذها بگذارد و بگذرد.
برایش کوچکهای دنیای پست، دیگر اینقدر جلوه نداشت که بخواهد مقابل خدای یکتا و مهربان و عظیم بایستد.
مهدی خلقتش را، زندگیش را از خدا میدانست و بازگشتش را به سوی خدا!
بهاییها مأیوس که شدند، تهدیدش کردند به مرگ... مهدی به این تهدید خندیده بود؛
- ما را ز سر بریده میترسانی؟
حالا جوانها به اضافۀ جوانهای دیگر و بقیهای که میخواستند جذب بهائیت شوند، جذب مهدی شده بودند.
مهدی جوانی که یک موتور ساده داشت، یک خط خوب، یک چهرۀ گشاده، یک ذهن خلّاق، یک دل مهربان، یک دست پربخشش...
یکها را که با هم جمع میکردی، دلت میخواست پشت همان موتور بنشینی و همراهش بروی تا هرجا؛
اما پشت احمقها و دشمنها را بشکنی!
شاهرخ یک چای میگذارد وسط برگههایی که داشتم مینوشتم و میگوید:
- آدم ترجیح میده بالای کوه خدا، از دست شاهرخ خدا، یک چای آتیشی بخوره اما دنبال دوستانی که پشت میزهای فرعونی رشوه میگیرن و حروم میخورن، نباشه...
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین
#قسمت_چهلم
#ازدواجصوری
استادمون منو سارا رو خیلی تشویق کرد
به عبارتی خودش میگفت با یه مقاله ۵۰۰صفحه ای روسفیدشون کردیم
بعد از ارائه مقالمون اتفاق خاصی نیوفتاد
داشتم میرفتم خونه داداشم پوریا و بهار ببینم
که دوستم پریسا بهم زنگ زد،
خخخخخ هرموقعه این دوستم زنگ میزد میخندیم
خیلی باحال بود
اسممون خیلی شبیه هم بود
-الو سلام جانم پریسا
پریسا:سلام خوبی خانم
-مرسی جیگرم
پریسا:پریا بانو من میخام داستان زندگی شهید حمید سیاهکلی بنویسم
خوابشون دیدم ازم گلایه کردن که چرا زندگیشون نمینویسم
دوستم پریسا نویسنده بود
-ووووییییی پریسا خوشبحالت
پریسا:وووووییییی کوفت
زنگ زدم باهم بیای بریم
-دورغ نمیگی که؟😒
پریسا:آدم باش آفرین
-کی بیام پیشت
پریسا:من بعدازظهر میرم مزار تا با خانمشون صحبت کنم
-پریسا عاشقتم
پریسا:من قصد ازدواج ندارم فعلا خداحافظ 😂
#قسمت_بعدی_زندگی_شهید_سیاهکلی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
📚📚میانبر📚📚 #رمانهایکانالهیئتجامعدخترانحاجقاسم
#قسمت_یک رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/278
#قسمت_دهم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/459
#قسمت_بیستم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/527
#قسمت_سی رمان عشق ودیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/626
#قسمت_چهلم رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/703
#قسمت_پنجاهم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/893
#قسمت_شصتم رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1060
#قسمت_هفتادم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1160
#قسمت_هشتادم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1520
#قسمت_نودم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1661
#قسمت_صدم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1745
#قسمت_صد_و_دهم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1813
#قسمت_صد_و_بیستم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1881
#قسمت_صد_و_سیام رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1975
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2052
#قسمت_صد_و_چهلم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3297
#قسمت_صد_و_پنجاهم رمان عشق و دیگر
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3383
#قسمت_صد_و_شصتم رمان عشق و دیگر
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3436
📒💍رمان ازدواج صوری
#قسمت_اول رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2305
#قسمت_دهم رمان ازدواج صوری❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2357
#قسمت_بیستم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2443
#قسمت_سیام رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2487
#قسمت_چهلم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2547
#قسمت_پنجاهم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2593
#قسمت_شصتم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2649
#قسمت_هفتادم رمان ازدواج صوری❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2710
#قسمت_آخر رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2733
رمان راهنمای سعادت📕📖
#قسمت_اول رمان راهنمای سعادت💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2772
#قسمت_دهم رمان راهنمای سعادت💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2796
#قسمت_بیستم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2844
#قسمت_سیام رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2888
#قسمت_چهلم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2923
#قسمت_پنجاهم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2968
#قسمت_شصتم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3021
#قسمت_هفتادم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3073
#قسمت_هشتادم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3138
#قسمت_آخر رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3201
رمان آدم وحوا فصل اول📚📗
#قسمت_اول رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3539
#قسمت_دهم رمان آدم وحوا 💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3623
#قسمت_بیستم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3670
#قسمت_سیام رمان آدم وحوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3694
#قسمت_چهلم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3768
#قسمت_پنجاهم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3802
#قسمت_شصتم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3849
#قسمت_هفتادم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3914
#قسمت_هشتادم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3952
#قسمت_نودم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/4002
#قسمت_صد رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/4064
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهلم
_ من یواش این صندلی ها رو تکون میدم هر وقت احساس درد داشتین بگین که ادامه ندم.
با تکون دادن سرم بهش جواب مثبت دادم .
با سختی تکونی به صندلی ها داد .
حس می کردم سنگینیی که پاهام رو قفل کرده بود و نمی ذاشت
تکونشون بدم داره یواش یواش کم و کم ترمی شه .
و در عوض حس کسی رو داشتم که بعد از مدت ها یه جا نشستن می خواست
بلند شه و بایسته .
حس داخل پاهام یه جوري بود .
انگار تازه خون داشت تو رگاي پام به جریان می افتاد .
یه جورایی حس سرد و گرم شدن تو پاهام رو داشتم .
وبعد شروع کرد به سوزن سوزن شدن .
تموم مدتی که اون مرد جوون داشت صندلی ها رو از روي پام حرکت می داد چشمام رو بسته بودم تا منظره ي اون مادر و کودك
رو نبینم .
وقتی فشار صندلی ها کامل از روي کمرم و پاهام کنار رفت
صداي مرد جوون بلند شد .
- مشکلی که ندارین ؟
با همون چشماي بسته جواب دادم .
من – نه .
فقط انگار پاهام خواب رفته .
در حالی که حس میکردم داره فشار زیادي رو متحمل می شه گفت ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهلم
تا بتونم حضوری با محمدمهدی حرف بزنم و از طرفي با خانومش آشنا بشم.
و این خبر خوبي که دکتر بهمون داد ميتونست شبمون رو
شاد کنه و پر خاطره.
اما کي فكرش رو مي کرد که هفته ی پیش رو پر از تلخي باشه !
یا حداقل برای من پر از تنش باشه و لحظه به
لحظه کامم رو تلخ و تلخ تر کنه!
***
صدای خنده ی جمع بلند بود .
مگه مي شد نخندید ؟ خبر
خوب دکتر همه رو سر حال آورده بود . به طوری که
مامان و بابا رو هم کشوند به جمع خونواده ی درستكار.
از طرفي مهرداد و رضوان همراه رضا هم نتونستن طاقت
بیارن و خودشون رو رسوندن .
و در آخر هم محمدمهدی
و مائده همسرش.
جمع شاد و لبخند به لب ، توی هال دور هم نشسته بودن و
سعي داشتن از این لحظات خوب نهایت استفاده رو ببرن .
حق داشتن وقتي بیست و سه روز فقط غم مهمون دلمون بود و تلخي.
منم شاد بودم ولي ته دلم یه زخم بزرگ بود که گاهي نفسم رو تنگ مي کردم و سینه م رو به خس خس مينداخت.
فنجون های های چایخوری رو داخل سیني مرتب کردم و
قندون رو هم کنارش گذاشتم.
مامان طاهره دوباره بهم گفت:
-برو بشین مادر . خودم مي ریزم میارم.
لبخندی بهش زدم:
-من عروس این خونه م . با من جوری تعارف نكنین که انگار غریبه هستم!
-تو تاج سر مایي مادر . حالا چون عروسي باید چایي بریزی و پذیرایي کني ؟
دست انداختم دور گردنش و بوسه ای روی گونه ش کاشتم
-امیرمهدی زن تنبل نمي خواد.
از ته دل خندید.
-والا زني هم نمي خواد رنگ و رو نداشته باشه . از بس
چیزی نمي خوری رنگ به صورت نداری.
دستم از دور گردنش شل شد و پایین افتاد . اگر امیرمهدی بود حال و روز من اینجوری نبود.
اهي کشیدم . گاهي چیزی از گلوم پایین نمي رفت . البته
اون روز به لطف خبر خوب دکتر حسابي از خجالت خودم در اومده بودم.
حزن رو از لحنم کنار زدم.
-حالش خوب بشه انقدر مي خورم که صداتون در بیاد.
یه جور خاصي نگاهم کرد.
-آرزوم دیدن اون روزه.
نفس عمیقي کشید و کمي سرش رو به سمت بالا برد.
-توکل بر خدا.
و ظرف میوه رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت.
انگار داشت فرار مي کرد . از فضایي که با حرفامون پر شده
بود از نبود امیرمهدی .
مي خواست داخل جمع حل
بشه و فراموش کنه دردی رو که روی قلب همه مون سنگیني مي کرد .
درد بسته بودن چشمای امیرمهدی.
چائی ریختم و سعي کردم به این فكر کنم که حال امیرمهدی رو به بهبوده . مگه غیر از این بود ؟ دکتر گفته بود
این بالا رفتن درجه ی هوشیاریش نشونه ی خوبیه!
پس باید منتظر مي شدیم برای چشم باز کردنش . یعني مي اومد روزی که امیرمهدی چشم باز کنه و من بازم
بتونم تو ني ني چشماش محو بشم ؟
مي اومد اون روزی که
بازم لبخندش بهم زندگي بده ؟
آه پر حسرتي کشیدم و سیني رو برداشتم و به طرف هال رفتم . بعد از اینكه به همه چای تعارف کردم ، فنجون
خودم رو هم برداشتم و رفتم کنار مائده نشستم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem