💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_هشتم
لبخندي زدم و برگشتم .
لبخندش ، همون که براي من خلاصه ي بهشت بود ؛ رو لبش
خودنمایی می کرد .
امیرمهدي – قصد جونم رو کردي ؟
اروم اومد به سمتم . دستم رو گرفت و وادارم کرد چرخی بزنم .
هنوز کامل به سمتش برنگشته ، میون دستاش محسور شدم .
آروم کنار گوشم زمزمه کرد .
امیرمهدي – شیطونه می گه بی خیال جمعیت بیرون بریم دور دور !
خندیدم .
من – مگه شیطون جرأت داره با تو حرف بزنه ؟
سرش داخل موهام فرو رفت .
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – شیطون که نه ولی بعد کلی سختی رسیدن بهت خیلی لذت داره برام.
امیرمهدي – چقدر این خوشگله !
سرم رو چرخوندم ، ببینم منظورش چیه که دیدم خیره ست به ماه
گرفتگی روي سر شونه م .
یه ماه گرفتگی کوچیک .
من – از روزي که به دنیا اومدم این نشونه رو دارم .
امیرمهدي – خیلی خوشگله . دوسش دارم .
امیرمهدي – مارال !
برگشتم و ....
با صداي تقه اي به در به سمت در اتاق برگشتیم.
امیرمهدي کلافه دستی به صورتش کشید و به شخص پشت در که
بی وقفه در می زد " بله " اي گفت .
در اتاق چند سانتی باز شد و دستی حاوي گوشی من وارد اتاق شد.
صداي نرگس هم پشتش .
نرگس – ببخشید . ولی گوشی مارال چندبار زنگ خورد . گفتم شاید کسی کار واجبی داره .
آروم رفتم و گوشیم رو گرفتم .
تشکري هم کردم .
نرگس که دوباره در اتاق رو بست ، گوش
تو دستم صداش بلند شد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem