🔰برنامه بسیج پاره تن مردم
🧕ویژه هیات دختران حاج قاسم
♻️ متشکل از گروههای دخترانه شهرستان کاشان
📺همراه با پخش مستقیم شبکه اصفهان
🗓چهارشنبه یکم آذر ۱۴۰۲/ تالار شهر
💎با حضور خانواده محترم خانم دکتر اشرف پاک نیت بعنوان خانواده تراز انقلاب
✅خانم اشرف پاک نیت :
🔺مادر۴ فرزند حافظ و قاری قرآن و نهج البلاغه
🔺مدیر مرکز مشاوره خانواده مهر کاشان
🔺دارای تحصیلات حوزوی و دانشگاهی
🔺دکترای فقه خانواده
🔺مدرس حوزه و دانشگاه
🔺کارشناس رسمی نفقه دادگستری
🔺مولف ۵ کتاب و دو مقاله علمی پژوهشی و چندین مقاله همایشی
⁉️محور گفتگو
طی کردن مدارج علمی بالا و دستیابی به موفقیت منافاتی با اهمیت داشتن خانواده و فرزندان متعدد ندارد. لذا هم می توان مدارج بالای علمی را طی کرد و هم مقوله فرزندآوری و خانواده شایسته را کانون توجه قرار داد.
#بسیج_امید_ملت_ایران
#جشن_بزرگ_پاره_تن_مردم
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🎖 از نسل پوریا
🏆 حواست باشه اگه تو ورزش به جایی رسیدی، روحیه پهلوونی داشته باشی 😊
#ازنسلپوریا
#ورزش
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیجیان بی ترمز روزتون مبارک🌱
#هفته بسیج
#بسیجی
#استوری
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
📚 کارگاه آموزشی سواد رسانهای
📖 باموضوع:
جنگ روایتها و مسئولیت ما در شبکه های اجتماعی
🎙سخنران:
دکتر سید علیرضا آل داود
پژوهشگر و مولف کتاب هنر جنگ شناختی
🎤 با اجرای:
علی اصغر حمامی
🎖 همراه با مراسم تقدیر و تشکر از فعالان عرصه فضای مجازی
⏰ زمان:
پنجشنبه ۹ آذرماه ساعت ۱۵
🖼 مکان:
خیابان بهشتی، ناحیه مقاومت بسیج کاشان
#سواد_رسانه
#جنگ_روایت_ها
#شمسا_کاشان
#نسرا_کاشان
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نود_و_نهم
امیرمهدي – برم .
از پله ها پایین رفت .
منم همونجا خیره موندم به رفتنش .
پایین پله ها برگشت و با نگاه به من عقب عقب به سمت در رفت .
خنده م گرفته بود .
این یعنی تا چند روز نمیتونیم همو ببینیم.
عقب می رفت و من فکر می کردم که چی شد بهش دل بستم ؟
مردي که بذر اطمینان به خود و خداش رو تو وجودم کاشته بود
لبخندرو لب هاش مثل قبل ، مثل همون بار اول جادوم کرد .
عجب طعمی داشت آرامش نهفته تو بهشت
لبخندش ، که من رو مست می کرد و از خود بی خود .
چند قدم مونده به در حیاط ، باز نگاهی به ساعتش انداخت .فکر کنم دیگه دیرش شده بود.
اخم ظریفی کرد .
دست بالا برد به علامت خداحافظ و بدون نگاه به من ، چرخید و پشت به من رفت .
در خونه رو بستم .
دستام نیرویی نداشتن .
انگار به زور دستگیره
رو بالا و پایین می کردن .
با رفتن امیرمهدي
همه ي ذوق و شوق منم رفته بود .
مثل نسیمی که آروم میاد و میره و برگاي افتاده ي پاییزي رو با خودش همسو میکنه .
هر علتی که داشت باعث شده بود حس یأس در وجودم شعله ور شه .
و از اونجایی که آرامش به من نیومده بود
عامل دومی باعث شد این یأس بیشتر به جونم آتیش بزنه .
اون عامل هم چیزي نبود غیر از صداي بلند و شماتت گر بابا .
بابا– من اینجوري بزرگت کردم ؟
برگشتم و نگاهش کردم .
ابروهاي در هم گره خورده ش نشون
دهنده ي طوفان درونش بود .
نگاهش پر بود ازخط و نشون .
اصلا ً منظورش رو نفهمیدم .
می خواست کدوم کارم رو به روم
بیاره ؟
شروع کردم به فکر کردن .
قطعاً موضوع به پویا ربط داشت .
بابا اما صبر نکرد فکرم نتیجه اي داشته باشه .
با صداي بلندتري ادامه داد .
بابا – مگه نگفته بودم روابطت با پویا تعریف شده باشه ؟
مگه نگفته بودم هیچ جا با هم تنها نباشین ؟ مگه بهت اخطار نداده بودم ؟ هان ؟ نگفته بودم ؟
از صداي فریادش حین گفتن " نگفته بودم " ، کمی تو خودم مچاله
شدم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد
از صداي فریادش حین گفتن " نگفته بودم " ، کمی تو خودم مچاله شدم .
بابا – فکر می کردي سنم رفته بالا و نمیفهمم جوونی یعنی چی ؟
که من قدیمی ام و شما امروزي ؟
من که دوره ي جوونیم همه چی آزاد بود نمیفهمیدم جوونی کردن چیه ؟
د می فهمیدم که می گفتم از یه حدي جلو
تر نرو !
حالا باید بشنوم دختري که بهش اعتماد داشتم و فکر میکردم می تونه خوب و بدش رو درست تشخیص بده ،
گرفتار کاراي بی فکرانه ي خودش شده ؟
سر به زیر به شماتت هاي پی در پی بابا گوش می دادم و دم نمیزدم .
امیرمهدي تأکید کرده بود چیزي نگم .
که احترام پدرم رو نگه دارم .
از طرفی حرفاي بابا درست بود .
وقتی آدم با بی فکري یه سري
خط قرمز ها رو رد می کنه باید منتظر چنین واکنشی یا بدتر هم باشه .
خط قرمز من و پویا رو مادر و پدرم مشخص کرده بودن .
پس بیراه نبود که سرزنشم کنن .
بابا بی وقفه گذشته و حرفاشون رو یادآوري می کرد و من افسوس می خوردم که چرا حساسیتشون رو نادیده گرفتم .
به قول خودش ، یه چیزي بیشتر از من حالیشون می شد که به طور مداوم نصیحتم می کردن .
ولی من گوش شنوایی
نداشتم .
به خیال خودم یه ذره جوونی کردن که به جایی بر نمیخورد !
خوب اون یه ذره ، نتیجه ش شده بود این !
مامان با یه لیوان شربت از آشپزخونه بیرون اومد .
و وسط حرفاي بابا گفت .
مامان – بسه مرد . حالا الان چیزي درست می شه ؟
بابابا همون حال عصبانی به طرفش چرخید و در جواب لحن
آروم مامان کمی خوددارتر حرف زد .
بابا – د نمی شه که دارم حرص می خورم دیگه . اگه به جاي
خوشگذرونی یه مقدار فکرش رو کار مینداخت الان وضعش این نبود .
مامان به طرف من اومد و پشتم قرار گرفت .
مامان – داره چوب ندونم کاریش رو میخوره . دیگه شما کوتاه بیا .
و فشاري به کمرم داد و من رو به طرف اتاقم هول داد . که یعنی برو تو اتاقت .
بابا – کوتاه اومدم که الان باید بشنوم چیکار کرده و خجالت بکشم
مامان – خودشون دوتا این چیزا رو بین خودشون حل می کنن .
شما آروم باش
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_یکم
مامان – خودشون دوتا این چیزا رو بین خودشون حل می کنن .
شما آروم باش .
و با یه فشار دیگه به پشت من ، به طرف بابا رفت و لیوان شربت رو داد دستش .
مامان – بخور . آروم بشی . دیگه از این حرفا گذشته .
آروم آروم به سمت اتاقم به راه افتادم . میدونست مامان
که نمی خواست اونجا بایستم .
والحق که فکرش درست
کارکرده بود .
چون با ورودم به اتاق ، شروع کرد به صحبت با بابا و تقریبا یک ساعت بعدش بابا آروم شده بود .
رگ خواب بابا تو دستش بود و می دونست چه جوري می تونه آرومش کنه .
کاش منم یاد می گرفتم چه جوري امیرمهدي رو آروم کنم !
البته خودش گفته بود وقتی کنارش نفس می کشم آروم می شه ! یعنی می تونست این حس همیشگی باشه ؟
با یاداوري حرف بابا و به تعویق انداختن مراسم خواستگاریم ، آه پر سوزي کشیدم . این تنبیه به تنهایی براي
من بود یا من و امیرمهدي با هم ؟
هر چی که بود بدجور هر
دومون رو پکر کرد . گرچه که امیرمهدي تأکید
داشت بابا بی دلیل حرفی نزده !
به طرف قرآنم رفتم . همون قرانی که امیرمهدي برام خریده بود .
کادوي امیرمهدي ... لبخندي زدم .
تازه یادم افتاد دو تا کادو بهم بدهکاره .
براي روزه گرفتنم .
من که از کادوهام نمی گذشتم !
قران رو برداشتم و با تفکر درباره ي اینکه چجوری بدهکاریش رو بهش یادآوري کنم ، خودم رو با آیه هاش
سرگرم کردم تا گذشت زمان رو نفهمم .
و به راستی که وقتی قران
خوندنم تموم شد ، ساعت ده شب بود و مامان براي شام صدام میکرد .
در رو باز کردم و همونطور که با سرعت کفش هام رو در
می اوردم ، مانتوم رو هم از تنم خارج کردم .
مامان از اتاقش سریع بیرون اومد و رو به من و رضوان ، با اخم گفت .
مامان – چرا انقدر دیر کردین ؟
دو ساعت دیگه مهمونا میان !
غر زدم .
من – واي ... از بس که شیما جون طولش داد .
رضوان سریع اومد کمکم .
رضوان – خب وقتی خودت دستور می دي موهام اینجوري باشه
آرایشم اونجوري ، اون بنده ي خدا چه
تفصیري داره ؟
اخمی کردم .
من – مثلا ً عقدمه ها !
رضوان – اخم نکن . آرایشت خراب می شه .
و رو به مامان گفت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_دوم
و رو به مامان گفت .
رضوان – نمی دونین که تا اینجا با چه بدبختی اي اومد ؟
شالش رو تا روي صورتش پایین کشیده بود .
مامان جلو اومد و شالم رو از دستم گرفت .
نگاه خاصی به موهاي پیچ دارم انداخت و با لبخند پرسید .
مامان– حالا این موها ایده ي کدومتون بوده ؟
رضوان – خودش . به شیما جون گفت میخوام موهام رو اینجوري کنی که شوهرم خوشش بیاد .
پشت چشمی نازك کردم .
من – دوست دارم امشب خوشگل باشم .
رضوان لبخندي زد .
رضوان – همه جوره به چشم اون بنده ي خدا خوشگلی وگرنه که انتخابت نمی کرد !
" بر منکرش لعنت " غلیظی گفتم و رو کردم به مامان .
من – حالا خوب شدم ؟
مامان با عشق نگاهم کرد .
مامان – ماه شدي مادر .
از لحنش لبخند به لب هام هجوم آورد .
مامان – برو زودتر حاضر شو .
سري تکون دادم و با نگاهی به لباساي راحتیش گفتم .
من – شما هم که هنوز حاضر نشدي !
مامان – رفته بودم لباس بپوشم که شما اومدین . الان می رم لباس
عوض می کنم .
و به سمت اتاقش چرخید .
دور تا دور خونه ي آماده براي پذیرایی از مهمونا رو نگاهی انداختم .
من – پس بابا کجاست ؟
مامان برگشت و با ابروهاي بالا رفته گفت .
مامان – می خواستی کجا باشه ؟ .. حمام .
چشمام گشاد شد .
من – الان ؟
مامان – پس کی ؟
اخم کردم .
من – یعنی این سه ساعتی که من نبودم وقت نشد بره حمام ؟
خب الان مهمونا می رسن !
با لحن پر از گلایه اي گفت .
مامان – تا نیم ساعت پیش داشت با پویا اتمام حجت می کرد که
اگر بخواد امشب اذیت کنه می ره و شکایتی که پس گرفته رو به جریان می ندازه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام به همه گی شبتون خوش
مهلت ارسال آثار خودتون برای جشن پاره ی تن مردم تموم شده است انشالله تا سه شنبه ی این هفته قرعه کشی انجام می شود.
بہعشقِمٰآدر،یٰآدگآرشرٰآپوشیدم، نٰآمِمٰآدرسندخوردھ روۍِدلم؛ محٰآلاستچٰآدرسیاهےڪھ مرٰآ، روسفیدمڪرد؛ڪنٰآربگذٰآرم:)️🙃🌱
#چادرانه
#شهادت
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فاطمیهازکدامینغصهبایدجانسپرد؟
دردمادر،داغحیدر،یاغریبیِحسن...💔
#فاطمیہ
#شهادت
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌷برگزیدگان پویش
" فریاد عروسک ها " 🌷
🎁هدایای با قید قرعه تقدیم میشود به خانم ها:
۱)ثنا کریم پرست
۲)راضیه محمودزاده
۳)زهرا حدادپور
۴)امیرعباس غلامی
۵)فاطمه اسکندری
۶)محدثه باقری
۷)ترنم قربانیان
🔻برای دریافت هدایای فرهنگی خود 🎁 به پیوی زیر پیام دهید...
🆔@f_enayat1400
#غزه
#راهپیمایی
___
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💍❤️💍❤️
❤️💍❤️
💍❤️
❤️
#وصال_شیرین💍✨
#ازدواج_موفق😍
#انچهمجردانبایدبدانند
#خواستگاری
#عروس
#داماد
#سن_مناسب_ازدواج
✅آیا ازدواج در سنین بالا و تأخیر در ازدواج
ممکن است پیامدهای منفی داشته باشد؟
✍همانگونه که طبیعت چهار فصل دارد، طبیعت
زندگی انسان هم بهار، تابستان، پاییز و زمستان
دارد و بهترین فصل برای ازدواج، بهار زندگی
یعنی ابتدای جوانی است. تأخیر در ازدواج و
کشیده شدن به فصلهای بعدی زندگی، مشکلاتی
را پدید میآورد:
۱. از بین رفتن شادابی دختر و پسر؛
۲. از دست رفتن فرصتهای ازدواج بهویژه برای دختران؛
۳. فاصله سنی زیاد با فرزندان و ایجاد ضعف یا عدم درک متقابل در آینده؛
۴. مشکلات مربوط به فرزنددار شدن.
📚منبع: کتاب گلبرگ زندگی
پرسش و پاسخهای آقای دهنوی
❤️💍❤️💍❤️💍❤️💍❤️💍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#تلنگرانه
وقتیناراحتی
ميگنخدااونبالاهست...💛-
وقتینااميدی🙃
ميگناميدتبهخداباشه🌿
وقتیمسافری
ميگنخداپشتوپناهت🖐🏻
وقتیمظلومواقعباشی
ميگنخداجاےحقنشسته💕
وقتیگرفتاری...
ميگنخداهمهچيودرستمیکنه🌻
وقتیهدفیتودلتداری✨
ميگنازتوحرڪتازخدابرڪت🌸
پسوقتیخداحواسشبههمهوهمه
چیهست...🙃
#ديگهغصهچرا؟!🌱
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_سوم
بازم پویا ! ...
عین سنجاق قفلی وصل شده بود به زندگیم .
من – قبول کرد ؟
مامان سري تکون داد .
مامان – آره . البته راست و دروغش با خداست .
متفکر به رضوان نگاهی انداختم .
من – یعنی راست گفته ؟
رضوان شونه اي بالا انداخت .
رضوان – بعید می دونم !
سري تکون دادم .
من – منم همینطور .
و خیره به نقطه اي ، رفتم تو فکر .
مگه می شد اون پویاي سمج
با اون کینه ي شتري ساکت بمونه ؟
نکنه باز هم نقشه داشت ؟
ً یا به این راحتی دست از سر من برداره کاملا دور از ذهن بود
رضوان – به جاي فکر کردن بیا برو حاضر شو !
برگشتم و نگاهش کردم .
و تازه یادم افتاد هنوز تصمیم نگرفتم چه
لباسی بپوشم !
غر زدنم شروع شد .
من – حالا چی بپوشم ؟
رضوان – خب همون لباسی که برات خریدن دیگه !
من – واي .. اون که بالاش فقط دو تا بند داره .
ناچار می شم چادر سرم کنم !
رضوان – آخه با این موهاي پیچ تو پیچ لوله شده ت چه جوري
می خواي جلوي عموشون شال سرت کنی؟
واي که بازم حاج عموش ....
اگر حاج عموش و پویا رو از روزگارمون حذف می کردیم ، بقیه ي مسائل و مشکلات خود به خود حل می شد .
این رو اون شب هم به امیرمهدي گفتم . همون شب قبل از ازمایش
دادنمون .
اون شب اومد که حرفاي آخر رو بزنیم .
که من همه چی رو
براش توضیح بدم .
گفت که می خواد همه چی رو
دقیق بدونه .
و البته دلایل کارام رو .
اینکه چرا به پویا علاقه مند
شده بودم و رو چه حسابی می خواستم بهش بله بدم ...
اینکه چی شد که خودش رو انتخاب کردم و پویا رو رد ....
اینکه روابط بین من و پویا چه جوري ادامه پیدا کرد ... و خیلی چیزهاي دیگه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem