( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_شصتم
داخل اتوبوسیم با شاهرخ.
این فصل زندگی مهدی را در مسیر امام رضاعلیهالسلام مینویسم.
اما بعد؛
گروه نشسته بودند در ماشینی که از مأموریت برمیگشت، همه سپاهی. چند شهر آنطرفتر، مشهد بود. از کرمان تا نزدیک مشهد بیایی و حرم نروی سخت است. یکی بلند شد، دو نفر بلند شدند، گروه بلند گفتند:
- آقا مهدی برویم مشهد، پابوس امام رضا؛ حرم، ایوان طلا، سقاخانه.
همه مطمئن بودند که میروند اما مهدی گفت:
- نه، اتوبوس بیتالمال است و استهلاک آن برای غیر مأموریت بر عهدۀ من نیست.
اول همه ساکت شدند. بعد دلها شکست و باعث شد مهدی تماس بگیرد با فرمانده لشگر. نیروهایی که شبها و روزهای جبهه و جنگ، شبها و روزها مأموریتهای سخت را رفته بودند، بدون آنکه به چیزی جز سربلندی پرچم ایران زیر سایۀ اسلام فکر کرده باشند، قید راحتی و زن و فرند را زده بودند، دوستانشان کنارشان تکه تکه شده بودند و خودشان آمادۀ شهادت بودند... فرمانده لشگر گفت:
- آقای مغفوری بر عهدۀ خودت. اگر صلاح میدانی ببرید بچهها را.
- نه آقا. در این امر شما باید تصمیم بگیرید.
بروید.
در دیدنت شوقی به دل نشسته اماما اماما
جانها فدای پهلوی شکسته اماما اماما
کاش در این سفر دونفرۀ من و شاهرخ، مهدی هم با ما بود. شاهرخ درهم فرورفته و مغموم حال صحبت ندارد و الّا میگفت: حتماً حرم که برسیم مهدی میگوید:
- بچهها وضو بگیریم دو رکعت نماز بخوانیم... من دورکعت بخوانم بعد بخوابم.
مهدی از نماز سیراب نمیشد.
این را اصلاً نمیفهمم. من رابطه با خدا را نه در ذهنم اولویت دادم نه در زندگیم. برایم مهم نبود که خالق من است، خالق تمام و کمال داراییهایی که دارم؛ از هوایی که اگر نباشد خفه میشوم تا خوابی که اگر نباشد میمیرم. خالقی که هزاران نعمت ندیدنی هم داده است و سکوت کرده تا خودم بفهمم.
من نخواستم بفهمم. نخواستم با این همه نعمت ارتباط بگیرم چه برسد که بخواهم با خالق ارتباط بگیرم. من بزرگ که شدم، توانمند که شدم زدم زیر قاعدۀ بازی و اولین کسی را که نفی کردم همانی بود که هیچوقت حاضر نشد من را ندیده بگیرد، حاضر نشد از آغوشش جدایم کند، حاضر نشد از محبتش به من کم کند، حاضر نشد آبرویم را ببرد.
این را مهدی فهمیده بود؛ بهترین دوستش خدا بود، بهترین همراهش و زیباترین لحظاتش با خدا بود. همین را در نماز پیدا کرده بود. خواسته بود و گرفته بود و داشت. اگر به کسی میگفت:
- اول وقت نماز بخوان. کارهایت را یکجوری ردیف کن که وقت نماز به سجاده برسد.
میفهمیده و میگفته. میخواسته و رسیده. اما من حسرت میخورم که چرا خودم را به لذتهای بچهگانه فروختم و سرم گرم دنیایی شد که هیچ برایم نداشت.
⏳ادامه دارد... ⏳
_______
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصتم
#ازدواج_صوری
فرداش جواب آزمایش گرفتیم الحمدالله هیچ مشکلی نداشتیم
رفتیم حلقه خریدیم
چون حتی تو حلقه پلاتین مقداری طلاسفید استفاده میشه
من از پریا خواستم بجای حلقه برام
انگشتر عقیق بگیره
البته پریا بازهم فکر میکرد چون قرار به جدایی ختم شه اینو میگم
اما دیگه تا آخرعمر مال خودم شد
بالاخره روز عقد رسید
عقد تو خونه ما شد
همه جمع شده بودن خونمون استرس داشتم خوشحال بودم ولی قیافم طوری بود که پیش پریا لو نرم
اما برعکس حال من پریا خیلی پکربود مشخص بود داغونه 😢
خداکنه زودتر عاشق شه تا انقدر زجرنکشه
روی صندلی هایی که برامون اماده کرده بودن نشستیم پریا اصلا نگام نمیکرد
حاج اقاشروع کرد به خوندن خطبه قلبم ضربانش میرفت بالا ازتو اینه به پریا خیره شدم😍
اروم قران میخوند
باصدای حاج اقا از فکرو خیال اومدم بیرون
_خانم احمدی برای بارسوم میپرسم ایاوکیلم؟😊
با صدایی که انگار ازته چاه درمیومدگفت:
بله😔
مال هم شدیم 😍😍
وقتی داشتم حلقه💍 رو میذاشتم دستش ،دستش خیلی سردبود بهش خیرهوشدم و
بی اختیار دستش گرفتم
و فشار دادمـ
خخخخ
پریا باز با تعجب به من نگاه میکرد😳
دلمـ میخواست عاشقانه باهم باشیم
اما نمیشد
به اصرار من رفتیم مزار شهدا
سرمزار شهید علی قاریان و شهیدحجت اسدی
-پریا خانم
با صدای بغض آلودی گفت بله
-خانم چرا غصه میخوری
خودت اذیت میکنی
شما خیلی چیزا رونمیدونی
پس تورو به همون کربلایی که عاشقشی
اینقدر بی تابی نکن
پریا:آقای عظیمی خیلی سخته
داریم به زمین و زمان دورغ میگیم
-پریا توروخدا حتی صوری هم باشه
من شوهرتم
پس اگه نمیتونی اسممو بگی
هیچی نگو صدام نکن
اشکای پریا جاری شد:چشم 😭
چقدر اون دختر شیطون و سرزنده بخاطر ارباب سربه راه و مظلوم شده بود😔😔😔
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
📚📚میانبر📚📚 #رمانهایکانالهیئتجامعدخترانحاجقاسم
#قسمت_یک رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/278
#قسمت_دهم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/459
#قسمت_بیستم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/527
#قسمت_سی رمان عشق ودیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/626
#قسمت_چهلم رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/703
#قسمت_پنجاهم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/893
#قسمت_شصتم رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1060
#قسمت_هفتادم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1160
#قسمت_هشتادم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1520
#قسمت_نودم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1661
#قسمت_صدم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1745
#قسمت_صد_و_دهم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1813
#قسمت_صد_و_بیستم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1881
#قسمت_صد_و_سیام رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1975
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2052
#قسمت_صد_و_چهلم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3297
#قسمت_صد_و_پنجاهم رمان عشق و دیگر
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3383
#قسمت_صد_و_شصتم رمان عشق و دیگر
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3436
📒💍رمان ازدواج صوری
#قسمت_اول رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2305
#قسمت_دهم رمان ازدواج صوری❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2357
#قسمت_بیستم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2443
#قسمت_سیام رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2487
#قسمت_چهلم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2547
#قسمت_پنجاهم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2593
#قسمت_شصتم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2649
#قسمت_هفتادم رمان ازدواج صوری❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2710
#قسمت_آخر رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2733
رمان راهنمای سعادت📕📖
#قسمت_اول رمان راهنمای سعادت💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2772
#قسمت_دهم رمان راهنمای سعادت💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2796
#قسمت_بیستم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2844
#قسمت_سیام رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2888
#قسمت_چهلم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2923
#قسمت_پنجاهم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2968
#قسمت_شصتم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3021
#قسمت_هفتادم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3073
#قسمت_هشتادم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3138
#قسمت_آخر رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3201
رمان آدم وحوا فصل اول📚📗
#قسمت_اول رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3539
#قسمت_دهم رمان آدم وحوا 💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3623
#قسمت_بیستم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3670
#قسمت_سیام رمان آدم وحوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3694
#قسمت_چهلم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3768
#قسمت_پنجاهم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3802
#قسمت_شصتم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3849
#قسمت_هفتادم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3914
#قسمت_هشتادم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3952
#قسمت_نودم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/4002
#قسمت_صد رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/4064
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصتم
من_خودت الان ناراحت نیستی که اینجایی؟
کمی مکث کرد .
کمی بعد آروم گفت .
درستکار – حتماً حکمتی داره !
پوزخندي زدم .
من – از اونایی هستی که هر چیزي رو به حکمت خدا ربط می ده
و خودش رو راحت می کنه ؟
یه کم فکر
کنی می بینی همچینم حواسش به ما نیست .
درستکار – حواسش بهمون هست که سالمیم .
وگرنه می تونست
خیلی راحت دست و پا یا شایدم بدتر،
چشمون رو ازمون بگیره .
با این سقوط هر چیزي امکان داشت و
چندان بعید نبود .
رفتم تو فکر .
خوب از اینکه سالم بودیم خیلی هم خوشحال بودم .
راست می گفت .
می تونست اتفاق بدي
برامون بیفته .
ولی این دلیل نمی شد که بگم خدا ممنونم که من رو وسط این بیابونی که معلوم نیست چه جک و جونوري داره انداختی .
طلبکار گفتم .
من – خودت از این سقوط ناراضی نیستی؟
خیلی قاطع جوابم رو داد .
درستکار – نه . چون می دونم یا داره امتحانم می کنه که ببینه تو
سختی ها چه جوریم ! نا فرمانی می کنم ؟
کفر می گم ؟
حواسم هست که همه چی تو فرمان خودشه !
ایمانم محکمه یا نه ؟ ... یا ممکنه تاوان یکی از گناهانم باشه که باید شکرش رو به جا بیارم که بدتر از این رو
برام نخواسته ... یا می خواد با این سختی بهم
درجه ي بالاتری بده
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصتم
و تنها اشتراکش با پدر امیرمهدی نام فامیلش بود!
سری به تأسف برای خودم ، برای امیرمهدی به خاطر داشتن همچین عمویي ، و برای خونواده ی درستكار برای
داشتن همچین عضوی ؛ تكون دادم.
اگر جواب نمي دادم دلم آروم نمي گرفت و از طرفي مونده بودم چه جوابي بدم که محترمانه باشه .
من جواب اینجوری بلد نبودم .
بلد نبودم محترمانه جواب بدم .
تموم هنر من تو درست حرف زدن با امیرمهدی بود و بس!
پس با یه مكث چند ثانیه ای ، آروم و شمرده به حرف اومدم و سعي کردم با بهترین حالت ممكنه کلمات رو پشت سر هم ردیف کنم!
-به نظر من شما دارین اشتباه فكر...
-ساکت باش!
فریادش از دفعه ی قبل بلندتر بود ! به طوری که حس کردم احتمالا ً تموم آدمای داخل بیمارستان هم فریادش رو شنیدن .
بي اختیار نگاهم افتاد به در ساختمون و هاج و واج موندم.
پورمند و دو سه پرستار دیگه ایستاده بودن و نگاهمون مي کردن .
خیره به نگاه خشك و جدی پورمند که دست
به سینه ایستاده بود ، حرفای خان عمو رو به جون خریدم:
-برای من مهم نیست نظر تو چیه ؟
دست از سر این خانواده بردار !
به اندازه ی کافي براشون نحسي داشتي !
بچه شون رو ازشون گرفتي ، ابروشون رو بردی .. دیگه مي توني با خیال راحت به نامزد سابقت برسي . خوب پول دادین
تا راحت از مخمصه فرار کنه و متهم نشه ! معلوم نیست تو و نامزدت چه گندی زدین که مي خواستي زیر اسم امیرمهدی و خونواده ی ما اون رو قایم کني ولي کور
خوندی ! هری خانوم .. هری ... تا من زنده م نمي ذارم از خوبي و سادگي برادرم و خونوادهش استفاده کني .
تورت رو برای یكي دیگه پهن کن!
دهنم از شدت سنگیني بار اون حرفا باز مونده بود!
چطور به خودش اجازه داد من رو اینجوری نقد کنه ؟
اصلا ً به چه حقي همچین حرفایي رو تو جایي مثل بیمارستان زد ؟
یعني امیرمهدی من یه روزی شبیه به این آدم بود ؟
این تهمت ها هم خونم رو به جوش مي آورد و هم لرز به بدنم انداخته بود!
انگار سرمایي از وسط قلبم پا مي گرفت و یواش یواش تو
نقطه به نقطه ی تنم منتشر مي شد.
نفرت مثل سرطان چنگال باز کرده و تموم تنم رو از آن خودش کرده بود.
گاهي وقتا بذر نفرت ، دونه به دونه تو بدن آدم کاشته ميشه و یواش یواش در طول سالیان رشد مي کنه .
اما نفرتي که خان عمو در وجود من به یادگار مي ذاشت نهال هایي بود که اگر نه تمام قد ولي نیم قد و سرزنده بود ؛
که مي دونستم به کوتاه ترین زماني تبدیل به جنگلي میشه برای دفن شخصیت من
اگر مي خواستم هر دفعه تنها نظاره گر این کارش باشم چیزی از من ؛ از مارال ، باقي نمي موند.
این بود که اجازه دادم آتشفشان درونم فوران کنه و نفرت
رو مثل مواد مذاب ، از دهنم خارج:
-شما شورش رو در آوردین.
یا حرفم خیلي سنگین بود و براش غیر قابل تحمل ، و یا توقع زیادی داشت تا مثل همیشه ساکت بمونم و با سكوتم روی حرفاش صحه بذارم ؛ هر چي بود باعث شد
مثل قبل واکنش نشون بده.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem