💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_یکم
اما وسط راه من خشک شدم از دیدن
ملیکایی که به سمت کارتون بزرگی خم شده
بود و می خواست به امیرمهدي تو بلند کردنش کمک کنه .
با متانتی که بیشتر براي جلب توجه بود به امیرمهدي گفت .
ملیکا – بذارین کمکتون کنم .
امیرمهدي خیلی طبیعی جواب داد .
امیرمهدي – شما بفرمایین . این سنگینه .
و به تنهایی بلندش کرد .
ملیکا هم از حرفش به قدري خوشش اومده بود که حتما داشتن قند آب می کردن تو دلش لبخند زد.
شاید واقعاً مثل من عاشق بود و نمیخواست به هیچ عنوان امیرمهدي رو از دست بده .
به رفتن امیرمهدي خیره شدم .
اومده بودم چیکار ؟
که حرص بخورم ؟
منی که قرار بود زنش بشم حق داشتم حرص بخورم .نداشتم؟
نرگس صدام کرد .
نرگس – مارال جان این فرش رو می تونی ببري تو حیاط ؟
نگاهش کردم .
فرش کوچیک اتاقش لوله شده تو دستش بود .
رفتم طرفش و فرش رو گرفتم و راهی حیاط شدم .
سعی کردم همراه بقیه به کارها برسم .
براي اخم و تخم امیرمهدي وقت زیاد
بود .
مدام در رفت و آمد بودیم .
همه .
هر کی چیزي بیرون می برد و
این میون ملیکا از حضورش کنار امیرمهدي
فیض می برد و من رو عصبی می کرد .
امیرمهدي هم که انگار نه انگار ، نگاهم هم نمی کرد .
انگار اصلا حضور نداشتم .
بی صدا کارش رو انجام میداد .
حتی یه بار می خواستم جعبه ي سنگینی بلند کنم و اومد و زودتر از اینکه برش دارم ، بلندش کرد و برد .
ولی نگفت " تو دست نزن " نگفت " سنگینه" .
من قرار بود یه روزی زنش بشم.
چرا اینجوري می کرد ؟
رفتارش هر لحظه حالم رو بدتر می کرد و بیشتر از قبل مطمئن
می شدم این روزهاي سخت آغاز روزهاي
جداییه ماست .
باید باور می کردم همه چی تموم شده .
و چه سخت بود قبول کنم ملیکا قراره جایگزینم بشه .
وسائل که بار کامیون ها شد ، ما هم سوار ماشین شدیم و رفتیم
سمت خونه ي تازه خریداري شده ي خونواده ي درستکار .
با اینکه قبلا ً آینه و قران برده بودن ، باز طاهره خانوم با قران ، قبل از همه وارد شد و بسم اللهی گفت .
نگاهی به سمت طبقه ي دوم انداختم .
یه روزي قرار بود اونجا خونه ي من باشه . حالا نصیب کی می شد ؟
ملیکا ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_دوم
یه روزي قرار بود اونجا خونه ي من باشه . حالا نصیب کی می شد ؟
ملیکا ؟
نگاه که از ساختمون گرفتم ، امیرمهدي رو متوجه خودم دیدم .
یه نگاه به طبقه ي دوم انداخت و یه نگاه به من.
بعد هم بدون کوچکترین تغییري تو
چهره ش رفت به سمت
کارگرایی که داشتن اسباب ها رو از کامیون ها بیرون می آوردن .
وارد خونه که شدیم شروع کردیم از روي نوشته هاي روي کارتن
ها ، اونا رو بذاریم جایی که وسایلش اونجا
باید چیده می شد .
ساعت دوازده و نیم بود و تازه شروع کرده بودیم .
هر کس سعی داشت یه طرف کار رو بگیره که تا شب ، حداقل وسائل بزرگ سر جاي خودشون قرار بگیرن و فقط
کارهاي جزئی و خرده کارها باقی بمونه .
باز هم امیرمهدي با بی توجهیش عذابم میداد .
باز هم انگار نه انگار که منم اونجا بودم .
چندین بار نگاهش کردم اما حواسش به من نبود و کار خودش رو انجام می داد .
دونه هاي عرق روي صورتش بارها پام رو شل کرد که با برداشتن دستمال کاغذي به سمتش پرواز کنم و
پیشونی خیس از گرما و خستگیش رو پاك کنم .
اما ندید گرفتنم از طرفش ، بال پروازم رو شکسته بود و جونی برام نذاشته بود .
خودم رو با کمک کردن سرگرم کرده بودم . ملیکا همراه زن عموي امیرمهدي و طاهره خانوم تو آشپزخونه بودن و کارتن ها دونه به دونه باز می کردن تا بتونن چیدمانش رو
شروع کنن .
سرشون گرم بود البته به غیر از
ملیکایی که مثل من هر چند دقیقه یکبار نگاهش به سمت امیرمهدي می رفت .
یعنی بیشتر از من عاشق بود ؟
هر چی بود که من تاب تحمل نگاه هاش رو نداشتم و همین نگاه
هاش اعصابم رو خط خطی می کرد .
آقاي درستکار و عموي امیرمهدي وسط هال بودن و کارهاي اون قسمت رو انجام میدادن .
زمین تمیز می کردن و با پهن کردن
فرش ، قصد داشتن چیدمان هال رو شروع کنن.
امیرمهدي و رضا و مهرداد هم هنوز در حال آوردن کارتن هاي وسائل بودن .
من و رضوان هم تو اتاق نرگس کمکش میکردیم .
از اتاقی که متعلق به نرگس شده بود به راحتی داخل هال دید داشت .
بعد از اینکه رضا ، قاب تخت نرگس رو وصل کرد ، شروع کردیم به چیدن بقیه ي اتاق . کار چندانی نداشت
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_سوم
بعد از اینکه رضا ، قاب تخت نرگس رو وصل کرد ، شروع کردیم به چیدن بقیه ي اتاق . کار چندانی نداشت .
چون چیدن لباس هاش داخل کمد دیواري و جا به جایی وسائل داخل میز و کشوهاي دراورش کار خودش بود .
وقتی دیدم رضوان و نرگس می تونن از پس کارها به تنهایی بر بیان با گفتن " می رم به طاهره خانوم کمک کنم " ازشون جدا شدم
و به سمت آشپزخونه رفتم .
یخچال فریزر رو به برق زده بودن و ملیکا در حال تمیز کردن چهارچوب بیرونیش بود . .
به سمت طاهره خانوم رفتم و گفتم .
من – من اومدم اینجا کمک کنم .
طاهره خانوم که در حال بیرون آوردن یه سري از ظروفش بود ،
سر بلند کرد و لبخندي به روم زد .
طاهره خانوم – اتاق نرگس تموم شد ؟
من – کامل نه . ولی وسائل اساسیش چیده شده .
طاهره خانوم – خدا خیرتون بده .
به خودش بود که تا دو روز
دیگه هنوز اتاقش شبیه اتاق نمی شد .
لبخندي زدم .
من – ممنون . وظیفه مون بود .
طاهره خانوم دستش رو گذاشت رو کمرم .
طاهره خانوم – ان شاءالله به وقتش جبران می کنیم .
و لبخندش معنی دار شد .
پس امیرمهدي هنوز چیزي بهشون نگفته
بود !
دلم پر از غم شد .
یعنی وقتی می فهمیدن بین من و امیرمهدي همه چی تموم شده ، باز هم اینجوري باهام مهربون بودن ؟
فشاري به کمرم داد که باعث شد قدم بردارم و دیدم که باهام هم قدم
شد . آهسته گفت .
طاهره خانوم – مادر یه کاري ازت بخوام ناراحت نمی شی ؟
ابروهام بالا رفت .
من – نه . بفرمایید .
طاهره خانوم – الهی دورت بگردم مادر .
آشپزخونه م که یه مقدار
سر و سامون بگیره ، من می رم سراغ اتاق خوابم .
اما امیرمهدي بچه م انقدر سرش گرمه که فکر نکنم بتونه حتی تختش رو براي
خوابیدنش درست کنه .
میتونی بري تو اتاقش حداقل تختش رو درست کنی ؟
چه کاري ازم خواسته بود ؟
اتاق امیرمهدي ؟
واي ....
نه می تونستم به راحتی قبول کنم چون بعید می دونستم امیرمهدي
حاضر باشه دستم به وسائلش بخوره ؛ و نه می تونستم درخواستش
رو رد کنم !
درمونده نگاهش کردم .
طاهره خانوم – قاب تختش رو اماده گذاشته .
فقط باید تشک و
بالشتش رو رویه بکشی .
چنان با التماس گفت که نمی شد بگم نه .
با این حال بهونه گرفتم .
من – شاید ناراحت بشن !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_چهارم
چنان با التماس گفت که نمی شد بگم نه .
با این حال بهونه گرفتم .
من – شاید ناراحت بشن !
لبخندي زد .
طاهره خانوم – ناراحت ؟ ... مطمئن باشه بفهمه دستت خورده به
تختش یه لحظه هم از اتاقش دل نمی کنه .
لبم رو گاز گرفتم .
چقدر راحت به روم آورد که امیرمهدي خیلی
دوسم داره .
ولی ....
ولی خبر نداشت سه روز پیش چه اتفاقی افتاده و همه چی به هم
ریخته و این علاقه اي که می گه دیگه ته کشیده !
نخواستم روز عیدش رو خراب کنم .
براي همین با گفتن " چشم الان می رم " خیالش رو راحت کردم .
مادر بود دیگه ، نگران بچه ش بود .
به طرف اتاقی رفتم که طاهره خانوم گفت متعلق به امیرمهدیه .
روي کارتن ها رو نگاه کردم تا بفهمم تو کدوم
یکی ملافه هاي تخت رو گذاشتن .
همه ي وسائل اتاقش رو در هم
و بر هم گذاشته بود .
طوري که به زحمت از لا به لاشون میتونستم رد بشم .
حین خوندن روي کارتن ها با دیدن کارتنی که روش نوشته بود "
مدارك مغازه و سفارش ها " فهمیدم باید
مربوط به پدرش باشه و به اشتباه اومده اتاق امیرمهدي .
کارتن رو به زور برداشتم و به طرف اتاق آخر راه افتادم .
اتاق ها با یه نیم دیوار از فضاي هال و پذیرایی جدا می شد .
انگار که با اون نیم دیوار اتاق ها رو از دید آدم هایی که به داخل خونه رفت و آمد دارن پنهون کردن .
نرسیده با اتاق خانوم و آقاي درستکار کارتن سنگین رو زمین
گذاشتم و دست بردم سمت شالم که کمی عقب رفته بود .
شال رو باز کردم و دوباره روي سرم انداختم و یکی از دسته هاش رو دور
گردنم چرخوندم تا محکم
بشه و موهام ازش بیرون نیاد .
پشتم به اون نیم دیوار و فضاي
قابل دید از هال بود .
براي همین با آسودگی کارم رو انجام دادم .
می دونستم کسی حواسش بهم نیست .
می خواستم با دست زدن به لبه ي شال مطمئن بشم موهام پیدا
نیست که با کشیده شدن موهام و شال از پشت با ترس برگشتم عقب .
امیرمهدي اخم کرده دستش به شالم بود . تشر زد ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_پنجم
می خواستم با دست زدن به لبه ي شال مطمئن بشم موهام پیدا
نیست که با کشیده شدن موهام و شال از پشت با ترس برگشتم عقب .
امیرمهدي اخم کرده دستش به شالم بود . تشر زد .
امیرمهدي – این شال براي چی روي سر شماست ؟
اگر براي رعایت حجابه که به درد خودتون می خوره و شروع کرد چیزي
رو زیر شالم قرار دادن .
حس کردم باید موهام از پشت بیرون
اومده باشه .
آروم گفتم .
من – نمی دونستم موهام از پشت بیرونه .
اخمش بیشتر شد .
امیرمهدي – جلوي موهاتون که دست کمی از پشتش نداره .
از وقتی اومدین همه ش بیرونه .
کی بیرون بود که من نفهمیده بودم ؟
خب حواسم نبود .
چرا دعوا می کرد ؟
انقدر اخمش زیاد بود که نتونستم براش توضیح بدم که اصلا متوجه نشده بودم .
براي همین اکتفا کردم به گفتن " حواسم نبود "دست بردم و سریع جلوي موهام رو دادم داخل شال .
با اخم نگاهی به موهام انداخت و وقتی مطمئن شد دیگه
بیرون نیست ؛ نگاهی هم به پشت شالم کرد .
و بدون نگاه به صورتم برگشت و رفت به بقیه ي کارش برسه .
این تنبیه ، این اخم و نگاه نکردنم برام زیاد بود .
من طاقت نداشتم امیرمهدي اینجوري باشه .
نفس آه مانندي کشیدم و دوباره کارتن رو برداشتم و به سمت اتاق پدر و مادرش
رفتم .
کارتن رو جلوي در اتاق گذاشتم و سریع
برگشتم تو اتاق امیرمهدي .
ملافه ها رو پیدا کردم و رفتم به سمت تختش که یه گوشه از اتاق
قرار داشت .
تشکش که به دیوار رو به رو
تکیه داده بودن رو برداشتم و کشون کشون به طرف تختش بردم .
روي تخت انداختمش و رفتم سراغ ملافه ها .
ملافه ي بزرگ رو برداشتم و روي تشتک انداختم .
از هر چهار طرف کش مخصوص رو زیر گوشه هاي تشک انداختم و بعد هم با کف دست سطح روش رو صاف کردم .
بعد هم رو بالشتیش رو کشیدم و بالشت رو مرتب روي تخت گذاشتم .
عقب رفتم و تختش رو نگاه کردم .
شب روي این تخت می خوابید؟
تختی که من براش مرتب کرده بودم ؟
با یاد آوري اخمش به خودم تشر زدم " دلت غلط کرده چیزي میخواد " ... با صداي رشن شدن موتور کولر ،دست از تشر زدن به خودم برداشتم .
زیر لب " خدا خیرش بده " اي نثار کسی کردم که کولر رو راه اندازي و
حالا روشنش کرده بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_ششم
دست از تشر زدن به خودم برداشتم .
زیر لب " خدا خیرش بده " اي نثار کسی کردم که کولر رو راه اندازي و
حالا روشنش کرده بود .
دیگه تحملم در برار گرما و اون مانتو و
شالم داشت تموم می شد .
برگشتم از اتاق خارج بشم که با دیدن وسائل در هم و برهمش دلم سوخت .
کی اینجا شبیه اتاق می شد ؟
اصلا ً کی وقت میکرد به اتاق خودش برسه ؟
حتماً دو سه روز دیگه !
در یه تصمیم آنی به طرف دراور سه کشو اش رفتم .
زمین اتاقش موکت بود و به راحتی نمی شد حرکتش داد .
انقدر زور زدم تا کمی جا به جا شد .
با این حال دست از کارم
نکشیدم .
باید یه سر و سامونی به اتاقش می دادم
دراور رو به سمت دیواري بردم که به نظرم بهترین جاي ممکن
بود براش .
بعد هم به سمت میزش رفتم .
این یکی سنگین تر از اون بود .
زور می زدم ولی یه سانتم از جاش تکون نمیخورد .
دوباره زور زدم و کشیدمش .
نه .
خیال نداشت باهام راه بیاد .
رفتم جلوش ایستادم و در یه حرکت آنی با همه ي توانم هولش دادم
. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که شروع
کرد به حرکت .
البته به لطف دستایی که به کمک اومده بود و من
با چرخوندن سرم متوجه شدم دستاي امیرمهدیه .
میز رو که کنار دراور قرار دادیم هر دو خسته عقب کشیدیم .
نگاهش کردم .
بدون اینکه نگاهم کنه سرش رو
دورتا دور اتاق چرخش داد .
و نگاهش روي تختش خشک شد .
باز هم از حالت خنثی چهره ش نفهمیدم
ناراحته یا نه .
ولی ته دلم یه جورایی مطمئن بود خوشش نیومده وگرنه یه " دستت درد نکنه اي " خرجم میکرد .
براي اینکه فکر نکنه سر خود وارد اتاقش شدم و این کارا رو انجام دادم گفتم .
من – به خواست مادرتون اومدم و تختتون رو درست کردم .
وگرنه قصد جسارت نداشتم که بی اجازه وارد بشم
.نیم نگاهی بهم انداخت .
امیرمهدي – ممنون .
و بعد دوباره خیره به تخت گفت .
امیرمهدي – شما بفرمایید .
بقیه ش سنگینه .
می دونستم حالا حالاها وقت نمی کنه اتاقش رو درست کنه .
هنوز کتابخونه ش و کتاب هاش و کلی وسیله ي دیگه وسط اتاق بود .
براي همین گفتم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_هفتم
هنوز کتابخونه ش و کتاب هاش و کلی وسیله ي دیگه وسط اتاق بود .
براي همین گفتم .
من – تا اونجا که بتونم انجام می دم .
اخم کرد و با تشر آستین لباسم رو کشید .
امیرمهدي – می گم سنگینه .
و من رو با خودش از اتاق خارج کرد و به محض بیرون رفتن از
کنارم گذشت و به هال رفت .
مهربونیش هم با تشر بود .
انگار خیال نداشت یه مقدار کوتاه بیاد .
این تنها توجهش از صبح تا اون
لحظه بود که با نگاه به ساعتم فهمیدم دو بعدازظهره .
طاهره خانوم با یه سینی چاي وارد هال شد و بلند همه رو صدا
کرد تا کمی خستگی در کنن
منم رفتم و پشت سر رضوان و نرگس بهشون پیوستم .
همراه بقیه فنجونی چاي برداشتم و گوشه ترین قسمت ایستادم به خوردن .
رضا و مهرداد نبودن .
آروم از رضوان پرسیدم .
من – مهرداد کجاست ؟
برگشت و آروم جوابم رو داد .
رضوان – با رضا رفتن غذا بگیرن .
سري تکون دادم و جرعه اي چایم رو خوردم .
حین خوردن نطق خان عموشون هم باز شد .
رو کرد به امیرمهدي.
- خب . ان شاءالله امیرمهدي هم زود سر و سامون بگیره و بره طبقه ي بالا .
صداي " سلامت باشین " آقاي درستکار و امیرمهدي با هم اذغام شد .
توقع داشتم اون موقع امیرمهدي
نگاهی بهم بندازه .
ولی دریغ از یه نیم نگاه .
جرعه اي دیگه اي از چاي داغم رو خوردم .
با اینکه عادت نداشتم تو هواي گرم چاي بخورم ولی اون لحظه به
خاطر خستگی خیلی به دهنم مزه کرد .
خان عمو ادامه دادن .
عمو – آقا امیر حواست باشه که هر کسی لایق شما نیستا .
دختري باید انتخاب کنی که نجابتش حرف اول رو بزنه .
تو دلم پوزخند زدم .
من نجیب هم نبودم .
کجایی خان عمو ؟ که امیر مهدی عاشق شده.
ولی یه لحظه به خودم اومدم .
داشت چی می گفت ؟
من به اندازه ي کافی از چشم امیرمهدي
افتاده بودم ، این حرفا دیگه چی بود ؟
انگاریکی پاش رو گذاشته بود بیخ گلوي من و داشت فشار می داد .
عمو – اصیل باشه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_هشتم
عمو – اصیل باشه .
می خواست به چی برسه با این حرفا ؟
می خواست غیر مستقیم از
این بیشتر خوار بشم تو چشم امیرمهدي ؟
اصلا هدفش کوچیک کردن امثال من بود یا بالا بردن ارزش ملیکا؟
عمو – با حجاب باشه .
چادري باشه .
این دختراي بی حجاب بهترین هم که باشن باز اصالت و نجابت ندارن .
اصل بد نیکو نگردد زان که بنیادش بد است .
این آدما تربیتشون درست نیست عمو .
که اگر بود ، حرف خدا رو
زیر پا نمی ذاشتن .
رضوان برگشت و نگاهم کرد .
نرگس هم لبش رو به دندون گرفته
بود و با ابروهاي بالا رفته و دلنگرونی ، نیم
نگاهی به سمتم انداخت .
خودش می دونست حاج عموش داره غیر
مستقیم به تنها ادم غیر چادر جمع یعنی من
توهین می کنه .
نگاهم رو دوختم به امیرمهدي .
سرش پایین بود و اروم داشت
گوش می داد .
دلم می خواست سر عموش داد بزنم و بگم مگه اصالت و نجابت به چادره ؟
یعنی اگر کسی چادر نداشت در
موردش باید اینجوري قضاوت کرد ؟
کی گفته آدماي غیر چادري بی اصل و نسبن ؟
کی گفته ما لیاقت نداریم؟
کی گفته شما به واسطه ي یه چادر از ما بالاترین ؟
می خواستم برگردم به امیرمهدي بگم چرا وایسادي به امثال من توهین کنه ؟
اما با یادآوري حرفایی که پویا
بهش زده بود خفه خون گرفتم .
گاهی ما آدما خودمون ، خودمون
رو به سخره می گیریم .
اونجا که هزارتا اشتباه می کنیم و فکر میکنیم چون کسی ندیده می تونیم ادعاي
خوب بودن بکنیم .
عمو – بگرد بین دوست و آشنا یه دختر که با معیارت هم خونی داره و به خونواده ي معتقدت میاد یکی رو
انتخاب کن .
مورد خوب زیاده .
و با دست اشاره ي خیلی کوچیکی به طرف ملیکا داشت .
حتما امیرمهدي تو دلش حرفاي عموش رو تصدیق می کرد .
کجا مارالی که تو بغل یه پسر دیگه رقصیده بود و....اصالت داشت ؟
کجا نجیب بود ؟
کجا با خونواده ي
امیرمهدي هم خونی داشت ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_نهم
کجا نجیب بود ؟
کجا با خونواده ي
امیرمهدي هم خونی داشت ؟
عمو – بیشتر از این مجرد موندن خوب نیست عمو .
الان خونه هم که داري .
دیگه دست دست نکن .
فکرت رو روي همین دو سه موردي که خونواده ت برات در نظر گرفتن
متمرکز کن .
راست می گفت دیگه .
تو یه حساب سر انگشتی ملیکا از من بهتر
و نجیب تر بود و لایق امیرمهدي .
مردي که خوب بودنش به اخلاقش و مرام و منشش بود نه تیپ و هیکلش .
آروم روي پنجه ي پا عقب عقب رفتم .
من با اعضاي این خونه همخونی نداشتم .
آدم کثیف بی تربیت رو تو یه جاي پاك با آدماي نجیب قرار نمی دادن .
منظور عموش همین بود دیگه ؟
باز عقب عقب رفتم .
هرکسی لیاقت امیرمهدي رو نداشت .
لیاقت همسریش رو .
به خصوص اونایی که چادري
نبودن .
اینم عموش گفت !
کیفم کنار همون نیم دیوار بود .
آروم خم شدم و برش داشتم .
کسی حواسش به من نبود .
همه سراپا گوش
شده بودن در مقابل خان عمو .
نزدیک در ورودي بودم .
دري که سمت راستش هال بود و سمت
چپش به اتاق ها می رسید .
آروم بیرون رفتم و کفش هام رو برداشتم .
راست می گفت خان عموش یا به
اصطلاح خودش حاج عموش .
نباید جایی موند که به آدم توهین می کنن .
حالا بر فرض ، من بهترین آدم روي زمین
باشم ، مهم این بود که چادري نبودم .
احتمالا ً امیرمهدي هم همین راه رو انتخاب می کرد ؛ حذف من از زندگیش .
آروم قدم برداشتم .
می خواستم پله ها رو تا رسیدن به پاگرد حیاط بدون کفش برم تا کسی متوجه رفتنم نشه .
هنوز قدم بر نداشته شنیدم که امیرمهدي به عموش گفت .
امیرمهدی – این چند روز بگذره ، چشم . تقریبا تصمیمم رو گرفتم .
ایستادم .
این چند روز ؟ ...
یعنی وقتی به طور کامل کارهاشون
تموم شد دیگه ؟
قرار ما هم همین بود .
که وقتی اسباب کشی تموم شد بیان
خواستگاري .
یعنی منظورش من بودم ؟
یعنی دیگه نیاز به رفتن نبود ؟
صداي عموش میخکوبم کرد .
عمو – به انتخابت مطمئنم .
می دونم دختري رو وارد خونواده میکنی که لیاقت این خونواده رو داشته باشه .
هر کسی لایق خونواده ي متدین ما نیست .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتادم
هر کسی لایق خونواده ي متدین ما نیست .
منتظر جواب امیرمهدي موندم !
از من می گفت و از ادمایی مثل
من دفاع می کرد ؟
جوابش هر چی بود ،
تکلیف من رو مشخص می کرد .
که هنوز جایی تو دلش دارم یا نه !
امیرمهدي – صد در صد حاج عمو .
حرفایی امیرمهدي تأیید کرد در مورد من نبود ، بود ؟
یعنی امیرمهدي بعد از شنیدن حرفاي پویا هنوز من رو
لایق خونواده ش می دونست
نه .. به خدا که نه .... وگرنه رفتار بهتري از خودش نشون میداد و یا در مقابل حرفاي عموش انقدر ساکت
نمی موند !
گاهی آدم می مونه بین بودن و نبودن !
به رفتن که فکر می کنی ،
اتفاقی می افته که منصرف می شی، میخواي بمونی ؛ رفتاري می بینی یا حرفی می شنوي که انگار بایدبري .
این بلاتکلیفی خودش کلی جهنمه .
جهنمی که براي فرار ازش ، رفتن رو انتخاب کردم .
بدون کفش از پله ها پایین اومدم .
و جلوي در منتهی به
حیاط آروم ، کفش هام رو پوشیدم .
بدون بستن بندهاش ؛ قدم تند
کردم سمت در .
کاش مهرداد بود و ازم دفاع می کرد .
جواب خان عمو رو می داد
و بهش می فهموند ما غیر چادریا هم آدمیم .
ولی نه ... اگر بود مثل من دلش میشکست . آخه داشتن به خواهرش توهین می کردن . شاید هم نه.
فقط یه کم بهش بر می خورد .
شاید همین که تو اون جمع زنش چادري
بود و مثل بقیه ، براش کفایت می کرد .
یعنی مهرداد چه عکس العملی از خودش نشون می داد ؟
من رو سرزنش می کرد یا بهم می گفت خودم رودرگیر حرفاي یه آدم ظاهربین نکنم ؟
همین آدماي ظاهربین بودن که مردم رو خراب کرده بودن دیگه !
همینایی که آدم رو وادار می کردن بشه شبیه
آفتاب پرست هزار رنگ !
که یه جا چادر سرش کنه و بشه حاجی
مردم فریب و جاي دیگه حجاب از سر برداره
تا هزار تا آدم مثل اون رو راضی نگه داره .
که همین آدماي
ظاهر بین هستن که نمی ذارن مردم ، خودشون باشن !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_یکم
که همین آدماي
ظاهر بین هستن که نمی ذارن مردم ، خودشون باشن !
اگر این مردم ، امروز ، مثل قدیم دیگه یک رنگ و یک دل نیستن
؛ تقصیر شماهاست .
شما این مردم رو خراب
کردین و یه روزي ، یه جایی تقاص پس میدین .
شماها اگر باطنتون هم مثل ظاهرتون موجه بود ، نیازي به نصیحت و نشون دادن خط مش نداشتین ، که ؛ همونجور که من
جذب امیرمهدي شدم آدماي زیادي هم جذب شما می شدن و راه درست رو در پیش می گرفتن .
کاش جلوم بود و سرش فریاد می زدم که " من خیلی پاك تر از آدمایی هستم که هزارتا گناه می کنن ، دروغ میگن ،غیبت می کنن ، تهمت می زنن ، دو به هم زنی می کنن
و هزارتا گناه دیگه ولی با پوشیدن یه چادر
روي همه ي اونا سرپوش می ذارن .
که آدم باید آدم باشه ، انسان
باشه .
وگرنه که نه چادر و نه بی حجابی
هیچکدوم شخصیت نمیاره و آدم رو بالاتر و برتر از دیگران نمیکنه ! "
تو دلم هزار حرف نگفته رو حواله ي حاج عمو می کردم و پیش می رفتم که با کشیده شدن کیفم به عقب ،
پاهام برعکس جهت حرکتشون ، به سمت عقب قدم رو رفتن .
و من رخ به رخ شدم با امیرمهدي و اخم رو
صورتش .
امیرمهدي – کجا ؟
با اینکه صداش پایین بود ولی پربود از خشم ، از رگه هاي عصبانیتی که مثل زلزله ي ده ریشتري وجود آدم رو
به لرزه می ندازه .
لرزي تو وجودم نشست . مگه داشتم چیکار می کردم که اینجوري
عصبی باهام حرف می زد ؟
اخمی کردم
من– می رم خونه مون .
امیرمهدي – بدون اطلاع من ؟
ما که نسبتی نداشتیم هنوز. چرا
اینجوري شده بود ؟
این همون امیرمهدي مهربون من بود که
هیچوقت با تشر حرف نمی زد ؟
همون مردي که
از حرفاي پر از تمسخر من تو کوه قط خندید ؟
همون مرد آرومی بود که من عاشقش بودم ؟
نه ... این امیرمهدي فرق داشت .
و مهمتر از همه اینکه دیگه
مهربون نبود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_دوم
نه ... این امیرمهدي فرق داشت .
و مهمتر از همه اینکه دیگه
مهربون نبود .
بغض بدي تو حلقم نشست که مثل تموم اون سه روز پسش زدم .
مگه جاي گریه بود ؟
با حرص جواب دادم .
من – نمی دونستم باید ازتون اجازه بگیرم !
اخمش کمتر شد ولی از بین نرفت .
امیرمهدي – نگفتم اجازه بگیرین .
فقط به صرف این که قراره ازدواج کنیم باید خبر داشته باشم همسر ایندهام کجاست
که اگر کسی ازم پرسید قلبم از تو سینه م تا حلقم بالا نیاد براي گفتن " نمی دونم " .
الانم شما جایی نمیرین..
هزارتا توضیح به من بدهکارین .
بند کیفم رو گرفت و من رو با خودش به اجبار همراه کرد .
من حاضر نبودم تو اون خونه پا بذارم نه تا زمانی که حاج عموش اونجا بود .
همون عامل تحقیر آدما . و نه تاوقتی که امیرمهدي انقدر سخت بود و خبري از اون مرد دوست داشتنی من نبود .
با حرصی صد برابر ، حین راه رفتن ، خودم رو عقب کشیدم و گفتم .
من – من نمیام . حالا یادتون افتاده من قراره زنت بشم ؟
این سه روز کجا بودی؟
ایستاد و برگشت به سمتم .
دست دیگه م رو بردم به سمت بند کیفم و
سعی کردم بند کیفم رو از بین انگشتاش که
خیلی هم سخت دور بند کیفم پیچیده شده بود آزاد کنم .
سریع دست برد و استین مانتوم رو هم گرفت و من رو به خودش
نزدیک تر کرد .
فاصلمون تقریبا پنجاه سانتی بود.
آروم و جدي گفت .
امیرمهدي – این سه روز هم حواسم بود همسر ایندهي رو دارم که اگر نبود هر
سه روز رو زیر پنجره ي اتاقش تو ماشین
نبودم و نمی دونستم که همسراینده ام تو این سه روز پاش رو از خونه شون
بیرون نذاشته .
بهت زده نگاش کردم .
این سه روز زیر پنجره ي اتاقم بود ؟
و من فکر کرده بودم هیچ
سراغی ازم نگرفته ؟
سه روز نزدیک به من نفس می کشید و من حس می کردم هواي
بدون امیرمهدي چقدر گرفته و خرابه !
سه روز یک نفس نشسته بود و چشم دوخته بود به خونه مون و می دونست من جایی نرفتم و من عین همین سه روز ازش خبري نداشتم و داشتم تو بی خبري پرپر می زدم ؟
خیره تو چشماش گفتم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🎉مژده به دختران عزیز کاشانی
💥ی دورهمی خاص
____________________
👌مجری: علی یگانه
💎مهمان ویژه : خانم دکتر براتی فرزند شهید بزرگوار محمدعلی براتی
🎙خواننده مجتبی الله وردی ( مجال)
🎯کمدین : علی زرگر
_____________________
⚜چهارشنبه یکم آذر ۱۴۰۲
⚜ساعت ۱۹:۰۰ الی ۲۲
⚜کاشان : فرهنگسرای مهر .تالار شهر
_____________________
👏ثبت نام رایگان در کانال هیات جامع دختران حاج قاسم
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هیئت جامع دختران حاج قاسم
🎉مژده به دختران عزیز کاشانی 💥ی دورهمی خاص ____________________ 👌مجری: علی یگانه 💎مهمان ویژه : خ
رفقای جان به کانال خودتون خوش اومدید ☺️
جهت ثبت نام به آیدی های زیر پیام بدید و قول بدید پیش مون بمونید 😉
@f_enayat1400
@h_d_hajghasem_120
✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
📸 گزارش تصویری
از
یک شب شادِ دخترونه
در حلقه دختران شهیده کشاورز
🔰 همراه با
✨بزرگداشت سالروز شهادت ادواردو انیلی
✨جشن کیک و کتاب
در روز ملی کتاب و کتابخوانی
(میز فروش و امانت کتابِ نوجوان)
✨ تهیه شام دسته جمعی 🍝🥤
بازی و سرگرمی
چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۲
#تعلیم_تربیت_تشکل_نفیسه
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🚩 خنده های زورکی
اثر فاطمه خدابخشی
شاعر ملیحه بلندیان کاشی
#غزه
#فلسطین
🦋https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
⛱#شوخی | 😏 حال شور
☺️ نشاط داشته باشید... بی نشاط به جایی نمیرسید...
👀 یه عده هم وقتی ازشون حالشونو میپرسی همین که میخوان جواب بدن معلومه وضعیتشون... خسته طور!
#حال_شور
🦋https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
6⃣0⃣
پویش " فریاد عروسک ها "
ارسالی از محمدحسن بهلولوند
🥀________🥀________🥀________🥀
🔻عکس های زیباتون رو به پیوی زیر بفرستید :
🆔@f_enayat1400
#غزه
#راهپیمایی
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem