eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| با دیدن مهدی لبخند تمسخر نشست گوشۀ لب همان گندۀ بهایی‌های شهر. مهدی را تعارف کرد تا بنشیند و نشست مقابلش. گفت برایش میوه بیاورند و آوردند. مهدی اما تعارفشان را قبول نکرد. اصرار کردند. مهدی نگاه گرداند دور حیاط، دید نگاه‌های پرتمسخر را، مهم نبود. سیبی برداشت، برد و کنار حوض زیر شیر آب شست. نشان داد که اندیشۀ ناپاک یک فرقۀ ساختگی که پیامبرش صهیونیست است و قبله‌اش اسرائیل و برنامه‌اش سر بریدن شیعیان، نه تنها درست نیست که نجس هم هست. بعد هم نشست مقابل آنها. همان کله گنده اولین سوال را پرسید؛ مهدی اولین جواب و رد شبهۀ آنها! دومی را محکم‌تر گفتند و محکم‌تر شنیدند مناظرۀ غیر رسمی پیش رفت، مراد بهائی‌ها احساس می‌کرد مقابل نگاه مریدانش کوچک شده و دارد نابود می‌شود. بلند شد و گفت: - دیگه وقت ندارم با تو صحبت کنم... قرار دارم با کسی. بزرگ بهایی‌ها آن‌روز فرار کرد، اما مهدی دوباره و سه باره آمد و کارش را دو سه جلسۀ دیگر ادامه داد. بد شده بود برایشان؛ یک جوان بیست‌ویکی دو ساله، یک فرقۀ چند ساله را داشت ویران می‌کرد. کسی را فرستادند سراغش با وعدۀ پول و بستن دهان؛ مهدی اهل هوس نبود. قوی بود و با اراده... بار دوم کسی را فرستادند کنارش با لذتِ شهوت و... مهدی به خودش یاد داده بود که گاهی پایی روی خواهش‌ها و چرب و لذیذها بگذارد و بگذرد. برایش کوچک‌های دنیای پست، دیگر اینقدر جلوه نداشت که بخواهد مقابل خدای یکتا و مهربان و عظیم بایستد. مهدی خلقتش را، زندگیش را از خدا می‌دانست و بازگشتش را به سوی خدا! بهایی‌ها مأیوس که شدند، تهدیدش کردند به مرگ... مهدی به این تهدید خندیده بود؛ - ما را ز سر بریده می‌ترسانی؟ حالا جوان‌ها به اضافۀ جوان‌های دیگر و بقیه‌ای که می‌خواستند جذب بهائیت شوند، جذب مهدی شده بودند. مهدی جوانی که یک موتور ساده داشت، یک خط خوب، یک چهرۀ گشاده، یک ذهن خلّاق، یک دل مهربان، یک دست پربخشش... یک‌ها را که با هم جمع می‌کردی، دلت می‌خواست پشت همان موتور بنشینی و همراهش بروی تا هرجا؛ اما پشت احمق‌ها و دشمن‌ها را بشکنی! شاهرخ یک چای می‌گذارد وسط برگه‌هایی که داشتم می‌نوشتم و می‌گوید: - آدم ترجیح میده بالای کوه خدا، از دست شاهرخ خدا، یک چای آتیشی بخوره اما دنبال دوستانی که پشت میزهای فرعونی رشوه می‌گیرن و حروم می‌خورن، نباشه... ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین استادمون منو سارا رو خیلی تشویق کرد به عبارتی خودش میگفت با یه مقاله ۵۰۰صفحه ای روسفیدشون کردیم بعد از ارائه مقالمون اتفاق خاصی نیوفتاد داشتم میرفتم خونه داداشم پوریا و بهار ببینم که دوستم پریسا بهم زنگ زد، خخخخخ هرموقعه این دوستم زنگ میزد میخندیم خیلی باحال بود اسممون خیلی شبیه هم بود -الو سلام جانم پریسا پریسا:سلام خوبی خانم -مرسی جیگرم پریسا:پریا بانو من میخام داستان زندگی شهید حمید سیاهکلی بنویسم خوابشون دیدم ازم گلایه کردن که چرا زندگیشون نمینویسم دوستم پریسا نویسنده بود -ووووییییی پریسا خوشبحالت پریسا:وووووییییی کوفت زنگ زدم باهم بیای بریم -دورغ نمیگی که؟😒 پریسا:آدم باش آفرین -کی بیام پیشت پریسا:من بعدازظهر میرم مزار تا با خانمشون صحبت کنم -پریسا عاشقتم پریسا:من قصد ازدواج ندارم فعلا خداحافظ 😂 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
📚📚میانبر📚📚 رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/278 رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/459 رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/527 رمان عشق ودیگر هیچ🇮🇷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/626 رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/703 رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/893 رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1060 رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1160 رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1520 رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1661 رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1745 رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1813 رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1881 رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1975 رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2052 رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3297 رمان عشق و دیگر https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3383 رمان عشق و دیگر https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3436 📒💍رمان ازدواج صوری رمان ازدواج صوری ❤️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2305 رمان ازدواج صوری❤️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2357 رمان ازدواج صوری ❤️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2443 رمان ازدواج صوری ❤️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2487 رمان ازدواج صوری ❤️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2547 رمان ازدواج صوری ❤️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2593 رمان ازدواج صوری ❤️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2649 رمان ازدواج صوری❤️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2710 رمان ازدواج صوری ❤️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2733 رمان راهنمای سعادت📕📖 رمان راهنمای سعادت💞 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2772 رمان راهنمای سعادت💞 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2796 رمان راهنمای سعادت 💞 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2844 رمان راهنمای سعادت 💞 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2888 رمان راهنمای سعادت 💞 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2923 رمان راهنمای سعادت 💞 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2968 رمان راهنمای سعادت 💞 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3021 رمان راهنمای سعادت 💞 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3073 رمان راهنمای سعادت 💞 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3138 رمان راهنمای سعادت 💞 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3201 رمان آدم وحوا فصل اول📚📗 رمان آدم و حوا💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3539 رمان آدم وحوا 💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3623 رمان آدم و حوا💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3670 رمان آدم وحوا💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3694 رمان آدم و حوا💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3768 رمان آدم و حوا💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3802 رمان آدم و حوا💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3849 رمان آدم و حوا💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3914 رمان آدم و حوا💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3952 رمان آدم و حوا💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/4002 رمان آدم و حوا💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/4064
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 _ من یواش این صندلی ها رو تکون میدم هر وقت احساس درد داشتین بگین که ادامه ندم‌. با تکون دادن سرم بهش جواب مثبت دادم . با سختی تکونی به صندلی ها داد . حس می کردم سنگینیی که پاهام رو قفل کرده بود و نمی ذاشت تکونشون بدم داره یواش یواش کم و کم ترمی شه . و در عوض حس کسی رو داشتم که بعد از مدت ها یه جا نشستن می خواست بلند شه و بایسته . حس داخل پاهام یه جوري بود . انگار تازه خون داشت تو رگاي پام به جریان می افتاد . یه جورایی حس سرد و گرم شدن تو پاهام رو داشتم . وبعد شروع کرد به سوزن سوزن شدن . تموم مدتی که اون مرد جوون داشت صندلی ها رو از روي پام حرکت می داد چشمام رو بسته بودم تا منظره ي اون مادر و کودك رو نبینم . وقتی فشار صندلی ها کامل از روي کمرم و پاهام کنار رفت صداي مرد جوون بلند شد . - مشکلی که ندارین ؟ با همون چشماي بسته جواب دادم . من – نه . فقط انگار پاهام خواب رفته . در حالی که حس میکردم داره فشار زیادي رو متحمل می شه گفت .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 تا بتونم حضوری با محمدمهدی حرف بزنم و از طرفي با خانومش آشنا بشم. و این خبر خوبي که دکتر بهمون داد ميتونست شبمون رو شاد کنه و پر خاطره. اما کي فكرش رو مي کرد که هفته ی پیش رو پر از تلخي باشه ! یا حداقل برای من پر از تنش باشه و لحظه به لحظه کامم رو تلخ و تلخ تر کنه! *** صدای خنده ی جمع بلند بود . مگه مي شد نخندید ؟ خبر خوب دکتر همه رو سر حال آورده بود . به طوری که مامان و بابا رو هم کشوند به جمع خونواده ی درستكار. از طرفي مهرداد و رضوان همراه رضا هم نتونستن طاقت بیارن و خودشون رو رسوندن . و در آخر هم محمدمهدی و مائده همسرش. جمع شاد و لبخند به لب ، توی هال دور هم نشسته بودن و سعي داشتن از این لحظات خوب نهایت استفاده رو ببرن . حق داشتن وقتي بیست و سه روز فقط غم مهمون دلمون بود و تلخي. منم شاد بودم ولي ته دلم یه زخم بزرگ بود که گاهي نفسم رو تنگ مي کردم و سینه م رو به خس خس مينداخت. فنجون های های چایخوری رو داخل سیني مرتب کردم و قندون رو هم کنارش گذاشتم. مامان طاهره دوباره بهم گفت: -برو بشین مادر . خودم مي ریزم میارم. لبخندی بهش زدم: -من عروس این خونه م . با من جوری تعارف نكنین که انگار غریبه هستم! -تو تاج سر مایي مادر . حالا چون عروسي باید چایي بریزی و پذیرایي کني ؟ دست انداختم دور گردنش و بوسه ای روی گونه ش کاشتم -امیرمهدی زن تنبل نمي خواد. از ته دل خندید. -والا زني هم نمي خواد رنگ و رو نداشته باشه . از بس چیزی نمي خوری رنگ به صورت نداری. دستم از دور گردنش شل شد و پایین افتاد . اگر امیرمهدی بود حال و روز من اینجوری نبود. اهي کشیدم . گاهي چیزی از گلوم پایین نمي رفت . البته اون روز به لطف خبر خوب دکتر حسابي از خجالت خودم در اومده بودم. حزن رو از لحنم کنار زدم. -حالش خوب بشه انقدر مي خورم که صداتون در بیاد. یه جور خاصي نگاهم کرد. -آرزوم دیدن اون روزه. نفس عمیقي کشید و کمي سرش رو به سمت بالا برد. -توکل بر خدا. و ظرف میوه رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت. انگار داشت فرار مي کرد . از فضایي که با حرفامون پر شده بود از نبود امیرمهدی . مي خواست داخل جمع حل بشه و فراموش کنه دردی رو که روی قلب همه مون سنگیني مي کرد . درد بسته بودن چشمای امیرمهدی. چائی ریختم و سعي کردم به این فكر کنم که حال امیرمهدی رو به بهبوده . مگه غیر از این بود ؟ دکتر گفته بود این بالا رفتن درجه ی هوشیاریش نشونه ی خوبیه! پس باید منتظر مي شدیم برای چشم باز کردنش . یعني مي اومد روزی که امیرمهدی چشم باز کنه و من بازم بتونم تو ني ني چشماش محو بشم ؟ مي اومد اون روزی که بازم لبخندش بهم زندگي بده ؟ آه پر حسرتي کشیدم و سیني رو برداشتم و به طرف هال رفتم . بعد از اینكه به همه چای تعارف کردم ، فنجون خودم رو هم برداشتم و رفتم کنار مائده نشستم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem