eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.5هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
959 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 اما وسط راه من خشک شدم از دیدن ملیکایی که به سمت کارتون بزرگی خم شده بود و می خواست به امیرمهدي تو بلند کردنش کمک کنه . با متانتی که بیشتر براي جلب توجه بود به امیرمهدي گفت . ملیکا – بذارین کمکتون کنم . امیرمهدي خیلی طبیعی جواب داد . امیرمهدي – شما بفرمایین . این سنگینه . و به تنهایی بلندش کرد . ملیکا هم از حرفش به قدري خوشش اومده بود که حتما داشتن قند آب می کردن تو دلش لبخند زد. شاید واقعاً مثل من عاشق بود و نمیخواست به هیچ عنوان امیرمهدي رو از دست بده . به رفتن امیرمهدي خیره شدم . اومده بودم چیکار ؟ که حرص بخورم ؟ منی که قرار بود زنش بشم حق داشتم حرص بخورم .نداشتم؟ نرگس صدام کرد . نرگس – مارال جان این فرش رو می تونی ببري تو حیاط ؟ نگاهش کردم . فرش کوچیک اتاقش لوله شده تو دستش بود . رفتم طرفش و فرش رو گرفتم و راهی حیاط شدم . سعی کردم همراه بقیه به کارها برسم . براي اخم و تخم امیرمهدي وقت زیاد بود . مدام در رفت و آمد بودیم . همه . هر کی چیزي بیرون می برد و این میون ملیکا از حضورش کنار امیرمهدي فیض می برد و من رو عصبی می کرد . امیرمهدي هم که انگار نه انگار ، نگاهم هم نمی کرد . انگار اصلا حضور نداشتم . بی صدا کارش رو انجام میداد . حتی یه بار می خواستم جعبه ي سنگینی بلند کنم و اومد و زودتر از اینکه برش دارم ، بلندش کرد و برد . ولی نگفت " تو دست نزن " نگفت " سنگینه" . من قرار بود یه روزی زنش بشم. چرا اینجوري می کرد ؟ رفتارش هر لحظه حالم رو بدتر می کرد و بیشتر از قبل مطمئن می شدم این روزهاي سخت آغاز روزهاي جداییه ماست . باید باور می کردم همه چی تموم شده . و چه سخت بود قبول کنم ملیکا قراره جایگزینم بشه . وسائل که بار کامیون ها شد ، ما هم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه ي تازه خریداري شده ي خونواده ي درستکار . با اینکه قبلا ً آینه و قران برده بودن ، باز طاهره خانوم با قران ، قبل از همه وارد شد و بسم الله‌ی گفت . نگاهی به سمت طبقه ي دوم انداختم . یه روزي قرار بود اونجا خونه ي من باشه . حالا نصیب کی می شد ؟ ملیکا ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 یه روزي قرار بود اونجا خونه ي من باشه . حالا نصیب کی می شد ؟ ملیکا ؟ نگاه که از ساختمون گرفتم ، امیرمهدي رو متوجه خودم دیدم . یه نگاه به طبقه ي دوم انداخت و یه نگاه به من. بعد هم بدون کوچکترین تغییري تو چهره ش رفت به سمت کارگرایی که داشتن اسباب ها رو از کامیون ها بیرون می آوردن . وارد خونه که شدیم شروع کردیم از روي نوشته هاي روي کارتن ها ، اونا رو بذاریم جایی که وسایلش اونجا باید چیده می شد . ساعت دوازده و نیم بود و تازه شروع کرده بودیم . هر کس سعی داشت یه طرف کار رو بگیره که تا شب ، حداقل وسائل بزرگ سر جاي خودشون قرار بگیرن و فقط کارهاي جزئی و خرده کارها باقی بمونه . باز هم امیرمهدي با بی توجهیش عذابم میداد . باز هم انگار نه انگار که منم اونجا بودم . چندین بار نگاهش کردم اما حواسش به من نبود و کار خودش رو انجام می داد . دونه هاي عرق روي صورتش بارها پام رو شل کرد که با برداشتن دستمال کاغذي به سمتش پرواز کنم و پیشونی خیس از گرما و خستگیش رو پاك کنم . اما ندید گرفتنم از طرفش ، بال پروازم رو شکسته بود و جونی برام نذاشته بود . خودم رو با کمک کردن سرگرم کرده بودم . ملیکا همراه زن عموي امیرمهدي و طاهره خانوم تو آشپزخونه بودن و کارتن ها دونه به دونه باز می کردن تا بتونن چیدمانش رو شروع کنن . سرشون گرم بود البته به غیر از ملیکایی که مثل من هر چند دقیقه یکبار نگاهش به سمت امیرمهدي می رفت . یعنی بیشتر از من عاشق بود ؟ هر چی بود که من تاب تحمل نگاه هاش رو نداشتم و همین نگاه هاش اعصابم رو خط خطی می کرد . آقاي درستکار و عموي امیرمهدي وسط هال بودن و کارهاي اون قسمت رو انجام میدادن . زمین تمیز می کردن و با پهن کردن فرش ، قصد داشتن چیدمان هال رو شروع کنن. امیرمهدي و رضا و مهرداد هم هنوز در حال آوردن کارتن هاي وسائل بودن . من و رضوان هم تو اتاق نرگس کمکش میکردیم . از اتاقی که متعلق به نرگس شده بود به راحتی داخل هال دید داشت . بعد از اینکه رضا ، قاب تخت نرگس رو وصل کرد ، شروع کردیم به چیدن بقیه ي اتاق . کار چندانی نداشت 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بعد از اینکه رضا ، قاب تخت نرگس رو وصل کرد ، شروع کردیم به چیدن بقیه ي اتاق . کار چندانی نداشت . چون چیدن لباس هاش داخل کمد دیواري و جا به جایی وسائل داخل میز و کشوهاي دراورش کار خودش بود . وقتی دیدم رضوان و نرگس می تونن از پس کارها به تنهایی بر بیان با گفتن " می رم به طاهره خانوم کمک کنم " ازشون جدا شدم و به سمت آشپزخونه رفتم . یخچال فریزر رو به برق زده بودن و ملیکا در حال تمیز کردن چهارچوب بیرونیش بود . . به سمت طاهره خانوم رفتم و گفتم . من – من اومدم اینجا کمک کنم . طاهره خانوم که در حال بیرون آوردن یه سري از ظروفش بود ، سر بلند کرد و لبخندي به روم زد . طاهره خانوم – اتاق نرگس تموم شد ؟ من – کامل نه . ولی وسائل اساسیش چیده شده . طاهره خانوم – خدا خیرتون بده . به خودش بود که تا دو روز دیگه هنوز اتاقش شبیه اتاق نمی شد . لبخندي زدم . من – ممنون . وظیفه مون بود . طاهره خانوم دستش رو گذاشت رو کمرم . طاهره خانوم – ان شاءالله به وقتش جبران می کنیم . و لبخندش معنی دار شد . پس امیرمهدي هنوز چیزي بهشون نگفته بود ! دلم پر از غم شد . یعنی وقتی می فهمیدن بین من و امیرمهدي همه چی تموم شده ، باز هم اینجوري باهام مهربون بودن ؟ فشاري به کمرم داد که باعث شد قدم بردارم و دیدم که باهام هم قدم شد . آهسته گفت . طاهره خانوم – مادر یه کاري ازت بخوام ناراحت نمی شی ؟ ابروهام بالا رفت . من – نه . بفرمایید . طاهره خانوم – الهی دورت بگردم مادر . آشپزخونه م که یه مقدار سر و سامون بگیره ، من می رم سراغ اتاق خوابم . اما امیرمهدي بچه م انقدر سرش گرمه که فکر نکنم بتونه حتی تختش رو براي خوابیدنش درست کنه . میتونی بري تو اتاقش حداقل تختش رو درست کنی ؟ چه کاري ازم خواسته بود ؟ اتاق امیرمهدي ؟ واي .... نه می تونستم به راحتی قبول کنم چون بعید می دونستم امیرمهدي حاضر باشه دستم به وسائلش بخوره ؛ و نه می تونستم درخواستش رو رد کنم ! درمونده نگاهش کردم . طاهره خانوم – قاب تختش رو اماده گذاشته . فقط باید تشک و بالشتش رو رویه بکشی . چنان با التماس گفت که نمی شد بگم نه . با این حال بهونه گرفتم . من – شاید ناراحت بشن ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 چنان با التماس گفت که نمی شد بگم نه . با این حال بهونه گرفتم . من – شاید ناراحت بشن ! لبخندي زد . طاهره خانوم – ناراحت ؟ ... مطمئن باشه بفهمه دستت خورده به تختش یه لحظه هم از اتاقش دل نمی کنه . لبم رو گاز گرفتم . چقدر راحت به روم آورد که امیرمهدي خیلی دوسم داره . ولی .... ولی خبر نداشت سه روز پیش چه اتفاقی افتاده و همه چی به هم ریخته و این علاقه اي که می گه دیگه ته کشیده ! نخواستم روز عیدش رو خراب کنم . براي همین با گفتن " چشم الان می رم " خیالش رو راحت کردم . مادر بود دیگه ، نگران بچه ش بود . به طرف اتاقی رفتم که طاهره خانوم گفت متعلق به امیرمهدیه . روي کارتن ها رو نگاه کردم تا بفهمم تو کدوم یکی ملافه هاي تخت رو گذاشتن . همه ي وسائل اتاقش رو در هم و بر هم گذاشته بود . طوري که به زحمت از لا به لاشون میتونستم رد بشم . حین خوندن روي کارتن ها با دیدن کارتنی که روش نوشته بود " مدارك مغازه و سفارش ها " فهمیدم باید مربوط به پدرش باشه و به اشتباه اومده اتاق امیرمهدي . کارتن رو به زور برداشتم و به طرف اتاق آخر راه افتادم . اتاق ها با یه نیم دیوار از فضاي هال و پذیرایی جدا می شد . انگار که با اون نیم دیوار اتاق ها رو از دید آدم هایی که به داخل خونه رفت و آمد دارن پنهون کردن . نرسیده با اتاق خانوم و آقاي درستکار کارتن سنگین رو زمین گذاشتم و دست بردم سمت شالم که کمی عقب رفته بود . شال رو باز کردم و دوباره روي سرم انداختم و یکی از دسته هاش رو دور گردنم چرخوندم تا محکم بشه و موهام ازش بیرون نیاد . پشتم به اون نیم دیوار و فضاي قابل دید از هال بود . براي همین با آسودگی کارم رو انجام دادم . می دونستم کسی حواسش بهم نیست . می خواستم با دست زدن به لبه ي شال مطمئن بشم موهام پیدا نیست که با کشیده شدن موهام و شال از پشت با ترس برگشتم عقب . امیرمهدي اخم کرده دستش به شالم بود . تشر زد .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 می خواستم با دست زدن به لبه ي شال مطمئن بشم موهام پیدا نیست که با کشیده شدن موهام و شال از پشت با ترس برگشتم عقب . امیرمهدي اخم کرده دستش به شالم بود . تشر زد . امیرمهدي – این شال براي چی روي سر شماست ؟ اگر براي رعایت حجابه که به درد خودتون می خوره و شروع کرد چیزي رو زیر شالم قرار دادن . حس کردم باید موهام از پشت بیرون اومده باشه . آروم گفتم . من – نمی دونستم موهام از پشت بیرونه . اخمش بیشتر شد . امیرمهدي – جلوي موهاتون که دست کمی از پشتش نداره . از وقتی اومدین همه ش بیرونه . کی بیرون بود که من نفهمیده بودم ؟ خب حواسم نبود . چرا دعوا می کرد ؟ انقدر اخمش زیاد بود که نتونستم براش توضیح بدم که اصلا متوجه نشده بودم . براي همین اکتفا کردم به گفتن " حواسم نبود "دست بردم و سریع جلوي موهام رو دادم داخل شال . با اخم نگاهی به موهام انداخت و وقتی مطمئن شد دیگه بیرون نیست ؛ نگاهی هم به پشت شالم کرد . و بدون نگاه به صورتم برگشت و رفت به بقیه ي کارش برسه . این تنبیه ، این اخم و نگاه نکردنم برام زیاد بود . من طاقت نداشتم امیرمهدي اینجوري باشه . نفس آه مانندي کشیدم و دوباره کارتن رو برداشتم و به سمت اتاق پدر و مادرش رفتم . کارتن رو جلوي در اتاق گذاشتم و سریع برگشتم تو اتاق امیرمهدي . ملافه ها رو پیدا کردم و رفتم به سمت تختش که یه گوشه از اتاق قرار داشت . تشکش که به دیوار رو به رو تکیه داده بودن رو برداشتم و کشون کشون به طرف تختش بردم . روي تخت انداختمش و رفتم سراغ ملافه ها . ملافه ي بزرگ رو برداشتم و روي تشتک انداختم . از هر چهار طرف کش مخصوص رو زیر گوشه هاي تشک انداختم و بعد هم با کف دست سطح روش رو صاف کردم . بعد هم رو بالشتیش رو کشیدم و بالشت رو مرتب روي تخت گذاشتم . عقب رفتم و تختش رو نگاه کردم . شب روي این تخت می خوابید؟ تختی که من براش مرتب کرده بودم ؟ با یاد آوري اخمش به خودم تشر زدم " دلت غلط کرده چیزي میخواد " ... با صداي رشن شدن موتور کولر ،دست از تشر زدن به خودم برداشتم . زیر لب " خدا خیرش بده " اي نثار کسی کردم که کولر رو راه اندازي و حالا روشنش کرده بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 دست از تشر زدن به خودم برداشتم . زیر لب " خدا خیرش بده " اي نثار کسی کردم که کولر رو راه اندازي و حالا روشنش کرده بود . دیگه تحملم در برار گرما و اون مانتو و شالم داشت تموم می شد . برگشتم از اتاق خارج بشم که با دیدن وسائل در هم و برهمش دلم سوخت . کی اینجا شبیه اتاق می شد ؟ اصلا ً کی وقت می‌کرد به اتاق خودش برسه ؟ حتماً دو سه روز دیگه ! در یه تصمیم آنی به طرف دراور سه کشو اش رفتم . زمین اتاقش موکت بود و به راحتی نمی شد حرکتش داد . انقدر زور زدم تا کمی جا به جا شد . با این حال دست از کارم نکشیدم . باید یه سر و سامونی به اتاقش می دادم دراور رو به سمت دیواري بردم که به نظرم بهترین جاي ممکن بود براش . بعد هم به سمت میزش رفتم . این یکی سنگین تر از اون بود . زور می زدم ولی یه سانتم از جاش تکون نمیخورد . دوباره زور زدم و کشیدمش . نه . خیال نداشت باهام راه بیاد . رفتم جلوش ایستادم و در یه حرکت آنی با همه ي توانم هولش دادم . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که شروع کرد به حرکت . البته به لطف دستایی که به کمک اومده بود و من با چرخوندن سرم متوجه شدم دستاي امیرمهدیه . میز رو که کنار دراور قرار دادیم هر دو خسته عقب کشیدیم . نگاهش کردم . بدون اینکه نگاهم کنه سرش رو دورتا دور اتاق چرخش داد . و نگاهش روي تختش خشک شد . باز هم از حالت خنثی چهره ش نفهمیدم ناراحته یا نه . ولی ته دلم یه جورایی مطمئن بود خوشش نیومده وگرنه یه " دستت درد نکنه اي " خرجم میکرد . براي اینکه فکر نکنه سر خود وارد اتاقش شدم و این کارا رو انجام دادم گفتم . من – به خواست مادرتون اومدم و تختتون رو درست کردم . وگرنه قصد جسارت نداشتم که بی اجازه وارد بشم .نیم نگاهی بهم انداخت . امیرمهدي – ممنون . و بعد دوباره خیره به تخت گفت . امیرمهدي – شما بفرمایید . بقیه ش سنگینه . می دونستم حالا حالاها وقت نمی کنه اتاقش رو درست کنه . هنوز کتابخونه ش و کتاب هاش و کلی وسیله ي دیگه وسط اتاق بود . براي همین گفتم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 هنوز کتابخونه ش و کتاب هاش و کلی وسیله ي دیگه وسط اتاق بود . براي همین گفتم . من – تا اونجا که بتونم انجام می دم . اخم کرد و با تشر آستین لباسم رو کشید . امیرمهدي – می گم سنگینه . و من رو با خودش از اتاق خارج کرد و به محض بیرون رفتن از کنارم گذشت و به هال رفت . مهربونیش هم با تشر بود . انگار خیال نداشت یه مقدار کوتاه بیاد . این تنها توجهش از صبح تا اون لحظه بود که با نگاه به ساعتم فهمیدم دو بعدازظهره . طاهره خانوم با یه سینی چاي وارد هال شد و بلند همه رو صدا کرد تا کمی خستگی در کنن منم رفتم و پشت سر رضوان و نرگس بهشون پیوستم . همراه بقیه فنجونی چاي برداشتم و گوشه ترین قسمت ایستادم به خوردن . رضا و مهرداد نبودن . آروم از رضوان پرسیدم . من – مهرداد کجاست ؟ برگشت و آروم جوابم رو داد . رضوان – با رضا رفتن غذا بگیرن . سري تکون دادم و جرعه اي چایم رو خوردم . حین خوردن نطق خان عموشون هم باز شد . رو کرد به امیرمهدي. - خب . ان شاءالله امیرمهدي هم زود سر و سامون بگیره و بره طبقه ي بالا . صداي " سلامت باشین " آقاي درستکار و امیرمهدي با هم اذغام شد . توقع داشتم اون موقع امیرمهدي نگاهی بهم بندازه . ولی دریغ از یه نیم نگاه . جرعه اي دیگه اي از چاي داغم رو خوردم . با اینکه عادت نداشتم تو هواي گرم چاي بخورم ولی اون لحظه به خاطر خستگی خیلی به دهنم مزه کرد . خان عمو ادامه دادن . عمو – آقا امیر حواست باشه که هر کسی لایق شما نیستا . دختري باید انتخاب کنی که نجابتش حرف اول رو بزنه . تو دلم پوزخند زدم . من نجیب هم نبودم . کجایی خان عمو ؟ که امیر مهدی عاشق شده. ولی یه لحظه به خودم اومدم . داشت چی می گفت ؟ من به اندازه ي کافی از چشم امیرمهدي افتاده بودم ، این حرفا دیگه چی بود ؟ انگاریکی پاش رو گذاشته بود بیخ گلوي من و داشت فشار می داد . عمو – اصیل باشه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 عمو – اصیل باشه . می خواست به چی برسه با این حرفا ؟ می خواست غیر مستقیم از این بیشتر خوار بشم تو چشم امیرمهدي ؟ اصلا هدفش کوچیک کردن امثال من بود یا بالا بردن ارزش ملیکا؟ عمو – با حجاب باشه . چادري باشه . این دختراي بی حجاب بهترین هم که باشن باز اصالت و نجابت ندارن . اصل بد نیکو نگردد زان که بنیادش بد است . این آدما تربیتشون درست نیست عمو . که اگر بود ، حرف خدا رو زیر پا نمی ذاشتن . رضوان برگشت و نگاهم کرد . نرگس هم لبش رو به دندون گرفته بود و با ابروهاي بالا رفته و دلنگرونی ، نیم نگاهی به سمتم انداخت . خودش می دونست حاج عموش داره غیر مستقیم به تنها ادم غیر چادر جمع یعنی من توهین می کنه . نگاهم رو دوختم به امیرمهدي . سرش پایین بود و اروم داشت گوش می داد . دلم می خواست سر عموش داد بزنم و بگم مگه اصالت و نجابت به چادره ؟ یعنی اگر کسی چادر نداشت در موردش باید اینجوري قضاوت کرد ؟ کی گفته آدماي غیر چادري بی اصل و نسبن ؟ کی گفته ما لیاقت نداریم؟ کی گفته شما به واسطه ي یه چادر از ما بالاترین ؟ می خواستم برگردم به امیرمهدي بگم چرا وایسادي به امثال من توهین کنه ؟ اما با یادآوري حرفایی که پویا بهش زده بود خفه خون گرفتم . گاهی ما آدما خودمون ، خودمون رو به سخره می گیریم . اونجا که هزارتا اشتباه می کنیم و فکر میکنیم چون کسی ندیده می تونیم ادعاي خوب بودن بکنیم . عمو – بگرد بین دوست و آشنا یه دختر که با معیارت هم خونی داره و به خونواده ي معتقدت میاد یکی رو انتخاب کن . مورد خوب زیاده . و با دست اشاره ي خیلی کوچیکی به طرف ملیکا داشت . حتما امیرمهدي تو دلش حرفاي عموش رو تصدیق می کرد . کجا مارالی که تو بغل یه پسر دیگه رقصیده بود و....اصالت داشت ؟ کجا نجیب بود ؟ کجا با خونواده ي امیرمهدي هم خونی داشت ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 کجا نجیب بود ؟ کجا با خونواده ي امیرمهدي هم خونی داشت ؟ عمو – بیشتر از این مجرد موندن خوب نیست عمو . الان خونه هم که داري . دیگه دست دست نکن . فکرت رو روي همین دو سه موردي که خونواده ت برات در نظر گرفتن متمرکز کن . راست می گفت دیگه . تو یه حساب سر انگشتی ملیکا از من بهتر و نجیب تر بود و لایق امیرمهدي . مردي که خوب بودنش به اخلاقش و مرام و منشش بود نه تیپ و هیکلش . آروم روي پنجه ي پا عقب عقب رفتم . من با اعضاي این خونه همخونی نداشتم . آدم کثیف بی تربیت رو تو یه جاي پاك با آدماي نجیب قرار نمی دادن . منظور عموش همین بود دیگه ؟ باز عقب عقب رفتم . هرکسی لیاقت امیرمهدي رو نداشت . لیاقت همسریش رو . به خصوص اونایی که چادري نبودن . اینم عموش گفت ! کیفم کنار همون نیم دیوار بود . آروم خم شدم و برش داشتم . کسی حواسش به من نبود . همه سراپا گوش شده بودن در مقابل خان عمو . نزدیک در ورودي بودم . دري که سمت راستش هال بود و سمت چپش به اتاق ها می رسید . آروم بیرون رفتم و کفش هام رو برداشتم . راست می گفت خان عموش یا به اصطلاح خودش حاج عموش . نباید جایی موند که به آدم توهین می کنن . حالا بر فرض ، من بهترین آدم روي زمین باشم ، مهم این بود که چادري نبودم . احتمالا ً امیرمهدي هم همین راه رو انتخاب می کرد ؛ حذف من از زندگیش . آروم قدم برداشتم . می خواستم پله ها رو تا رسیدن به پاگرد حیاط بدون کفش برم تا کسی متوجه رفتنم نشه . هنوز قدم بر نداشته شنیدم که امیرمهدي به عموش گفت . امیرمهدی – این چند روز بگذره ، چشم . تقریبا تصمیمم رو گرفتم . ایستادم . این چند روز ؟ ... یعنی وقتی به طور کامل کارهاشون تموم شد دیگه ؟ قرار ما هم همین بود . که وقتی اسباب کشی تموم شد بیان خواستگاري . یعنی منظورش من بودم ؟ یعنی دیگه نیاز به رفتن نبود ؟ صداي عموش میخکوبم کرد . عمو – به انتخابت مطمئنم . می دونم دختري رو وارد خونواده میکنی که لیاقت این خونواده رو داشته باشه . هر کسی لایق خونواده ي متدین ما نیست . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 هر کسی لایق خونواده ي متدین ما نیست . منتظر جواب امیرمهدي موندم ! از من می گفت و از ادمایی مثل من دفاع می کرد ؟ جوابش هر چی بود ، تکلیف من رو مشخص می کرد . که هنوز جایی تو دلش دارم یا نه ! امیرمهدي – صد در صد حاج عمو . حرفایی امیرمهدي تأیید کرد در مورد من نبود ، بود ؟ یعنی امیرمهدي بعد از شنیدن حرفاي پویا هنوز من رو لایق خونواده ش می دونست نه .. به خدا که نه .... وگرنه رفتار بهتري از خودش نشون میداد و یا در مقابل حرفاي عموش انقدر ساکت نمی موند ! گاهی آدم می مونه بین بودن و نبودن ! به رفتن که فکر می کنی ، اتفاقی می افته که منصرف می شی، میخواي بمونی ؛ رفتاري می بینی یا حرفی می شنوي که انگار بایدبري . این بلاتکلیفی خودش کلی جهنمه . جهنمی که براي فرار ازش ، رفتن رو انتخاب کردم . بدون کفش از پله ها پایین اومدم . و جلوي در منتهی به حیاط آروم ، کفش هام رو پوشیدم . بدون بستن بندهاش ؛ قدم تند کردم سمت در . کاش مهرداد بود و ازم دفاع می کرد . جواب خان عمو رو می داد و بهش می فهموند ما غیر چادریا هم آدمیم . ولی نه ... اگر بود مثل من دلش میشکست . آخه داشتن به خواهرش توهین می کردن . شاید هم نه. فقط یه کم بهش بر می خورد . شاید همین که تو اون جمع زنش چادري بود و مثل بقیه ، براش کفایت می کرد . یعنی مهرداد چه عکس العملی از خودش نشون می داد ؟ من رو سرزنش می کرد یا بهم می گفت خودم رودرگیر حرفاي یه آدم ظاهربین نکنم ؟ همین آدماي ظاهربین بودن که مردم رو خراب کرده بودن دیگه ! همینایی که آدم رو وادار می کردن بشه شبیه آفتاب پرست هزار رنگ ! که یه جا چادر سرش کنه و بشه حاجی مردم فریب و جاي دیگه حجاب از سر برداره تا هزار تا آدم مثل اون رو راضی نگه داره . که همین آدماي ظاهر بین هستن که نمی ذارن مردم ، خودشون باشن ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 که همین آدماي ظاهر بین هستن که نمی ذارن مردم ، خودشون باشن ! اگر این مردم ، امروز ، مثل قدیم دیگه یک رنگ و یک دل نیستن ؛ تقصیر شماهاست . شما این مردم رو خراب کردین و یه روزي ، یه جایی تقاص پس میدین . شماها اگر باطنتون هم مثل ظاهرتون موجه بود ، نیازي به نصیحت و نشون دادن خط مش نداشتین ، که ؛ همونجور که من جذب امیرمهدي شدم آدماي زیادي هم جذب شما می شدن و راه درست رو در پیش می گرفتن . کاش جلوم بود و سرش فریاد می زدم که " من خیلی پاك تر از آدمایی هستم که هزارتا گناه می کنن ، دروغ میگن ،غیبت می کنن ، تهمت می زنن ، دو به هم زنی می کنن و هزارتا گناه دیگه ولی با پوشیدن یه چادر روي همه ي اونا سرپوش می ذارن . که آدم باید آدم باشه ، انسان باشه . وگرنه که نه چادر و نه بی حجابی هیچکدوم شخصیت نمیاره و آدم رو بالاتر و برتر از دیگران نمیکنه ! " تو دلم هزار حرف نگفته رو حواله ي حاج عمو می کردم و پیش می رفتم که با کشیده شدن کیفم به عقب ، پاهام برعکس جهت حرکتشون ، به سمت عقب قدم رو رفتن . و من رخ به رخ شدم با امیرمهدي و اخم رو صورتش . امیرمهدي – کجا ؟ با اینکه صداش پایین بود ولی پربود از خشم ، از رگه هاي عصبانیتی که مثل زلزله ي ده ریشتري وجود آدم رو به لرزه می ندازه . لرزي تو وجودم نشست . مگه داشتم چیکار می کردم که اینجوري عصبی باهام حرف می زد ؟ اخمی کردم من– می رم خونه مون . امیرمهدي – بدون اطلاع من ؟ ما که نسبتی نداشتیم هنوز. چرا اینجوري شده بود ؟ این همون امیرمهدي مهربون من بود که هیچوقت با تشر حرف نمی زد ؟ همون مردي که از حرفاي پر از تمسخر من تو کوه قط خندید ؟ همون مرد آرومی بود که من عاشقش بودم ؟ نه ... این امیرمهدي فرق داشت . و مهمتر از همه اینکه دیگه مهربون نبود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 نه ... این امیرمهدي فرق داشت . و مهمتر از همه اینکه دیگه مهربون نبود . بغض بدي تو حلقم نشست که مثل تموم اون سه روز پسش زدم . مگه جاي گریه بود ؟ با حرص جواب دادم . من – نمی دونستم باید ازتون اجازه بگیرم ! اخمش کمتر شد ولی از بین نرفت . امیرمهدي – نگفتم اجازه بگیرین . فقط به صرف این که قراره ازدواج کنیم باید خبر داشته باشم همسر اینده‌ام کجاست که اگر کسی ازم پرسید قلبم از تو سینه م تا حلقم بالا نیاد براي گفتن " نمی دونم " . الانم شما جایی نمیرین.. هزارتا توضیح به من بدهکارین . بند کیفم رو گرفت و من رو با خودش به اجبار همراه کرد . من حاضر نبودم تو اون خونه پا بذارم نه تا زمانی که حاج عموش اونجا بود . همون عامل تحقیر آدما . و نه تاوقتی که امیرمهدي انقدر سخت بود و خبري از اون مرد دوست داشتنی من نبود . با حرصی صد برابر ، حین راه رفتن ، خودم رو عقب کشیدم و گفتم . من – من نمیام . حالا یادتون افتاده من قراره زنت بشم ؟ این سه روز کجا بودی؟ ایستاد و برگشت به سمتم . دست دیگه م رو بردم به سمت بند کیفم و سعی کردم بند کیفم رو از بین انگشتاش که خیلی هم سخت دور بند کیفم پیچیده شده بود آزاد کنم . سریع دست برد و استین مانتوم رو هم گرفت و من رو به خودش نزدیک تر کرد . فاصلمون تقریبا پنجاه سانتی بود. آروم و جدي گفت . امیرمهدي – این سه روز هم حواسم بود همسر اینده‌ي رو دارم که اگر نبود هر سه روز رو زیر پنجره ي اتاقش تو ماشین نبودم و نمی دونستم که همسراینده ام تو این سه روز پاش رو از خونه شون بیرون نذاشته . بهت زده نگاش کردم . این سه روز زیر پنجره ي اتاقم بود ؟ و من فکر کرده بودم هیچ سراغی ازم نگرفته ؟ سه روز نزدیک به من نفس می کشید و من حس می کردم هواي بدون امیرمهدي چقدر گرفته و خرابه ! سه روز یک نفس نشسته بود و چشم دوخته بود به خونه مون و می دونست من جایی نرفتم و من عین همین سه روز ازش خبري نداشتم و داشتم تو بی خبري پرپر می زدم ؟ خیره تو چشماش گفتم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎉مژده به دختران عزیز کاشانی 💥ی دورهمی خاص ____________________ 👌مجری: علی یگانه 💎مهمان ویژه : خانم دکتر براتی فرزند شهید بزرگوار محمدعلی براتی 🎙خواننده مجتبی الله وردی ( مجال) 🎯کمدین : علی زرگر _____________________ ⚜چهارشنبه یکم آذر ۱۴۰۲ ⚜ساعت ۱۹:۰۰ الی ۲۲ ⚜کاشان : فرهنگسرای مهر .تالار شهر _____________________ 👏ثبت نام رایگان در کانال هیات جامع دختران حاج قاسم 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هیئت جامع دختران حاج قاسم
🎉مژده به دختران عزیز کاشانی 💥ی دورهمی خاص ____________________ 👌مجری: علی یگانه 💎مهمان ویژه : خ
رفقای جان به کانال خودتون خوش اومدید ☺️ جهت ثبت نام به آیدی های زیر پیام بدید و قول بدید پیش مون بمونید 😉 @f_enayat1400 @h_d_hajghasem_120 ✨✨✨✨✨ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 گزارش تصویری از یک شب شادِ دخترونه در حلقه دختران شهیده کشاورز 🔰 همراه با ✨بزرگداشت سالروز شهادت ادواردو انیلی ✨جشن کیک و کتاب در روز ملی کتاب و کتابخوانی (میز فروش و امانت کتابِ نوجوان) ✨ تهیه شام دسته جمعی 🍝🥤 بازی و سرگرمی چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۲ 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🚩 خنده های زورکی اثر فاطمه خدابخشی شاعر ملیحه بلندیان کاشی 🦋https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
| 😏 حال شور ☺️ نشاط داشته باشید... بی نشاط به جایی نمی‌رسید... 👀 یه عده هم وقتی ازشون حالشونو می‌پرسی همین که می‌خوان جواب بدن معلومه وضعیتشون... خسته طور! 🦋https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
6⃣0⃣ پویش " فریاد عروسک ها " ارسالی از محمدحسن بهلولوند 🥀________🥀________🥀________🥀 🔻عکس های زیباتون رو به پیوی زیر بفرستید : 🆔@f_enayat1400 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem